فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبم را به خدا می سپارم♥️
وقتی می دانم بدون حکمت او
برگی از درخت نمی افتد😊
امروزتون آروم و پرنشاط🍃💗
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل
صبح قبل از اینکه بیام، قرصمو خورده بودموچنتا نرمش هوازی هم انجام داده بودم. سوینو فرزاددست همو گرفته بودنو با فاصلهی کمی از ما راه میرفتن، حسابیام مشغول حرف زدن بودن منم که اصلاً دلم نمیخواست کمتر از اونا بهم خوش بگذره شروع کردم از خاطرات خنده دار کسری برا شیده تعریف کردم اینجوری صدا خندهی ما حتی از اونا هم بیشتر شده بود.
یکم که جلوتر رفتیم به یه بلندی رسیدیم که یکم بالا رفتن برا دخترا سخت بود، فرزاد دست سوینو گرفتو کمک کرد بره بالا، بعدم دستشو به سمت شیده دراز کرد منم همزمان با اون دستمو سمت شیده گرفتم، شیده چند ثانیهای مردد به دست هردومون نگاه کرد بعدم دست منو گرفت اومد بالا، فرزادم دستشو پس کشید. لحظهای که دستش تو دستم بود احساس عجیبی کل وجودمو گرفت، تا اون روز دستشو لمس نکرده بودم حس فوق العاده قشنگی بود، قشنگ حس میکردم که تپش.قلبم نامنظم شده، وقتی اومد بالا خواست دستشو از تو دستم بکشه که من محکم دستشو نگه داشتم، نگاهم کرد با یه لبخند خیلی آروم بهش گفتم: اینجوری طبیعی تره و به فرزادو سوین که دست همو گرفته بودن اشاره کردم، شیده هم که نمیخواست هیچ جوره جلو اونا کم بیاره قانع شد، وقتی دست شیده اونجوری محکم تو دستم بودتموم سنگای سخت زیر پام به ابرهای نرم تو آسمون تبدیل شده بود، فاصلهی فرزاد وسوین داشت با ما زیاد میشد که وایسادن تا مام برسیم، فرزاد وقتی دستای منو شیده رو دید یه اخم ریز کرد و روشو برگردوند، از اینکه داشتم حسابی لجشو در میآوردم خوشحال بودم، حین راه رفتن سوین دوباره شروع کرد به نطق کردن
سوین: شیده جون کجا با امیر آشنا شدی؟
شیده: مگه فرزاد بهت نگفته؟ ما همکلاسی هستیم
سوین: فرزاد یکم حواس پرته بعضی وقتا یچیزایی،رو یادش میره بگه، گفت که با یه آقایی آشنا شدی ولی نگفت کی و کجا
من: نخیر سوین خانوم نگفتنش از حواس پرتی نیست
سوین: پس از چیه؟
من: معمولاً پسرایی که همه چیو به عشقشون نمیگن همونا ایی ان که یه کاسهای زیر نیم کاسشونه
فرزاد: دستت درد نکنه آقا امیر حالا موش ول میدی تو زندگی ما؟
من: چه موشی من فقط نمیخوام سر این دختر طفل معصوم کلاه بره همین
سوین: آخی نه آقا امیرفرزاد خیلی نازه اصلاً اونجوری نیست
از حرفش خندم گرفت یجوری میگفت فرزاد نازه انگار داشت از گربش تعریف میکرد
من: خلاصه از من گفتن بود
سوین: تو خودت همه چیو به شیده میگی؟
من: معلومه که میگم نگم که زنده نمیمونم
یه نگاه به شیده انداختم با دیدن لبخند رضایت رو لباش خیالم راحت شد که گند نزدم.
