eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم _اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه. من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی. اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما... دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند. _تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم: +یعنی چی؟ _یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا... +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 فرار از جهنم📝 ـ : ✍وسوسه . 💐حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… . .💐– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی … کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… . 💐بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … . .💐– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم … 💐نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم … – دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ … 💐– هی گارسن … دو تا دام پریگنون … نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم … 💐– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی… کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست … 💐شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد، شاید اگر زودتر می رسیدند و کمی دراز می کشید بهتر می شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت: _اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی _آره _راهنما بزن بریم اونور _چرا؟ مسیر ما که این سمته _برو لطفا کار دارم _باشه هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می داد. وارد محله ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود، طوری با دقت خیابان ها را نگاه می کرد که انگار به خوبی می شناخت آنجا را... بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ چین بود دستور توقف داد! بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانه ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید: _خب؟ _خب؟ _اینجا کجاست؟ _هیچ جا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم. _اوووه یعنی از اون موقع یادته؟ _تقریبا... دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت: _عجیبه! _چی؟ _آخه اینجا تقریبا محله ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند. چیزی درون معده اش می جوشید و بالاتر می آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید: _یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟! لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک جوری جمعش می کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _چی شد ریحانه؟ خوبی؟ همه ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده! نمی توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی رمق تکان داد که یعنی خوبم! _پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم نگرانی در صدایش موج می زد، دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانه ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد، پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره ای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 و_ششم : ✍سپاه شیطان . 💐– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ … 💐و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … 💐فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … . 💐پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … . .– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … 💐دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … 💐خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی … با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … 💐تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم .. