eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
عمو فرخ غمگین گفت : آخه داداش همینطوري بی سر و صدا که نمیشه ...پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضی نیست و نمی خوام دلش رو بیشتر از این خون کنم. ولی باز هم میل خود بچه هاست.اگه آقاي ایزدي بخوان فامیل و دوستاشون رو دعوت کنن ...حسین با آرامش جواب داد : من که یکبار خدمتتون عرض کردم کسی رو ندارم ولی باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت کنید اگر خواستید مراسم بگیرید من در خدمت هستم. اگر هم نه میل خودتونه ...بعد صداي دایی ام به گوشم خورد : صحبت سر مهریه و شیر بها چی میشه ؟...حسین جواب داد : هر چی بفرمایید بنده قبول دارم. پدرم با خستگی جواب داد : خیلی خوب پس شما فردا تشریف بیارید من سر این مسایل یک مشورتی با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم می دم.چند لحظه بعد حسین رفته بود و دل من بی قرار در سینه می تپید . اهسته در را باز کردم و وارد سالن شدمم. عمو ودایی ام سر به زیر انداخته بودند. سهیل خیره به گلهاي قالی مانده بود و پدرم عصبی به سیگارش پک می زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همین فردا حسین بمیرد و دخترشان بیوه شود! صداي مادرم افکارم را بر هم زد :- خوب مهتاب خانم راضی شدي ؟سري تکان دادم و گفتم : بله راضی شدم . مادرم دندان هایش را رویهم فشار داد : روتو برم !بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . این پسره بچه بدي به نظر نمی رسه. داداش میگه خونه و زندگی هم داره ... خوب توکل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر که زن و شوهر همدیگرو دوست داشته باشن. تا اونجایی که سهیل به من گفته و از در و همسایه و محل کار این بابا تحقیق کرده هیچ نقطه سیاهی تو زندگی این پسر نیست. همه رو اسمش قسم می خورن و بچه با مرام و سالمی هم هست. حالا اگه یک کم مذهبی هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت می گذره که اون هم خودش قبول کرده ...صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان این پسر تو جبهه مجروح شده شیمیایی یه می فهمید ؟ این دختر چشم سفید ما می خواد زندگی شو آتیش بزنه تا حالا من نشنیدم یکی از این مجروح هاي شیمیایی حالشون خوب بشه همه محکوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب باید با چشم باز این راه رو انتخاب کنه که فردا پس فردا دایم یک پاش بیمارستان باشه یک پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با یکی دو تا بچه بی گناه بیوه و بی پناه دست از پا درازتر برگرده بیخ ریش خودمون ؟ مگه خواستگار آینده روشن و سرو پا دار کم داره ؟ باز اگه این پسر مجروح و مریض نبود من حرفی نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت می گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت می گذره ... اما ...با غیظ گفتم : اگه بمیره هم باز به خود مهتاب سخت می گذره نترسید من در هیچ شرایطی دست از پا درازتر بیخ ریش شما بر نمی گردم. خودم انقدر عرضه دارم که روي دو تا پاي خودم وایستم. این همه انسانیت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودنی است. حسین یک آدمه هنوز هم زنده است امیدوارم تا صد سال دیگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهایی مثل ما جونش رو کف دستش گذاشت و سینه سپر کرد حالا که مریض و مجروح شده طردش می کنید ؟ واقعا جاي تاسفداره ... اینو بهتون بگم که من نه از روي ترحم که از روي عشق حسین رو انتخاب کردم. توکلم هم به خداست . ممکنه من زودتر از حسین بمیرم آن وقت شما باید جوابگوي پسر مردم باشید که بدبختش کردید!!بدون اینکه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشک هایم سرازیر شود تا کمی آرام بگیرم. خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشناي عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟قبل از اینکه فرصت کنم جلوى حرف زدن مادرم را بگیرم، با لحنى طلبکارانه گفت:- والله، از دست این دختر مى ترسیم حرف بزنیم!... ولى من فکر کردم شما به جاى مهریه، خونه اى که تازه خریدید پشت قبالۀ مهتاب بندازید، اینطورى...حسین مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیکه پاکت سفید رنگ و بزرگى را از داخل کیفش بیرون مى آورد،گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خریدم... ملاحظه بفرمایید...آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى کسى حرفى نزد، بعد سهیل متعجب پرسید:- جدى؟ تو قبل از اینکه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى کنى، رفتى خونه رو به اسمش کردى؟حسین لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوباره به روحانى که داشت خطبه را مى خواند، خیره شدم.- وکیلم؟دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در کار نبود تا زیر لفظى عروسش را بدهد، حسین آهسته دستم را میان دستانش گرفت.احساس کردم چیزى در دستانم گذاشت، زیر چادر سپید به کف دستم نگاه کردم. یک جفت گوشواره ظریف و زیبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقیقى سر بلند کردم: بله...هیچکس کل نکشید و هلهله نکرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:- مبارك باشه.بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسیدن صورتم، گردنبند زیبا و سنگینى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و کیسۀ کوچکى به دستم داد. مادرم نیامده بود و در آن لحظه اصلا برایم اهمیتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسیده بودم. لیلا وشادى هم در گوشۀ سالن محضر ایستاده بودند. نوبت به امضا کردن دفتر رسیده بود، بوى اسفند فضا را پر کرده بود. درکنارى، على دوست صمیمى حسین به همراه پدرش ایستاده بودند، شاهدان حسین! پدر و سهیل هم شاهدان من بودند.