سوین: پس خوشبحال شیده
من: آره بابا همه همینو میگن، میگن خوشبحال شیده شده
شیده با یه اخم ساختگی گفت: امییییییییییر؟
من: البته بیشتر خوش بحال منه، یعنی همه به من میگن خوشبحالت امیر که شیده رو داری
همه خندیدیمو تقریباً یه سکوت طولانی برقرار شد. یکم که جلوتر رفتیم قلبم داشت اذیتم میکردسرعت راه رفتنموخیلی کم کردم یکم آب خوردم تا نفسم جا بیاد ولی فایده نداشت، شیده متوجه نفس نفس زدنم شد
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@dastanvpand
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_یک
شیده: چیشده امیر؟ خوبی؟
من: آره ممنون، ببخشید من به کوهنوردی عادت ندارم
شیده: میخوای یکم بشینیم بهتر که شدی بعد بریم؟
من: اگه اینکارو بکنیم بهتره
بعدم نشستیم رو یه سنگ بزرگ که جا برا هردومون داشت.
شیده: خیلی خسته شدی؟؟
من: نه خیلی
شیده: اونروز گفتی کوه نریما من جدی نگرفتم
من: تو کی منوجدی گرفتی؟؟؟
شیده: الان نشستیم بهتری؟؟
من: آره خیلی
شیده: آسم داری؟؟
خندیدمو گفتم: چرا عیب رو پسر مردم میزاری؟؟
شیده: آخه...
بین حرفش گفتم: نه آسم ندارم ولی به این جورورزشام عادت ندارم یکم زود خسته میشم
فرزاد پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید ما خیلی جا موندیم با صدای بلند گفت چرا نمیاید؟؟
من: نفهمن من کم آوردما خیلی بد میشه فک میکنن معتاد پتادم
شیده: نه خیالت راحت
بعدم با صدای بلند گفت: من یکم خسته شدم شما آروم آروم برید مام میرسیم بهتون
من: دمت گرم خیلی مردی
شیده: میخوای برگردیم؟
من: حرفشم نزن
از اینکه میدیدم شیده نگرانمه حس خوبی داشتم هرچند میدونستم نگرانیش از دوس داشتن نبود فقط از رو عذاب وجدان بود چون هرچی باشه اون منو به کوهوکمر کشونده بود.
یکم آب خوردمو راه افتادیم کمی بالاترفرزاد و سوین منتظر ما نشسته بودن به اونا که رسیدیم شیده گفت: بچهها دیگه بالاتر نریم من خیلی خسته شدم
منم که پرو انگار نه انگار شیده داشت بخاطر مراعات حال من اینو میگفت برگشتم گفتم: چه زود خسته شدی هنوز که راهی نیومدیم تازه به مجتمعم نرسیدیم همه صفای کلک چال به مجتمعشه
شیده با حرص یه نگاه بهم کردو گفت: من نمیام شما میخواید برید برید خودت که دیدی من نفسم بالا نمیومد
من: عزیزم این چه حرفیه آخه؟ من بی تو برم؟؟ منم دیگه نمیام فرزاد جان میخواین شما با سوین برین
فرزاد: نه دیگه چه کاریه همه پیش هم باشیم بهتره
سوین: اوهوم اینجا خیلیام قشنگه همینجا بشینیم
یه گوشهی دنج پیدا کردیمو نشستیم، کلی حرف زدیموخندیدیم بیشتر منو سوین گوینده بودیموفرزاد و شیده هم شنونده، وسط خنده هامون فرزاد خان خیلی جدی گفت: اقا امیر اگه میشه یکم خانوماروتنها بزاریم بریم همین دوروبر یه گپ مردونه بزنیم، چطوره؟
من: والا چی بگم حرف زدن بدون خانوما که لطفی نداره ولی باشه بفرمایید
بلند شدمو روبه شیده گفتم: عزیزم من زود برمیگردم اگه دلت تنگ شد زنگ بزن بعدم یه چشمک دختر کش زدمو کنار فرزاد راه افتادم، سوینم کلی به حرفو حرکت من خندید.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_دو
فرزد: اقا امیر میخوام با هم رک حرف بزنیم
من: خیلی هم خوبه بفرمایید
فرزاد: تو وشیده چنوقته با همین؟؟
