هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #دیدنی
🔻 این فیلم را ببینیم تا به خاطر داشته هایمان شاکر باشیم و از خدا به خاطر ناشکری هایمان خجالت بکشیم.
🔹 امام صادق علیه السّلام :
🔸 انظر الى من هو دونك فتكون لأنعُم اللَّه شاكرا و لمزیده مستوجبا و لجوده ساكنا.
🔸همواره به كسى نگاه كن كه نصیبش از نعمتهاى الهى كمتر از توست.
▫️تا شكر نعمتهاى موجود را بجا آورى
▫️و براى افزایش نعمت خداوند، شایسته باشى
▫️و قرارگاه هدیه خدا گردى.
┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 29 April 2024
قمری: الإثنين، 20 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون لعنة الله علیه، 179ه-ق
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️20 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️39 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️46 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
✅از امام محمد باقر علیه السَّلام آمده است:
✍زراره دربارۀ شخصی از امام (ع) سؤال کرد که کار نیکی انجام میدهد و انسانی او را میبیند و او خوشحال میشود.
حضرت فرمودند: اشکالی ندارد همه دوست دارند کار نیک آنها در میان مردم نمایان شود (تبلیغ گردد)، مهم آن است که این کار را به نیت خشنودی مردم انجام نداده و برای رضای خدا باشد.
📚برگرفته از اصول کافی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 مژده به ایرانیان ، در آخرالزمان ، پرچم حق به دست ایران خواهد بود ....
🦋 صحبت های قابل تامل از روایاتی در خصوص اخرالزمان .../ جالب ترین بخش این ویدئو شاید این قسمت باشه که میگه : حضرت فرمود امروز اعراب ، ایرانی ها را وارد دین کردند ، در آخرالزمان این ایرانی ها هستند که پرچم حق را به دست دارند و اعراب را به دین بر می گردانند ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
#پندانه
✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود
🔹یک ماشین بوق میزند و ما با تمام وجود میخواهیم رانندهاش را از وسط نصف کنیم.
🔸در اتوبوس بچهای گریه میکند، دندانهایمان را از خشم بههم فشار میدهیم.
🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار میکند و میخواهیم سرش را به دیوار بکوبیم.
🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت میکند، دلمان میخواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم.
🔹بچه چیزی از دستش میافتد و میشکند. چنان داد میزنیم که انگار کسی را کشته است.
⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانیکننده هستند؟
🔸بسیاری از چیزهایی که باعث میشوند بهشدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم.
🔹مسائل حلنشده در زندگیمان بهمرور زمان جمع شدهاند و بادکنکی از خشم ساختهاند. حالا هر سوزن کوچکی میتواند ما را منفجر کند.
🔸مرد یا زنی ممکن است بهخاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سالها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار میشود و بادکنک باد میشود.
🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمیگوید و بادکنک هر روز باد میشود.
🔸فردی از خانواده آسیبدیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سالها تراپی نمیرود و از هیچکس هم کمک نمیخواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد میشود.
🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سالها تحمل کرده و سکوت میکند.
💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانیمدت، حلنشده باقی بمانند. درمورد آنها حرف بزنید، گفتوگو کنید یا توافق کنید.
🔺اگر با تلاش هم حل نمیشوند و راهی ندارند، آنها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید.
🔺بلاتکلیفماندن مسائل، روان ما را فرسوده میکند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
داستانهای کوتاه و آموزنده
بعداز اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات آن پیرمرد نیاز داشتم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و چهارم💥
🔺کلاف پیچدرپیچ و غم معمّاهای تازه!
آموزشمان خوب پیش میرفت. گفتم که استعداد و هوش ماهدخت به خوبی تیپ و قیافهاش، بلکه بهتر هم بود. فقط کافی بود یکی دو بار، قاعده یا کلمه و یا حتّی ضربالمثلی را بگویم، فوراً یاد میگرفت و به وقتش به کار میبرد. حالتش مثل کسانی بود که بهخاطر اضطرار و از روی درد و نیاز دارند یک کار مهمّی را انجام میدهند. آن قدر برایش مهم بود که حکم حیات داشت. انگار زندگیاش بسته به آموزش زبانش بود. از روی حالات، احوال و برخوردش میشد به سادگی این را فهمید.
