داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت36 رمان یاسمین چه سالم و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو
#پارت37 رمان یاسمین
تو همين دو سه روزه اينقدر عاشق من شده ؟ تب تند زود عرق مي كنه-
نترس ، اونم فراموش مي كنه . همين كه به جوون پولدار خوشتيپ جلو بياد ، همه چيز رو فراموش مي كنه .اين ماها هستيم كه
. هيچي يادمون نمي ره . تو هم اينقدر خودت رو نخود هر آش نكن . ديگه م حرف اون رو پيش من نزن
اين كليه تو بگير ما بريم
! كاوه – بابا بيا اصالً
مرده شور تو و اون كليه و كليه خودم و اين زندگي و اين اتاق و اين درس و اين دنيا رو ببره كه ديگه حالم از همه چيز بهم مي -
. خوره
. كاوه – اينا همه بخاطر عزت نفسي يه كه داري
. مرده شور اين عزت نفس رو هم ببره-
! كاوه- دكتر ! امروز حالت هاي شيزوفرني پيدا كرديد . سگ هارتون گرفته ! چخه بد مسب صاحاب
. خودم هارم امروز ، احتياج به سگ هار نيست
. كاوه – همش ماله اينه كه امروز بهت پوزبند نزدن
. واقعاً اسم گاوه بهت بيشتر مي آد تا كاوه-
. كاوه – ميرم ديگه نمي آم ها
. به درك ، تو هم برو . وهللا به پير به پيغمبر هيچكس به من مديون نيست . هري ! خوش اومدي-
هر دو سكوت كرديم . خودم رو با دم كردن چايي مشغول كردم . ده دقيقه اي هر دو نشسته بودم و چيزي نمي گفتيم . چائي كه دم
. كشيد ، دو تا ريختم و يكي شو جلوي كاوه گذاشتم
! كاوه – نمي خورم با اون چايي هاي آب زيپوي بيست و پنج زاري . مرتيكه بد اخالق
.راه رو كه بلدي ! تريا سر كوچه س-
. كاوه – اين چايي رو مي خورم بعد ميرم چون بابام بهم گفته پسرم هيچوقت چيز مفت رو از دست نده
. بعد چايي رو كشيد جلو و شروع كرد به خوردن
. نگاهش كردم و هر دو زديم زير خنده . بلند شدم و سيب و شيريني اي رو كه اونروز براي فرنوش خريده بودم آوردم
اينا رو براي فرنوش خريده بودم ، يادم رفت بيارم بخوره . هر چند اون اينقدر تو خونه شون از اين چيزها و صد برابر بهتر از -
اينها هست كه اين چيزها بنظرش نمي آد . اما من اينا رو با عشق و عالقه براش گرفته بودم . چيزي نيست ، يك كيلو سيب و نيم
كيلو شيريني ! اما سيب ها رو دونه دونه خودم سوا كردم و تميز شستم . خب هر چي بود حد و توان خودم بود . قسمت فرنوش
. بيا تو بخور . بخور كه تو هم برام عزيزي . نبود بخوره
: اشك تو چشمام جمع شد و صورتم رو برگردوندم كه كاوه نفهمه ولي انگار فهميد و گفت
. من لب به اينا نمي زنم . تو اينا رو به نيت فرنوش گرفتي ، من بخورم ، مي ترسم راضي نباشي حناق بگيرم -
. گم شو ، بخور . نوش جونت . هر كسي سهم خودش رو از اين دنيا مي گيره -
كاوه – مي شه خواهش كنم اسم فرنوش رو ديگه نبري ؟
. خندم گرفت
مي توني يه ضرب المثل بگي كه از كلمات : دست و پيش و پا و پس استفاده شده باشه ! تازه يه مثل ديگه هم هست كه –كاوه
. مي گه : كرم از خود درخته
چيكار كنم ؟ فكرش مدام تو كله مه . اسمش همه ش روي زبونمه . تو چي فكر كردي ؟ فكركردي كه من آدم نيستم ؟-
نه بر پدر و مادرش صلوات كه بگه تو آدمي . حاال پاشو بريم بيرون يه غلطي بكنيم . دلم گرفت تو اين سالن پونصد متري –كاوه
. ! ماشاءهلل هزارماشاءهلل اتاق كه نيست ، سالن پذيرائي از مهونهاي خارجيه
دو روز از اين جريان گذشت . تو اين دو روز كه براي من دو سال بود ، به خيلي چيزها فكر كردم . به فاصله ها ، اختالف ها ،
. دفترچه هاي حساب بانكي ، خونه ها ، اتاقهاي اجاره اي ، خالصه همه چيز
فكر مي كردم با گذشت زمان ، بوي عطر فرنوش از اتاقم ميره . اما هر بار كه از بيرون وارد اتاق مي شدم ، اولين چيزي كه
. بسراغم مي اومد ، بوي عطر فرنوش بود كه انگار اونجا موندگار شده بود
