داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت21 یاسر اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم
از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد...
اعصابم واقعا خراب میشد..غیرتی بودنم محدود به شخص خاصی نبود.ولی خب الان مهسو زن منه حقم بود غیرتی شم واقعا...
پوففففی کشیدم و جلوتر رفتم
_بحححح ببین کی اینجاس.چطوری سلطان
+نفرمایید قربان.چوبکاریه
همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی کردیم
اشاره ای به مهسو کردم و گفتم
_ایشونم همسربنده مهسوخانم امیدیان
امیرحسین لبخندملیحی زد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
+خوشبختم خانم.درضمن..بهرحال تبریک میگم
++ممنونم آقای مهدویان.همچنین منم تبریک میگم.
+تشکر
لبخندی از سر قدردانی به مهسوزدم و بعداز آشنایی من و طناز به سمت کلاسارفتیم..
وارد کلاس شدیم و من و امیرحسین روی آخرین صندلیای کلاس نشستیم و دخترا هم سمت دوستاشون رفتن
امیرحسین آروم گفت
+یاسر خیلی حس مزخرفی دارم... دوباره دانشگاه؟
_داداشم بایدتحمل کنیم.یادت نره قصدما درس خوندن که نیس...
باواردشدن استاد حرف ماهم نیمه کاره رهاشد...
به احترامش ازروی صندلی هامون پاشدیم
+بفرمایید بشینید...
همه نشستیم و استاد شروع کرد به صحبت کردن
+به من گفتن قراره دوتا دانشجوی جدید به صورت مهمان تشریف بیارن.حضوروغیاب میکنیم ان شاءالله که حضوردارن...
مهسو
+سارا خجسته
++حاضر
+میثم صادقی
++حاضراستاد
+مهسوامیدیان
دستم رو بالابردم و رسا گفتم
_هستم استاد
همون لحظه یکی از پسرای کلاس که فکرمیکرد خیلی بانمکه گفت
++ولی خستس استااااد
بااین حرف همه تقریبا خندیدن
استاد گفت
+خیله خب.کافیه.لطفا میاین توی کلاس من نمکاتونو بتکونین همون پشت در.
و نگاهی به اون پسرانداخت.
+پرهامکیهان
برگشتم تا ببینم کیه ...که...
++حاضراستاد
+پس شما مهمانی؟
++بله استادباعث افتخاره برای من و برادرم
همون لحظه امیرحسین هم پاشد و گفت
++پدرام کیهان هستم استاد
+بله بله.پس شمادوتایید.خوش آمدید.بشینید
هردو نشستن و جالب اینکه ذره ای به ما توجه نداشتن..چه حرفه ای...
**
_واااای این استادنجفی چقدحرف میزنه
+اره بخدا.مخم دردمیکنه
_بنظرت بچه ها کجان؟
+نمیدونم.بریم سلف شایداونجاباشن
به سمت سلف رفتیم .سرمو توی سالن چرخوندم پشت یکی از اخرین میزا نشسته بودن...
کنارشون رفتیم
_سلام
+سلام خانم امیدیان
_خانم امیدیان؟؟؟؟؟
+بله پس چی.مگه فامیلیتون این نبود؟
ماهم کیهان هستیم.برادریم.دوقلو
متوجه شدم که باید توی دانشگاه اینجوربرخورد کنیم
بعدازکمی خوش و بش به سمت دیگه ی سالن رفتیم و پشت یکی ازمیزانشستیم...
#منحواسمبهتوهستو
#توحواستبهمناست...
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
از دور بچه هارو دیدم...چشمم به امیرحسین که افتاد بازم حرف مهسو یادم اومد... اعصابم واقعا خراب میشد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت22
یاسر
آخرین کلاس رو هم گذروندیم...
بااعصابی کاملاداغون از کلاس خارج شدم...
امیرحسین درحالی که پشت سرم تقریبا میدویدگفت
+آی داداش...وایسا.گازشوگرفتی کجامیری
کلافه سر جام ایستادم و گفتم
_امیرداداش،ازخستگی نا ندارم.ملتفتی؟پس بدو
به راهمون ادامه دادیم وارد محوطه که شدیم از دور صدای خنده و شوخی به گوش میرسید..
_معلوم نیست دانشگاهه یا...
