1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔⚡️آیا ما الان در آخرالزمان هستیم ⁉️
به چه دوره ای #آخرالزمان گفته میشه⁉️
✅این دو دقیقه را حتما ببینید
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 16 March 2024
قمری: السبت، 5 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️10 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️13 روز تا اولین شب قدر
▪️14 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️15 روز تا دومین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔴 پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند:
🌕 مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
🔺 هیچ مؤمن #روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
وقتی که کم آوردی، یه انرژی زا به خودت بزن. انرژی زایی که میگم خوردنی نیست، حسیه. حس کن که خدا پیشته، حس کنه که کنارته و میگه نگران نباش من هستم. اون موقع تمام وجودت رو انرژی در بر میگیره.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانـــــــهـــ
اگه یه نگاهی به گذشته بندازی،
متوجه میشی که خدا هر شرایطی که تو رو توش قرار داره؛
هم باعث تغییر تو شده
و هم باعث بزرگ شدنت...
قوی ترت کرده
درسی رو بهت یاد داده،
یا شایدم باعث شده آدم بهتری بشی...
هر کاری که میکنه، یه حکمتی توشه...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت8 مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت9
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید چه بهتر....
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت9 چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟ همون لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت10
با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد...
آخه این چه کاریه که باید انجام بدم..
مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟
پس جونم چی...
من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم...
درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم..
هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم...
مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه..
پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم...
نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان...
داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم..
به این زودی؟؟؟
یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید...
همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد
آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت...
+کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه
میخایم یکم بازی کنیم
موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد...
با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم
باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت:
یک،دو،سه...
و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ...
ولی اون اصلا توجهی نداشت...
اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن....
یاسر
تمام تمرکزم روی رانندگیم بود ..
برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم...
صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود..
دختری که الان توی ماشین من بود.
بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم
دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه
چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم...
خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه
ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم
کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ...
ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم...
پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم....
از آینه نگاهی انداختم ...
به جز خودمون کسی توی جاده نبود...
توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم....
اینم به خیر گذشت...
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