eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ما توی شهر ازین محیا و یحیـے ها خیلے زیاد داریم😭 برای نشراین داستان دوستانتون رو بھ ڪانال دعوت ڪنید ارزش نداره یڪے دونفر بیشتر بخونن؟ منتظر قسمت آخــــرباشید ✋ 🌸دختری از تبار آوینـے🌸 ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ! اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!! دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!... خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم... _ ماما؟ تموم شد؟ چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم _ اره ماما! خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے! _ اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم _ تشڪر ڪردے؟! _ اوهوم!اوهوم! سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟ یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم! دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد.. _ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!! _ بیچاره! دلم براش میسوزه _ دیوونہ شده! _ خطرناڪ نباشہ یوقت؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم.. همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد که حس میکردی الان هم کنارش نشسته... عجیبه اینجور عاشقی😔 خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود 🌸 همراهیتان را سپاس 🌸 ❀ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه و بتونیم ذره ای درک کنیم غم بزرگ خانواده های شهدا رو😔
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
صبح قشنگتون بخیر 🌺🍃 خونه هاتون پر بركت شادی توی دلهاتون آرامش توی قلبهاتون دلتون پر امید🌺🍃 وجودتون سلامت رابطه هاتون پر از عشق @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دهم چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد می‌گذشت خیلی دلتنگش شده بود، خی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 با این حرفی که با اون قیافه‌ی جدیش زد فلور دیگه نتونست نخنده، شیده اخمی به فلور کرد و رو به امیر گفت: برنامه هامونو باید با شما هماهنگ کنیم؟؟ امیر: توقع زیادیه اگه بخوام همچین کاری بکنید؟؟ شیده: نه خب فقط اگه صلاح بدونی کل روزو همینجا بشینیم امیر: فکر بدی‌ام نیست اگرم گشنمون شد فلور میره یچی میگیره میاره دور هم می‌زنیم شیده: توام مگه قراره بشینی؟؟! امیر: آره بابا هستم پیشتون، کجارو دارم برم؟! شیده بلند شد ازکلاس بیرون رفت، از بیرون صدای امیر را شنید که به فلور می‌گفت: آخرش سر این بداخلاقیا یچی به این دوستت میگم همین موقع شیده به کلاس برگشت و گفت: مثلاً چی؟؟؟؟