eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره به روحانى که داشت خطبه را مى خواند، خیره شدم.- وکیلم؟دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در کار نبود تا زیر لفظى عروسش را بدهد، حسین آهسته دستم را میان دستانش گرفت.احساس کردم چیزى در دستانم گذاشت، زیر چادر سپید به کف دستم نگاه کردم. یک جفت گوشواره ظریف و زیبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقیقى سر بلند کردم: بله...هیچکس کل نکشید و هلهله نکرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:- مبارك باشه.بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسیدن صورتم، گردنبند زیبا و سنگینى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و کیسۀ کوچکى به دستم داد. مادرم نیامده بود و در آن لحظه اصلا برایم اهمیتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسیده بودم. لیلا وشادى هم در گوشۀ سالن محضر ایستاده بودند. نوبت به امضا کردن دفتر رسیده بود، بوى اسفند فضا را پر کرده بود. درکنارى، على دوست صمیمى حسین به همراه پدرش ایستاده بودند، شاهدان حسین! پدر و سهیل هم شاهدان من بودند.تصمیم گرفته بودیم هیچ جشنى برگزار نکنیم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسین هم کسى را نداشت که به عروسى دعوت کند، مى ماند فامیل پرمدعاى من، که همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند که تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ایراد بنى اسرائیلى بگیرند. شب قبل وقتى حسین مى خواست برود، به دنبالش تا حیاط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:- آخرش مهر من رو معلوم نکردى... حسین دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.کمى فکر کردم و کنار استخر نشستم. حسین هم کنارم نشست. دستم را بلند کردم و گفتم:- یک جلد قرآن...حسین سرى تکان داد: خوب، دیگه؟- چهارده شاخه گل مریم...- خوب؟انگشت سومم را بلند کردم: یک شاخه نبات...حسین منتظر نگاهم کرد. کمى فکر کردم و با خنده گفتم: صد و بیست و چهار هزار...حسین متعجب گفت: سکه؟قهقهه زدم: نه، بوسه!حسین نگاه عجیبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بیست و چهار هزار تا؟با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى باید مهریه ام رو تمام و کمال بپردازى، اون موقع صد و بیست وچهار هزار بوسه به نیت صد و بیست و چهار پیغمبر، شاید تو رو از تصمیمت منصرف کنه، بعد از صد هزارمین بوسه، با من آشتى می کنى و از طلاقم منصرف مى شى...حسین به خنده افتاد قبوله، ولى این آخرى بین خودمون مى مونه، باشه؟سرى تکان دادم: باشه، ولى یادت نره.دوباره به اطراف نگاه کردم. پدر و سهیل داشتند دفتر را امضا مى کردند. پدر على، که مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلوآمد ریش و سبیل سفیدى داشت با ابرویى پرپشت و چشمان نافذى که ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز کرد ودست حسین را گرفت. بعد خم شد و سر حسین را بوسید: مبارکت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.بعد رو به من کرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...جعبه اى به طرفم دراز کرد: قابلى نداره. گرفتم و آهسته تشکر کردم. بعد لیلا جلو آمد. دستبند پهن و زیبایى با نگین هاى درشت برلیان دور دستم بست و گفت:انشاءالله خوشبخت باشید. امیدوارم سالهاى سال زیر سایه حضرت على (ع)، کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید...با بغض گفتم: شرمنده کردى لیلا جون...شادى هم گردن آویز زیبایى به گردنم انداخت و تبریک گفت. قرار بود بعد از محضر، یکسره به فرودگاه برویم. حسین براى مشهد بلیط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برویم و بعد وارد خانه شویم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهیزیه بخرم. کمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت کارها به پایان رسید و با همه خداحافظى کردیم. سهیل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان کردند، اما پدرم و بقیه همراهان از جلوى محضرخداحافظى کردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرین لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بیاید، تا موقع سوار شدن به هواپیما، چشم انتظار بودم، اما بیهوده بود، چون مادرم نیامد. ساك کوچکى همراهم آورده بودم. به دنبال حسین، سوار هواپیما شدم. وقتى هواپیما از زمین بلند شد، حسین چشمانش را بست و زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. بعد از چند دقیقه چشم گشود و با لبخند به من خیره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت:تو دیگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنیا باید بدوم تا بتونم نذرهایم را ادا کنم. با تعجب پرسیدم: چه نذرى؟حسین خندید: هزار جور نذر و نیاز کردم تا تو رو به دست بیارم، حالا باید اداش کنم. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴 انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند. دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن. یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد. یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد. روز دوم رسید. چه حال و هوایی داشتند بچه ها! مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود. برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند. به آن جا که رسیدند، آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند. _ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید. اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده. درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند. ایران و عراق پیشینه درگیری‌های دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ‌ها پیشینه‌ای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهره‌برداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده‌. مهمترین این پیمان‌ها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه‌ است. این قرارداد تا امروز پابرجا مانده‌است. مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند. 🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴🌧🔴 ╔═...💕💕...══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662