eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱حکایت روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است. خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست. لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کرد، براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دستهایش را کجا بگذارد، که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه ی راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى در قلب همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرفهای دلتان را بیان کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم آنجا چه خبر بود بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه کنار دیوار ایستادم و گوش کردم عثمان با مردی حرف میزد مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس و این عثمان را دیوانه میکرد ناراحت بودم از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود پر از مسلمان غوطه ور در کلمه ی خدا  آنجا ته ته دنیا بود تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید 🍃🌼🍃🌼🍃 ✍صدای عثمان کمی بالا رفت تونمیفهمی دارم چی میگم انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم پس یه چیزایی حالیمه انقدر جریانو پیچیده نکن سارا نباید از اینجا بره اینو بکن تو کله ات هر درمانی هر تجویزی هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه تو همین شهر مرد با لحنی پر آرامش جواب داد آروم باش پسر تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟ روی زمین چمپادمه زدم پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:ساراسارا تو اینجایی پیشانی به زانوام چسباندم دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم مسلمانها، همه شبیه به هم بودند در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو عثمان رو به رویم زانو زد صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید در جایی در کنارِ عثمان ایستاد بی حرف بی کلام حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم سارا جان از کِ کی اینجایی منظورم اینکه کی اومدی؟چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید نفسهایش تند بود و عمیق سکوت کرد احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟ عثمان اعتراض کردآخه مرد ایست داد:هییس ممنون میشم رفت با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی یا اینکه مکث کرد طولانی یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی باز هم میل خودته راست میگفت میتوانستم شکایت کنم اما عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود ولی من کمک نمیخواستم وقتی با سکوتم مواجهه شد از نفسش کمک گرفت نفسی عمیق و پر صدا من همه چیز رو میدونم و اینجام تا کمکت کنم اما من تقاضایی برای کمک نداشتم پس ایستادم و آماده رفتن من احتیاجی به کمکتون ندارم در سکوت نگاهم کرد سری تکان داد و لبانش را جمع کرد شک دارم البته راجع به شما اما در مورد اون زن نه مطمئنم که نیاز به کمک داره جسارتش عصبیم میکرد بلند شو و از خونه ی من برو بیرون ایستاد و دستی به کت و شلوار سرمه ایی رنگش کشید:در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های عجیب غریبی شنیده بودم اما انگار فقط در حد همون افسانه ست عثمان لیوان به دست رسید چیزی شده این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه ایی عصبی کننده بود دندانهایم روی هم دیگر ساییده میشد به سمتم آمد درست رو به رویم ایستاد و در چشمانم خیره شد:عثمان من که میگم فکر ازدواجو از سرت بیرون کن.ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن صدای اعتراض عثمان بلند شد: یان، ساکت شو ... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود با صدایی خفه به سمتش هجوم برم گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم. دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد آرووم مودب باش دخترِ ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم فریاد کشیدم من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد ببند دهنتو بیا بریم بیرن و او را به سمت در هل داد دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بربیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف سارا من عذر عصبی بودم آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم:گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شدکلافه به سمت حمام رفتم آّب سرد را باز کردم و با لباسهایم، در مسیر دوش ایستادم آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکسِ من و دانیال، چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان چطور من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت ایران کجایِ نقشه ی زندگیم بوداما دلم به حالِ این زن میسوخ زنی که تک فرزنده والدینش بود و از ترسِ ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند یان راست میگفت، در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم دوست داری بری ایران حوضچه ی صورتش پر از اشک شد این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود 🍃🌼🍃🌼🍃 ✍پریشان و گیج از خانه بیرون زدم شب  بود و تاریک وارد اولین کلوپ شبانه شدم شاید آرامم میکرد همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد  تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد:اگه قصد کتک کاری نداری بشینم در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد من زیاد با این چیزاموافق  نیستم بیشتر از آرامش، تداعی میکنه، مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی، بی جواب! سرم را روی میز گذاشتم فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد بعد از اینکه عثمان از خونه ات اومد بیرون، تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان؛زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه او هم از خدا حرف میزد این خدا انگار خیالِ بی خیالی نداشت صدایش صاف بود میدونستی عثمان هم روانشناسی خوونده اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست مخصوصا اخلاقِ افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت، من همونجا تو ماشینم منتظرموندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش و قوسی به صورتش داد ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم صاف نشست مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجهه شد دستش را زیر چانه اش زد ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر از حالِ وخیم روحش از سکوتی که امکانِ ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و.. و. در سکوت فقط گوش دادم تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼 ‌
گویند مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند... کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه... اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه... بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. 🏴 رحلت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را محضر ولی نعمتمان حضرت رضاعلیه السلام و آقا امام زمان (عج) وهمه شیعیان و محبین حضرتش تسلیت عرض مینماییم. #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ••••✾🌿•🌺💜🌺•🌿✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت43 رمان یاسمین ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين . خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين