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ارنست تماس نگرفت صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟ عثمان سری تکان داد ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شدمثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن. هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت نمیخوای زبون باز کنی؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم باورم نمیشد یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟ زبانم بند آمده بود چ.. چرا کشتنش؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیدان که از هیچ چیز خبر ندارد که دانیال او را هم پیچانده که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد میکشمش اگه دهنتو باز نکنی میکشمش وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد پنج صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_چــــهل_و_نــهم ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد من، سوم دبیرستان سعید، اول اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد اون زمان ... ترم 3 ماهه 400 هزار تومن با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه ی چند میلیونی همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای پرواز مستقیم اروپا سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و من همچنان هم اتاقیش بودم شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت مانع از رسیدنم به هدف بشه ... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ... از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون پیدا کردن تک تک کلمات خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید پوستم کنده شده بود ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم جانم ... بالاخره تموم شد ... خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی ... هم خراب نشد مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ... - حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ - مشکل داری بیرون بخواب آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش ... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤️ مثل جوجه ک دنبال مامانش میره دنبال بچه ها راه افتادم شیک و مجلسی هم ساکمو خودشون قبلا با مامانم بسته بودن سرکوچه مون یه مینی بوس بود سوارکه شدم دیدم هادی هم هست😏😏 زهرا کنار همسرش نشسته بود زینب هم 😳😳کنار یه آقای جوانی نشسته به فرزانه آروم گفتم :اون آقاهه کیه فرزانه:بشین بهت میگم منو فرزانه کنار هم نشستیم زهرا و همسرش باهم زینب و اون آقاهم باهم هادی ومحمد باهم یه یک ساعتی بود حرکت کرده ‌بودیم که فرزانه رو به داداشم گفت :آقای موسوی لطفا ورودی همدان یه لحظه بایستید دوستم به ما بپیوندن محمد:بله چشم بعد رو به من گفت اون موقعه ک افسرده بودی زینب نامزد کرد چندین بار هممون اومدیم خونتون اما تو انگار مارو نمیدیدی -الان کجا داریم میریم ؟ فرزانه :جنوب -جنوب 😳😳 چرا جنوب فرزانه:بلکه هم شما دوتا از خرشیطان بیاید پایین -😶😶😶هه آره حتما اونجا هم خردم کنه همدان دوست فرزانه به ما اضافه شد یه دختر خیلی خوشگل و خیلی محجبه یه حلقه طلاسفید دستش بود معلوم بود متاهله فرزانه :معرفی میکنم مهدیه ایناهم به ترتیب حلماسادات ،زهرا،زینب آقایونم حمیدآقا شوهرزهرا آقا ابراهیم شوهر نرگس محمدآقا شوهر زینب اون دوتا آقای آخریم داداش و سی پریدم بین حرفش گفتم دوست داداشم مهدیه جون بشین خسته میشی توهمدان ناهار خوردیم وبه سمت جنوب راه افتادیم داداش:یوسف جان فدات داداش دم شط کارون بزن کنار یه تنفس کنن یوسف:باشه محمدجان ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 لینک قسمت چهل و نه https://eitaa.com/Dastanvpand/10423 کامران بچه رو اروم گذاشت تو بغلم دست ارش و تو دستم گرفته بودم و قربون صدقش میرفتم -هویییییی خانوم یکمم مارو تحویل بگیر -نوچ نمیخوام شما باید یکم ادب بشین -اونوقت چرا؟ -خودت بهتر میفهمی دیگه چیزی نگفت کامران ازون روزی که به زور باهم رابطه داشت دیگه بهم نزدیک نشده بود حتی بعد از به دنیا اومدن ارش دلم واسش می سوخت هرچی بود اونم یه مرد بود و خواسته هایی داشت تا الانم که هیچی نگفته بود خیلی مردونگی کرده بود البته منم خیلی میترسیدم چون خاطره خوبی ازش نداشتم همیشه تو مدرسه بچه ها در مورد لذتش حرف میزدن ولی من واسه دفعه اول نه تنها لذتی نبرده بودم بلکه خیلیم بهم بد گذشته بود یکم باید به خودم فرصت میدادم تا با این شرایط کنار بیارم با صدای کامران به خودم اومدم برگشتم طرفش و گفتم -چی؟ -کجایی؟میگم پیاده شو رسیدیم با اهستگی پیاده شدم کامران اومد طرفم ارش و ازم گرفت و بغلش کرد منم دستمو دور بازو کامران حلقه کردم بعد چند دقیقه معطلی بالاخره اومدن -اونهاشن کامران اومدن اونام که مارو دیده بودن واسمون دست تکون میدادن بعد سلام و احوال پرسی و اینا کیانا رفت سمت ارش و با ذوق گفت -ببینم این جیگر عمه رو !