استغفرالله
+حرص نخور عزیززززم.بزار کارشونوبکنن.
_آخه یعنی چی امیرجان.هرجایی حرمت خودشوداره.اینجا محل علمه نه جای این کارا...وضعشونوببین تروخدا...
به سمت یه دسته از دختراوپسراکه دورهم میخندیدن اشاره کردم...
متوجه شدم امیرحسین سکوت کرده...
نگاهی بهش انداختم ولی بادیدن بهتش متعجب شدم
_امیر؟چی شده؟
+.....
_اممممیر
+بله..بله چیه
_میگم چته چرااین شکلی شدی؟
+داداش میگما ولی آروم باشیا...
_خیله خب..بگو
+چیزه...اونجا...چیز...توی اون جمع
_ای کووووفت بگو دیگه
+طناز و مهسوخانم هم اونجان...
حس کردم یه سیلی توی گوشم زدن
نگاهی به جمعیتشون انداختم...حالت صورتموخونسردکردم..
جلوتررفتم
_خانم امیدیان؟
سکوت شد
_ببخشیدخانم امیدیان میشه یک لحظه تشریف بیارید؟
مهسو
باشنیدن صداش خون تورگهام یخ بست...
آروم به پشت سرم چرخیدم..
باچهره ای آروم نگاه میکرد..
+میشه چندلحظه؟؟؟
_بله بله...
نزدیکتر رفتم ،بچه ها بحث رو ادامه دادن ...متوجه شدم که طناز کنارایستاده و حواسش به ماست...
تا وقتی که ازدید بچه ها دورنشدیم توقف نکرد..
+به من نگاه کن
آروم سرمو بردم بالا
حالا میشد طوفان توی چشماش رو خوند...
اون چشمای سرمه ای حالا یکدست طوفان بود...
انگشت اشاره اشو به حالت تهدید آمیزی بالاآورد و جلوی صورتم نگه داشت...
+ببین مهسوخانم امیدیان..من از روز اول گفتم به حرفای من اهمیت بده ...گفتم مثل رفیق بهم اعتمادکن...گفتم همه جوره حمایتت میکنم توی این بازی...فقط یه چیز ازت خواستم...اینکه حرفامو محترم بشمری.
صبح بهت چی گفتم؟برات از غیرت و ناموس حرف زدم.برات ازچیزی حرف زدم که برای یه مردمهمه...گفتم توجه کن.
پس چراالان باید بیام ببینم جفت یه مشت دختر و پسر نشستی و از شدت خنده صدات آسمونو پرکرده؟چرا باید نگاه های اون پسراروببینم؟چراباید حتی به شوخی دستت بشینه روی شونه ی اون پسرا؟چرامهسو؟خودتواینقدرکم اهمیت دیدی؟اینقد کم؟تودختری...توی دین من توی آیین و مذهب من زن شکوه و عظمت و جلاله.زن نماد پاکی و اسوه ی نجابته.خودش رو درمقابل نامحرم حفظ میکنه و تکبر میورزه.چراآخه مهسو؟
_من...من کارام بی منظوربوده...من..
+هیییش...میدونم..زمان میبره تا یادبگیری و عادت کنی.ولی بخدا قسم فقط بخاطرخودت میگم.اگه یکی ازاون جمع ازاعضای اون باندباشه یادرارتباط باشه چی؟دیگه نمیخام بدون اطلاع من باکسی بگردی.آمارهمه ی دوستاتم برام لیست کن و لطفا بهم بده.اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست...
دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد...
لعنتی...من همیشه گندمیزنم...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت22 یاسر آخرین کلاس رو هم گذروندیم... بااعصابی کاملاداغون از کلاس خارج
تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم...
عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه...
وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟
نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم...
مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم...
+آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری...
سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم:
_مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون
++چشم.خدافظ
اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد...
+دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟
نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم
_انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی...
+نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست.
به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم...
سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم
_تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده...
اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو.
کاش این بازیوراه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش...
امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید ..
+انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم
تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد..
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
_پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو..
یاعلی داداش
نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم...
مهسو
همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد...
به زورلبخندی زدم و
_سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟
+لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت...
_آقا یاسر...