تصمیم گرفته بودیم هیچ جشنى برگزار نکنیم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسین هم کسى را نداشت که به عروسى دعوت کند، مى ماند فامیل پرمدعاى من، که همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند که تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ایراد بنى اسرائیلى بگیرند. شب قبل وقتى حسین مى خواست برود، به دنبالش تا حیاط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:- آخرش مهر من رو معلوم نکردى... حسین دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.کمى فکر کردم و کنار استخر نشستم. حسین هم کنارم نشست. دستم را بلند کردم و گفتم:- یک جلد قرآن...حسین سرى تکان داد: خوب، دیگه؟- چهارده شاخه گل مریم...- خوب؟انگشت سومم را بلند کردم: یک شاخه نبات...حسین منتظر نگاهم کرد. کمى فکر کردم و با خنده گفتم: صد و بیست و چهار هزار...حسین متعجب گفت: سکه؟قهقهه زدم: نه، بوسه!حسین نگاه عجیبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بیست و چهار هزار تا؟با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى باید مهریه ام رو تمام و کمال بپردازى، اون موقع صد و بیست وچهار هزار بوسه به نیت صد و بیست و چهار پیغمبر، شاید تو رو از تصمیمت منصرف کنه، بعد از صد هزارمین بوسه، با من آشتى می کنى و از طلاقم منصرف مى شى...حسین به خنده افتاد قبوله، ولى این آخرى بین خودمون مى مونه، باشه؟سرى تکان دادم: باشه، ولى یادت نره.دوباره به اطراف نگاه کردم. پدر و سهیل داشتند دفتر را امضا مى کردند. پدر على، که مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلوآمد ریش و سبیل سفیدى داشت با ابرویى پرپشت و چشمان نافذى که ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز کرد ودست حسین را گرفت. بعد خم شد و سر حسین را بوسید: مبارکت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.بعد رو به من کرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...جعبه اى به طرفم دراز کرد: قابلى نداره. گرفتم و آهسته تشکر کردم. بعد لیلا جلو آمد. دستبند پهن و زیبایى با نگین هاى درشت برلیان دور دستم بست و گفت:انشاءالله خوشبخت باشید. امیدوارم سالهاى سال زیر سایه حضرت على (ع)، کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید...با بغض گفتم: شرمنده کردى لیلا جون...شادى هم گردن آویز زیبایى به گردنم انداخت و تبریک گفت. قرار بود بعد از محضر، یکسره به فرودگاه برویم. حسین براى مشهد بلیط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برویم و بعد وارد خانه شویم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهیزیه بخرم. کمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت کارها به پایان رسید و با همه خداحافظى کردیم. سهیل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان کردند، اما پدرم و بقیه همراهان از جلوى محضرخداحافظى کردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرین لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بیاید، تا موقع سوار شدن به هواپیما، چشم انتظار بودم، اما بیهوده بود، چون مادرم نیامد. ساك کوچکى همراهم آورده بودم. به دنبال حسین، سوار هواپیما شدم. وقتى هواپیما از زمین بلند شد، حسین چشمانش را بست و زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. بعد از چند دقیقه چشم گشود و با لبخند به من خیره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت:تو دیگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنیا باید بدوم تا بتونم نذرهایم را ادا کنم. با تعجب پرسیدم: چه نذرى؟حسین خندید: هزار جور نذر و نیاز کردم تا تو رو به دست بیارم، حالا باید اداش کنم. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب. هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید. داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چشمانش را باز کرد و خندید:- کجا؟با خجالت گفتم: حسین... تو بیدار بودى؟حسین حسین روى دستانش بلند شد و به صورتم خیره شد: عاقبت روزى که آرزویش را داشتم، رسید.در سکوت نگاهش کردم. خم شد و با ملایمت، پیشانی ام را بوسید. با اینکه دیگر محرم هم بودیم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسین در گوشم زمزمه کرد:- ناراحتى؟سرم را تکان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى کشم...دستان مشتاق حسین، دستانم را گرفت، صدایش نجواگون بود.- مهتاب... تو پاداش کدوم کار خوب منى؟... خیلى دوستت دارم.با لکنت گفتم: منهم دوستت دارم.صداى حسین گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همین حالا شروع کنم تا بتونم مهریه ات رو بدم...بعد، سراپا شور و هیجان شروع کرد به بوسیدنم. چشمانم، بینى ام، لبهایم...ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتیاق حسین را نداشتم. لحظه اى بعد در میان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنیاى ناشناخته اى گذاشتم که سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محکم رویهم فشار مى دادم که اگر خواب هستم،بیدار نشوم. براى چندمین بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسین هنوز نیامده بود. به اطرافم نگاه کردم. یک دست مبل راحتى،یک قالیچۀ کوچک و دستبافت، تلویزیون بیست و یک اینچ که تازه از جعبه در آورده بودیم، یک ضبط صوت بزرگ ویک بوفۀ کوچک اما زیبا وسایل هال کوچکمان را تشکیل مى داد. تقریبا دو ماه از زندگى مشترکمان مى گذشت، حسین تمام اثاثیۀ قدیمى خانۀ پدرى اش را بخشیده بود. به آشپزخانه نگاه کردم، کوچک اما دعوت کننده بود. یک اجاق گاز استیل، یک یخچال فریزر بزرگ و یک حصیر زیبا کف آشپزخانه، روى پیشخوان چند ظرف سرامیک و رنگارنگ پر ازقند و شکر و چاى قرار داشت، پشت پیشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه کوچکمان گرم وصمیمى بود و من تک تک وسایلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى کوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پایه کوتاه ورنگین قرار داشت. یکى از اتاق خوابها خالى بود و وسایل اندکش تشکیل شده بود از یک قالیچۀ کوچک ماشینى و یک کتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرویس خواب و یک صندلى گهواره اى بود که با وجود قیمت بالایش، نتوانسته بودماز آن چشم بپوشم. رو تختى سفید با گلهاى ریز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشید. پرده ها هم ترکیبىاز این چند رنگ بود. بالاى تختمان عکس بزرگ، قاب شدة من، قرار داشت. حسین اصرار داشت عکس را آنجا بزند ومن هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عکسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى کنار تخت، دوآباژور کوچک و فانتزى، یک قاب عکس از خانوادة حسین و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک کمد سرتاسرى و دیوارى هم داشت که تقریبا برایمان حکم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پیش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسایلم را جمع کنم، مادرم با اینکه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بیرون رفته بود. درسکوت، لباسها، کتاب ها و وسایل مورد نیاز و مربوط به خودم را جمع کردم، هر چقدر کار بسته بندى وسایلم را آهسته وکند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار کارتن ها و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین سهیل گذاشتم وکامپیوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترك کردم. حالا کامپیوتر روى یک میزکوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى کتاب ها و جزواتم را باز نکرده بودم، کمى به پشت گرمى کمک هاى حسین، تنبلى مى کردم. صداى چرخش کلید در قفل، مرا از افکارم بیرون کشید.یک نگاه کوتاه در آینه انداختم، آرایش کامل و لباس تمیز، موهایم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسین اینطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، که صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام!با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه یک بار هم که شده مهلت بدى من اول سلام کنم؟حسین خندید: چه فرقى مى کنه، خوشگلم؟پاکت هاى میوه را روى پیشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسید: از شام خبرى نیست؟آه از نهادم بلند شد، باز یادم رفته بود. انگار به جز من کس دیگرى خانه بود که باید به فکر پختن شام و ناهار بیفتد!! با شرمندگى گفتم: یادم رفت، الان درست مى کنم.حسین جلو آمد و صورتم را بوسید: غصه نخور، خودم درست مى کنم.قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست کندن پیاز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با دلتنگی گفتم: براي همیشه؟گلرخ روي مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزي معلوم نشده، ما هم که هستیم.بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوي اشک هایم را که منتظر تلنگري از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صداي شادش در خانه پیچید:- سلام! خونه اي؟همانطور دمر روي تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من درآن حال با عجله جلو آمد.- چی شده؟ چرا داري گریه می کنی؟وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردي...با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان براي همیشه برن خارج...و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تومطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست. حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوري؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن براي زندگی خودشون تصمیم بگیرن.با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داري؟سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت: - خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادرو پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا براي همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.حسین سري تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدرمصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!حسین بالش را به طرفی انداخت و محکم در آغوشم گرفت. صداي آرامش کنار گوشم پیچید:- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدي.فوري گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بري.صداي قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت. به لیلا و شادي که روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلویشان گذاشتم و ظرف پر از شیرینی را روي میزقرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون بردارید تعارف نکنید . لیلا با لبخندي معنی دار گفت : نکنه خبري شده که زیاد خم و راست نمی شی ؟فوري جواب دادم : نه خیر هیچ خبري نیست به جز ...شادي بقیه جمله ام را ادامه داد : تنبلی !من به کمک حسین که علی رغم تمام شیطنت ها و بازیگوشی هاي من تمام دروس را برایم توضیح داده و مسایلش را حل کرده بود امتحانهایم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم . شادي و لیلا را دعوت کرده بودم تا کمی بگو و بخند داشته باشیم و خستگی امتحانات را از تن بدر کنیم.سینی چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به لیلا گفتم : راستی تو چرا هیچوقت با مهرداد خونه ما نمی آي ؟ حسین هردفعه می گه دعوت کن یک شب شام بیان پیش ما من هم هی می گم بهشون می گم .لیلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خیلی ازرفت و آمد خوشش نمی آد. شادي متعجب پرسید : آخه چرا ؟ صورت لیلا در هم رفت : چه می دونم ؟ می گه دوست نداره هر جا می ره همه با ترحم به من نگاه کنن و در گوش هم پچ پچ کنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !سري تکان دادم و براي اینکه موضوع صحبت رو عوض کنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام کیه ؟شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خیلی بهت خوش می گذره ها اصلا به در و دیوار دانشگاه نگاه نمی کنی ببینی دنیا دست کیه !لیلا جرعه اي از چاي نوشید : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خندید : البته ده صبح اگه بیاي همه کدها طبق معمول پر شده این پیش ثبت نام و قرتی بازي ها به درد عمه شون می خوره . وقتی بچه ها رفتند هوا رو به تاریکی می رفت . ناهار خیلی خوبی از کار درآمده بود و من راضی مشغول شستن ظرفها بودم. کم کم به کارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت کسب می کردم. آخرین ظرف را آب می کشیدم که زنگ زدند. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین... جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعیت تنها بگذارم.وقتى به بیمارستان رسیدیم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسین، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با دیدنمان از جا بلند شد. حسین آهسته پرسید: سحر خانم، دکتر احدى هنوزنیامدن؟سحر سرش را تکان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بیرون بمانم.حسین ضربه اى به در زد و داخل شد. من کنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دکتر احدى با پاکتى پر از عکس و آزمایش بیرون آمد. من و سحر بلند شدیم و جلو رفتیم. صداى دکتر احدى گرفته بود: - حدسم درست بود، ایشون هم تحت تاثیر گازهاى شیمیایى، آلوده شدن.صداى حسین مى لرزید: پس چرا تا حالا هیچ طوریش نبود؟ الان نزدیک شش سال از پایان جنگ مى گذره...دکتر احدى دست در جیب کرد: خوب، نظریه ها در این زمینه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، یکى مقاومت بدن هر فرده که با افراد دیگه فرق مى کنه، دوم میزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و میزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بیشتر گاز استنشاق کردین. بروز علایم بیمارى هاى شیمیایى ممکن است ده یا پانزده سال و یا حتى بیشتر طول بکشد. ولى به هر حال باید براى ادامۀ معالجات برید خارج. حسین پا به پا شد: آخه دکتر شما چرا اصرار دارید بریم خارج؟ مگه همین جا امکان مداوا نیست؟دکتر احدى نگاهى به حسین انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ این آلمانى ها و انگلیسى ها تسلیحات شیمیایى به عراق فروختن، براى همین خودشون داروهاى پیشرفته اى دارن که از پیشرفت بیمارى جلوگیرى مى کنه. حالا که هر دوتون دوست هستید بهترین موقعیته که از طریق بنیاد جانبازان اقدام کنید و برید. بهرحال آدم نباید دست رو دست بذاره ومنتظر معجزه بمونه... نه؟و با قدمهایى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه کردم که مات و گیج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درك مى کردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:- غصه نخور، خدا بزرگه. بعد هر سه نفر داخل اتاق على شدیم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با دیدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من که خیلى خوشحالم.بعد رو به حسین کرد و گفت: حسین، همین الان دو سجده شکر به جا آوردم...حسین متعجب نگاهش کرد: چرا؟على سر به زیر انداخت. صدایش به سختى شنیده مى شد:- از خدا پنهان نیست بذار از تو هم پنهان نباشه، من همیشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى که توماسکتو روى صورت من زدى تا همین امروز، این احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى کردم که چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بیمارستان، گریه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم که وجود ناچیزمن باعث این همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش کابوس مى دیدم. اما حالا خدا رو شکر مى کنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصیبت تو گرفتار شدم...صداى على در اثر گریه بریده بریده و منقطع شده بود: حسین به روح رضا که برام خیلى عزیز بود، خیلى خوشحالم. حالا که منهم شیمیایى هستم این احساس در من کمتر شده... اگه اون روز ماسکم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع کرده بودم... اگه...على به گریه افتاد و حسین جلو رفت و بغلش کرد. بى اختیار اشک مى ریختم و نمى توانستم خودم را کنترل کنم. حالا از آن روز نزدیک به یک ماه مى گذشت و حسین راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از کشور برود.امید، در دلم جوانه زده بود. چندین کمیسیون پزشکى تشکیل و پرونده حسین و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آینده هر دو را به آلمان اعزام کنند، با اینکه از فکر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امکان رهایى حسین از این مصیبت، بیشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و همه این سر زندگى وموفقیت را مدیون حسین بودم که با قبول سفر به خارج مرا از بند فکر و خیال رهایى بخشیده بود. در این میان سهیل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت کارها سر وسامان گرفت و هنگام جدایى فرا رسید. سحر از من خوددارتر بود. حسین چمدانش را مى بست و من اشک مى ریختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگیرم. هر چه حسین دلدارى ام مى داد، بى فایده بود. