eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼 کرامت مومن در هنگام مرگ 🌼 ✍رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هنگامی که خداوند از بنده اش راضی شد، به عزرائیل می فرماید: از جانب من نزد فلانی برو و روح او را برای من بیاور تا آنچه که از اعمال انجام داده کافی است، من او را امتحان نمودم، او را در جایگاه ارجمندی که مورد علاقه من است یافتم. عزرائیل همراه پانصد فرشته که با آنها شاخه های گل و دسته های ریشه دار گل زعفران است، از بارگاه الهی به زمین نزول می کنند و نزد آن بنده صالح. می آیند و هر کدام از آن فرشتگان او را به چیزی بشارت می دهند که دیگری به چیز دیگر بشارت می دهد. در آن هنگام فرشتگان با شاخه های گل و دسته های زعفران که در دست دارند برای خروج روح او، از دو طرف در دو صف طولانی می ایستند (تا جلال و شکوه، از روح آن بنده صالح استقبال کنند). هنگامی که ابلیس که رئیس شیطان ها است، آن منظره را می بیند، دو دستش را بر سر نهاده و فریاد و نعره می کشد!. پیروان او وقتی او را این گونه وحشتزده می نگرند، می پرسند: ای بزرگ ما! مگر چه حادثه ای رخ داده است؟ که چنان بر افروخته شده ای؟. ابلیس می گوید: مگر نمی بینی که این بنده خدا تا چه اندازه مورد کرامت و احترام واقع شده است، شما در مورد گمراه کردن او کجا بودید؟ آنها می گویند: «جهدنا به فلم یطعنا»: ما کوشش خود را در مورد گمراه کردن او کردیم، ولی او از ما اطاعت نکرد. 📚 جامع الاخبار، مطابق بحار، ج۶، ص۱۶۱ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌺  يک روز نسيم خوش خبر مي آيد  بس مژده به هر کوي و گذر مي آيد   عطر گل عشق در فضا مي پيچد  مي آيي و انتظار سر مي آيد فرج مولا صلواتـــــــ 💖 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۲ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Wednesday - 13 November 2019 قمری: الأربعاء، 15 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️19 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️23 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️25 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✅ حکایتی زیبا 🔴لحظه به لحظه در انتظار فرج مرحوم آقا ابوالفضل قهوه چی پیرمرد متقی و با صفا و اهل توسل بود و از جمله کسانی به شمار می رفت که علاقه و ارادت شدیدی به آقای مجتهدی داشت و آقا هم به خاطر پاکدلی و سادگیش شدیداً به اومحبت داشتند. آقا ابوالفضل تعریف می کرد در ایام ماه مبارک رمضان که آقای مجتهدی در کوه خضر بیتوته کرده بودند شبی بعد از افطار به خاطر دیدنشان راهی کوه شدم. هنگامی که به ایشان رسیدم دیدم بیرون از محوطه ی اتاقی که در کوه خضر است نشسته اند و مشغول نغمه سرایی و سیر و صفا، و توسل به حضرت مهدی ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند، من نیز که عاشق و شیفته ی حضرت بودم با دیدن آن حال عجیب و غریب و توسل ایشان به حضرت، منقلب شدم و بسیار گریستم در حالی که پیوسته حضرت مهدی( عجل الله تعالی فرجه الشّریف) را صدا می کردم. در همین حال یک مرتبه آقای مجتهدی خطاب به من فرمودند: آقا ابوالفضل بس است دیگر! آیا چشم حضرت بین داری؟! و اشاره ای به سوی ماه کرده و فرمودند: اگر چشمش را داری ببین!! آن شب قرص ماه کامل بود هنگامی که به آن نظر کردم؛ جمال دلربای حضرت مهدی( روحی فداه) را با یک حالت نیم خیز مثل کسی که می خواهد بر خیزد زیارت کردم، در حالی که با یک دست ذوالفقار! و با دست دیگر غلاف آن را گرفته و کمی آن را از غلاف بیرون کشیده بودند. سپس آقای مجتهدی فرمودند: ببین آقا ابوالفضل، خود حضرت هم لحظه به لحظه در انتظار ظهورند و تا امر فرج اصلاح نگردد ایشان هم لحظه ای آرامش ندارند. به محض اینکه آن صحنه را مشاهده کردم طاقت نیاوردم و بیهوش روی زمین افتادم. ۳۶۱ ✅ جهت سلامتی، تعجیل و تسهیل در ظهور مظلوم‌ترین امام، مهدی (عج): صلوات با ذکر فرج ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.» از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.» 🌼🍃زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.» 🌼🍃زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.؟» 🌼🍃زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟» مرد با آرامی گفت: «آری.» 🌼🍃زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.» 🌼🍃مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.» 🌼🍃نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟» 🌼🍃پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!» ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت158 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگ
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت: – پس عروس زوری که میگن تویی؟ با تعجب گفتم: –زوری؟ آرش کشیده گفت: – عمه! این چه حرفیه؟ عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت: –خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درست‌ترین کار زندگیت همین انتخابته. بعد دوباره صورتم را بوسید. فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت. فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود. هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین می‌آمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود. آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشی‌اش زیاد کرد. چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت: ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟ آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت: ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید. مژگان خنده ایی کرد. –حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله. عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت: ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن. مژگان گفت: ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم: – فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود. مژگان با چشم های گرد گفت: – عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم: –اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز." سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟ تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد. مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت: – آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم. با تعجب پرسیدم: ــ باید؟ بی تفاوت گفت: – حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد. لبخندی زدم و گفتم: ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال. قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت: – اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟ ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو... ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟ من به شما توصیه ایی کردم؟ ــ مگه به آرش نگفته بودی... حرفش را بریدم و گفتم: – من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم. مژگان دیگر حرفی نزد. فاطمه آرام پرسید: ــ حالا چرا تحقیق کردید؟ ــ زیر گوشش گفتم: – به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد... لبش را گاز گرفت و پرسید: – خودت؟ ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم. نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید. فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمی‌کرد. باید در یک فرصت مناسب باهم حرف می‌زدیم. همین طور در مورد قضیه‌ی عروس زوری. فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت159 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بزارشون توی اتاق من. آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد. همان لحظه گوشی من زنگ خورد. مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست. به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت: –بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار. شروع به جمع کردن وسایلم کردم. مچ دستم را گرفت. – جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت. عاجزانه گفتم: ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست. نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد. ــ تو از من ناراحتی؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم. فوری گفت: –وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی... ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟ راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟ کیارشم به شوخی گفته: –زوری خودش امده دیگه. وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: –تو که کیارش رو می شناسی... بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم. دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش. –تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم. ــ نگاهم را به زمین دوختم. –می دونم. چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا . –نگام کن راحیلم. به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست. – ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد می‌زد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم: –فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن. سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: –تو همیشه شرمنده ام می کنی. باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته. سرم را از سینه اش جدا کردم. –ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه. نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت: – ممنونم راحیل به خاطر همه چی. بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود. ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ... آرش حرفش را برید. ــ خب برن توی اتاق من. ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر. وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم: –الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتو‌ام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم: – از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی. دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم: –بریم دیگه. عمه با دیدنم ذوق زده گفت: – وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم) ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید. –چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت: – روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟ مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت: –عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد. –راحیل جان یه دقیقه میای؟ بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست. فاطمه کنار آینه ایستاد. – راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟ با تعجب گفتم: – کی گفته؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم. خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا. ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت160 آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بزارشون تو
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود. روی تخت نشستم و گفتم: – میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاو گفت: ــ چی؟ ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه‌یی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟ خندیدم. –باهاش رودر واسی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت: ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. ــ انشاالله. ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم را پایین انداختم. ــ مراسم نمی گیریم، محضریه. با تعجب گفت: ــ عه چرا؟ ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: –البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: –اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم: –ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت: – پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام. با تعجب گفت: – ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی. لبخندی زدم. – من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسری اش را در آوردو گفت: –آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم. –داستان داره. موهایش را برس کشیدو گفت: – موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم. –کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدایم کرد. – برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگی‌اش را از چمدان در آوردو گفت: –صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند. او هم از لبخند من لبخندزدوگفت: –من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: –تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ ــ هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد. ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت: – وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید: ــ مژگان کجاست؟ مامان گفت: –صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش را جمع کردو گفت: – تخم دوزرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: –حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده. تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره. عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت: ... ⭕
آن سوی مرگ 035....امینی خواه .mp3
6.23M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش: بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺  زمستان خسته شد از بی بهاری دلم سخت میتپد از بی قراری، دو چشمم دوخته شد بر جاده سرد چقدر تلخ است این چشم انتظاری فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_آقاجانم 💖 #صبحت_بخیر_مولای_من 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۳ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 14 November 2019 قمری: الخميس، 16 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️18 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️22 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️24 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️27 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش: حكايتى جالب وخواندنی ♦️يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟ گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم . مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت : اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد . از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته : خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . . 👤عبید_زاکانی به امید رهائی بشر از خرافات 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش: ✨﷽✨ ✅معجزه امام رضا علیه السلام ✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است: 💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاظر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند. درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند. وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای 💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛ عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟ ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد 💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد : وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟ 💥خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛ این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند. 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش: متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسی‌الرضا»هستم.@dastan9 -علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
–اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت. بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد. – من عاشق سالادم. – می دونستی سالاد الان برات سمه؟ با تعجب گفت: – چرا؟ سبزیجات که خوبه. ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم: –بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده. حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده. دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد. – یعنی با فلفل خوردن خوب میشم. ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود. ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟ ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه. امیدوارانه نگاهم کرد. ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟ ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم. ــ مگه مامانت دکتره؟ خندیدم و گفتم: ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه. بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت: –آماده شو بریم. سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم. فاطمه با ناراحتی گفت: –کاش بیشتر می موندی. آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت: –فردا دوباره میارمش فاطمه خانم. فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد. –بیایی ها. چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم: – انشاالله. ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید: ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟ ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟ ــ چیز دیگه ای نگفت؟ ــ نه، چیزی شده؟ ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته. وحشت زده نگاهش کردم. ــ وای! یعنی راست میگه؟ ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه. خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی، کمکمون کن. همین که رسیدیم آرش پرسید: – منم ��یام بالا؟ ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره. با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد. –من رو بی خبر نزار، منتظرما. دستش را گرفتم. ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته. با تردید گفت: – اگه خدا بخواد چی؟ –تسلیم شو و بپذیر. *آرش* ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگی‌ام شده بود. سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، می‌رود وهمه چیز را کف دست مادر زنم می‌گذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود. مدام گوشی‌ام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود. رسیدم جلوی شرکت. گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد. وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم. دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت: ــ سلام آرش خان. با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید: – با قند می خورید یا شکلات؟ اخمم را غلیظ تر کردم. – خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما... حرفم را برید. –چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه. دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصی‌ام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی می‌کند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم. فکری کردم و گفتم: ــ من دیگه چایی نمی خورم. با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت: ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟ ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره. یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید: ــ مگه شما زن دارید؟ نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد. لبخند رضایتی روی لبهایم نشست. ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره. کلا وا رفت و نشست پشت میزش. ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشی‌ام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: ✍ ...
–خانم صفری، شماهم توصیه‌ی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره. انگار با حرفم جان گرفت. ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟ از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم: –حالا چه فرقی داره؟ با لبخند گفت: – خیلی فرق داره. گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره. شماره‌ی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد. به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شماره‌ی پیمان‌کارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند. قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم. نگاهی به مانیتورش انداخت. – هنوز تموم نشده. فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم. اخمی کردم و گفتم: ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو... حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد. – شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید. پوزخندی زدم. –عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون. جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابی‌اش به نفعش نبود. پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد. وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد. بلند شدم و زیر لب گفتم. –دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت: –مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟ نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوه‌ی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه. ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟ برگه هارا گرفتم. –بله من میدونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس. خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید. – بگو بیاد اینجا. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم: – تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟ عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت: ــ چی شده؟ ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت. پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی. وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد. من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود. نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم: –کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم. مِن و مِنی کردو گفت: –به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید. بدون این که سرم را بلند کنم گفتم: – اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم. ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت: –واقعا که... بعد رفت. مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونه‌اش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی می‌کند. با یاد آوری‌اش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشی‌ام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش. شماره‌ی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم. ــ الو...راحیل جان... ...
ای احمدیان به نام احمد صلوات🌹 هر دم به هزار ساعت از دم صلوات🌹 از نور محمدی دلم مسرورست🌹 پیوسته بگو تو بر محمد صلوات🌹 اللهم صلی علی محمد و آل محمد🌹 🌹ميلاد دو اختر آسمان ولايت و امامت پيمبري بر شما مبارك باد🌹 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما #حمایت کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#روز_خانواده🌷🌺🌹 رسول اكرم صلى الله عليه و آله : خَيرُكُم خَيرُكُم لأَهلِهِ و َأَنَا خَيرُكُم لأَهلى ما أَكرَمَ النِّساءَ إلاّ كَريمٌ و َلا أَهانَهُنَّ إلاّ لَئيمٌ؛ بهترين شما كسى است كه براى خانواده اش بهتر باشد، و من از همه شما براى خانواده ام بهترم، زنان را گرامى نمى دارد، مگر انسان بزرگوار و به آنان اهانت نمى كند مگر شخص پَست و بى مقدار. نهج الفصاحه ص472 ح 1520 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
#صبح_بخیر_مهدوی 🌺  صفاي قلب مشتاقان كجائي                     شفاي درد بي درمان كجائي ز هجرت جان ز غم برلب رسيده             طبيب قلب بيماران كجائي فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #سلام_آقاجانم 💖 #صبحت_بخیر_مولای_من 💖 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۵ آبان ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 16 November 2019 قمری: السبت، 18 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️16 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️20 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️22 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️47 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش: 🌈راننده تاكسی گفت: بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه، چون هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه می ‌زنی بغل استراحت می ‌كنی، هی آدمهای جدید و مختلف می بینی، حرف‌های مختلف، داستان ‌های مختلف. گفتم: خوش به حالتون. راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی، چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا می‌شه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری. به راننده نگاه كردم. راننده خندید و گفت: زندگی همه چیش همین‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه كرد. 💕💕💕 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ارسال شده از سروش: 🔴 💠 معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و بودن را حفظ کند. 💠 آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند جهان است. 📙کتاب زندگانی ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 🌹از کــانــال ما کنـیـد🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