🌸🍃🌸🍃
#زندگی_به_رنگ_شهدا
یکبار که پیگیر کارهای اداری وام ازدواج بود، کار گیر کرده بود، بهش گفتم آشنایی نیست کارو درست کنه، گفت کار خوبه خدا درستش کنه، بنده ی خدا چکاره ست.
همیشه برای انجام هرکاری تلاشش رو میکرد، قدمش رو برمیداشت، بقیه اش رو می سپرد به خدا، به معنای واقعی اینکارو میکرد.
تکیه کلامش این بود:
"کار دست خداست"
سوریه که بود میگفت دوسه تا از بچه های اینجا خیلی نورانی ان، بهشون گفتم امروز فردا شهید می شید، گفتم عه خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی رفتن اونور گفت از بنده خدا نمیخام. خدا، خدا رو عشقه ….
عاشق شوی، عاشقت می شود، شهیدت میکند ...
به نقل از همسر شهید نوید صفری
✨ومن یتوکل علی الله فهو حسبه✨
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#کار_خوبه_خدا_درست_کنه_عین_الدوله_کیه؟
✨عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه:
کار خوبه خدا درست کنه!
اون یکی میگه:
کار خوبه عین الدوله درست کنه!
عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره.
وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره!
اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره!
دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره.
عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟
میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه!
عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!☝️
👌آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه!
#تکه_ای_از_زندگی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 26 _که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته ب
چون فردا پارت داستانی نداریم، امشب طولانی تر گذاشتم☺️❤️
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت27
_سلام، لطفاً پیام ندید.
_زود نوشتم چرا؟
اوهم زود جواب داد:
_چون دلیلی ندارد.
_همکلاسی که هستیم.
_یعنی همهی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟ در ضمن من ترم دیگه هم با خیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها همکلاسی بودم. باید هر کس از راه رسید چون همکلاسیمه، بهم پیام بده؟
پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم.
خب درست میگفت. ولی احساساتم اجازه نمیداد حرفش را قبول کنم.
حرفش کمی بهم برخورد و جواب دادم:
_ولی من نیت بدی ندارم.
_خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه. ولی کارِ اشتباه اشتباهه دیگه.
_ولی من نیتم ازدواجِ.
بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد.
ماشین را روشن کردم و به خانه رفتم. یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود.
با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد. با هم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالاً این هم از آن کار اشتباهاست.
یاد حرف آن روز راحیل افتادم . روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو با هم پیاده رفتیم.
گفت:
_آقا آرش من و شما عقایدمون باهم خیلی فرق داره.
منم گفتم:
_عقاید شما برای من محترمه.
با تعجب گفت:
_عقاید روی زندگی آدمها، رفتارشون، پوشش اونها، حتی غذا خوردن و حرف زدنشون تاثیر داره.
_واقعاً انگار همین طوره.
شیرین خانم دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت:
_کجایی پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_همین جام.
مامان نان ها را از دستم گرفت و گفت:
_بشین برات میوه بیارم.
_نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید شام حاضر شد صدام...
شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوند و نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:
_ما راحتیم تو هم مثل پسرمی. نمیخواد بری. بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟
کنارش که نشستم، تیشرت و شلوار جذب شیرین خانم از نظرم گذشت، همین طور حرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... و چقدر اعتقادات روی آدمها تاثیر دارد.
قبلاً طرز حرف زدن آدمها و طرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانمهای اطرافم برایم اهمیتی نداشت. ولی حالا انگار یه برنامه به ذهنم داده باشم خودش ناخودآگاه کنکاش میکند.
شیرین خانم یک ریز حرف میزد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوستهایش ، اینکه جت اسکی سوار شدن و چقدر بهشان خوش گذشته. چقدر آنجا آزادیه و راحت میتوانستند هر جور دلشان میخواهد لباس بپوشند.
«حالا خوب است که از کار و دانشگاه من پرسید، اصلاً مهلت حرف زدن به من نمیدهد».
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تأیید تکان میداد.
«ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی میکردی مامان جان، مثل اینکه مجبورم خودم وارد عمل بشم».
پوفی کردم و از جایم بلند شدم. شیرین خانم با تعجب گفت:
_کجا میری؟
_میام.
از آب ریز یخچال برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
_من حرف زدم این گلوش خشک شد. راستی روشنک جون دفعه بعد تو هم با ما بیا. خوش میگذره.
گره ای به ابروهام انداختم و گفتم:
_نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
_وااا؟؟! یعنی چی؟؟ کدوم جور؟؟
_کلاً گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خوبه حالا، اصلاً من پول اینجور مسافرتها رو ندارم.
_ولی موضوع اصلاً پول نیست. لیوان را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سال رد شدم شنیدم مامان به شیرین میگفت:
_حالا تو هم نشستی سیر تا پیاز تعریف میکنی جلو پسر جوون.
لباسهایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام اومده. بی معطلی بازش کردم، نوشته بود...
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
روزگار، بهترین قاضی است
اینقدر برای شناختن ﺁﺩمها ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩمها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ میرﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭتهای ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﺯﻭﺩﻫﻨﮕﺎﻣﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩمها ﻧﮕﺎﻩ میکنی ﻭ میبینی ﺁنهایی ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، براﯾﺖ ﺑﺰﺭگترﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ،
ﻭ آنها ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩﺍﻧﺪ،
ﺁنقدر ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ خرﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍنهاﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩﺍﯼ.
ﺁﺩمها ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ خودش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه تعریف می کرد:« که تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا این جا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یک کاغذ از جیبش درآورد و امضا کرد و داد دستم و گفت بده فلانی، اتاق فلان.
🌸🍃@dastan69zendegi🍃🌸
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضا را که دید گفت: «چی می خوای؟» گفتم: «کار». گفت: «فردا بیا سر کار!». باورم نمی شد. 😳فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داد، شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم، بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد شهردار استعفا کرد و رفت جبهه❤️. بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: «توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می شد😔» یعنی از حقوق شهید #باکری . این درخواست خود شهید بود.💚💚
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد..
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi