eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیه ویژه ولادت سرور و سالار شهیدان اقا امام حسین (ع) 👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 قرعه کشی کربلا👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫داستانی واقعی از یک قاضی مصری یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم. و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. 💫"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند 🌷@Dastanvpand
اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است! تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود از جمله های ماننده: "همیشه دوست داشتم" , " عاشقتم" , " هیچ وقت نتوانستم بگوییم دوست دارم" , " مرا ببخش " , "اولین و آخرین عشقم تو بودی " و . . . هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند حاضر هستند کل داراییشان را بدهند برای اینکه وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند! خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند کاشکی هر روز , روز آخر بود تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدم!قدر یکدیگر را میدانستیم!!! کاشکی به جای لج بازی , غرور ، لحظه ای را با عشق سپری میکردیم! لحظه ای باور کن فردا زندگی و دنیا تمام میشود. 🍓☘ @Dastanvpand
هدیه ویژه ولادت سرور و سالار شهیدان اقا امام حسین (ع) 👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 قرعه کشی کربلا👆👆
🍃🌸تقدیم به تو دوست خوبم🌸🍃 🍃🌸الهی ،،،،،،،،، قامتش را خم نگردان_ 🍃🌸دوچشمش را ،، پر از شبنم نگردان_ 🍃🌸نصیبش ،، خنده ای بر لب بگردان_ 🍃🌸دلش را ،،،،، جای درد و غم نگردان_ 🍃🌸خدایا ،،،،،، فال او را خوش بگردان_ 🍃🌸از عمر ،،،،،،،،، نازنینش ڪم نگردان_ 🍃🌸الهی ،،،،،،،،، اَحسَنُ الحالش بگردان_ 🍃🌸پناهش باش و ،، بی محرم نگردان_ 🍃🌸تو او را ،،،،،،، از بلا دورش بگردان_ 🍃🌸مریض و ،،،،، در پی مرهم نگردان_ 🍃🌸ز قلبش ،،،،،، غصه را بیرون بگردان_ 🍃🌸اسیرش در ،،،،،،،تب و ماتم نگردان_ 🍃🌸خدایا ،،،،، خالقا ،،،،، شادش بگردان_ 🍃🌸گرفتارش ،،،،،،، در این عالم نگردان_ 🍃🌸بفرست واسه اونایی 🍃🌸که خیلی دوسشون داری 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ممنونم که برادر خوبی برای راز هستی، مراقبش باش هیچ وقت نهاش نذار، راز خیلی مظلومه. رامین دستش را رو
پنجاه و پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 رامین در سکوت رانندگی می کرد و من از شیشه ی کنار دستم به بیرون خیره شده بودم بی صدا اشک می ریختم. به خانه که رسیدیم با سلامی کوتاه به اتاقم رفتم. بی حال با همان مانتو روی تخت دراز کشیدم، حس و حال چیزی را نداشتم. گویا اتمی خنثی معلق در هوا بودم، قلبم تیر کشی د دستم را روی سینه ام گذاشتم، زمزمه کردم: عاشقم من، عاشقی بی قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم، آرزویی جز تو در سر ندارم. جز تو در سر ندارم. قطره اشک گوشه ای چشمم روی گوشم ریخت. نمی دانم چطور و په زمانی به خواب رفتم. صبح با صدای رامین چشمم را گشودم. شانه را تکان داد و مهربان گفت: ـ راز؟ راز خانوم؟