+چی؟😳
_خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه...
+آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟
_ازدست خودم و یاسر عصبانیم.
+چرا؟چی گفت بهت؟
نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا...
*
+یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟
_نه بابا مگه قتل کردم؟
باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت
+آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت...
مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد..
+مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته.
عصبانی شدم و گفتم
_کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر
خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود...
+مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم...
الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا...
دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم...
#هواخواهتوامجــانــا😍
#ومیــدانمکـهمیـدانی😍
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی حرف می زنیم، بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را.
کسی که قانع شده باشد،
کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند…!
فریدون تنکابنی
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
اعمال انسان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
«بزرگی» پسری داشت، روزی به وی گفت: من حاجتی دارم، اگر آن را بگویم انجام می دهی؟ پسر گفت: بلی.
پدر گفت: هر شب که به خانه می آیی، اعمال روز خود را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر مقداری از اعمال خود را ذکر کرد و از گفتن بعض دیگر خودداری نمود. پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو اعمال خود را نمی توانی به من بگویی، چطور در روز قیامت به خدا می گویی و چگونه اعمالت را در محضر خلایق می خوانی؟
برگرفته از: قصص الله، ج 1، تألیف: برادران میرخلف زاده
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خاطرهی جالب میهمان نابینای برنامه محفل : از دو طبقه پرت شدم پایین
استودیو رفت رو هوا😂
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
داستانهای کوتاه و آموزنده
تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم... عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت23
یاسر
نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم..
روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم #همسر ضربه زدم...
+الو
_سلام..دم دانشگاه میبینمت.
+باشه.
_فعلا.یاعلی
+بای
این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا.
تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ...
کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم
_قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه...
+قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا...
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم...
_این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه...
خنده ای زد و گفت
+برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی
با خنده بوسیدمش و
_یاعلی
از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم...
دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم.ماشالله جذبه😅
رفتم کنارش و بوق زدم
_خانم امیدیان
سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید
+اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم...
لبخندی زدم و گفتم
_اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن.
نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد.
+آهاااا....الان کجامیریم؟
_بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه .
لبخندی زد و گفت
+باشه.
مهسو
بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم...
+عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم.
باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم
_یعنی چی میتونه باشه؟😅
+عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم.
سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم
_موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم.
مکثی کرد و گفت
+آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی.
همون موقع به درب خونمون رسیدیم.
کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که..
+عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟
_باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان.
+پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت.
_باشه.خدانگهدار
+یاعلی
ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم .
لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت23 یاسر نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم.. روی اسم مهسو که ذخ
به ساعت نگاه کردم...
چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن....
امان از این خانمها ...
ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود...
_مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟
صداش از پشت سرم اومد
+چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم...
دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم
_خدایا خودت به خیربگذرون...بریم
سوارماشین شدیم و به راه افتادیم.
تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم
_سلام مهسو
+سلام
_آماده این؟
+آره من آمادم.مامانمم الان میاد.
_باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم.
+باشه.رسیدی یه پیام بده.
_باشه فعلا یاعلی
+بای
بای و...
+چیشد داداش؟
از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم
_چی چیشد فضول خانم؟
+فضول خودتی.من کنجکاوم.
_بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟
+ممنون سرباز.آزادی
_من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب
همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم..
+سلام.بفرماییدداخل.
_نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین.
+اومدیم.
بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود.
وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود..
شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود.
سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت#زنبایدکنارشوهرشباشه
و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅
مهسو
تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز.
تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود.
یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی
و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت...
به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم.
خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد.
بیرونش که خوب بود.
ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم.
دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.
همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم
+مهسوچرانمیای؟
_چیزه....میشه باپله بیام؟
+پللله؟نوزده طبقه رو؟😳
حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم
_من ازآسانسوروحشت دارم...
یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت
+شما برید مام الان میایم
و کلید رو به یاسمن داد
وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت...
+مگه نمیترسی؟پس بریم.
به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم...
بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر...
وارد اون یکی آسانسور شدیم...
دکمه ی طبقه روزد
پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد
ودستاش رو روی چشمام گذاشت
آروم دم گوشم گفت
+وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره...
