eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃🌺 یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... ! ... ... 😔😞 ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ 🍃🌺 چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...مسخره ها😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم.. ! ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهسو توشوک حرفاش بودم.. دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟ قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد.. با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت: _من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین... سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم: +حتمابایدمسلمون شم؟؟؟ _بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه... +باشه،میفهمم لبخندی زد و گفت: _برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله از جام بلند شدم و گفتم +اوکی بریم و جلوتر رفتم دم در تعارف زدم که گفت _خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت.. پایین که رسیدیم پدرش گفت _خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟ سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم.. باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد... بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش... بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا می‌رفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم: _آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟ نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا... شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار... خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن +دلم برات تنگ شده بود زشتو _منم همینطور پرنسسم بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود نوشته بود: «سلام صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا.. ازبدقولی متنفرم سیدیاسر» واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم... ... ؟ ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به یاسر... _توووروحت پسر آخخخخ پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین... آخ ننه... توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم.. یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک. شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم چتریهامم ریختم بیرون.. آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم. خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟ وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود. خخخخ ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه _خفه‌نشی برادر بااین حرفم یهوپریدگلوش مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟ _اَییییی مامان من دخترم نه این چنار... صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه... با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و: _بله یاسر:سلام.پایین‌منتظرم.دودقیقه‌دیگه میبینمتون‌ یاعلی اصلا نذاشت حرف بزنممما چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم.. والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟ همون لحظه گوشیم زنگ خورد... باخشم زیادتماسووصل کردم _منومسخره‌کردی شما؟؟؟ با خونسردی جواب داد +اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی. تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم... این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه .... نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟ باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم... یاسر بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت نزول اجلال بفرمایند. درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن.. رفتم پیش مهسو: _مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه +مگه الان میدن؟ _بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت... به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم... +ماشین‌خودته؟ _بله چطور؟ پوزخندی زد و گفت: +فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی اخمی کردم و جوابشوندادم اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ... _بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما..... غم رو به وضوح توچهرش دیدم +حالاچه عجله ایه؟ _خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر +ببخشید قراره چی بشیم؟ _چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁 ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر.... ادامه دارد.. 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 مهسـو با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد... آخه این چه کاریه که باید انجام بدم.. مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟ پس جونم چی...😞 من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم... درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم.. هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم... مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه.. پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم... نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان... داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم.. به این زودی؟؟؟ یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید... همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت... +کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه میخایم یکم بازی کنیم موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد... با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت: یک،دو،سه... و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ... ولی اون اصلا توجهی نداشت... اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن.... یاسر تمام تمرکزم روی رانندگیم بود .. برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم... صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود.. دختری که الان توی ماشین من بود. بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم... خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ... ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم... پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم.... از آینه نگاهی انداختم ... به جز خودمون کسی توی جاده نبود... توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم.... اینم به خیر گذشت..😰 .! ! .! ادامه دارد 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 یاسر سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو... سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم... کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه... _مهسوخانم؟؟؟ +... _مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟ +....... _ای بابا مهسووووو اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم.. بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم... +من.....سرعت......یواش... ولی من فقط اینارومیفهمیدم بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد... سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه... اون از سرعت میترسههههه و الان هم شوکه شده... یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم... _منوببخش... ودستموروی صورتش فرودآوردم... یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت... یکهوزدزیر گریه: +تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟ و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد.... دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم... درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم... مهسو یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم... یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم.. جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود.. از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم.. _چیزه،عههه،عذرمیخام😁 اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه.. بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت: _من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم.. عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست... اینو به مرورزمان متوجه میشین... بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم. اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم... چون من مسئول جون شماهستم. درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره... واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت. نفس عمیقی کشید و گفت... +سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش... ادامه دارد... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ‍ یاسر سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد. توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود... +شماتوماشینتون‌آهنگم‌پیدامیشه؟ _بله‌ولی‌باب‌میل‌شمانیست +چرابابا،من‌همه‌چی‌گوش‌میدم،حالایدونشوبزارید.. _بااینکه‌میدونم‌باب میلتون نیست ولی چشم میذارم. از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم: باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم.. *مردان ماموریت سخت مردان روز کارزاریم تا خون غیرت در رگ ماست این سرزمین را پاسداریم ما وارث از خود گذشتن از نسل عشق و اعتقادیم ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم اینک مهیای جهادیم.. +اینننن آهنگه؟ _گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم... فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی. پوزخندی زد و گفت: +اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟ _خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید. همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم: درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم. و از ماشین پیاده شدم.. مهسو من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه. معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته. ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره... همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد.. بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش.. +سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟ چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه... چه بگوبخندم میکنن +آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم... اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع _کی بود؟کجامیریم؟ لبخند ملیحی زد و گفت: +مادرم بود...میریم خونه ی ما... و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.... ادامه دارد.... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