پاشو چقدر می خوابی؟ چشمان را به هم فشردم کش و قوصی به خودادم؛ سلام دادم: ـ سلام صبح بخیر. خندید و سری تکان داد: ـ صبح کجا بود خواهر من؟ ساعت یک ظهره! سر جایم نشستم و به ساعت روی مچم نگاه کردم، درست بود، نگاهی به من انداخت و گفت: ـ چرا با مانوتو خوابیدی؟ کسل از روی تخت بلند شدم و دکمه ی مانتو ام را باز کردم. و جوابی ندادم دوست داشتم زود تر بیرون برود تا به سام زنگ بزنم، و از حالش با خبر شوم که رامین گفت: ـ سام زنگ گفت رسیده. شوکه رویم را به سمتش بر گرداندم: ـ واقعا؟ چه زود رسیده؟ رامین به سمت در رفت و گفت: ـ نصف شب حرکت کرده، زنگ زد نگران نباشی. لبخندی به لب های بسته ام جاری شد، نفسی راحت کشیدم که یار جانیم سلامت به مقصد رسیده: ـ خدارو شکر. نگاهی به من انداخت و با لحن جدیی گفت: ـ راز کمی به خودت بیا، چرا اینقدر آشفته ای؟ نه به خودت می رسی نه با کسی حرف میزنی؟ تو لاله و مهسا همیشه با هم بودید الان چرا با هم قرار نمی ذارید بیرون برید یا خونه ی هم؟ بر گرد به زندگی قبلت، می دونم بین و تو حسام چی گذشته ولی باید یاد بگیری با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنی. برادرم حرف می زد و من به یاد خاطرات سام بودم، شاید درست می گفت، ولی من نمی تونستم نبود سام را تحمل کنم. بغض کردم، وسط اتاق با موهای به هم ریخته، مانتوی آویزان بر تنم. به گل های فرش خیره شدم. دست گیره ی در را رها کرد. و با دو قدم به من رسید شانه هایم را محکم گرفت و تکانم داد، خیره در چشمان بارانیم شد. صدایش آرام ولی پر تحکم بود: ـ راز تمام کن این حال زارتو، من هر کاری کردم بین تو و سام خاطره ی خوش باشه، با بابا جنگیدم، با مامان حاظر جوابی کردم، توی روی آقا بزرگ به خاطر تو ایستادم، بازهم پشتتم فقط ضعف و ناتوانیت رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، تمامش کن برگرد به حال قبلت، چیه اینقدر چشمات اشکیه؟ فکر می کردم دختر قویی هستی! جمع کن خودتو. قطره اشک درشتی از چشمانم چکید، دستش را پشت سرم گذاشت، سرم را به سینه فشرد و به پشتم زد. ـ قوی باش راز قوی. سرم را بوسید، از من فاصله گرفت، از اتاق خارج شد. روی زانو افتاده و مشتم را محکم روی زانو فشردم. ناله کردم: آخه چطور می تونم بدون سام قوی باشم؟ چطور میشه شاد باشم؟ اصلا چطور میشه نفس بکشم!؟ بلند شدم، به اطراف نگاه کردم، دنبال گوشیم بودم، کمی فکر کردم و به سمت تختم رفتم، دیشب در جیب مانتویم بود. یک زانوام را روی تخت گذاشتم و گشتم تا پیدایش کردم. شماره ی سام را گرفتم، خیلی زود جواب داد: ـ جانم راز؟ لبخندی زدم و اشکم را پس زدم: ـ سلام، خوبی؟ ـ خوبم عزیزم، تو چطوری؟ آهی کشیدم: ـ مگه میشه از تو دور بود و خوب باشم؟ ـ فدات بشم من که زود بر می گردم این حرف ها چیه؟ برو بیرون و با دوستان خوش باش. لبه ی تخت نشستم و موهای ریخته در صورتم را کنار زدم، جواب دادم: ـ حوصله ندارم. صدایش محکم در گوشم پیچید: ـ راز کمی خودت رو شاد نشون بده داری رامین رو داغون می کنی. متعجب گفتم: ـ وا من که دردم مال خودمه! ـ نکن راز، من مردم و می دونم داداشت چی میکشه پس کمی خود دار باش. بی حوصله گفتم: ـ باشه سعی می کنم، ولی سخته، میترسم تا بیای من و به زور وادرار... ادامه ندادم، که گفت: ـ نگران نباش ما خدارو داریم. شانه ای بالا انداختم: ـ نگرانم ولی سعی می کنم دیگه رامین رو ازار ندم. فعلا کاری نداری؟ خندید گفت: ـ آفرین دختر خوب، برو به سلامت. خداحافظی کردیم، گوشی را روی تخت رها کردم و بی حوصله به سمت لباس هایم رفتم، برداشتم و راهی حمام شدم،زیر دوش به همه چیز فکر کردم؛ حال زار من باعث آزار برادر غیرتیم می شد، خوب می دانستم که چقدر خودش را نگه می دارد. "آخ سام؟ بی تو با این دستان یخ کرده چه کنم؟ گرمای وجودم بودی، همچون آفتاب پر محبت بر من تابیدی... حال که نیستی یخ می زنم و از سرما می میرم... اصلا بگو بدانم چرا نمیرم؟ آرای زندگی بی تو برایم محال محال است، " 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🍃 نظری: پنجاه و شش🌹🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 تصمیم گرفت بیشتر خود دار باشم، چند شب اول ساعت ها با هم صحبت می کردیم، او دلتنگ من، من دلتنگ او! بر خلاف گفته ی رامین اصلا دلم نمی خواست با مهسا یا لاله دیدار داشته باشم، چرا که آن شب مرا به باد حرف کشیده بودند، از نگرانی و آشفتگی من بیچاره درکی نداشتند، ولی سعی کردم خودم را آرام و بی خیال نشان دهم، روزها می گذشت و تماس سام کم و کمتر می شد، نگران بودم، ولی به اوهم حق می دادم که کمی راهت زتدگی کند، بنا بر این چند روز دندان روی جگر سوخته ام گذاشته و تماس نگرفتم و به پیام ها و تماس من هم پاسخ نمی دادم با همه دلتنگی ها و نگرانی هایم دلم نمی خواست رامین را در گیر کنم. تا اینکه یک شب که با موبایلم سر گرم بودم، از دیدن نامش ذوق زده شده و از جای بر خواستم نمی خواستم مادر یا پدر متوجه شوند،به اتاقم رسیدم، داخل شدم و در را پشت سرم بستم سریع جواب دادم: ـ سام. صدایش در گوشم پیچیدو قلب نا آرامم را به تپش انداخت: ـ سلام خوبی؟ طبق عادت همیشه به سمت پنجره رفتم،پرده را کنار زدم و جای خالیش را به نظاره نشستم، جواب دادم: ـ خوبم ممنون، ـ چرا دیر جواب می دی؟ بابا و مامان پیشم بودند، چه خبر؟ آهی کشید: - ای بد نیستیم. شاکی شدم و با دلخوری گفتم: - چرا زنگ نمی زنی؟ خیلی دلگیرم ازت! کلافه گفت: - راز حوصله ندارم خیلی داغونم، داغون. با تعحب گفتم: ـ چرا چی شده مگه؟ نفسش را پر صدا بیرون داد: - نپرس که هودمو بیچاره کردم، نپران شدم پرده را انداختم و به دیوار کنار پنجره تکیه دادم: - چی شده سام؟ حرف بزن. صدایش گرفته شد: خراب کردم راز، به خدا نمی دونم چطور بگم که چه گندی زدم، قلبن تیر کشیدو دستم را روی قلبم گذاشتم همانجا تکیه بر دیوار نشستم، - سام کُشتی منو بگو ببینم چی شده؟ بعد از کمی سکوت به حرف آمد: - راز شرمندتم، ببخش منو به خدا باور کن من مطمئنم بی تقصیرم... نگران تر با صورتی که از درد قفسه ی سینه ام جمع شده بود نالیدم: - حرف بزن سام، تا نگی که نگی دونم. فردا میام تهران باید حضوری ببینمت اینجوری نمیشه، التماس کردم. تورو خدا سام بپو چی شده؟ باز هم سکوت کرد: - اینجور نمیشه میام میگم. فعلا خداحافظ. منتظر جواب من نشد!مرا با یک دنیا فکر و خیال که بی رحمانه بر من همچرن شلاق تازیانه می زد رها کرد. نگران بودم و نگران تر شدم... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و هفت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دردی عجیب به قفسه ی سینه ام نشست، کمی ماساژ دادم، بی رمق و افسرده از جای برخواستم، گوشیم را لع ارامی روی تخت انداختم، در خالی که دستم روی سینه ام بودو ماساژ می دادم، دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم، اشک از گوشه ی چشمم چکید و روی گوشم ریخت، دلم گواهی بد می داد،تا به حال سام را اینقدر بی قرار ندیده بودم. به ساعت روی مچم نگاه مردم، ساعت سه بامداد بود و من هتوز در فکر تماس سام بودم که مرا آشفته و به حال بد کشیده بود. بی قرار سر جایم نشستم، دستم را روی تخت کشید بلکه موبایلم را بیابم. بلاخره یافتمش بی توجه به ساعت شماره ی سام را گرفتم! صدای خواب آلودش در گوشم پیچید: - الو بله. آرام صدایش کردم. - سام. گویا تازه متوجه ی تماس من شده بود کمی صدایش را بلند کرد و متعجب پرسید: - راز توای؟ چی شده ؟ با بغضی که بر گلوی بی نوایم چنگ می انداخت گفتم: - سام خوابم نمی برده خیلی نگرانم حداقل بگو چی شده؟ کلافه بودن از صدایش مشخص بود و این موضوع نرا بیشتر می ترساند، یا شاید هم نگران تر می کرد. - راز گفتم میام توضیح می دیم، برو بخواب. لب هایم نا خود آگاه از لحن تندش بهپایین کشیده شد، باصدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد گفتم: - باشه، فردا میای دیگه؟ - مشخص نیست رسیدم تهران تماس می گیرم، شب خوش. شب خوشش را بر خلاف همیشه با خداحافظی به صدا پاسخ و تماس را قطع کردم. دلم مثل سیرو سرکه می جوشید، آرام و قرار هم نداشتم، رفتار سام زمین تا آسمان فرق کرده بود! بی قرار بلند بلند شدم و در حالی که پوست لبم را با دندان می کندم، اتاق را دور می زدم، تیری که قلبم را اصابت کرده بود باعث شد درد شدیدی بر دست چپم بپیجد، دستم را ماساژ دادم، بلکه کمی آرام شوم ولی انگار فتیده نداشت، کاش در این اوضاع همدمی داشتم، افسوس و صد افسوس که به راستی تنها ترین بودم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و هشت🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 دلشوره امانم رو بریده بود، یک روز، دو روز، سه روز، و یک هفته گذشت، اما خبری از سام نشد، با رفتار آن شبش جرات نداشتم باری دیگر تماس بگیـرم، دلم نمی خواست غرورم بشکند و فکر کند دختر آویزانی هستم، تا اینجا هم زیادی خودم را بیقرارش نشان داده بودم. مدام خودم را دلداری می دادم، گویا رامین متوجه حال و روزم شده بود بعد از یک هفته که مرا زیر نظر داشت به اتاقم آمدم، خودم را با کشیدن نقشه ی معماری سر گرم کرده بودم. روی تخت نشست، پشتم به او بود، در همان حال روی صندلی چرخی زدم: ـ جانم داداش کاری داری؟ چهره اش خیلی جدی بود دستانش در هم قفل شد و بعد از کنی وارسی صورتم گفت: ـ از سام چه خبر؟ سعی کردم بی تفاوت باشم، شانه ای بالا اندتختم و جواب دادم: ـ بی خبرم. اخمی کردو سرش را کمی کج: ـ یعنی چی بی خبرم؟ باز هم شانه ای بالا انداخت: ـ یک هفته میشه که تماس نداشتیم. ابرو هایش بالا پرید و پاچشمان گرد و گشاد شده نگاهم کرد؛متعجب گفت: ـ واقعا یک هفته اس که با هم حرف نزدید؟ نفسم را بیرون دادم، سعی کردم به هیچ عنوان نگرانیم را به برادر خوبم نشان ندهم، تبسمی کردم: ـ بله دیگه؛ من تماس نگرفتم، سام هم انگار سرش شلوغه. در همان حال کمی خودش را جلو کشید و خم شد، چشمانش را باریک کرد و گفت: ـ باور کنم؟ لبخندی زدم: ـ بله داداش. گوشه ی لبش را جمع کرد و گفت: قبل رفتنش هر دو چنان بی قرار بودید فکر کردم یک روز همو نبینید هلاک می شید. بلند شد و خندید، دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی فشرد: - خوبه آفرین می دونستم دختر قوی و صبوری هستی. جوابی ندادم، باز هم اخمی کرد و ادامه داد: ـ چند بار زنگ زدم جواب نداد! دل پر آشوبم بی قراری می کرد، ولی من باید؛ به قول برادرم قوی می بودم. یک ماه گذشت،تماس های ما کم و کمتر شد، تا جایی که به حد پیامک رسید، تغییر حالتش برایم جای سوال بود ولی جرات پرسش نداشتم، ترم پاییز شروع شد و من رمقی برای ادمهه تحصیل نداشتم، واحد های عملی سختی برداشته بودم، قصد داشتم غرق درس و کتاب شوم بلکه بتوانم دوری سام بی وفایم را تحمل کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و نه 🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 همراه زهرا انتخاب واحد کردیم، با کلافگی گفت: - وای راز میگن استاد رهنمون خیلی سخت گیره کاش این درس و بر نمی داشتیم. خودکارم را داخل کیفم انداختم، گفتم: ـ حالا از کجا می دونی سخت گیره؟ ـ بچه های سال پیش گفتند. همانطور که سرم پایین بود گفتم: - آخرش که چی؟ باید بگیریم خلاص شیم. کلافه گفت: ـ حس بدی بهش دارم، ازش میترسم. زیپ کیفم رو بستم، نگاهم به زهرا بود که جوابش را بدهم، که با سر رفتم توی سینه ی آقایی! از خجالت سرخ شدم و گوشه ی مقنعه ام را مرتب کردم، بریده بریده گفتم: ـ ب...بخشید آقا حواسم نبود. صدایش بم بود، خیلی عادی جواب داد: ـ موردی نیست گاهی پیش میاد. چنان به سرعت از کنارمان رد شد که صورتش را واضح ندید! زهرا شانه ام را گرفت و با ذوق گفت: - خدا این کی بود دیگه؟ دانش جوی جدید باشه مال.خودمه. خدایش را کشدار گفت، شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ مبارکه، بذار از راه برسه بعد. لب ورچید و خودش را لوس کرد: ـ وا...راز خودت سام به اون خوشتیپی رو داری چی میشه منم یکی مثل سام گیرم بیاد؟ شنیدن نام سام قلبم را به خنجر کشید، خود دار باید بود. با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم و گفتم: ـ مگه من چیزی گفتم؟ برو تورت رو پهن کن. مستانه خندید و پشت سرم دوید: ـ آره والا تورم رو پهن می کنم، اول باید پرس جو کنم کدام رشته اس بعد. غش غش خندید و ادامه داد: ـ فکر کنم باید تورش خیلی ذخیم باشه در نره. از شیطنت خنده ام گرفت، دستم رو بالا بردم و آرام به سرش زدم: ـ خول نشی صلوات. صدای یاسر از پشت سرمان بلند شد که صلوات می فرستاد، هم می خندیدم و هم متعجب ابرویی بالا انداخت گفت: ـ خودتون گفتید: صلوات، زشته نفرستیم. با دهای بسته خندیدم و سپس گفتم: ـ چقدر شما پسرا فضولید! به جای یا سر، بهرام در حالی که می خندید گفت: ـ سلام خانومای مهندس، حق داره خب. اخمی کردم و به راهم ادامه دادم - علیک،خبه حالا بیخیال. زهرا خشکش زده بودیک قدم رفته را باز گشتم، دستش را گرفته به حرکت در آوردم. زهرا نگاهی به پشت سر انداخت و نگران گفت: ـ وای راز اگه این دوتا شنیده باشند که حسابی ضایع کردم!