وای الهی قربونش برم چقده خوشگله لادنم بعد دیدن ارش کلی اظهار خوشحالی کردو بهمون تبریک گفت ارش و از بغل کامران گرفتم و اونم با چمدونا برگشت راه افتادیم سمت خروجی داشتیم میرفتیم سمت ماشین که دیدم یه ماشن با سرعت داره میاد طرف کامران که داشت جلوتر از همه راه میرفت بی توجه به کیانا که داشت با ارش که تو بغلش بود حرف میزد دوییدم طرف کامران و با جیغ صداش کردم -کامرااااااااااااااااان برگشت و با دیدن ماشین سریع پرید اونطرف یه لحظه قلبم واستاد داشتم با بهت بهش نگاه میکردم که اشکام سرازیر شد دستم جلوی دهنم گرفتم و به کامران که روی زمین خودشو انداخته بود نگاه میکردم کاوه و منصور رفتن طرف کامران و کمک کردن از روی زمین بلند شه همه تو بهت بودن کیانا که متوجه من شده بود بچه رو شوت کرد تو بغل لادن و اومد طرف من -اروم باش عزیزم اروم خداروشکر به خیر گذشت وقتی دید اروم نمیشم کامران و صدا کرد کامران با دیدن قیافه زارم اومد طرفمو سرمو گذشت رو سینش و گفت -اروم باش عزیزم ،اروم هیچی نیست با گریه گفتم -اگه بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟ -هیسسسس اروم فعلا که چیزی شده با گریه ارش از توبغلش امدم بیرون با دستمالی که منصور بهم داد صورتم و پاک کردم و رفتم ارش و بغل کردم تو ماشین که با هر بدبختی بود خومون و جا کردیم کاوه-کامران میشناختی کی بودن؟ کامران سرشو به معنی نه تکون داد منصور-من پلاکش و برداشتم بهتر نیست بری شکایت کنی؟ -حالا بذار ببینم چی میشه با ترس گفتم -کامران کنه همونایین که تهدیدت کردن کامران از تو اینه بهم چشم غره رفت که فهمیدم نباید جلوی اینا چیزی میگفتم کیانا با نگرانی گفت -بهار چی میگه کامران؟کی تهدیدت کرده؟ -هیچی بابا اون موضع مال خیلی وقت پیش بود حل شد از پنجره به بیرون نگاه میکردم مطمین بودم که همونان چند وقتی بود که کامران محافظارو مرخص کرده بود باز دوباره باید بهش بگم اونارو بیاره با ذهنی درگیر بدون اینکه متوجه باشم بچه ها چی میگن از ماشین پیاده شدمو در خونه رو باز کردم -بهار به طرف لادن که صدام کرده بود برگشتم با حالت استفهام نگاش کردم -بله؟ -چته چرا اینقده ناراحتی؟ کیانا زودتر جواب داد -حتما به خاطر اینه که ما اومدیم اخم مصلحتی کردم و گفتم -این چه حرفیه اتفاقا خوب کاری کردین اومدین کاوه-خودا از ته دلت بشنوه زن داداش همه با این حرفش خندیدن ولی من فقط یه لبخند زدم به هرکدوم از بچه ها یه اتاق دادم خودمم رفتم تو اتاق تا لباسامو عوض کنم یه تی شرت قهوه ای با گرمکن قهوه ای پوشیدم موهامم با یه تل فرستادم عقب کیانا داشت کیوان و دعوا میکرد رفتم پایین دیدم آرشم داره گریه میکنه فهمیدم حتما کیوان سیخونکش کرده که بچه زده زیر گریه،کیوانم مقابل دعوای کیانا بغض کرده سرشو انداخته بود پایین -چی شده چرا داری دعواش میکنی؟ کینا-به خاطر اینکه اقا کیوان پسر بدی شده -اره کیوان؟ کیوان با بغض گفت -نه زن دایی به خدا من فقط داشتم باهاش بازی میکردم یهو خودش زد زیر گریه دلم واسه لحن حرف زدنش ضعف رفت رفتم جلوش رو دو زانو نشستم و اروم گفتم -اره بابا این بچه اینقده لوسه تا باهاش حرف میزنی میزنه زیر گریه کیوان که با این حرف من شیر شده بود گفت -راس میگی؟ -اره عزیزم -یعنی تو دوسش نداری؟ -چرا گلم،مگه مامان تو ،تورو دوس نداره؟ -چرا -خوب منم مامان آرشم دیگه دوسش دارم بعدم بلند شدم و آرش و از بغل لادن گرفتم -قربون بره مامانی ،چی شده فدات شم؟بارکه تو اشکات سرازیره کامران از پشت بغلم کردو گفت -شبیه مامانشه دیگه اونم همش اشکاش سرازیره 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ناحله🌺 از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر . چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم. نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد. برا همین میشناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه .... ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه. چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم. نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش. به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟ سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره . مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه. کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان . چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد . حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در . چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم . وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد . حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌. دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم . تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم . سرش و انداخت پایین و گفت : +سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود . یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا . صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم : _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل . رفتم تو حیاط. درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل . صداش به گوشم رسید که گفت : +ریحانههه !!