عصري بود كه كاوه اومد . مثل هميشه شلوغ و پر جنب و جوش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت38 رمان یاسمین
كاوه – سالم بر ارسطوي عصر ما . سالم بر پاستور بزرگ . سالم بر زائر بروخ كبير. سالم بر
سالم و زهر مار ! باز ديونه شدي ؟-
. كاوه – سالم بر دورافتاده ترين جزيره اقيانوس غم . سالم بر تنها گل شكفته در كوير . سالم بر آخرين ستاره شب
. بابا چرا داد ميزني ؟ االن هر كي از اينجا رد بشه فكر مي كنه تئاتر داريم نشون مي ديم . بيا تو سر و صدا نكن-
. كاوه – سالم بر درياي محبت . سالم بر حوض عطوفت
. بيا تو ديگه ، با دست كشيدمش تو اتاق-
. كاوه – سالم بر پاتيل مهربوني . سالم بر آفتاب وفا . سالم بر تشت صداقت
با يه چيزي مي زنم تو كله تا . چته ؟ امروز خيلي سر دماغي ؟-
. كاوه – اومدم تو رو با خودم به ميهماني دوسي ببرم . به جشن پاكي ها
. امروز كار دارم . نمي آم . يه خروار رخت شستني رو دستم ونده-
. كاوه – مامم مرا بطرف تو گسيل داشته تا تو را بسوي او بخوانم
. به مامت درود مرا برسان و پوزش بخواه و بگو شايد وقتي ديگر. جامه بسيار براي شستن دارم -
. كاوه – مامم مرا سفارش كرده كه اگر بر فرمانش ننهادي ، ترا به قهر نزدش بخوانم
. به مامت سپاس مرا برسان و بگو كه گاوه سگ كي باشه تا مرا به قهر جائي ببرد-
مامم مرا سه اندرز فرموده كه در سختي مرا بكار آيد . نخست آنكه دعوتش را با رويي گشاده و زباني نيكو بسوي تو –كاوه
بياورم . بعد آنكه مرا تأكيد داشت كه با دشنام و درشت خويي تو را فرا خوانم و پايان سخن آنكه با پخي كه در فرهنگ لغات پس
. گردني باشد ، ترا به سراي خويش ببرم . انتخاب طريقت از توست
. به جان كاوه كار دارم . باشه يه شب ديگه-
مرتيكه مادرم برات تهيه ديده ! شام درست كرده ! از صبح تا حاال تو آشپزخونه زحمت كشيده برات تخم مرغ آماده كرده ، –كاوه
شب نيمرو كنه . تازه پدرم هم خودش رو آماده كرده كلي نصيحتت كنه و در فوايد خويشتن داري و صبر و در مضار شتاب و زياده
. خواهي برات سخنراني كنه . پاشو وگرنه مادرم نيمرو رو ور ميداره و دست پدرم رو ميگيره مياد اينجا
بابا من هر گونه دوستي با تو رو تكذيب كردم ! شما ها ماشين لباسشويي و كارگر تو خونه تون دارين ، من بدبخت بايد رخت -
. هامو خودم با دست بشورم . بذار به كارم برسم
. كاوه –رخت هاتو وردار بريم خونه ما . برات مي اندازم تو ماشين يه دقيقه اي مي شوره
همين يه كارم مونده . حال اگر اندكي دير به جشن برسيم برايمان خسران دارد ؟-
. كاوه – دارد ، دارد . بيضه مرغ تباه مي گردد . برخيز برويم . شتاب كن . خورشيد خاموش شد . اولين ستاره شب درخشيد
. در حاليكه با خودم غر مي زدم . صورتم رو اصالح كردم و لباس پوشيدم و از خونه بيرون اومديم
. كاوه – بيا ارابه را تو هدايت كن . شايد ديگر چنين چيزهايي پا ندهد و آرزوي راندن ارابه آتشين بر دلت بماند
اگه راي تو بر اين قرار گيرد زهي سعادت كه . من راندن چنين گاري را نياموخته ام .د ون شأن ماست بر چنين كجاوه اي بنشينيم-
. با آژانس برويم
حيف از دراز گوش كه مركب شما باشد . روز نخست كه با درشكه به تهران آمدي را از ياد برده اي ؟ شنيده بوديم كه –كاوه
آسالت را فرش تصور كرده ، گيوه را از پا بركنده اي ! برو و بر ركاب پاي بگذار و بر مسند شاگر شوفر جلوس كن . ما خويشتن
. كالسكه سلطنتي را هدايت مي فرماييم
. هر دو با خنده سوار شديم و به طرف خونه كاوه حركت كرديم
. كاوه ، يه جا نگه دار يه جعبه شيريني بخرم . دست خالي بده بريم-
. كاوه – بد اونه كه نباشه . شيريني براي چي بخري ؟ خودت مثل قند شيريني با اون اخالقت
گم شو ، حاال من يه روز عصباني بودم ها ! حاال مادرت چي درست كرده ؟-