امیر هول شده بود با دستپاچگی گفت: ببین خانوم رادمنش من میگم بیاید یکم برخوردامونو باهم مهربونتر کنیم، همین فلور با دیدن حال امیرو بداهه‌ی مسخر ه اش خندید و با شیده از کلاس بیرون رفتند وقتی به محوطه رسیدند خنده‌ی فلور تمام شده بود با حسرت گفت: یادش بخیر قبلنا عاشق همین چرتوپرت گفتناش بودم. شیده همیشه مقابل فلور احساس عذاب وجدان داشت، هربار که امیر شیطنتی می‌کرد و سعی داشت دل شیده را به دست بیاورد، دل فلور هوایی می‌شد، ترم اول و دوم که بودند فلور عاشق امیر شد آنقدر عاشق که تمام کلاً س هایش را بخاطر دیدن او می‌آمد، اما امیر بجای او تمام توجهش سمت شیده بود، فلور هم این موضوع را فهمید، ناراحت شد، بهم ریخت، حتی چند وقت کلاس نیامد اما چیزی نگذشت که با این مسئله کنار آمد. شیده همیشه با خودش می‌گوید: فلور دختر خیلی، خوبیه من هیچوقت نمیتونم به خوبی اون باشم، هرکی جای اون بود از من متنفر می‌شد اما اون نه تنها متنفر نشد بلکه شد بهترین دوستم. شیده نفسش را بیرون داد و گفت: صد بار خواستم با امیر حرف بزنم نزاشتی. فلور: چی می‌خواستی بگی؟ بری بگی لطفاً جای من فلورو دوس داشته باش؟ اون درگیره توئه. شیده: تو که میدونی من درگیر یکی دیگم، اگه میزاشتی اینو به امیرم بگم شاید الان همه چی یه شکل دیگه بود. فلور: نه هرجور دیگه ام که می‌شد برا من فایده نداشت، اصلاً تو می‌رفتی به امیرم می‌گفتی اونم بی خیالت می‌شد ازکجا معلوم اونوقت میومد پیش من؟ اگرم میومد حتماً یا برا فراموش کردن تو بود یا ترحم به من! در هر دو صورتشم دیگه شخصیت واحترامی برا من نمیموند درضمن ول کن این حرفارو من دیگه خیلی وقته به امیر فکر نمی‌کنم. داشت دروغ می‌گفت، شیده این را خیلی راحت از نگاهش می‌فهمید همیشه خودش را مقصر می‌دانست حتی گاهی تصمیم گرفته بود از آن دانشگاه برود اما کامران به او اجازه نداده بود، احساس گناه اعصابش را تحریک می‌کرد فکر می‌کرد اگر او نبود فلور به امیرش می‌رسید، اما او که با امیر کاری نداشت حتی هیچ عکس العملی هم به دلبری‌هایش نشان نمی‌داد، به فلور خیره شد و گفت: من هنوزم میتونم برم باهاش حرف بزنم، اسمی از تو نمیارم نمیگمم دوسش داری فقط میگم من پسرعمومو دوس دارم، تازه فرزادم که برگشته بهترین موقعیته. فلور: شیده من کاری به تو و فرزاد ندارم کلاً قید امیرو زدم. شیده: جون شیده رأس میگی؟ مطمئن باشم؟ فلور: آره بجون تو من کلاً بیخیال شدم. شیده با این قسم کمی آرام شد و دیگر بحث را ادامه نداد. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) با بی حوصلگی تموم وارد آموزشگاه شدم 5 دقیقه مونده بود که کلاسم شروع شه موبایلم زنگ خورد جواب که دادم بابام بود بهم گفت وقتی کلاسم تموم شدبرم خونه ی عمو جهان اونم بعد از کارش میاد اونجا آخه مثل اینکه شب همه اونجا دعوت بودیم. دیگه نتونستم تا تموم شدن کلاسم صبر کنم گذشته ازشوق دیدن فرزاد همیشه دنبال یه فرصت بودم تا کلاس زبانمو یه جوری بپیچونم، من برعکس آوا و بقیه بچه‌های فامیل هیچ علاقه‌ای به یاد گرفتن زبان،انگلیسی نداشتم میدونم این بی علاقگی به زبان خوب نیست ولی خب علاقست دیگه یه سمتایی نمی‌ره! خلاصه ازخداخواسته قید کلاسم وزدم وراه افتادم طرف خونه ی عموجهان، ساعت 6 بود میدونستم یکم زوده ولی تصور دیدن فرزاد بهم اجازه تأخیر نمی‌داد. تاکسی سوار شدم ونیم ساعت بعد رسیدم خونه