ریحانهههه !! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست . ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود .🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود امیر: چشم عزیزم من دیگه چیزی نمیگم من: حالا دیگه کار از کار گذشته توام که دانشگاتو میری فقط یسری کارارو برات انجام نمیدن که اونم مطمئن باش تحریم موقته چنوقت که بگذره خودشون برات ماشینم میگیرن آوا: غرغراشونو چیکار کنم؟ حالا دیگه از امشب باید حرف بشنوم، الان مامانم کل فامیلا وهمسایه ها و آشناهایی که دولتی قبول شدنوچماق میکنه میزنه تو سر من امیر: خب تقصیری‌ام ندارن چون خیلیا دولتی قبول میشن تازه بعضیاشون بدون آموزشگاهو معلمو امکانات خدایا از دست این امیر! اینبار دیگه چیزی بهش نگفتمو فقط بهش زل زدم اونم یه لبخندبا یه چشمک تحویلم داد و گفت: البته من شوخی می‌کنم بنظرم فدا سرتون که قبول نشدین، پیش میاد خب، قرار نیست که همه مثل ما دولتی قبول شن، فقط؟ آوا: فقط چی؟ امیر: فقط کاش این همه پول خرج نمیکردین که حالا همه راحتتر باقضیه کنار بیان چشام تا جایی که جا داشت از دست امیر گرد شده بود، روبه آوا گفتم: حالا مهم نیست مهم آینه تو خودتم حالا پشیمونی که زیاد تلاش نکردی آوا: بخدا تلاش کردم ولی من کلاً آدم بد شانسی‌ام امیر: آخه کنکور که دیگه شانسی نیست نصفش، به هوش آدم بستگی داره نصفشم به مطالبی که حفظ میکنه آوا: یعنی به نظر شما من خنگم؟ امیر: این چه حرفیه آخه؟ بنده جسارت نکردم، حالا رتبتون چند شده؟؟ آوا: پنجاه هزارو ششصدونودوسه امیر: یا خدا این رتبته یا کد پستی خونتون؟! با این حرف امیر خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردمو گفتم: امیر جان انقد شوخی نکن آوا جدی میگیره ها آوا: آقا امیر همه حرفاشونو دارن جدی میزنن من: نه عزیزم امیر داره شوخی میکنه که یکم حال و هوای تو عوض بشه امیر: آره بابا شوخی کردم تلفن آوا زنگ خورد به صفحش که، نگاه کردگفت: آه اینم ول کن نیست من: کیه؟ آوا: هومنه از صبح صد بار زنگ زده من: چرا جوابشو نمیدی؟ آوا: نمی‌شناسیش؟ میخواد خبر بگیره، کافیه بشنوه قبول نشدم دیگه تا یسال سوژه داره برا اذیت کردنم من: هومن اینجوری نیست اونم الان نگرانه که انقد زنگ میزنه، بالاخرم که میفهمه پس جواب بده آوا: بخدا این میخواد مسخرم کنه منم الان اصلاً حوصلشو ندارم من: میخوای بده من جواب بدم امیر: چه کاریه عزیزم؟ به شما که زنگ نزده شما جواب بدی فهمیدم بازم حسودیش، شده یه ابرو مو دادم بالا و نگاش کردم ولی اینبار جای خنده یه اخم ریز کرد و چیزی نگفت. بستنی هامونو که خوردیم رفتیم آوارو سر کوچشون پیاده کنیمو بعدم امیر منو برسونه، تو راه یکم دیگه حرف زدیمو سعی کردم به آوا دلداری بدم هرچند حرفای امیر حرفای منو خنثی می‌کرد، وایسادیم که آوا پیاده شه. آوا: ببخشید امروز مزاحمتون شدم. من: چه مزاحمی عزیزم خیلی‌ام. خوشحال شدیم دیدیمت. امیر: من خیلی باهاتون شوخی کردم آوا خانوم از دستم ناراحت نشین، بیشتر از اینم غصه نخورین درسته جای افسوس خوردن داره مخصوصاً با اون همه پولی که خرج کردین اما خب زمان که به عقب بر نمیگرده پس بیخیالی طی کنین من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!! ادامه دارد.... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 وسه (امیر) دیشب حالم بد شد، بردنم بیمارستان چند ساعتی اونجا نگهم داشتن، بازآنزیمای قلبم بهم ریخته بود، همه نگران شده بودن حتی سارا با اون حالش اومده بود، فقط یحیی یکم آرومتر از بقیه بود و سعی می‌کرد آرومشون کنه، تا دمدمای صبح مهمون اورژانس بودم، می‌خواستن برا اطمینان و مراقبت بیشترمنتقلم کنن داخل بخش اما من قبول نکردمو با رضایت خودم مرخص شدم، البته بماند که تو راه کلی بد وبیراه از جانب خانواده محترم بابت این کارم شنیدم، وقتی رسیدیم یکم خوابیدم، بیدارکه شدم به کسری زنگ زدم گفتم خونه بمونه که یسر برم پیشش، اونجا که رسیدم یکم حرف زدیمو دو دستم تخته بازی کردیم منم. که مثل همیشه مارسش کرده بودمو کیفم حسابی کوک بود، کسری هرچقد تو وزنه برداریو ورزشای سنگین قوی بود از اینور تو شطرنجو تخته و بازیای فکری دو زار هوش نداشت و همیشه ضعیف بود، کسری به خدمتکارشون زنگ زد گفت برا ناهار ماهی درست کنن آخه من ماهی خیلی دوست دارم، خدمتکار داشتنو خونه به این بزرگی چیزی بود که تا قبل از دوست شدن با کسری فقط تو فیلما دیده بودم،بابای کسری از اون بازاری‌ای گردن کلفت بود که بقول معروف پولش از پارو بالا می‌رفت. بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد راجع به دختری که دفعه قبل شنیدم آشنا شدن پرسیدم من: کسری چه خبر از اون خانومه؟ کی بود اسمش؟ کسری: سحرو میگی؟ من: آهان آره سحر، چه خبر؟ کسری: چند روزه بی خبرم من: چرا؟ کسری: خیلی شیک و مجلسی بهم زدیم من: مگه شما کلاً چقد با هم بودین که انقد سریع بهمم زدین؟!!! کسری: یکی دو هفته من: خب پس چیشد؟ تو که خوشت اومده بود ازش! کسری: خوشم که اومده بود ولی بعدش یچیزایی، شد که نشد دیگه من: یعنی چی؟ کسری: سحر از یه خونواده ی متوسط روبه پایین بود یه لحظه از این حرف کسری تعجب کردم، درسته خیلی پولدار بود اما تو رفاقت کردن پول داشتن یا نداشتن طرف اصلااا براش مهم نبود، با تعجب پرسیدم: یعنی بخاطر این باهاش بهم زدی؟! کسری: دمت گرم دیگه من همچین آدمی‌ام؟ من: پس چی؟ درست تعریق کن خب کسری: من از همون روز اول که سحرو اونجوری دیدم فهمیدم سطح خونوادش درچه حدیه برامم، اهمیتی نداشت چون از خودش خوشم اومده بود ولی بعدش دیدم برا روزایی که میخواد منو ببینه میره از همسایه‌ها و فامیل و دوست مانتو قرض میگیره عطر قرض میگیره، یجورایی می‌خواست، پیش من کم نیاره و پا به پای من تیپ عوض کنه من: حالا تو مطمئنی قرض می‌گرفت؟؟ کسری: آره قشنگ مشخص بود من اینجور چیزارو سریع می‌فهمم مث اینکه یادت رفته من باهوشم من: تو با هوشی؟؟؟؟! کسری: جون کسری نیستم؟؟ من: چرا چرا هستی، بخاطر همین جدا شدین؟ کسری: چیز کمی نبود، داشت خودشو اذیت می‌کرد، بخاطر این اختلاف طبقاتیمون همه چیو برا خودش سخت کرده بود هر سری میومد منو ببینه خدا میدونه قبلش برا جور کردن تیپش چقداذیت شده ورو انداخته، من دوس نداشتم بخاطر من جلو بقیه کوچیک شه من: نمی‌فهمم کسری: من از خودش همونجوری که بود خوشم اومده بود، با همون ظاهر ساده، ولی وقتی دیدم،چند باره مدام داره این کارو میکنه گفتم با هم نباشیم بهتره، نه اون عذاب میکشه نه من عذاب وجدان من: خب یه کلمه بهش می‌گفتی از این کارا نکنه کسری: یعنی غرورشو می‌شکستم؟ من نمی‌خواستم بروش بیارم که میدونم این سرو وضع برا خودش نیست، بهترین کاری که میتونستم در حقش بکنم این بود که تمومش کنم تا اونم راحت شه من: آخه انقد ساده تمومش کردی؟ کسری: بابا عاااااشق، ما که خیلی وقت نبود با هم بودیم عشق آنچنانی ام در کار نبود یه،خوش اومدن ساده بود که اونم مطمئن بودم با این وضع آخر عاقبت درستی نداشت، شاید حق با بابامه که میگه کبوتر با کبوتر باز با باز @dastanvpand ادامه دارد....... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌼ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وچهار من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش می‌کردم کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت می‌کردی کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم من: ولی من شک دارم کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درست‌ترین کارو انجام میده همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند من: برو بیرون من جواب بدم کسری: تو چیکار به من داری جواب بده من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره کسری: مگه من دلقکم؟! من: کم نه، پاشو برودیگه کسری: عمراً.. من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم من: جانم؟ شیده: سلام، حالت خوبه؟ من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!! شیده: فقط بلدی زبون بریزی من: توام فقط بزن تو ذوق من شیده: کاریه که از دستم برمیاد من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟ شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!! من: خوش خبر باشی!! شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره. من: چطور؟ شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟ من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقه‌ای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ من: ع شیده قطع نکن، شیده؟ شیده: بله؟ من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟ شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟ من: با جونو دل. شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم.. شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!! من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟ شیده: همون که شنیدی. من: من بیام خواستگاریت؟ شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر می‌کشید که داشتم بزور حرف می‌زدم من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟ شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست من: چجوریه؟ شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمی‌کنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره @dastanvpand ادامه دارد.... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