🌹وضویی که باطل می شد🌹
با هر دست دادي با همان دست مي گيري
مثلا :
اگر جنسي را گران فروختيم ، جنس را به ما گران مي فروشند
اگر در شب عروسي جلوي ماشينها را گرفتيم ، در زندگي جلويمان گرفته مي شود
اگر به ناحق در گوش ديگران زديم ، به ناحق در گوشمان زده مي شود
و ...
✨ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ ... [الحج : 10]
اين در برابر چيزى است كه دستهايتان از پيش براى شما فرستاده ...
✅آيت الله العظمى بروجردى رفتند مشهد، آيت الله نهاوندى در مسجد گوهرشاد پيشنماز بودند، سجاده خود را به آقاى بروجردى دادند. آن چند روز را آقاى بروجردى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بودند.
بعد آيت الله نهاوندى رفتند به نجف اشرف. در صحن نجف، امام جماعت يكى از علماى بزرگ بود. آن عالم بزرگ سجادهاش را داد به آقاى نهاوندى. آيت الله نهاوندى می گفت: رفتم داخل حرم، از على ابن ابيطالب (عليه السلام) اينگونه شنيدم: جا دادى، جا داديم
[حجت الاسلام قرائتي دربرنامه درسهايى از قرآن 2/ 11/ 76]
✅شخصي يك حلب شير را كه موش در آن افتاده بود به شخصي داد و گفت براي مرحوم پدرم نماز قضا بخوان!
و بعد از مدتي براي حلاليت طلبي نزد او رفت و اعتراف كرد كه آن حلب شير، نجس بوده است و طرف با تعجب گفت؛ عجب! پس بگو چرا هر وقت وضو مي گرفتم كه براي مرحوم پدرت نماز بخوانم، بي اختيار باطل مي شد!!
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜ ذکر صالحین ⚜
💞یڪ #خاطره_شیرین و جالب از زبان #امام_خامنه_ای:💞
😄😂😊😀👌
در یڪی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب ڪشور و بازدید از مناطق جنگی ، بعد از ورود ماشین به جادهای خاڪی حضرت آقا به راننده فرمودند : ڪه من به رانندگی علاقه دارم و دوست دارم رانندگی ڪنم ، اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند !
بعد از چند دقیقه ای به یڪ ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف ڪردند تا زنجیر را بندازند ،
سربازی ڪه آنجا بود و ظاهرا تازه ڪار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا ڪرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی ڪنم و رفت و به دژبان گفت:
قربان آدم مهمی تشریف آوردند!
دژبان گفت : ڪیه؟
سرباز دستپاچه گفت :
نمیدونم ڪیه؟ ولی میدونم ڪه خیلی خیلی مهمه !
دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از ڪجا میدونی ڪه خیلی مهمه ؟
سرباز گفت :
نمی دونم ڪیه ولی هرڪی هست آیت الله خامنه ای رانندشه!
😄😂😊😀👌
💞 #حضرت_آقا از این خاطره به عنوان یڪی از شیرینترین خاطراتشان یاد
می ڪند.💞
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب.
هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
✍دهان خود را خوش بو کن با ذکر صلوات بر ۱۴ معصوم (ع)
🌼*دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد(ص)آخرین برج رسالت،منجی و هادی و رهبر صلوات
اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر علی شیر خدا ساقی کوثر اولین برج امامت صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلزار نجابت گوهر پاک طهارت،طاهره هم فاطمه،هم راضیه هم مرضیه دخت نبی یار علی پشت ولایت صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم جان کلام،دُر سخن بر رخ بی تای حسن ابن علی،سبط نبی،نور ولایت با کیاست با سیاست با سخاوت با کرامت صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلگون حسین،قائم غیرت،مرد میدان شهادت با شهامت با سیادت با شجاعت صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر بر رخ زیبای علی زینت عَبادِ زمانه به همان ساجد و سجاد و صحیفه صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر گل خوش بوی علی،باقر گلزار علوم نبوی،کاشف اسرار مکرر صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر عزتِ دم،حقِ کرم،رهبر مذهب شیعه به امام جعفر صادق،صادق آل محمد صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر باب حوائج نهمین گوهر عصمت هفتمین ماه ولایت به امام موسی کاظم صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر شمس دل آرای علی رضوی را مَلِک مُلکِ رضا را به خراسان صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر چهره و سیمای جواد آن مَه زیبای رضا صاحب جود و کرم حب ولا را صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر همه نام فرحبخش علی پدرِ جواد را صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼* دم به دم بر همه دم بر دم به دم بر همه دم بر حُسنِ حسن ابن علیِ عسکری را صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🌼*دم به دم بر همه دم بر صاحب دَم قائم دین مهدی منتظر منتقم و حجت حق را صلوات
🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم
🍃
🌼🍃
۱. ( الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ )
#کانال_حضرت_زهرا_س^👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.
💭♦️
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ
«ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!»
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
💭♦️
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است.....!
💭http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان کوتاه
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯
"پرواز شاهین"
پادشاهی "دو شاهین" کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
آنها را به "مربی پرندگان" دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار "تربیت" کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده "تکان نخورده" است.
این موضوع "کنجکاوی" پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین "پرواز" کند.
"اما هیچکدام نتوانستند."
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم "اعلام کنند" که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد…
"پاداش" خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با "چالاکی" تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا "معجزهگر" شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان "کشاورزی متواضع" را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت:
سرورم، کار سادهای بود، من فقط "شاخهای" راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
"شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد."
*همیشه بالی برای پرواز داشته باشیم*
╭✹••••••••••••••••••💜
💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 #خــاطرات_شهــدا
🌺هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن،
محسن به او گفت:
"شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…"
وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز میشوید.»
💖محسن پاسخ داد:
ما خدمت میکنیم تا آنجا که زندهایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید میشویم.
هرگاه از او سؤال میشد که در جبهه
چه میکند، میخندید و میگفت:
🌺"اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمیدهیم که قابل توجه باشد."
محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانوادهاش متوجه شدند
💖که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای
مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند.
🌹 #شهـید_محسن_نـورایی
روحش شـاد یـادش گرامـی
🌷http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠روزی شیطان👺 همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد🖐 و وسایلش را با تخفیف ویژه 💯به حراج بگذارد!
✨همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور،😒 خودبینی،😌 مال اندوزی،💶 خشم،😡 حسادت،😏 شهرت طلبی 😎و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
🔹در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!💵
کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟
شیطان گفت👹 : این نا امیدی😞 است...
🔸شخص گفت : چرا اینقدر گران 💰است
شیطان با لحنی مرموز😕 گفت :
این موثرترین 👌وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است !؟
🔻شیطان گفت 👺: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب❤️ انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...😏
این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است ،
مراقب "اميدمان"باشيم 🌿🌹
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 داستان کوتاه
«جورج واشنگتن، نخستین رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی میگذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد.
جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام میگیرد.
آن مرد با تکبر و بی اعتنایی پاسخ داد: من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم.
جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رئیس جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت.
💟
سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رئیس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند، بلکه بر ارزش وی می افزاید.»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
خدایا🙏
بجزخودت به دیگران واگذارمان نكن😔
تویى پروردگار ما🙏
قراردہ بى نیازى در نفسمان🙏
یقین دردلمان ، روشنى دردیدہ مان🙏
بصیرت درقلبمان........🙏
خدایا🙏
پناهمان باش
و ما را به حال خودمان وامگذار🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
#شبتون_در_پناه_خدا ✨🌟✨
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