eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹پنجشنبه است شاخه گلي بفرستيم 🌱براي آنهايي كه در بين ما نيستند 🌹ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست 🌱يادشون هميشه با ماست 🌹و جاشون بين ما خاليه 🌱شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه🌱 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 _هفتم 7⃣ نویسنده: 😎 . . وقتی پیاده شدیم، بیشتر بچها رفتن سمت وضو خونه.. من رفتم سمتِ غرفه های فرهنگی.. همه چیز تو نظرم جالب بود🙂 کنار هر کدوم از غرفه ها چند دقیقه می ایستادم و نگاه میکردم.. یه جایی شلوغ تر از بقیه ی جاها بود، دقت کردم؛ نوشته بود 👌 . +آقا این پلاکا رو چند میزنید؟! همونطور که سرش پایین بود گفت؛ هشت تومن خانوم هشت تومن 😒 تصمیم گرفتم بخرم! +آقا میشه برا منم بزنید؟! باز همونطور که سرگرم کارش بود گفت؛ خانوم برید بعد مراسم برگردید بزنم براتون.. 😒 ایششش.. رفتم!! فضا پر شده بود از صدایِ مداحی که میگفت(دستمو بگیر/ من نابلدم) از گوشه و کنار صدای خادما میومد که میگفتن مسیر نور های سبز رو برید.. برنامه شروع شده.. برید برسید به روایتگری.. آروم آروم رفتم.. با فاصله های مشخصی پرچم های قرمزی رنگی بود که روش نوشته بود س یه حسی بهم میگفت؛ حیف نیست با کفش راه میری؟! خم شدم کتونیمو در آوردم.. چه خنکای خوبی بود زمین😍 وقتی رسیدم برنامه شروع شده بود.. همون گوشه کنار یه بلندایی پیدا کردم و نشستم روی .. صدای زجه بود که به گوش میرسید.. هرکی خودش بود و خلوتش.. چقد اینجا همه چی بی ریا بود.. چرا انقد همه اشک میریزن؟! راوی گفت؛ امروز رفتی طلائیه؟! دیدی سه راه شهادتو؟! رفتی علقمه؟! دیدب اون دوتا جوونو که گمنام اومدن؟؟! نمیخای دل بدی؟! وقتش نیست به خودت بگی آخه تا کی؟! بس نیست این همه بد بودم؟! دوست نداری به امام مهدی سلام بدی؟! باورکن به غیر از تو کسی رو نداره ها.. آقامون.. دستتو بذار روی ، میبینی چقد جاذبه داره چقد خنکه چقد آرامشه؟! بچها اینجا خون ها ریخته شده، ریخته شده تا شماها بشین یار امام مهدی هاااا میخوای برگردی امشب؟! میخوای بگی خدااا بسه غلط کردم منم دیگه میشم آدمِ خوبی؟! میخوای؟! امشب شبه ، بله رو‌میدی به امام مهدیت؟! ببین نگاهش به توعه؟! به خودم اومدم، کل صورتم خیس بود.. شوریِ اشکو کنار لبام احساس میکردم.. به خودم اومدم دیدم مشتم پر از خاکه.. به خودم اومدم دیگه ی قبل نبودم.. به خودم اومدم و دیدم تو دلم طوفانه!! شب بله برونه؟! امام مهدیم!؟! غلط کردم؟! صدای گریه م بلند شد.. 😉 😎 🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷 --------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 . 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 8⃣ نویسنده؛ 😎 صدای گریه م بلند شد.. راوی میگفت؛ پاشین بچها وقتِ رفتنه.. چیشد؟! نمیتونی پاشی؟! سخته نه؟! زمین گیر شدی نه؟؟ چیکار کردن با دلت؟؟ نمیتونی دل بکنی؟! یادم اومد به شهرم.. به زندگیم.. به بدیام.. به مسخره کردنام.. به نماز نخوندنام‌‌.. به 😭 راوی گفت؛ سمت چپتون کربلاست.. فاصله ت با فقط چند متره.. نمیخوای سلام بدی؟! پاشو که وقتِ رفتنه!! سلام بده و از مسیری که اومدی برگرد.. چیشده نمیاد باهات.. ؟!! 💔 دوباره صدای مداحی بلند شد؛ (نمیشه باورم/ که وقته رفتنه/ تمومه این سفر/ بارش رو شونه ی منه) دوست داشتم داد بزنم بگم : ؟! ؟! . کم اووردم.. سجده کردم.. اشکام میریخت روی خاک.. چنگ میزدم به زمین.. من کی میشم؟! من کی میشم یارِ امام مهدیم؟! گفتم و اشک ریختم.. گفتم و هی مرور کردم بد بودنمو.. گفتم و ذره ذره آب شدم.. بغضم سنگین تر میشد.. بلند شدم.. رو به .. دست گذاشتم روی سینه م.. روم نمیشد به زبون بیارم چیزی که راوی گفته بودو.. +میشه کمکم کنی؟! !! 😔 😉 😎 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 ---------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مراقبت👌 🔻پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟  دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!   👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴اهمیت رفتن سر قبر اموات! 💥بهترین زمان زیارت اموات عصر پنجشنبه است که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله ) فرموده است، شاید بهتر از آن صبح جمعه بین الطلوعین باشد. 🌺از امام صادق (علیه السلام) سؤال شد که: اگر شخص سر قبر کسی برود، آیا او به درد آن شخص می‌خورد؟ 🌹امام فرمود : بله. این مثل هدیه ای است که به زنده‌ها می‌دهید و او را کاملاً خوشحال می‌کنید. ✅یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط می‌گفت: ما با ایشان به قبرستان ابن‌بابویه رفته بودیم و قبر مادر من هم آنجا دفن بود. من سر قبر مادرم نرفتم. 🍃سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی می‌خواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند که مادر شما اینجا دفن است؟ گفتم: بله. 🍀گفت: مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله می‌کرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم. 🔴اگر کار خیری که می‌کنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم می‌شود؟ 💠خیر.اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه می‌دهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمی‌شود. 🌹پیامبر فرمود : وقتی انسان آیت الکرسی را بخواند و ثوابش را برای همه‌ی اهل قبور مومنین و مؤمنات بفرستد خدا ثواب را به هر کدام از اموات می‌دهد. 📗 بیانات حجت الاسلام عالي، 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ارباب_جان🌷 چه مےشود شب جمعه زائرٺ باشم دوباره ڪنج حرم، آبرو بده بہ گدا کسے بجز تو درے وا نڪرد بر رویم دوباره در بہ درم، آبرو بده بہ گدا #شب‌جمعه_شب_زیارتے🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_شصت_و_پنج :✍ ما
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍تو رحمت خدایی 💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با۷ سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ... 💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... . 💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ... 💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ... صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... 💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ... 💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ... سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... . 💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ... - حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ... 💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : خوشبخت ترین مرد دنیا ❤️قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... . 💚من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ... اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ... من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... . 💛مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... . زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ... 💜من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... . 💙من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ... و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ... ❤️اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#شب_جمعه چشمی که دریا میشودشب های جمعه مهمان #زهرا(س) میشود شب های جمعه گرچه گنه کارم ولی با دست #زهرا (س) این نامه امضا میشود شب های جمعه #اللهم_أرزقنا_زیارت_الحسین #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌞🌞سلام 🙋♂🌷صبحتون بخیروشادی ونیکنامی🙏 شادے نمادے از زیستن آگاهانه است و نمایشے از سپاسگزارے در برابر یزدان پاڪ ما وارث این تفکریم... شاد باش و شاد زندگے کن کہ شاد زیستن انتخاب است نہ اتفاق... روزتون شاد🌸🌸🌸🌸الهم اغفرللوالدین🙏التماس دعا 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می با
این داستان واقعی می باشد. اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟ مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند، شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت. ⚡️ادامه روزهای آینده⚡️ 💞 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ڛُـلآلـهـ|••: 🍃 🍃 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 9⃣ نویسنده: 😎 به سنگینی قدم برداشتم.. از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه احساس بزرگ.. تویِ حال خودم بودم.. دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم.. کم کم رسیدم به حسینیه!! برگشتم نگاه کردم به گنبدِ ای رنگش.. دوباره بغض کردم.. +خدایا میشه هوامو داشته باشی😔 با یه آهِ بلند اومدم بیرون.. دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها.. رفتم سمت حکاکی.. +آقا میشه برام بزنید؟؟ _بله چی بنویسم؟! دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد .. +لطفا بنویسید 💔 وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از .. انداختمش گردنم.. باید بشه ❤ اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه.. همونجا روی سرامیکا نشستم.. چرا اینجا همه چی خوب بود؟! چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم.. خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود.. اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم.. موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم.. نماز؟! روم نمیشه دیگه.. 😉 😎 💖💫💖💫💖💫💖💫 --—-------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662