لبخند ملیحی روی لبم نشست...
#برایاولینبارازآسانسورنترسیدم
#عشقآدمهایترسورابهمیدانمیکشد
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
به ساعت نگاه کردم... چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.... امان از این خانمها ... ازپله ها پایین رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت24
به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد...
نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم.
درب خوبه باز بودکنارایستادم تامهسواول واردبشه.
_بفرمایید.
هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم.
_خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم
همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن.
کنار مهسورفتم
مشغول دیدن اتاقهابود.
+یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره.
_خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم .
عملااون یکی اتاق برای شماست خانم.
+اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم
_منزل خودتونه دیگه...
چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم...
مهسو
این انگار امروز یه چیزیش میشه ها...
یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه...
وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا..
وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم...
نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟
آره حتما همینه...
یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود..
معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه...
پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟
ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم.
قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم.
خرید اسباب منزل..
*
_یاسمنجانعزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟
++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم.
+آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم.
_چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره..
+نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟
چشاموگرد کردم و نگاهش کردم
_بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟
+من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟
بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت
_نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟
و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید...
بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم...
واقعا قشنگ بود.
بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم.
بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم ...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت24 به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج
ساعت ۱بعدازنصف شب بود....
و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم...
فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد .
تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند.
کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم...
دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر...
صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
روی تخت نیمخیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم...
مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم...
باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد...
از سرجام بلند شدم و ایستادم...
_الو؟....مهسو؟چی شده؟
+الو....یاسر
_چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی...
+نه...نه...
_پس چی؟گریه نکن و آروم بگو
کمی مکث کرد تا آروم تربشه...
+من...من استرس دارم..میترسم...
_ازچی؟
+اگهمنوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟
سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم
_یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری
مهسو..
+اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم..
لبخندی زدم و گفتم..
_ #اونیکهمنازشحرفمیزنمخدایهمههست
خدای توهم هست...#کافیهازشبخوای...
جواب میده بهت...امتحان کن..
کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد..
به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر....
اونم من...
مهسو
حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد..
«خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای»
و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد...
مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم...
مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟
وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم...
تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت
«+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟
_چرامامانی؟؟؟
+مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو
توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...»
فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم...
حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه...
_سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام...
توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد....
#سلامحضرتدلبرسلامقرصقمر
#زمینکهلطفنداردازآسمانچهخبر
🍁محیا موسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مردم حقیقت را نمی پذیرند ،
چون نمی خواهند به تخیلاتی که
تمام عمر بر اساس آن زندگی کرده اند ،
آسیبی وارد شود ...!
🕴 نیچه
ورود 👇
📚 @sokhanan_khob 📚
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خاطرهی جالب میهمان نابینای برنامه محفل : از دو طبقه پرت شدم پایین
استودیو رفت رو هوا😂
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ سفارش ویژهی استاد شجاعی برای لحظه تحویل سال
@ostad_shojae | montazer.ir
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم ایران بزودی ان شاء الله به دست امام زمان علیه السلام میرسد.
👌 از دست ندهید
➖➖➖➖➖➖➖
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب سال ۱۴۰۳ را سالِ «جهش تولید با مشارکت مردم» نامگذاری کردند
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۱ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 20 March 2024
قمری: الأربعاء، 9 رمضان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیه السلام
▪️6 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️9 روز تا اولین شب قدر
▪️10 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️11 روز تا دومین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
#نهج_البلاغه
📿ما أسرَعَ السّاعاتِ فِي اليَومِ ، و أسرَعَ الأيّامَ فِي الشَّهرِ ، و أسرَعَ الشُّهورَ فِي السَّنَةِ ، و أسرَعَ السّنينَ (السَّنَةَ) فِي العُمرِ !
🪐 چه زود مى گذرد ساعات روز و روزهاى ماه و ماههاى سال و سالهاى عمر!