من: خیلی وقته
فرزاد: نه دیگه نشد، قرار شد رک حرف بزنیم، صادقانه، من میدونم شیده تا همین چند روز پیش دلش یجا دیگه بود پس نمیتونه خیلی وقت باشه که با توئه
این حرفش خونمو به جوش آورد
من: از این حرفا میخوای به چی برسی؟ منوشیده 3 ساله همکلاسی هستیم،3 ساله که دوسش دارم، یبارم رفتم با آقا کامران صحبتامو کردم ایشونم راضی بودن اما شیده اونموقع گفت آمادگی ازدواج نداره، از اونموقعم من همه جوره حواسم بهش بوده، حالام آره بقول شما مدت زیادی نیست که صمیمیتمون دو طرفه شده، اما که چی؟
فرزاد: یکم منطقی فکر کن جوری که تو داری میگی شیده سه ساله تورو نخواسته حالام سر احساسات الکی اونم بخاطر اتفاقات اخیر باهات.راه اومده و صمیمی شده
من: تهش میخوای چی بگی؟؟؟
فرزاد: میخوام بگم شیده دوست نداره داره با خودشو یه نفر دیگه لجبازی میکنه کسی که این همه مدت دوست نداشته چطور ممکنه یهو عاشقت بشه؟ خودت خوب فکر کن ببین شدنیه؟؟
من: اصلاً گیرم اینجوری باشه من دوس
دارم با کسی باشم که دوسم نداره چون عوضش من قده جفتمون دوسش دارم، حالا تو چی میخوای اینوسط؟ دلت برا من که نسوخته؟؟
فرزاد: من دلم برا شیده میسوزه، بخاطر یه لجبازیه احمقانه داره کاری میکنه که درست نیست، الان نمیتونه درست فکر کنه چنوقت دیگه میشه همون شیده ایی که دوست نداره و پست میزنه اونموقع برا جفتتون شرایط بدی بوجود می آد
من: شما نگران ما نباش
فرزاد: دلیل این بچه بازی چیه؟ میدونی که بهت علاقهای نداره پس به این..دروغی که داره به خودش میگه دامن نزن
من: آقای رادمنش شیده همه چیز منه اگه عاشق باشی میفهمی چی میگم، برام مهم نیست دوسم داره یا نه مهم آینه من دوسش دارم بیشتر از جونم، حالا بهر دلیلی خواهشمو قبول کرده واجازه داده
کنارش باشم پس هستم، تا آخرشم میمونم
فرزاد: اینجوری هم به خودت ضربه میزنی هم اون
من: خودمو نمیدونم اما نمیزارم هیچ آسیبی به شیده برسه، من فرصت با اون بودنو از دست نمیدم
فرزاد: پس حواستو جمع کن یادت باشه حق نداری از این فرصت سوءاستفاده کنی شیده مثل خواهرمه اگه بلایی سرش بیاد طرفت منم
من: داری تهدیدم میکنی؟
فرزاد: نه دارم میگم که بدونی شیده بی کسوکار نیست
من: معلومه که نیست ولی یادت باشه کسوکارش تونیستی اونیه که حاضره جونشم برا شیده بده مطمئن باش نه بیشتر از من دوسش داری نه بیشتر از من نگرانشی
فرزاد: مردونه بگو چقد دوسش داری؟
من:2 ساعته دارم حسین کرد تعریف میکنم؟
فرزاد: خیلی نگرانشم
من: دوس ندارم جز خودم کسی نگران عشقم بشه
فرزاد: شاید درست نباشه جلو پسر عموش انقد عشقم عشقم کنی
من: من به باباشم گفتم که دوسش دارم هیچ اباییام ندارم که جلو همه بگم عشقمه تا چنوقت دیگه مراسم خواستگاریو بعدم نامزدیو عروسی انجام میشه اونوقت رسماً میشه بانوی زندگی من پس بنظرم لازم نیست تو بخوای جلو شوهر آیندش غیرتی بشی
فرزاد: خیلی مطمئن حرف میزنی
من: اگه شک داری بشینو تماشا کن
فرزاد: امیدوارم همه حرفات راست باشه من چیزی جز خوشبختی شیده نمیخوام
من: خوشبختش میکنم البته نه بخاطر خواستهی شما، بخاطر خودش که لیاقت خوشبختی رو داره
فرزاد: اوکی جوابمو گرفتم بریم پیش خانوما