ی عمو جهان، ترافیک تو راه کلافم کرده بودولی تو مسیر سعی می‌کردم با فکرای خوب خودموسرگرم کنم تو خیالم چند بار لحظه‌ی رسیدنم و تصور کردم هربارشم فرزاد درو بروم باز می‌کرد انقد تو توهماتم بودم که اصلاً حواسم نبود که باز شدن درها انقدی پیشرفت کرده که،نیازی نیست فرزاد بیاد ودروباز کنه وقتی درو با آیفون بروم باز کردن به خودمو همه‌ی چیزایی که تو ذهنم مرور کردم خندیدم ورفتم تو. هنوز هیچکدوم از مهمونا نیومده بودن، حتی عموجهان وفرزادم خونه نبودن کمی از زود اومدنم خجالت کشیدم، سریع گفتم: من آموزشگاه بودم بابا زنگ زد گفت بعد ازکلاسم بیام اینجا از شانستون کلاسم تشکیل نشد و زود رسیدم. کتایون برای حفظ ظاهرم که شده یه لبخندزدوگفت: خیلی‌ام خوب شد اتفاقاً من وآوام تنها بودیم. نزدیک میزی که آوا نشسته بودوسالاد درست می‌کرد رفتموگفتم: کمک نمیخوای؟ آوا: چرا نمیخوام عزیزم؟ یه چاقو بیار این کاهوراو خورد کن کتایون: آوا شیده خستس از کلاس اومده. آوا: مامان جان گفت که کلاسش تشکیل نشده دیگه چه خستگی؟! از رو اجبار یه لبخند زدم و گفتم: آره کتایون جون خسته نیستم برم مانتومو درارم میام کمک. وقتی داشتم می‌رفتم تو اتاق آوا که لباسمو عوض کنم به این فکر می‌کردم که کاش آموزشگاه میموندم فرزادم که نیست واسه چی زود اومدم؟ داشتم همینطور به جون خودم غر می‌زدم که صدای فرزادو شنیدم، داشت با آوا حرف می‌زد سریع خودمو مرتب کردمو به آشپزخونه برگشتم، فرزاد پشتش به من بود، روی میزم پر از جعبه‌های شیرینی و میوه بود معلوم بود از خرید برگشته. من: سلام فرزادبرگشت سمتم وبا لبخند گفت: سلام عزیزم خوش اومدی. من: مرسی فرزاد روبه کتایون گفت: نگفتی مهمونا اومدن قبل از اینکه کتایون جواب بده خودم گفتم: جز من کسی نیومده منم چون کلاسم کنسل شد زود رسیدم. فرزاد: خیلی هم عالی، من که اصلاً خوشم نمیاد مهمون بزاره دقیقه 90 بیاد. رفتم سمت کابینت که برا کمک به آوا چاقوبردارم که فرزاد گفت: میخوای چیکار کنی؟ من: کمک آوا کنم. فرزاد: کمک باشه واسه بعد با آوا یسر بیاین تو اتاق من کارتون دارم کتایون با چشمای گردولحن معترض گفت: فرزاد می‌بینی کلی کار دارم بعد میخوای بچه هارو ببری تو اتاق؟؟ ادامه دارد..... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿🌿 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: قربونت برم همش چند دقیقس زود میفرستمشون بیان، باشه؟ کتایون: باشه ولی بعدش خودتم باید کمک کنی فرزاد یه چشمی گفت وسه تایی به اتاقش رفتیم، خیلی استرس داشتم همش تو این فکر بودم که فرزاد چی میخواد بگه آوا که از منم عجول‌تر بود پرسید: چه خبر شده؟ فرزاد نگاشو از آوا گرفت و به من ذل زد، گفت: از اون شب ذهنمو درگیر سامان کردی البته بیشتر درگیراشکای خودت خانوم کوچولو. منظورش و نمی‌فهمیدم فقط بهش نگاه می‌کردم که آواگفت: چی میگی فرزاد؟ شیده کی گریه کرده؟ فرزاد: ببین آوا توام دیگه بچه نیستی میدونی سامان تو چه وضعیه آوا: آره اینو میدونم ولی منظور؟؟ فرزاد بازم نگاشو به من انداخت و گفت: یه فکرایی کردم که اگ خدا بخوادو عملی شه هم مشکل سامان حل میشه هم بقیه از ناراحتی در میان من: چه فکری؟؟ فرزاد: فرنوش آوا: خاله فرنوش؟؟! فرزاد: آره من: خب یعنی چی؟ فرزاد: یادتونه قدیما رابطه‌ی فرنوش و سامانو؟؟ من: من یچیزایی یادمه ولی خودت که میدونی اونا قضیشون خیلی وقته تموم شده فرزاد: چرا تموم شد؟ همدیگرو دوس نداشتن؟!!! من: نه ولی..... ،فرزاد: همین دیگه تموم شد ولی نه اینکه همدیگرو نخوان تموم شد چون بابای کتایون با باباجهان لج افتاده بودبعدم فرنوش بیچاره رو بزور شوهر دادکه اونم بعده 2 سال با یه بچه چندماهه برگشت سامانم که یه بار دیگه عاشق شد منتها عشق دوم آقا سامان با عشق اولی خودش گذاشتورفت حالا نظرتون چیه ما تجدید خاطره کنیم؟؟ من: یعنی چیکار کنیم؟ فرزاد: کاری کنیم بازم با هم باشن من: مگه دست ماس؟ خودشون باید بخوان فرزاد: ما باید استارتشو بزنیم آوا: داداش چی میگی واسه خودت؟ اونور فیلم هندی زیاد دیدی؟؟ فرزاد؟ چیه مگه؟ آوا: اونا خودشونم بخوان عمراً مامانم قبول کنه فرزاد: چرا؟؟ آوا سرشوپایین انداخت وچیزی نگفت، گفتم: خب چرا به ماهم بگو بدونیم. آوا: آخه مامان همیشه میگه سامان یه معتاد بی ارزشه که اگ صدقه سریه پول حاج صابر نبود الان کارتن خوابم شده بود. انقد عصبانی شده بودم که می‌خواستم سر آوا داد بزنم ولی پیش خودم گفتم این که تقصیری نداره اینام حرفای مامانشه چیزی نگفتم، سرمو پایین انداختم و یبار دیگه پشیمون شدم از این که زود اومدم اینجا. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد که میدونست من چقد رو سامان حساسم گفت: بابا بیخیال حرفای کتایون، کتی جون یکم حساسه الکی ازکاه کوه میسازه. وضع سامان اونقدام فاجعه نیست که اگه خودش بخواد ویه انگیزم داشته باشه مطمئناً میتونه بزاره کنار ماهم این انگیزه رو بهش میدیم اونم با کسی که عاشقش بوده این رابطه سودش یه طرفه هم نیست هم سامانو نجات میده هم افسردگی فرنوشو خوب میکنه آوا: یعنی بابابزرگم راضی میشه؟؟ فرزاد: آره، بابای کتایون تا حالا فهمیده نمیشه بزور کسیو از کسی گرفتو به یکی دیگه داد، اون همین الانشم با وضعی که برا دخترش پیش اومده فهمیده چه اشتباهی کرده بعدشم اون موقع که بزرگترا جای فرنوشو سامان تصمیم گرفتن اونا 2 تا بچه بودن حالا هرکدوم سیو خورده‌ای سالشونه کی میخواد جاشون حرف بزنه؟! من: نمیدونم چی بگم فرزاد: همینه که من میگم الان مهم اون دوتان و البته شما دو تا آوا: ما؟!! فرزاد: آره باید برا ملاقاتشون پادرمیونی کنید تو خاله فرنوشتو راضی کن شیدم در عمو سامانو. من: خب همین امشب فرنوشم دعوت می‌کردی تا خیلی راحت همو ببینن فرزاد: نه اینجوری قشنگ نیست بعد از این همه مدت که نباید جلو بقیه باهم روبرو شن، یه موقعیت 2 نفره لازم دارن آوا: اگه خودشون نخواستن چی؟ حیلی سال گذشته شاید دیگه حسی بهم نداشته باشن فرزاد: ما سعی مونو می‌کنیم اگ شد که خداروشکر اگرم نشد خودم سامانومیبرم بازپروی میخوابونم ترکش میدم کاملاً غیر احساسیو بی انگیزه، والا. با حرفش هرسه خندیدیموآوا گفت: باشه قبوله من هستم، من عاشق اینجور بازی‌ام فرزاد: ببین کارو سپردیم به کی؟؟ سرنوشت 2 تا آدمه بعد خانوم میخواد،بازی کنه! اون شب خیلی بهم خوش گذشت دیدن فرزاد از یه طرف خوشحالیم برا سامانم یه طرف، با اینکه هنوز در حد حرف بود ولی ته دلم امیدوار شده بودم، واقعاً حق داشتم فرزادو دوس داشته باشم هنوز نیومده داشت همه چیزو درست می‌کرد، @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو ماشین من نشستیم به محض اینکه در ماشینو بست سمت من چرخیدوگفت: بفرما آقا امیر اینم از حرفای دکتر، داداشه من فکر خودت نیستی فکر من باش که لباس مشکی بهم نمیاد. خندیدموگفتم: ببین کسری من تا بله رو نگیرم، عروسی نکنم، بچه دار نشم، بچمو با عشق بزرگ نکنم، بعد نوه دار نشم، نوه هامو با عشق بیشتری بزرگ نکنم، یکی دوبارم عمل بازوبسته قلب انجام ندم آخرشم قلب مصنوعی نزارم بعدم.دست به دامن عصا وعینکو سمعک نشم نمی‌میرم! کسری که چشاش گرد شده بود گفت: وا بده بابا چه خبره؟؟ کلاغ با 300 سال عمرشم انقد از زندگی توقع نداره. هردوخندیدیم وراه افتادم، تو راه همه حواسم پرته شیده بود چند روزی بود که سرحال‌تر از همیشه می‌دیدمش خوشحالیو خندش خوشحالم می‌کرد ولی ته دلم خوش بین نبودم همش فکر می‌کردم نکنه خواستگاری چیزی داره که اونم تاییدش کرده و حالا خوشحاله همین فکرا تو این چند روز چن باری قلب مریضمو مریض‌تر کرده بود، امروز به اصرار کسری اومدیم درمانگاه تا یه نوار قلب بگیریمو خیالمون راحت‌تر بشه اما دکتر بازم تاکید کرد که از هیجانو استرس دوری کنم. کسری بیشتر از خودم نگرانمه بهترین.دوستمه از دبیرستان با هم بودیم ولی تو دانشگاه باهام نیست یعنی کسری کلاً دانشگاه نمی‌ره مثل باباش چسبیده به کسبوکار اون ازعشقم به شیده خبر داره چند باری‌ام شیده رو از دور بهش نشون دادم. برخلاف بقیه دوستام هیچوقت نخواسته منو نصیحت کنه و بگه بیخیال شیده شواتفاقا خیلی هم تشویقم میکنه که جسورتر باشم سر همین اخلاقاش خیلی دوسش دارم. کل راهو سکوت کرده بودیم با این که هردو از هم پر حرف ترو شلوغ‌تر بودیم امروزهیچکدوم دلودماغ شکستن این سکوتو نداشتیم. کسری رو رسوندم جلو باشگاهی که هر روز می‌رفت خودمم رفتم خونه، خونه خیلی خلوتو ساکت بود رفتم سر یخچال وقتی یخچال پرو دیدم فهمیدم بازم سارا اینجا بوده و برام خرید کرده سارا خواهر بزرگترمه که 2 ساله ازدواج کرده این روزا که مامانوبابا خونه نیستنوبرای زیارت به مکه رفتن سارا هروز میومد اتاقمو مرتب می‌کرد برام، غذادرست میکردو گاهی‌ام خرید می‌کرد یه سیب برداشتمورفتم تو اتاقم، کامپیوترو روشن کردم یه عکس دو نفره از خودمو سارا تصویر زمینم بود، اول رو درایو ای بعدهم فولدر دانشگاه کلیک کردم، یه پوشه پر از عکسای دانشگاه، عکسای دسته جمعی از بچه‌های کلاس که موقع اردو انجام پروژه ومراسمای خاص گرفته بودیم تو همه‌ی این عکسا تصویرم رو خنده‌های شیده زوم می‌شد همون خنده‌هایی که تموم دنیام بود... @dastanvpand ادامه دارد....... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