#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسین با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست میوه را جمع کرد و درظرفشویى گذاشت. بى حال گفتم: حسین جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بیا بریم بخوابیم.وقتى در رختخواب دراز کشیدم ساعتى از نیمه شب گذشته بود، از خستگى بیهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسین از خواب پریدم. هوا گرگ و میش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسین خیره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پریدم. در دستشویى را با شدت باز کردم. حسین روى کاسۀ دستشویى خم شده بود و سرفه مى کرد.به سرامیک سفید خیره شدم که پر از لکه هاى قرمز و لخته شدة خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحیف حسین از شدت سرفه مى لرزید. با بغض گفتم: حسین چى شده؟سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تکان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى کند و حالش خراب است. به طرف تلفن دویدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پیدا کرده و گرفتم. با عجله و صدایى که از فرط ترس و نگرانى مثل جیغ شده بود، آدرس را دادم. حسین همانطور که سرفه مى کرد از دستشویى بیرون آمد. اسپرى را از روى میز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه کنارش ایستاده بودم. نمى دانستم چه کار باید بکنم!لحظه اى بعد حسین روى مبل از حال رفت. پرده هاى بینى اش تند تند بهم مى خورد. شکم و قفسه سینه اش پایین مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهایش خرخرهاى نامنظمى بود که با کف خون آلودى که از گوشه لبانش سرازیرشده بود، در هم مى آمیخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جیغ کشیدم: حسین...حسین...
جلو رفتم، سرم را روى سینه اش گذاشتم، خس خس جانکاهى گوشم را پر کرد. هق هق گریه امانم نمى داد. مستاصل و بیچاره، روپوش و روسرى ام را پوشیدم. پا برهنه از در خانه بیرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محکم با کف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسایه طبقه پایین کوبیدم. همانطور هم جیغ مى زدم: کمک... کمک...همزمان با گشوده شدن در، شنیدم که ماشینى جلوى در آپارتمان پارك کرد. گریه کنان دویدم و در را باز کردم. به مرد سفید پوشى که جلوى در ایستاده بود التماس کردم:- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشید.مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى که با پیژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ایستاده بود. با دیدنم خواب آلود گفت:چى شده خانم ایزدى؟نالیدم: حسین، از هوش رفته. چند دقیقه بعد همسایه ها نگران جلوى در خانه ام ایستاده بودند. بهیارانى که با آمبولانس آمده براى حسین ماسک اکسیژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حرکت کرد، بى اختیار شروع به دعا خواندن کردم. با صداى بلند، از خدا کمک خواستم. آدرس بیمارستانى که همیشه حسین را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى کردم با تلفن همراه دکتر احدى تماس بگیرم. بعد از نیم ساعت کلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گریه و اضطراب، ماجرا را براى دکتر احدى تعریف کردم، وقتى دکتر مطمئنم کرد که همان لحظه بالاى سرحسین مى رود، تازه نفس راحتى کشیدم. همسایه ها به خانه هایشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى که لحظه اى پیش حسین رویش بیهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را رویهم گذاشتم و زیر لب شروع به دعا خواندن کردم.
نمى دانم چه مدت گذشته بود که با صداى زنگ تلفن از جا پریدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود.هراسان تلفن را برداشتم:- الو؟صداى ظریف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدایى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. یاد شب قبل افتادم که حسین سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر کمکم کرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا ترکید. با گریه براى سحر تعریف کردم که چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهایم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آییم بیمارستان، چیزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
_این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟
+آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم
مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود.
میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون.
از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه.
یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم
با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کردچند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد
تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد
از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم
نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم
سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش.
با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
____
فاطمه
تو راه دانشگاه به خونه بودم
خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم.
از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم.
درو باز کردم و رفتم تو حیاط.
از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان
چند بار داد زدم
_مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم
با عجله در خونه رو باز کردم
کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد.
چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد
سرم و بردم تو ببینم کیه
محمد؟محمد بود؟!
بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟
آب دهنم از ترس خشک شد
بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت
+خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد.
هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون.
یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟
چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم.
بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن.
به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم.
رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم.
داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو
دوییدمسمتش و
_ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟
جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستش و گذاشت رو دهنم و
+اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
_راجع به چی؟
+به تو چه اخه؟؟
_بگووو دیگه
+از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا
بابا اومد داخل
_سلام بابا
+سلام جانم
_اینا اینجا چیکار میکردن؟
+خب،اومدن حرف بزنیم
_خب بگین راجع به چی؟
+راجع به خودش
_خب؟
+خب به جمالت
چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم.
میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت.
بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستمزنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...!
دوباره یاد خداحافظیش افتادم.
اعصابم خورد شد،وجودم یخ زد.کاش اینقدر
محدود نبودم.کاش..!
_
+میخواست شرط های بابات و بدونه
_شرط؟چه شرطی؟
+چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد
بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
_خب؟محمد چی گفت؟
+گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
_وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم.
شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟
گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
+نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد
_مهریه روچقدر گفت ؟
(در کمال تعجب گفت)
+سالِ تولدت....
_یاعلی!چه خبره؟ماااااامان!
دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