✍راستى چنين است. بسيارى از پيران در برابر اين سؤال که عمرتان چگونه گذشت؟ مى گويند : به سرعت برق و با يک چشم بر هم زدن، گويى ديروز بود که با کودکان در کوچه ها بازى مى کرديم و با جوانان مى گفتيم و مى خنديديم، ناگهان در آينه ديديم برف پيرى بر سر و صورت ما نشسته است، اندام سست شده و تاب و توان از اعضا رفته، قامت خميده و نفسها به شماره افتاده است. هشدار بسيار مؤثّرى است براى بيدار کردن عقلهاى خفته.
📘#خطبه_188
@nahjol_balaghrh
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانـــــــهـــ
🍃 عزیزان توجه کنید! اگر به کسی
چیـزی دادنـد، از سحـــر دادنـد.
وقتـی به آخــرت منتـقـل شـویـم،
حسرت سحــر را خواهیــم خـورد.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحـری بود
📚 استاد انصاریان
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای شنیدنی از پیرزن روستایی تنهایی که برای اولینبار به زیارت امام رضا (ع) طلبیده شد
#بطلب_آقا_دلتنگ_حرمتم 😔😔😔
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
داستانهای کوتاه و آموزنده
ساعت ۱بعدازنصف شب بود.... و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود... توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت25
باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم...
+داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟
چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم
کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد...
_سلام موش موشی...مهربون شدی
بغض کرد و گفت
+چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی...
دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد..
+پامیشی یا بپاشونمت؟
خنده ای کردم و گفتم
_باشه بابا.. تسلیم..
بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت
+نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس.
شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم.
بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم
_سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه
مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور.
بابا:سلام پسر..بشین
روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه...
مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود.
داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت
+زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه
چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم
بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم
_آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه.
مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم
+یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا.
مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود...
_ببخشید.چشم مادر.
و به صبحانه ام ادامه دادم...
مهسو
_واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه
+آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا
بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟
به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه...
توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه.
+مهسو؟
آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم...
_واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز
+درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی
جلوتر رفتم و بغلش کردم...
بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد
شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت
+تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه...
توی گوش طناز گفتم
_پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا
طنازخندیدوگفت
+همینو بگو
آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم...
خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم...
کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد
++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین
+من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما
تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد...
گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت
+گل برای گل
ازش گرفتم و تشکرکردم.
و به سمت ماشین حرکت کردیم.
💠 @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت25 باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم... +داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟ چ
چراساکتی؟
+حرفی ندارم
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟
+نه...مهم نیس
پوزخندی زدم و گفتم
_اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو
+آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم
_باشه.خودت خواستی.
شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد.
شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه...
+من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟
_بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین...
پوزخندی زدم و ادامه دادم...
_ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده...
صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت
+لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی...
صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد
بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم...
_سلام عزیییییزم..
مهسو
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا..
مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش...
+آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم...
ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول
خنده ی بلندی سردادوگفت
+چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟
+قربونت.توام همینطور.خدانگهدار..
تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم..
آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم...
سوارماشین شد و حرکت کردیم...
***
ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم.
+میگماآشپزی هم بلدی؟
باحرص جواب دادم
_بله
باتعجب گفت
+جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره
_حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که...
+آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟
_نخیر.من عاشق آشپزیم
+عههه؟خوشبحال آشپزی پس...
_منظور؟
+هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم.
باتعجب گفتم
_پس چراچاق نیستی؟
خندیدوگفت
+یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله...
لبخندآرومی زدم و گفتم
_فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی...
خندید و گفت...
_ #ازینبهبعدقرارهبزرگبشیفسقلی
جملش لرزی به تنم انداخت...
#اصلادرستقصهیمااشتباهبود
#اماچقدرباتودلمروبهراهبود...
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت26
یاسر
دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم
_بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم.
سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم...
بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم.
****
بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن:
+دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟
سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی:
+ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله..
همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد...
این دخترداره توکل رودرک میکنه..
بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید...
مهسو
واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد...
کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم...
+بازکهیخزدی!!!!نترس مهسو..#تامنهستمازهیچینترس
توی چشماش نگاهی کردم و گفتم
_یادم میمونه...
واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود...
روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد..
اون هم خیره به چشمام بود...
+شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟
من دقیقا به همین حال دچارم امشب
همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال
پشت سرش از آسانسورخارج شدم
درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد...
دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم
_یاسر،بده من بازمیکنم...
کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم...
واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم..
برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود
_چرادرروقفل کردی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت
+خب مسلمه...برای امنیتمون..
شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت...
لحظه آخر گفت
+راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی...
لبخندوچشمکی زد و ادامه داد
+درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر
باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن...
💠 @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نمنم عشق💗 قسمت26 یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین
وارداتاق شدم و دررو بستم...
جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار...
پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم..
واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم...
همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد...
لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام...
حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم..
ازپنجره به آسمون خیره شدم...
پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم..
«_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟
+چون دوستت دارم میلاد...
دستمو روی میزکوبیدم و گفتم...
_بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...»
بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت...
با خشم دستشو پس زدم و گفتم
_بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟
آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد...
این رابطه سرتاپا غلط بود»
نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم:
_ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن...
مهسو
ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود...
لابدرفته پیش اون دختره...هه
بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم...
گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم
یکهو برام پیامک اومد..
ازیه شماره ناشناس بود...
«مبارک باشه...خیلی بهم میومدین»
وا..کیه؟پیام دادم
_ممنون ،شما؟
پیامم ارسال نشد...
تماس گرفتم خاموش بود.
خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده...
گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم
بعداز سه تابوق برداشت
+بله
_سلام
+علیک...چیزی شده؟
_نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟
+آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ
و تلفن رو قطع کرد...
نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم...
بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟
دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم...
بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم...
#ازعشقپریشانموازدستتودلگیر
#درزندگیامازلبخندانخبرینیست
🍁محیاموسوی🍁
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹
#خواستگاری
🌷آداب جواب رد دادن به خواستگار
هر خواستگاری لزوما به ازدواج ختم نمیشود. خیلی وقتها به این نتیجه میرسید که باید به فلان خواستگار جواب رد داد، اما جواب منفی دادن، خودش اصول و قاعده ای دارد که باید رعایت کنید. در غیر این صورت جواب رد شما ممکن است باعث دلخوری یا حتی کینههایی شود که پاک کردن اثرات آن تا مدتها زمان میبرد. به خصوص اگر پای خواستگاریهای فامیلی یا همکاری در میان باشد.
🔹بجای طفره رفتن و آسمان و ریسمان چیدن،راستش را بگویید.
🔸حرفتان را در چت و تلفنی نگویید و ترتیب یک قرار حضوری را بدهید.
🔹مراقب واژهها باشید تا غرورش نشکند
🔸بگذارید از احساسش حرف بزند و بجای متکلم وحده بودن، گفتگو کنید.
🔹با اقتدار و اعتماد بعه نفس صحبت کنید تا تکلیف او مشخص شود و بعد از گفتگو ارتباط تان را کامل قطع کنید.
#نکته_به_درد_بخور🤔
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✅کشف یک اشتباه در قرآن ؟؟؟
✨تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید:
پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند (لایحطمنکم)
در حالی که:
این کلمه در زبان عربی فقط در مورد خرد شدن شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:
بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد!
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود.
✨ خداوند در سوره "تین" (انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دینپژوه میگویند، احتمالاً علت آن است که انجیر یکی از میوههای همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامینها دارد؛ لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است.
اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است.
قصه از اینجا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم در مغز انسان و حیوانات تولید میشود. این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و باز تولیدش بعد از ۶۰ سالگی تعطیل میشود.
ژاپنیها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید زیتون و انجیر را به نسبت یک به هفت مصرف کرد. یعنی ۷ زیتون و ۱ انجیر!
بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامهای به این تیم تحقیقاتی مینویسد و اعلام میکند که در قرآن، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده!
نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است!
📖 بنازید به این معجزه جاوید و همیشه زنده و بیاییم کمتر بگذاریم قرآن در خانه ها خاک بخورد. ما در قبال قرآن مسئولیم و متاسفانه نسبت به این هدیه ی خداوند خیلی کم لطفیم!
غربی ها بیشتر قدر این معجزه را می دانند...
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed