خیلی قشنگ👌 تمثیلی حتما بخونید
روزی مردی خواب عجیبی دید
او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت.
باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر !!!🙏
خدایا بخاطر تمام نعمت هایت شکر🙏
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نم_نم_عشق 💗 قسمت6 چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت7
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین...
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه...
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد...
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش...
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا...
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار...
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم ....
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت7 مهسو توشوک حرفاش بودم.. دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت8
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم...
شروع کردم فحش دادن به یاسر...
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین...
آخ ننه...
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار...
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه...
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم...
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی خیال نداشته هایت,غصه هایت
وهرچه که توراناآرام میکند.
عشق را٬ زندگی را ٬بودن را
بچش و ببین و لمس کن...
خدا با ماست.
ورود 👇
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
🚩#اعتماد
استادی در مقابل سی دانشجوی زیست شناسی ایستاد.قبل از این که اوراق امتحانی را میان دانشجویان توزیع کند،به آن ها گفت:«برای من جای بسی افتخار بود که این ترم استاد شما بودم.می دانم که تا چه اندازه خودتان را برای این امتحان آماده کرده اید. این را هم می دانم که سال آینده بسیاری از شما به دانشکده پزشکی خواهید رفت.می دانم چقدر تحت فشار قرار داید که معدلتان را بالا نگه دارید.از آن جایی که می دانم تا چه اندازه مطالعه کرده اید،می خواهم به شما پیشنهادی بدهم.هرکس در امتحان شرکت نکند، می تواند از من نمره «ب» بگیرد.»
دانشجویان به احساس آرامش رسیدند.تعدادی از آنان بلند شدند و از استاد تشکر کردند و خواستند از امتحان معاف شوند.
استاد پرسید:«کس دیگری نیست که نخواهد امتحان بدهد؟»
یک دانشجوی دیگر هم تصمیم گرفت که امتحان ندهد.
استاد اوراق امتحانی را میان سایر دانشجویان توزیع کرد.
روی برگه آن ها این جملات به چشم می خورد:شما نمره«الف» گرفتید.تبریک می گویم.همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید.
نتیجه: در خانواده ، جامعه،مدرسه و دانشگاه همیشه اعتمادسازی کنید تا در این محیط ها افراد با اعتماد به نفس بالا تلاش کنند. پدر ،مادر،حاکم ومدیر باید استرس را از محیط دور کند.
#استعداد_هرگز_کافی_نیست
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای نفوذ عماد مغنیه در موساد چه بود؟
علی عبدی - کارشناس مسائل فلسطین:
اسرائیل دنبال مغنیه در پاریس میگشت ولی او در بیروت بود! مردی که شب و روز نمیشناخت و حتی کسانی که با او کار میکردند نمیدانستند شهید مغنیه دقیقا کجاست.
نفوذ در موساد، یکی از پیچیدهترین عملیاتهای شهید مغنیه است که از طریق یک یهودی استرالیایی انجام شد و اسرائیل هنوز درباره آن صحبتی نکرده است.
این فرد یهودی، بدون اینکه خودش مطلع باشد، به جاسوس دو جانبه تبدیل شده بود و اطلاعاتی در اختیار حزب الله گذاشت که در جنگ 2006 به کار آمد.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔⚡️آیا ما الان در آخرالزمان هستیم ⁉️
به چه دوره ای #آخرالزمان گفته میشه⁉️
✅این دو دقیقه را حتما ببینید
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 16 March 2024
قمری: السبت، 5 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️10 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️13 روز تا اولین شب قدر
▪️14 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️15 روز تا دومین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🔴 پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند:
🌕 مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
🔺 هیچ مؤمن #روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚 بحارالأنوار، ج ۹۷، ص ۳۴۴
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
وقتی که کم آوردی، یه انرژی زا به خودت بزن. انرژی زایی که میگم خوردنی نیست، حسیه. حس کن که خدا پیشته، حس کنه که کنارته و میگه نگران نباش من هستم. اون موقع تمام وجودت رو انرژی در بر میگیره.
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانـــــــهـــ
اگه یه نگاهی به گذشته بندازی،
متوجه میشی که خدا هر شرایطی که تو رو توش قرار داره؛
هم باعث تغییر تو شده
و هم باعث بزرگ شدنت...
قوی ترت کرده
درسی رو بهت یاد داده،
یا شایدم باعث شده آدم بهتری بشی...
هر کاری که میکنه، یه حکمتی توشه...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت8 مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت9
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید چه بهتر....
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت9 چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟ همون لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت10
با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد...
آخه این چه کاریه که باید انجام بدم..
مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟
پس جونم چی...
من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم...
درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم..
هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم...
مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه..
پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم...
نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان...
داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم..
به این زودی؟؟؟
یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید...
همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد
آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت...
+کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه
میخایم یکم بازی کنیم
موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد...
با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم
باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت:
یک،دو،سه...
و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ...
ولی اون اصلا توجهی نداشت...
اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن....
یاسر
تمام تمرکزم روی رانندگیم بود ..
برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم...
صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود..
دختری که الان توی ماشین من بود.
بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم
دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه
چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم...
خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه
ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم
کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ...
ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم...
پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم....
از آینه نگاهی انداختم ...
به جز خودمون کسی توی جاده نبود...
توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم....
اینم به خیر گذشت...
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۳۰ سال کار در عرض دو سال! نورا چطور متولد شد؟
یادش بخیر سلبریتی های بی سواد و بی...... هر روز میگفتن و مسخره میکردن وای کرونا مگه هنوز هست 😏
بله هست هفته ای 1500 تا کشته میگره البته ایران نه آمریکا 😜
#لعنت_به_خودتحقیر
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
.
⭐️ گر که در این رمضان یار شدی
✨یادم کن
⭐️ با خدا محرم اسرار شدی
✨ یادم کن
⭐️ در سحر ذکر گفتی در دل خود
✨ یادم کن
⭐️ به دعا لحظه افطار شدی
✨ یادم کن🙏
⭐️طاعاتتون قبول درگاه حق
✨التماس دعا 🙏
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔥🔥🔥🔥🔥
🎈داستان وجدان
یک روز زنی دهاتی نزد پدرم آمد. صورت و گردن و سینه و دستهایش تا بازو پانسمان شده بود، یعنی با پنبه و پارچهی نازکِ نوار مانند بسته شده بود. یقین داشتیم زنی فقیر است و تمنای چیزی دارد. لحظهای نگذشت اظهاری کرد که ما همه، خود را نسبت به او کوچک دیدیم و در دل از خیالی که دربارهاش کردیم، استغفار نمودیم.
گفت: «دختران خردسال همسایهها در خانهی ما جمع شده بودند و با دختر کوچک من بازی میکردند. دختران خرد هوسشان میگیرد. که مانند زنان کلان تنور را آتش کنند، هیزم در تنور میافکنند و یکی از دختران نادان میرود داخل تنور و هیزمها را آتش میزند. من در اتاقم نشسته و مشغول خیاطی بودم که ناگهان یکی از دخترها سراسیمه دوید پیش من و گفت یکی از بچهها در تنور میسوزد.
من آشفته و بیخود گشته از اتاق بیرون دویدم نخست در میان دختران که در صحن بودند نگاه کردم ببینم آیا بچهی خودم میان آنهاست یا نه. پس از آن خودم را به سر تنور رسانیده و همچنانکه شعلهی آتش بلند بود بیمحابا سرو سینه را در آتش فروبردم و دخترک بیگناه را از میان تنور اتش بیرون آوردم. چنانکه میبینید روی و موی و سینه و گردن و دستهایم سوخته است؛ لیکن چون دیر رسیدم همهی بدن دخترک سوخته بود تلف شد.
حال آمدهام بپرسم که آیا برای اینکه یک لحظه تأخیر کردم و نخست در میان بچهها نگاه کردم تا از سلامتی بچهی خودم مطمئن شوم،چونکه شاید اگر این مختصر درنگ را نکرده بودم چند ثانیه زودتر دخترک نجات مییافت و نمیمرد. می خواهم بدانم آیا من مسئولم؟»
زنی که خودش را در راه وجدان به سوختن داده و با آنکه معلومش شده بچهی خودش نیست فقط در راه خدا و انسانیت این فداکاری را نموده که معلوم نیست جان سالم بیرون برد یا نه، باز خاطرش آرام نیست و میخواهد اطمینان پیدا کند که آیا مسئولیتی متوجه وی نیست।
نگاهی به خود بیاندازیم و ببینیم که کجاییم
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت10 با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد... آخه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو...
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم...
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه...
_مهسوخانم؟؟؟
+...
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+.......
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم...
+من.....سرعت......یواش...
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد...
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه...
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده...
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم...
_منوببخش...
ودستموروی صورتش فرودآوردم...
یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت...
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد....
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم...
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم...
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم...
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام😁
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست...
اینو به مرورزمان متوجه میشین...
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم...
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره...
واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت...
+سوارشید،دیرشدبرای جواب...
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 یاسر سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای ی
💗نمنم عشق💗
قسمت12
یاسر
سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم
چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود...
+شماتوماشینتونآهنگمپیدامیشه؟
_بلهولیبابمیلشمانیست
+چرابابا،منهمهچیگوشمیدم،حالایدونشوبزارید..
_بااینکهمیدونمباب میلتون نیست ولی چشم میذارم.
از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم:
باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم..
*مردان ماموریت سخت
مردان روز کارزاریم
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم
ما وارث از خود گذشتن
از نسل عشق و اعتقادیم
ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم
اینک مهیای جهادیم..
+اینننن آهنگه؟
_گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم...
فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی.
پوزخندی زد و گفت:
+اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟
_خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید.
همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم:
درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم.
و از ماشین پیاده شدم..
مهسو
من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه.
معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته.
ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره...
همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد..
بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش..
+سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟
چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه...
چه بگوبخندم میکنن
+آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم...
اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع
_کی بود؟کجامیریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+مادرم بود...میریم خونه ی ما...
و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد....
#گویاخداتوراهمهچیزآفریدهاست
#اینازنینترازهمهیآفریدهها
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