. كاوه – پنجاه تا تخم مرغ رو برات شكونده املت درست كرده
خبري ، چيزي نيست ؟ يعني چه خبر
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت39 رمان یاسمین
نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت
... اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست و پا و-
مرده شور تو رو با اون ضرب المثل رو ببرن . منظورم اينه كه همينطوري چه خبر ؟-
.كاوه – بپر از اين كيوسك روزنامه فروشي ، يه روزنامه بخر هم تو از خبرها مطلع بشي هم من
تا دو سه تا كلفت به آدم نگي ، جواب نمي دي و ول . برو بابا ، چيز خوردم ، ببخشيد ! آدم نمي تونه دو كلمه از تو چيز بپرسه -
. نمي كني
خيلي خب قهر نكن . شنوندگان عزيز با سالم ، اخبار تهران و كوي دلدادگان را به سمع شما مي رسانم . ديروز خانم –كاوه
فرنوش ستايش ، عزيز بابا ، نور چشم مامان ، ليلي معروف ، تهران را به مقصد اروپا ترك گفت . يكي يك دانه فوق الذكر ساعت
چنين شايع است كه نامبرده ، فرنوش ستايش ، عزيز .5 بعدازظهر ديروز بوسيله محمل اختصاصي خود عازم ديار غربت گرديد
دردانه مهندس ستايش ، بعد از حمله وحشيانه و خشونت آميز شخصي به نام مجنون فرهنگ ، جهت تمدد اعصاب به ويالي
اختصاصي خود به مغرب عزيمت فرموده اند . آگاهان از بازگشت بانوي محترم ، گوهر زيباي شهر ، اطالعي در دست ندارند .
گفتني است كه ناظران ، جگر گوشه مهندس ستايش را به هنگام ترك كشور بسيار اندوهناك وصف كرده اند . شايان ذكر است كه
ليلي با چند هزار دالر به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود تمامي اشرفي هاي طال را در خاك بيگانه خرج نموده تا كمي از
. عقده هاي دل غمگين گشاده شود . تا يك جاي بعضي ها بسوزد ! يعني دل بعضي ها بسوزد . پايان خبر ديروز
. انگار يكي چنگ انداخت و دلم رو از جا كند . هيچي نگفتم . ساكت جلوم رو نگاه كردم
. كاوه – چشمت كور ، دندت نرم . ناز و نوز كردن اين چيزهارو هم داره ديگه
. منكه چيزي نگفتم-
. كاوه – رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون
. آرزو مي كنم هر جا كه هست ، خوشبخت باشه و خوشحال-
. كاوه – ميگن تنها چيزي كه حدي نداره ، خريته
. عاشق نيستي بفهمي من چي ميگم -
ببخشيد جناب مجنون . حاال خيالت راحته كه ليلي سفر كرده ؟ اگه چند وقت ديگه با رقيب اونو ببيني ، سرت به سامون مي –كاوه
آد و دلت قرار مي گيره ؟
. نه ، نه اون كه توم فكر مي كني برام ذره ذره مردنه . اما يار خوش باشه ، گور پدر دل ما-
. كاوه – صيد با پاي خودش اومده بود تو دام . صياد ما چرتي بود . حوصله صيد سر رفت ، راهش رو كشيد و رفت
. بگو هر چه مي خواهد دل تنگت بگو-
. كاوه – باور كن بهزاد ، هر بار كه از دستت عصباني مي شم ، ميرم خونه و هي محكم مي زنم به كليه م و بهش فحش ميدم
! مي بينم گاهي كليه ام درد مي گيره ، نگو مشت ميزني رو اون يكي-
كاوه – پسر تو براي من مثل برادري . براي پدر و مادرم مثل پسر دومشون . چرا لجبازي مي كني ؟
بازم شروع كردي؟ تو مثل برادر متي ، عاليه . پدر و مادرت هم دور از جون مثل پدر مادر خودم . اين هم عاليه . اما ديگه از -
. اون حرفا نزن
. در همين موقع به خونه كاوه كه يه خونه بسيار بزرگ با حياطي كه مثل باغ بود رسيديم
هر وقت پا توي اين خونه ميذارم حرص مي خورم . توي اين خونه به اين بزرگي سه نفر با دو تا كارگر زندگي مي كنيم . –كاوه
... ده تا اتاق توش خاليه . اون وقت تو بايد
كاوه دست بردار . منو آوردي مهموني يا آوردي بچزوني ؟-
كاوه – آهني را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ
بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ
بالخره من نفهميدم سيه دلم ؟پاك دلم ؟چي م؟-
. كاوه – چارپايي بر او كتابي چند . برادر من قهرمان بازي رو بذار كنار . تو اين روز و روزگار بازار نداره
. من هيچوقت بازاري كار نكردم-
: كاوه نگاهي به من كرد و مستأصل گفت
. بفرماييد ، پياده شيد انسان پاك
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📅 #تقویم_نجومی_یکشنبه
1397-09-25( ۲۵ آبان ۱۳۹۷)هجری شمسی
1440-04-08( هشتم ربیع الثانی ۱۴۴۰) هجری قمری
2018-12-16( ۱۶ دسامبر ۲۰۱۸)میلادی
🌹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
♦ روز پژوهش
🌛این یکشنبه قمر در برج #حمل واقع است.
🌸 این یکشنبه برای امور زیر خوب است:
🔹خرید و فروش
🔹شکار و صید
🔹 مسافرت خوب است
🔹برای انجام کارهای مهم نیک است
🔹 دیداربزرگان
🔹آغاز معالجات و درمان
🔹 ارسال کالاهای تجارتی
🌹نوزاد تولد شده در این یکشنبه شایسته و صالح باشد و عمر دراز دارد ان شاالله.
🌷اما #مباشرت در این یکشنبه شب ، (روز یکشنبه که شب شد ) #مستحب و امید است فرزند حاصل از آن حافظ قرآن شود و راضی به قسمت و روزی خویش باشد. و از جمله مباشرت برای دفع غرائز و صحت جسم خوب است به سفارش امام رضا علیه السلام.
✂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، #مکروه و باعث کوتاهی عمر گردد .
🚫 #خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ،خوب نیست و موجب دردسر می گردد.
🚫️ این یکشنبه برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره یا همان پودر بهداشتی ) روز مناسبی نیست. بطور کلی نیمه اول ماه (۱۵ روز دوم ) چون جرم ماه در حال بزرگ شدن است برای نوره کشیدن مناسب است. اما از فواید نوره: بطور کلی نوره کشیدن موجب تقویت بدن می گردد.
🔹 یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕 یکشنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
🕓 وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
🌸 اذکار روز یکشنبه :
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
🌸 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به حضرت علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع :
📔حلیة المتقین
🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📖 مفاتیح الجنان
🗒تقویم جامع رضوی
📗 بحارالانوار و...
🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
꧁🌺꧂گلچین꧁🌺꧂
🌼🍃🌸🍃🌼
#داستان_زیبا🌹🌹🌹
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.
موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.
بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت.
وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.
جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت....
🌹🍃🌹🍂🌹🌹🍂🌹🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_سـوم
✍قدرت دستان مادر، هر دو ما را به
سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام باباآنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد گوشهایم یخ زد
تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم نگرانی شادی یا غمگینی اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار دوبار سه بار جواب دادم صدای عثمان بود
صدای عثمان بلند شد:چرا جواب نمیدی دختر با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم: عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود چرا ناراحت نبودم چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد در را باز کردم عثمان بود با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش..
نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:چی شده؟ طوریت شده کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه به سمت پدرم رفتم:بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در رابست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده سر جای قبلم نشستم مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد
💕🌹💕🌹💕
✍فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی مثه الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم: بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت:پس یادت نره چی گفتم
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند ماساژ قلبی تنفس مصنوعی احیا هیچ کدام فایده ایی نداشت نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..
مُرد تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسیداما چرا خوشحالی در کار نبود یکی از امدادگران به سمتم آمد:خانوم شما حالتون خوبه صدای عثمان بلند شد دخترشه ترسیده چرا دروغ میگفت، من که نترسید بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:اجازه میدی، معاینه ات کنم عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد:سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_چهـارم
✍ وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت:پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه
مهم نبودهیچ وقت مهم نبود مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟
سرم گیج رفت چشمانم را بستم: اهمیتی نداشت نه خودش نه مرگش
عثمان نفسی پر صدا کشید:با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده
نگاهش کردم :اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی
کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند
تن صدایش را پایین آورد:میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:هر چند که حال خودتم تعریفی نداره
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان
سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم، پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره
از کدام رنگ حرف میزند؟در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید
صدای زنگ در بلند شد: غذا رسید نترس، نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه
💕🌹💕🌹💕
✍مدتی از آن روز گذشت عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد خانه را کمی مرتب میکرد به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد نصحیت میکرد پرستاری میکرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند چون من اهل ولخرجی نبودم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد سکوت خیره شدن چسبیدن به اتاق و سجاده نخوردنِ غذا همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم
حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#دعانویس
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانههاشان راه نمیدادند .
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس
می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم .
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم .
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد .
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند .
بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجة بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍داستانِ واقعی حکایت شنیدنی ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج
✅دختر آیت الله اراکی عازم سفر حج بود،نگران بود قبل از سفر از ازدحام جمعیت هنگام طواف بیت الله، از پدر خواست ذکری را بیاموزد به او که کمک حالش باشد برای انجام مناسک،آیت الله ذکری را قبل از رفتن به او آموخت: «یا حفیظ و یا علیم»
می گفت دختر آیت الله در طول ایام حج این ذکر را می گفتم و بی دغدغه زیارت میکردم،روزی عده ای از مسلمانان سودانی هم آمده بودند زیارت خانه ی خدا، ازدحام شد اطراف بیت الله، غصه ام گرفت که ای کاش بود محرمی همراهم که مرا محافظت می کرد در این جمعیت
🌀همین که این فکر به ذهنم رسید کسی از پشت سَر به من گفت همراه امام زمانت باش تا محافظت شوی، بی مقدمه پرسیدم امام زمانم کجاست؟ جواب داد مقابلت، جلوتر از خودم دیدم سید جلیل القدر و با کمالاتی را،همراهش شدم و شروع به طواف خانه ی خدا کردم، هیچ کس نزدیک نمی شد در طول آن دقایق، همین که طواف تمام شد دیگر آن بزرگمرد را مشاهده نکردم...
💚 امام زمان ما قربانش رَوم غیرت دارند به زنان امتشان، در دعاهایشان از خداوند می خواهند به زنان این امت عفت و حیا عنایت کنند، خیلی غصه ی مارا می خورند مولا، از ما و نگرانی هایمان تک تک باخبرند، ای کاش ما هم کمی از نگرانی هایشان با خبر می بودیم...
جغرافیایِ کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شَود این سرزمین به من
📚برداشتی آزاد از ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
نویسنده: #سین_باا😎
شب شده بود که رسیدم شهر خودمون...
اتوبوس جلوی در دانشگاه نگه داشت.
آقای خالقی بلند شد ؛بعد از احوال پرسی ک از بچه ها کرد گفت :
بچه ها میشه ازتون یه خواهش کنم ؟🙃
.
میشه بمونید بر سر #عهدی ک با شهدا بستین ؟
بغضم گرفت ..😞
یعنی میشه بمونم برسر عهدم ؟
میشه دیگه بد نشم ؟😓
دوس دارم حال دلم همین شکلی بمونه خدایا میشه کمکم کنی ؟!🙏
اونشب تا صبح با خودم حرف میزدم و اشک میریختم..😭
دلتنگ شبای قشنگ خوابگاه بودم ..
