🍃
🍃
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#شاید_معجزه❤
#قسمت_دوم 2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
برگشتم نگاهشون کردم..
خودش بود..
از روز اول که دیدمش فهمیدم از کدوم دسته ست..
شاید درست نباشه بگم؛ ولی خب یه سریا هم نمیان برای گرفتن معنویات، میان به قول خودشون یه #اردو زده باشن😑
#اما_شهدا_کارشونو_خوب_بلدن😍
.
.
ریز خندید و گفت؛ #کَرتیم حاجی😉
.
سریع نگاهمو دوختم زمین همونطور که دستمو میگرفتم سمت اتوبوس؛ با تندی گفتم؛ بفرمایید سوارشید خواهر بفرمایید دیر شد..
به خندیدن ادامه داد و همونطور که دوربینشو نگاه میکرد رفت بالا..
.
.
#عکاس_بود..📸
اومده بود دنبال سوژه های ناب و گاها هم #مسخره بازی ...😏
دقت کرده بودم، از روز اول تو حالتهایِ مختلف شده بودم شکار دوربینش..😑
شباهتش به بقیه ی بچها کمتر بود..
از اونایی که چفیه رو #لاتی میپیچن دور سرشون با عینک دودی بزرگ صورتشونو میپوشنن..😎
میشد فهمید که چادر رو به زور روی سرش نگه میداره..😑
دوربین انداخته بود دور گردنش و برای خالی نبودن عریضه😄سربند زرد #یازینب هم دور لنز دوربینش..
بگذریم..
زیاد دیده بودم این سوژه هارو
.
.
بالاخره همه سوار شدن و منم آخرین نفر رفتم کنار آقا رضا نشستم..
با حرص برگشتم سمتش که بهش بگم ؛ سرخوش تو چرا کار خودتو میسپری بمن مثلا زرنگی😒
که زد جلو و دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت؛ چاکر فرمانده هم هستیم بخدا😂
.
.
پوفففف..😑
دلم نیومد ادامه بدم، رفیق باشه و حرفشو زمین بذاری، همبازی بچگی یار هئیت و مسجد و گلستانم..
داداشم بود رضا..❤
.
بطریمو برداشتم چند قُلُپ آب خوردم..
.
+امیر میخوای شروع کنی؟!
-اره یه چند لحظه..
بلند شدم..
میکروفن رو برداشتم بسم الله رو گفتم که نگاهم افتاد آخر اتوبوس..
.
.
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید😎
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
::: ✅ ♥
---------------------------------
.
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662