امّا من وقتی روبهروی ماهدخت مینشستم و شروع به آموزش و تمرین میکردیم، قیافه و حرفهای ماهر و رفیقش در ذهنم میآمد. با خودم میگفتم: «ینی چی که ماهر بهم گفت تو باید از اینجا بری بیرون؟ ینی چی که بهم گفت ماهدخت، کلید رفتنت از اینجاست؟ چرا گفت ماهدخت رو رها نکن؟ این؛ ینی ماهدخت خیلی دختر خوب و باارزشیه؟ یا اینکه جاسوسه و خیلی خطرناکه و باید مواظبش باشم؟!»
نمیفهمیدم! ماهدخت خیلی معمولی به نظر میرسید، نه آنچنان عالی بود که بشود پای حرفش قسم خورد و نه بد و بدجنس بود که از او متنفّر بشوم و بفهمم چهکاره است. یک جورهایی نفوذ در ماهدخت سخت بود؛ چون در عین صمیمیّت، فاصلههای خاصّی را هم بین خودش و من حفظ میکرد.
تا اینکه دیگر طاقت نیاوردم و یکبار که روبهرویم نشست گفتم: «ماهدخت من دارم به قولم خوب عمل میکنم. امّا تو چی؟ مثلاً چیکار کردی واسه من؟ چیزی به من نمیگی و معلومه که قرارت یادت رفته!»
ماهدخت خیلی معمولی و عادّی بهم گفت: «من مشکلی ندارم سمن! پیش نیومد وگرنه دریغ نمیکردم. حالا بگو، بپرس! چی میخوای بدونی؟»
من هم نه پیش گذاشتم و نه پس، فوراً گفتم: «چرا اون مرد افغان پرید رو تو و میخواست خفهات کنه؟! اون دچار سادیسم و دیوونگی شد یا تو یه چیزیت هست؟ نکُشتت، امّا تا مرز مردنت هم پیش رفت. جریان چیه؟ بگو ما هم بدونیم!»
ماهدخت باز هم خیلی معمولی برخورد کرد و گفت: «باور میکنی نمیدونم؟! داشت خفهام میکرد دیوونه! دیگه رفته بودما؛ ینی چند ثانیه دیگه دستشو نگه میداشت، رفته بودم، امّا نمیدونم چی شد که گرفت و نمیدونم چی شد که ول کرد.»
با تعجّب گفتم: «تو جای من! باورت میشه که ندونم چرا یهو دارم به قتل میرسم و یهو چرا قاتلم منصرف میشه؟ ماهدخت اگه نمیخوای بگی، مجبورم نیستی دروغ بگی. اینجوری به شعورم بیشتر توهین میشه.»
ماهدخت یککم جدّیتر نشست و گفت: «آخه چی بگم بهت؟ الان وجداناً من هر چی بگم تو باور میکنی؟ انگ یه دروغ دیگه به نافمون نمیبندی؟»
گفتم: «تو راستشو بگو، نه! مگه آزار دارم که بخوام اتّهام دروغگویی بهت بزنم؟ امّا لطفاً فقط راستشو بگو.»
گفت: «اون مرد یه بار ازم تقاضایی داشت. من نتونستم و اصلاً نخواستم که بهش جواب مثبت بدم، باهاش همکاری نکردم. خیلی طبیعیه که اونم به من کینه بگیره و بخواد یه روز تلافی کنه!»
گفتم: «چه تقاضایی؟! نگو تقاضای غیراخلاقی که باورم نمیشه، نه امکانش برای شماها فراهم بوده و نه اون چنین آدمی به نظر میرسید.»
قشنگ تغییر را در چهرهاش احساس کردم، شاید انتظار سریشک شدن از من را نداشت، امّا خب من هم باید میفهمیدم اطرافم چه خبر است؛ چون برای طرحی که آن موقع در ذهنم مهندسی و بررسی میکردم، نیاز داشتم که ماهدخت را بهتر بشناسم. گفت: «من که نگفتم تقاضای غیراخلاقی! یه نوع همکاری ازم میخواست.»