خدایا شروع سخن نام توست وجودم به هر لحظه آرام توست دل از نام و یادت بگیرد قرار خوشم چونکه باشی مرا در کنار سلام صبح بخیر اخرهفته تون مملو از شادی و مهر @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃از دختــــر جوانى پرسیدند: از چه نوع آرایشى استفاده مى كنى؟ گفت اینها رو به كار مى برم:🍃 ﺑراى لبانم ↶رﺍﺳﺘــــــگویى براى صدایم ↶ذكــــــر خـــــدا براى چشمانم ↶ﭼشم پوشى از حرامات ﺑراى ﺩﺳﺘانم ↶یارى به مستمندان براى پاهایم ↶ایستادن براى ستــایش🍃 براى قامتم ↶سجده بردن براى خــــدا براى قلبـــم ↶محبت خــــــــدا شکــــــر 🍃 🌹 برای چنین دختری زیبا @dastanvpand 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_چهاردهم مجری:خوب دیگه بریم سراغ بازنده امروز چون منم دوست دارم زودتر
خدا خدا می کردم که حداقل من نفر آخر باشم این جوری راحت‌تر با خودم کنار میام. داشتم با خودم فکر می کردم که اگه دنیل خواست بهم نزدیک شه از فنون رزمی که یکمی بلد بودم استفاده میکنم و... همینجوری داشتم با خودم شاخ و شونه می‌کشیدم که به یه چیزی برخورد کردم. بالای سرم رو که نگاه کردم دیدم سرم تو سینه.ی دنیل فرو رفته و اونم داره میخنده. یه لحظه حسرت خوردم که اگه کفشای پاشنه دارم پام بود ممکن بود الان هم طعم لباش رو بچشم.(چه بی حیا) -سلام عشق من. :برو خودتو سیاه کن ما خودمون یه عمره زغال فروشیم برو به یکی این حرفا رو بزن که باورت کنه - حالا چرا عشق من این قدر عصبیه نگران نباش با پارتی بازی یه کاری می‌کنم که اولین نفر باشی - زهی خیال باطل من بخوام با تو باشم؟ اونم اولین نفر؟ - چی چی باطل؟ ایرانی‌ها هم پیشرفت کردنا - کرده بودن شما خبر نداشتی، یه لحظه به این فکر کردم که ولگا داره ما رو می‌بینه چون من پشت به پنجره بودم و دنیل رو به روش، یه فکر شیطانی به سرم زد. یهو دنیل رو بغل کردم و لبمو به گونه هاش رسوندم و بوسش کردم. دنیل یه لحظه از کارم شوکه شد اما اون باهوش‌تر از این حرفا بود چون آروم زیر گوشم گفت: - زدی به هدف ولگا ما رو دید. توی اون شرایط باید یکم خجالت میکشیدم اما به جاش راهمو کج کردم و گفتم: - تو مسابقه می بینمت. - به امید اول شدنت - بدو بدو.... وقتی به اتاق رسیدم ولگا و مگی رو دیدم که دارن به خودشون می رسن آخه یه ساعت دیگه می‌بایست اونجا بودیم. به ولگا نگاه کردم و مثل خودش یه پشت چشم هم نازک کردم خون خونشو میخورد. از این کارم کیف کردم. رفتم طرف اتاقم تا آماده شم یه بلوز و شلوار جین که خیلی خیلی قشنگترم میکرد با موهای لخت اتو شده واقعا قشنگم کرده بود. بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و دیدم اون دو تا هم حاضرن. با هم راه افتادیم طرف ماشین. توی اون لحظه واقعا استرس داشتم....... نمیدونستم اسمشو چی بذارم اضطراب هیجان یا... اسمش رو نمی دونم اما حس جالبی بود حسی كه با اینكه نمی دونستم چیه اما ازش نمی ترسیدم. نميدونم شاید هم به خاطر حسی بود كه به دنیل داشتم. نميدونم چرا ولي تو اون لحظه با جان مقایسه‌اش كردم. هر دوتاشون خوش تیپ بودن هر دو پول دار ولی دنیل چیز دیگه ای بود در ضمن من اگه تا آخر دنیا هم مجرد می موندم حاضر نمیشدم با جان ازدواج كنم مخصوصا با اون كاری كه با خونوادم كرده بود. توی همین افكار بودم كه صدای شدید ترمز كردن لیموزین منو به خودم آورد مثل این كه یه ماشین جلوی لیموزین ما پیچیده بود و راننده هم داشت با راننده‌ی اون ماشین حرف میزد. حواسم از بحث دو راننده به مگی كه خیلی با ولگا صمیمی شده بود پرت شد داشتن خیلی آروم با هم حرف میزدن و همین باعث شد كه من گیرنده هام رو واسه شنیدن حرفاشون به كار بندازم. خوب كه گوش كردم دیدم دارن درباره‌ی من حرف می‌زنن و همین هم كنجكاوی یا بقول خودمون فوضولیم رو بیشتر تحریك كرد خوب كه گوش كردم فهمیدم كه ولگا از بوسه‌ی مصلحتی صبحمون برای مگی گفته. حرفاشون بوی حسادت میداد و این منو بیشتر از همه چیز هیجان زده ميكرد. بعد از حدود ده دقیقه راننده برگشت و بطرف استودیو راه افتادیم بازم اون اضطراب لعنتی به جونم افتاده بود. یهو یاد حرف خانوم جون افتادم همیشه میگفت وقتی اضطراب داری چشماتو ببند و هرچی ميخوای از خدا بخواه. منم اومدم همینكارو بكنم اما خودم هم هنوز نمیدونستم چی ازخدا ميخوام پس بيخیال این كارا شدم. انتظارمون خیلی طول نكشید و زودتر از اونی كه فكر میكردم به استودیو ضبط رسیدیم. یه نفس عمیق كشیدم و راه افتادم. به محض ورودمون صداي دنیل رو شنیدم كه درحالی كه به طرفمون میومد بلندگفت: دخترا پنج دقیقه وقت دارین زود باشین خودتونو واسه یه زندگی رویایی آماده كنین... تا دنیل به ما رسید ولگا خودشو بهش چسبوند و اول به من نگاه كرد و بعد لباشو محكم به لبای دنیل رسوند. داشتم ازحسادت