رفتیم پیش سوین و شیده، سوین داشت یچیزی تعریف میکرد و بلند بلند میخندید، شیده هم که یخ و سردبهش نگاه میکرد ما که رسیدیم شیده نگاه نگرانو پرسشگرشو به من دوخته بود منم یه لبخند بهش زدمو یه پیامک براش فرستادم که آروم باش عشقم همه چی حله
بعد از پیامم با یه اخم شیرین بهم نگاه کرد فهمیدم اخمش بخاطر کلمهی عشقم بود ولی بروی مبارک نیاوردمو یه لبخند زدم.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_سه
یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردیم، حین خوردن ناهار من همه حواسم به شیده بود، یه لحظه رو هم از دست نمیدادم، سوینم هرزگاهی یه تیکه نثارم میکرد، بعد از ناهار برگشتیم پارک که یه چایی اونجا بخوریو دیگه بریم خونه هامون، نزدیک ساعت 3 رسیدیم پارک منو شیده نشستیم فرزاد و سوین رفتن چایی بگیرن تو فاصله ایی که اونا نبودن خواستم یکم خودمو برا شیده شیرین کنم، گفتم: این دختره چه وروره
جادوییه چقد حرف میزنه
شیده: با همین پر حرفیاش دل فرزادو برده
من: حالا همچین مال تحفهای هم گیرش نیومده، یه نگاه به این شازده بنداز ببین تو بیشتر برد کردی یا اون؟
تا خواست دهنشو باز کنه یچیزی بگه فرزاد و سوین اومدن موقع نشستن پای فرزاد به لبهی آلاچیق گیر کرد و چایی ریخت روش شیده هول شد خواست بلند شه که من محکم دستشو کشیدمو نشوندمش، سوین و فرزاد حواسشون به ما نبود شیده که نشست با اخم بهش نگاه کردم تا بفهمه کارش،درست نبوده، بالاخره باید یاد میگرفت که دیگه حق نداره برا فرزاد غشو ضعف کنه. بعد از چایی بلند شدیم که بریم خونه، کنار ماشینا وایسادیم که خدافظی کنیم
فرزاد: خیلی خوب بود امروز امیدوارم بازم ببینمتون
من: منم همینطور
سوین: خیلی خوش گذشت بازم از این برنامهها بزاریم
فرزاد: آقا امیر شما اگه کاری داری برو ما شیده رو میرسونیم
من: این چه حرفیه؟ مگه کاری واجبتر از شیده هم دارم من؟
سوین: وای امیر تو واقعاً یه مجنونی
من: شما فعلاً جنون منو کامل ندیدی سوین خانوم
با خنده خدافظی کردیمو سوار ماشینامون شدیم، تو ماشین یه لبخندی زدمو گفتم: امروز چطور بود؟ خوش گذشت به شیده خانم ما؟
شیده: شیده خانم شما؟! چه زود پسرخاله شدی؟
من: من 3 ساله پسرخالم کلاه قرمزی
اخم نگاهش بیشتر شدکه من خندیدمو گفتم: ببخشید
شیده: حالا دیگه من کلاه قرمزیام؟
من: کلاه قرمزی دوس نداری؟ عجیبه همه بچهها دوس دارن،،
شیده: من بچم؟؟
من: ای جونم معلومه که بچهای، اصن واسه من بچهای خوبه؟
شیده: میفهمی چی میگی؟
من: نه
شیده: پس بهتره هیچی نگی
من: شیده واقعاً خوشحالم که قراره یه مدت کنارت باشم
شیده: الان اینو گفتی که یادم بندازی برا این مدت ازت تشکر کنم؟
من: ای بابا تو چرا اینجوری؟؟؟ با خودتم درگیریا
شیده: بفرما بگو من دیوونم
من: نخیر فعلاً که من دیوونم اونم دیوونه ی تو
روشو سمت شیشه کرد که من دوباره گفتم: شیده؟
شیده: بله؟
من: قرار بعدیمون کی باشه؟
شیده: نمیدونم باید ببینم اونا کی میگن بریم بیرون ضایس دوباره من پیشنهاد بدم
من: یعنی 2 تایی هیچوقت نمیریم؟
شیده:2 تایی بریم که چی بشه؟ کی ببینه؟
من: خب همیشه که نمیشه 4 تایی بریم بنظرم ما باید خیلی واقعی و طبیعی رفتار کنیم،2 تایی ام بیرون بریم، مطمئن باش خبرش به گوش فرزاد میرسه، اینجوری شکم نمیکنه که فیلمه.