ـ بی تفاوت گفتم: ـ به درک چکار به اینا داری؟ نشنیدن بابا والا زود لو می دادند. ـ خداکنه والا آبروم میره. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت شصت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد: بی خیال بابا بیا بریم. به در خروجی رسیدیم روبروی هم ایستادیم، در حالی که با هم دست می دادیم زهرا گفت: ـ من باید کتاب بخوم نمیای؟ نگاهی به اطراف انداختم و بی انگیزه جواب دادم: ـ نه حوصله ندارم میرم خونه. چشمکی زد و موزیانه گفت: ـ نکنه سام داره میاد؟ آهی کشیدم و بی حال جواب دادم: ـ نه بابا سام کجا بود؟ سرم درد می کنه می خوام زودتر برم خونه حوصله ی خودمم ندارم. اخمی کرد، دستم را فشرد: ـ نکنه حرفتون شده؟ شانه ای بالا انداختم، کیفم را سر شونه محکم گرفتم، دلم نمی خواست احدی از درماندگیم بویی ببرد، بی خیال گفتم: ـ نه بابا چه حرفی؟ کاری نداری؟ قبل از اینکه حرفی بزند فاصله گرفتم و حرکت کردم، صدایش را شنیدم: ـ رفتی که چه کاری؟ دستم را بلند کردم: ـ خداحافظ. جوابش را نشنیدم،چون خرکت کرده بودم، دلم اساسی گرفته بود، با اینکه منتظر تاکسی بودم، بیخیال شدم و پیاده راه افتادم، واقعا قلبم به قلب سام قفل شده بود! با خودم در جدل بودم که چرا تماسهایش کوتاه و پیام هایش حس و حال قبل را نداشت! بعد از کمی پیاده روی تاکسی گرفته و به خانه بر گشتم.دیگر آن راز سر خوش نبودم، حال بدم رو دور تکرار بود!گویا کسی حالم را از نو رپیت می کرد. بعد از نهار به اتاقم رفت چند می شد که خبر از سام نداشتم، شماره اش رو گرفتم، بعد از سه بوق صدای ظریف دخترانه ای به گوشم پیچید، ـ بله بفرمایید؟ در حالی که رنگ زدم را در آینه می دیدم، دستم را روی قلبک گذاشتم، به سختی به خودم جرات دادم تا کلامی بگویم؛ اب گلویم را قورت دادم: - سلام آقا حسام هستند؟ عشوه از صدایش مشخص بود؟ ـ شما؟ نمی دانستم چه بگویم، شک داشتم یکی خواهرانش باشد!صدای سام به گوشم پیچید: - بله جانم؟ آخ با صدایش دلم لرزید، کلافه با بغضی که بر قلبم نشسته بود با صدای خفه ای گفتم: - سام منم راز. - کمی مکث کرد: - یه لحظه گوشی؟ دلم گواهی بد می داد اولین بازی بود سام اینچنین جوابم را می داد! صدایش را می شنیدم انگار مخاطبش همان دختر بود: ـ کی گفت گوشی منو جواب بدی؟ در آن لحظه صدای دخترک بد ترین صدای دنیا بود برایم: - وا چی شده مگه؟ اصلا این خانوم کی بود؟ ـ به تو مربوط نیست برو بیرون تز اتاقم. با ناز سام را صدا کرد: ـ حسام جونم. ـ حسام و... کلافه ادامه داد: الله اکبر. هر دو در حال بحث بودند بی خبر اینکه من زره زره در حال خورد شدن، شکستن و متلاشی شدن بودم. طاقت نیاورده تماس را قطع کردم. گوشیم را محکم به زمین کوبیدم، بغض بیچهاره ام شکست، به زانو افتادم، زانوانم را مشت کرده و و با سری خمیده باریدم و باریدم، مطمئن بودم این دختر با این همه عشوه مرا به روز سیاه کشانده. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662