دلتنگ روایتگر یا ...
حتی دلتنگ اخمای #آقای_برادر 😐
با صدای اذان صبح بلند شدم
و رفتم وضو گرفتم..
نماز خوندم ..
با همون #سجاده ام ک تو سفر بهمون داده بودن..📿
بعد از نماز به نیت تمام شهدامون یک دور تسبیح #صلوات فرستادم..🌺
#قرار_دل_بیقرارم_بمونید..💔
روز بعد با یه تیپ کاملا ساده رفتم دانشگاه ..
نمیدونم چرا..؟!
اما دیگه دوست نداشتم آرایش کنم
یا اونقدر به خودم برسم که همه نگاه ها روی من باشه ...💅
وقتی رفتم سر کلاس اولین صندلی خالی نشستم ..
شنیدم ک دوستم الهام از آخر کلاس گفت
تو چرا شدی عین میت؟؟😑
بلند شد اومد کنارم صورتمو گرفت و گف :اتفاقی افتاده ؟!
+نه الهام خوبم بخدا ...😄
(بالاخره باید عادت میکردن به ریحان جدید😎)
پایان اون روز رفتن دفتر بسیج دانشگاه ..
آقای خالقی تو اتاقش بود
_سلام
وقتی منو دید بلند شد 👀
+سلام خانم صالحی بفرمائید..
رفتم رَمِ دوربینمو دادم دستش ..📸
_آقای خالقی این عکس ها و سفارش شما 😊
لبخند زد ؛ ممنون لطف کردین 🌺😄
با خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون ..
کاش منم مث شما #آدمخوبی باشم..💔
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
#شاید_معجزه ❤
#قسمت _چهاردهم 4⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
هنوز مناطق بودم..
باید تا اوایل عید نوروز اونجا میموندم ..
روزای خوبی برام سپری میشد ..
اینجا بودن و کنار #شهدا نفس کشیدن رو به هرجای دیگه ترجیح میدادم..
اونقدر کنارشون نفش کشیدن #قشنگ بود
که دوس داشتم کل عمرم و زندگیم رو بمونم کنارشون ..😍😍
امروز خادم اروند بودم..😎
داشتم از همون آب های جاری اروند وضو میگرفتم..
که گوشیم زنگ خورد 📱
رضا بود 😑
کاروانشون ک چن روزه رفته چیکار داشت دیگه ؟
+به سلام داش رضا فرمانده 😒
دوباره این بشر چندش شد و گفت:
سلام عزیز دلم خوبی نفسم
بعدشم خودش مرد از خنده😂
_حرفتو بگو رضا نمازه وقت ندارم !😐
خواستم بگم #عکسات خیلی قشنگ شده
شهید شی همشو خودم برات قاب میگیرم
خداحافظ عشقم😉
(قطع کرد)
چی گفت این بشر من که نفهمیدم..😐
#شاید_معجزه ❤
شاید یک ماهی از اون سفر که این روز ها به عنوان #سفر_عشق ازش یاد میکنم، گذشته..💔
تو این یک ماه اونقدر خودم رو به #شهدا نزدیک کردم ک حتی مامانم تعجب کرده !
من #رفیقامو پیدا کردم رفیق هایی که برای تا آخر عمرم کافیم بود...😍
تو همون هفته از طرف آقای خالقی دعوت به همکاری شدم..
یعنی شدم عکاس ثابت تمام مراسمات دانشگاه 😎
زود تر از چیزی ک فکر میکردم کارت #بسیج فعال رو بهم دادن...
لبخند زدم ☺
از یادآوری روزیکه بچه ها کارتو تو دستم دیدن ..👀
همه میگفتن :
ریحانه مگه تو از بسیج متنفر نبودی ؟!😐
من عاشق شهدا بودم هرچی اونا دوست داشته باشن ،من انجام میدم ..❤
داشتم میگفتم..
این روزها اونقدر سرم گرم شده؛
یادواره شهدا ، ایام معنوی جشن و شهادت ..
این روز ها بیشتر از هروقت دیگه نمازام برام لذت بخشه ..😍
این روزها حال دلم #بهشته💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
--—--------------------------------
✅ 🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662