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جلوي در سهیل پارك کرد و گفت:- بفرمائید...با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...گلرخ دستش را روي زنگ گذاشت و قلب من پر از شادي شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوي چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهاي امین الدوله فضا را آکنده بود. به جاي اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن هاي نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودي افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل هاي طلایی پوشیده بود. موهایش را بالاي سرش جمع کرده بود. انبوه موهاي طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدي موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجواي آهسته اش را شنیدم: مهتاب... عزیزم. خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. واي که چه خوب است مادرم در آغوش امن مادر فرو رفتن،. از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم ، اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند براي همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاك می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدي... بعد صداي گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.صداي سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...دست در کمر پدرم وارد سالن شدم. واى که چقدر دلم براى این خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خیره شدم. خرده ریزهاى مادرم که آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشیم، فرشهاى نرم و ابریشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفیس، واى که چقدر براي همه چیز دلتنگ شده بودم. مادرم لیوان هاى شربت را روى میز گذاشت و خودش کنار من نشست. دستان ظریف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:- خوب مهتاب برام تعریف کن. حسین چطوره؟ چه کار مى کنى؟ درست به کجا رسیده؟ موهایم را از صورتم کنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین هاي ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم براي تو پر می کشید...با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادي؟ چرا بهم زنگ نمی زدي؟مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردي من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این میناي آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زري از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زري آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پاي من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که اي کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیرکردن و من حرص خوردم که نگو! دخترة غربتی!خنده ام گرفت. دلم براي حرفهاي مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داري بخندي! براي خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدي، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستري شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!مادرم خم شد و بغلم کرد. صداي آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد... داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه. همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا... داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا(ع) چیست؟ آنچه در ذیل می‌آید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است. و اینک حکایت: ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی می‌گوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو می‌دوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی جَست و از خود تکان نمی‌خورد، ولی هر گاه که آهو از جای خود(همان کنار دیوار) دور می‌شد یوز هم او را دنبال می‌کرد اما همین که به دیوار پناه می‌برد یوز بازمی‌گشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا(علیه السلام) شدم و از ابو نصر مُقری(ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا(ع)بوده است) پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگل‌های آهو و رد پیشابش(=ادرار) را دیدم ولی خود آهو را نه!. پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد به این«مشهد» روی می آوردم و حاجت خویش را می خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می فرمود... و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب می‌کرد و این چیزی است که از برکات این مشهد-که سلام خدا بر ساکنش باد-بر من آشکار شد. منبع: عیون اخبار الرضا؛ شیخ صَدوق؛ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات؛ ص ۴۵۸-۴۵۷. ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺 شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود.... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. و 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
_خسته شدی از تکراری♨️‼️ یه پیدا کردم پُر از کلیپ فان💥حتما بیاید از خنده وای از دست 😹👇 ✘🤣https://eitaa.com/joinchat/1242038782C65d8cf6537 ✘🤣https://eitaa.com/joinchat/1242038782C65d8cf6537 _کانالی که همه عاشقش شدن 😂😂 💥اینجا هیچ وقت پیر نمیشی😍👆🏿