رمان یاسمین كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي عالقه دارن ؟ . خنده ام گرفت . كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟ . كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي : نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟ - : سرم رو پايين انداختم و گفتم . بله معذرت مي خوام- فرنوش – همين ؟ . نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد- . فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين . شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم - برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش : كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟- مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟- . فرنوش- ازتون خواهش كردم . پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين- به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند : و گفت بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب - . كرد اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود : رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم . حاال اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد- . نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفتارو بكني ؟- . فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد- فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد عالقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟ من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . . اينا رو ميگم كه بدوني ! فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون- ! فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خالف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل . يه پناهگاهي اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو . هموني هستي كه دنبالش مي گشتم . احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي !براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي . تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه . ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست : همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و .بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي : يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت . سردمه يخ كردم- . هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ، . روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد . فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد حاال آروم شدي ؟- . فرنوش سرش رو تكون داد .خب حاال بريم تو . سرما مي خوري- : بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت ! دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بالخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه- . فرنوش نگاهش كرد و خنديد تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي .دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته . بود : ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت !كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين- كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله ؟ . همه خنديدن . فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين . كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني ؟- ! كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد . صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت ! ژاله – ديگه صحبت ها باالتر از ليسانس شد . دوباره خنده مجلس رو پر كرد . فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين : كاوه آروم گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️ خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــا... وقتی همه چيز را به تو مي سپارم نورِ بي كرانِ تو در من جريان مي یابد 💕 و دعايم به بهترين شيوه ممكن متجلی می شود پس هم اكنون خود را در آغوشت رها ميكنم تا تمام آشفتگی ها و سردرگمي هايم در حضور امن و گرمِ تو به آرامی ذوب شوند و از ميان بروند. به امید خودت ای مهربان ترین مهربانان .. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق و ایمان قلبی بگوییم 🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 خدایا به امیدتو نه به امیدخلق تو #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن که عثمان هم یه مسلمونه و تا جایی که میشد کمکت کرده شاید ایران هم مثه عثمانِ مسلمون، یادم بد نباشه کمکهای عثمان محضِ علاقه ی احمقانه اش بود... ماد به ایران چه چیزی را به گندآب میکشید لابد تمام زندگیم را چانه اش را خاراند اگه عثمان بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت کنم احتمالا میکشتم صدایش پچ پچ وارش به گوشم رسید پسره احمق عثمان چقدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش میدانست با انگشتانش روی میز ضرب گرفت اصلا شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرشو میکنی اما خب به یه بار امتحانش میارزه حداقل فقط و فقط به خاطره اون زن که اسم مادر رو به دوش میکشه راستی چرا خودتو ایرانی نمیدونی صدایم کش میآمد: من نه ایرانیم نه مسلمون من فقط سارام سری  تکان داد اوه..با اینکه قابل قبول نیست اما باشه خیلی دوستدارم نظرتو در مورد اون عثمان دیوونه بدونم اونکه روی ابرا راه میره نمونه ایی بارز از یه عشق شرقی حرفهایش مسخره بود.تلو تلو خوران ایستادم اونم یه عوضیه مثه پدرم مثه برادرم و همه ی مردها ابرویی بالا انداخت:اوه متشکرم دختر ایرانی فکر میکردم مشکل تو با مسلمونهاست اما ظاهرا بیشتر یه فمنیستی کمی سرش را خاراند و به چیزی فکر کرد: آخه فمنیست هم نیستی اگه بودی که حال و روز مادرت اونطور نمیشد واقعا تو چکاره ایی؟ قدمهایم سست و پر لرزش بود من فقط سارام سارا ندایی از درون مرا به سمت ایران هل میداد مادر حقِ زندگی داشت او تمام عمرش صرفِ حفظ من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد اما اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود کاش هرگز به دنیا نمی آمدم اما به قول یان، به یکبار امتحان میارزید کمترین سودش، ندیدنِ عثمان بود یان بازویم را گرفت تا زمین نخورم بهتره ببرمت خوونه اگه اینجا اینطوری رهات کنم باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم چون احتمالا عثمان دو تا پامو خورد میکنه حرفهای یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران مدام در ذهنم تکرار و تکرار میشد و من سرگردانتر از همیشه! آن  شب در مستی و  گیجیم،یان مرا به خانه رساند وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم نگاهش کردم عثمان یه کلید داره خنده روی لبهایش نشت در مورد حرفهام فکر کن یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم پس به رودخانه پناه بردم تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود نمیتوانستم تصمیم بگیرم ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠 6⃣1⃣ نویسنده: 😎 اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚 بریم یکی از روستاهای دور استان .. از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉 منم که طبق معمول بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅 اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃 20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود.. حال خوبی بود‌ اون روزا💚 وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان.. روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐 شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم.. البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺 یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺 گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم... دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم.. گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک .. فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت.. بهشون شعر کودکانه یاد میداد.. نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑 و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊 و جوونایی که دور جمع شده بودن 🌺 و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒 همه دور هم حالشون خوب بود😍 ❤ تو حال و هوای خودم بودم ..🙄 که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋 اسمش ماه بانو بود..🌛 همه صداش میکردن بی بی ماه ... شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔 دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون .. الانم که توی حسینیه بودن💚 +چطوری ریحانه بانو ؟☺ _خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉 لبخندش پهن تر شد .. انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊 +خوبم گل دختر ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑 خندم گرفت ..😄 _نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈 +قصد ازدواج نداری ؟😒 _فعلا که نه 😂 یکم صورتش درهم شد.. ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو.. فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍 فکر کنم نداشته باشی ..😶 بسته رو داد و رفت .. یه بسته مربعی شکل بود .. معلوم بود توش پارچه است .. بازش کردم .. بود ❤ بوی یاس میداد😍 راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃 😉 😎 💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗 --—-------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662