شیده: راستی شک که نکرده بود؟ اونجا وقتی با هم رفتین چی بهت گفت؟
من: یا خدا؛ یادش اومد الان باید بشینم تعریف کنم
شیده: بله که باید تعریف کنی
من: جدی چیز خاصی نگفت، گفت چقد شیده رو دوست داری؟ چقد باش میمونی؟ چقد خاطرشو میخوای؟ منم گفتم خییییییییییلی، اونم دیگه دهنشو بست، همین.
@dastanvpand
ادامه دارد و......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💖🗯 @Dastanvpand
💖🗯ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ
ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻋﻬﺪ ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ .... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﺸﺎﻥ ﮐﺸﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ .... ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﻗﺎﺗﻞ ﭘﺪﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﺼﺎﺹ ﮐﻨﯽ ......
💖🗯
ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ .....
ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻍ ﺍﻭ ﺷﺪ ﻭﺍﻭ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﺘﺮﻡ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ .
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ( ﺭﺽ ) ﮔﻔﺖ .....ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺼﺎﺹ ﺷﻮﯼ . ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﯾﺘﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺨﺸﺪ .....
💖🗯
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ ..... ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﯼ؟
ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ . . . ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺑﻮﺫﺭ . ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ . ﻏﺮﻭﺏ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﺸﻬﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ .
💖🗯
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ( ﺭﺽ ) ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ؟ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ .
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ....
ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
💖🗯
ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ ...... ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
💖🗯
ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺹ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .
ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟
ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ .....
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻋﻔﻮ ﻭﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ است.
@Dastanvpand
🗯🗯🗯💖💖💖
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_دو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا .
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد :
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد .
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت
+محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟
کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من .
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد .
+محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش .
دستمو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و
دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدمکه بابا چراغو خاموش کرد
_عهههه بابا .
+بابا و ....
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریمدیگه دیر شدپسر .
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم .
کتم رو کشید و من برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچمو نگرفتم.
+از دست تو .
برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم .
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید .
گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم.
__
فاطمه :
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرمو تو دستام گرفتمو .
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته.
دوباره گوشیمو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه ...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت ...
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده :
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید .
حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم .
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه....
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد .
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم و گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتومو بغل کردم و چشمامو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
وبالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_سه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
#غین_میم و #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال
_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_شصت_و_چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همینکه امشب تونستم یه بار ۵
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم
مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
____
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...!
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.
این کی بود.
سرمو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.
همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده .
شاید ازدواج کرده بود شایدم....
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود ..
ولی حالا هر چی...
خیلی خانومشده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم...
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو .
پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال .
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز .
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالمو بیارم ...؟
اره؟
_باشه حالا! برو !خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو .
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.
منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو :
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه !!!
باشه آقا باشه .
_هنوز چیزی نشده ک
میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
#غین_میم و #فاء_دآل
____🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