ميمردم و هدف اون لعنتی هم همین بود بخاطر همین هم تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم به جاش رفتم جلوی آینه و بعد از رضایت ازچهره‌ی خودم بطرف میز مصاحبه رفتم. كمتر ازیك دقیقه بعد ولگا و مگي و دنیل هم اومدن و هركدوم سرجای مخصوص خودشون نشستن. بعد از آوردن آب برامون مجری برنامه كه اسمش جرج بود هم اومد و با همه‌ی ما دست داد و به جایگاه خودش رفت و دراین لحظه بود كه برنامه شروع شد جرج: سلاااام به همه بیننده‌های باحال مسابقه‌ی ... همون زمان همه‌ی اونایی كه تو سالن حضور داشتن با صدای بلند گفتن" عاشقم كن" جرج با لحن پرشور همیشگی ادامه داد: آفرین به بیننده‌های باهوش! همونجوری كه همتون میدونید و شاید هم نمی‌دونید از روز بر اساس قرعه كشی نوبت ورود این سه تا خوشگل به كاخ رویایي واسه یه روز مشخص میشه. ميدونم كه همه منتظرین بدونین كی اول میشه اما حالا فعال تو خماریش بمونین. ادامه دارد...
خیلي با انرژی حرف می زد و همین بود كه تا حدودی اضطرابم رو كم میكرد. دلم نمی‌خواست هول كنم و طبق معمول هم تو حفظ ظاهر موفق بودم. جرج رو به دنیل كرد و گفت: دنیل جان، دوست داری كدوم یك از اینا اول بیان تو خونت؟ و بعد هم یه چشمك بهش زد كه معنیش خیلی منو می ترسوند امیدوار بودم حداقل نیمه‌ی ایرانیش فعال بشه و كار به جاهای باریك نكشه چون اون جوری اگه منو نمی‌خواست رسما بدبخت ميشدم. دنیل: خب راستش... هم ولگا هم مگی منتظر جواب بودن و اینو به تابلوترین نحو ممكن نشون دادان من هم خیلی دلم میخواست نظرشو بدونم اما خودمو بی‌تفاوت نشون دادم. دنیل چند ثانیه‌ای مكث كرد و بعدش با یه لحنی كه شیطونی ازش می‌بارید گفت: نمی‌دونم. از جوابش خوشم اومد خیلی آدم جالبی بود. به مگی و ولگا نگاه كردم دو تاشون مثل بادكنكایی شده بودن كه بادشونو در حد تیم ملی خالی كرده باشن خیلی ضدحال خورده بودن و این حالتشون كیف منو تكمیل كرد. جرج هم كه انگار مثل من از جواب دنیل كیف كرده بود با خنده ادامه داد: و حاالاااااااااااااا..... نفس هاتون رو تو سینه حبس كنید چون لحظه‌ی نهایی نزدیك است فقط دو دقیقه مونده تا تكلیف معلوم شه. اون گوي طلایی كه گوشه سمت چپ میز هست رو نگاه كنین.... این همون گویی هست كه سرنوشت رو مشخص ميكنه. تا حالا به گوی طلایی دقت نكرده بودم. یه گوی خوش رنگ یا پایه‌های موج دار روي میز قرار داشت. یه سری توپ توش بود كه احتمالا اسمای ما توشون نوشته شده بود چیز جالبی بود با دیدنش خوشحال شدم نميدونم چرا ولی اضطراب اولیه رو نداشتم.... جرج هم كه انگار كرم داشت فقط سعی داشت اضطراب ما رو بالا ببره. سعی میكردم به حرفای توجه نكنم تا اینكه یهو با داد و فریاد گفت: به اون تایمری كه با پروژكتور روی زمین تصویرش افتاده نگاه كنید فقط یك دقیقه تا لحظه‌ی نهایی مونده... سه دو یك و حاالااااااااا تایمری كه روی زمین بود شمارش معكوس رو شروع كرد سعی كردم اضطرابم رو پایین بیارم بخاطر همین یه صلوات زیرلب فرستادم. ناخودآگاه چشمم به اون سمت كه دنیل بود افتاد بلند شد و به طرف گوی طلایی رفت. سرمو برگردوندم و به ولگا و مگی نگاه كردم دو تاشون سرشون رو انداخته بودن پایین. پنج... چهار... سه... دو... یك سه‌تایی همزمان سرمونو آوردیم بالا و به دنیل نگاه كردیم مثل این كه استرس ما به جرج هم سرایت كرده بود چون داشت ساكت و آروم به ما نگاه ميكرد. دنیل با دستاش گوی رو چرخوند و اولین توپ رو بیرون آورد سرشو باز كرد و جلوي دوربین گرفتش: " نفر اول مگی ادواردو." مگی از سر آسودگی نفسشو بیرون داد و با غرور به ما نگاه كرد. دستای دنیل دوباره داخل شد و گوی بعد رو بیرون آورد و باز هم... " نفر دوم ولگا تیمبرتون" حالا هر دو با غرور به من نگاه ميكردن ولی من خیلی ناراحت نبودم نميدوم چرا ولی یه جورایی خوش حال هم بودم. جرج گفت: دنیل خیلی زرنگی خوشگل ترینشونو گذاشتی آخر كه مزش از یادت نره و خودش با صدا خندید. ولگا و مگی از این حرف جرج ناراحت شدن و دنیل به لبخندی بسنده كرد. ناراحت به نظر ميرسید ولی دلیلش رو درك نميكردم. جرج ادامه داد: خب یه آهنگ پخش میشه و بعدش با سه نفر مصاحبه ميكنیم. از دنیل عزیز خواهش ميكنم یه آهنگ رو انتخاب كنه. دنیل بعد از كمی فكر گفت: آهنگ girl pretty مناسب این برنامست. چند دقیقه بعد اهنگ شروع شد..... آهنگ قشنگی بود و البته مثل اینكه هورمونهای قر دادان رو شدیدا توی ولگا تحریك كرده بود چون همش داشت خودشو تكون میداد آخی بچم قر تو كمرش خشكیده. وقتی كه آهنگ تموم شد جرج گفت: - خب دیگه حالا هر چی كه باشه نوبت مصاحبه با این شركت كننده هاست از نفر اول یعنی مگی شروع ميكنیم. و به مگی كه لباسش همه‌ی اجزای بدنش رو به طور كامل نشون میداد چشمك زد. مگی از وقتی كه ما این جا اومده بودیم خیلی عوض شده بود بیشتر با ولگا ميگشت و این جوری شده بود. توی این دوازده سالی كه با هم دوست بودیم هیچ وقت این جوری لباس نپوشیده بود. نچ نچ نچ براش متاسفم جرج: مگي جان لطفا بیا بالا وقتی كه جرج اینو گفت تعدادی از حضار توی سالن دست زدن و مگی با عشوه‌ای كاملا خركی رفت و پیش جرج وایساد. جرج: چه حسی داری؟! - خوشحالم - مگي اضطراب هم داری؟ - اوهوم - به نظرت در برابر بقیه شركت كننده ها شانسی هم واسه ورود به كاخ آرزوها داري؟!!! و یه لبخند ژكوند به من زد. مگی كه منظور جرج رو خوب فهمیده بود ابروهاش رو یكم تو هم برد و گفت: - امیدوارم كه داشته باشم آخه... ادامه دارد...