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت بیست و چهارم💥 🔺کلاف پیچد
فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو میخواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار باهاش همکاری کنی که اینم معقول نیست! یه چیز دیگه بگو.»
باز هم به لکنت افتاد. تا دهانش را باز کرد، گفتم: «لطفاً نگو میخواسته براش جاسوسی کنی و اطّلاعات بیشتری از اینجا میخواسته که اینم باور نمیکنم؛ چون وقتی قراره اینجا بمونه و حتّی معلوم نیست زنده بمونه، اطّلاعات اینجا به درد گور و قبرش نمیخورده!»
دیگر واقعاً هول شده بود. من داشتم همه راههای فراری که امکان داشت دست به دامن آنها بشود را مسدود میکردم. بهخاطر همین، باز هم تا آمد دهانش را باز کند، فوراً گفتم: «فقط دو تا چی میمونه که میخوام راستشو بهم بگی تا باور کنم آدم روراستی هستی وگرنه تا اینجاش یهکم مرموز و آب زیر کاه میزنی!»
نفسـی که در سینه حبس کرده بود که بخواهد جواب مرا بدهد، بیرون داد و با چشمان گردش گفت: «کدوم دو تا چی؟!»
گفتم: «یا اینکه تو در نابینا شدنش دست داشته باشی!»
گفت: «و یا ؟»
گفتم: «و یا باید شما دو تا قبلاً یه جایی با هم رو در رو شده باشین و خاطره خوشی از هم نداشته باشین! آخه اونجوری که اون داشت گردن تو رو فشار میداد، بوی خشم و نفرت عمیقی میداد.»
ماهدخت فقط نگاهم کرد. راستش را بخواهید، کمی از عمق نگاهش میترسیدم.
آرام و شمرده، امّا با کمی چاشنی خنده بهش گفتم: «ماهدخت جان! لطفاً دوباره حمله عصبی، گریه و زاری، جیغ، خودزنی، افتادن رو زمین و این تریپا برندار که نه من دیگه حوصلهام میشه بگیرمت و نه اون دو تا بدبختِ بختبرگشته حامله!»
ماهدخت با دقّت و کمی اخم نگاهم کرد و گفت: «مثل بازپرسا حرف میزنی! من اگه نخوام چیزی بگم، تیکّه تیکّه هم بشم لب باز نمیکنم، امّا... من و اون همدیگه رو میشناختیم. تو سفری که به اسرائیل داشتم دیده بودمش، راننده ما بود. راننده اتوبوس توریستی که ما رو از فرودگاه به سمت مؤسّسه تحقیقاتی همون پسره که مخاطب خاصّم بود میبرد.
اون مرد از جنس شماها نبود. بودن در کنار ماهر، بهش اعتبار داده بود وگرنه اون یه خائن به تمام معناست. قصّهاش مفصّله، امّا فقط بدون شبی که من مثلاً گم شدم، رانندهم همین آقا بود. اگه هم قرار باشه کسـی، کسـی دیگه رو بکشه، من باید اونو نفله میکردم نه اون منو!
سمن! به خدا این همهچیزی بود که میدونستم و بین من و او اتّفاق افتاد، چیز دیگهای نبود. اینم که گفتم یه تقاضا ازم داشت، امّا من بهش رو ندادم، این بود که یه آب میوه بهم تعارف کرد، امّا من نخوردم.
ولی وقتی داشتم تو ماشینش از حال میرفتم، احساس تصادف شدیدی کردم، فقط فهمیدم که یه چیزی محکم به ما خورد و صدایی شبیه تیراندازی و... دیگه نفهمیدم.»
حالات صحبت ماهدخت طوری بود که باورم شد. دروغگویی و قصّهسرایی در صحبتش نبود، امّا مرا حسابی گیج کرد. اینقدر گیج که فهمیدم، هر چقدر بخواهم دقّت کنم و بفهمم اطرافم چه خبر است، مثل اقیانوسی است که نمیدانم سر و تهش کجاست. فقط حس میکردم دارم به قعر یک مشت کلاف پیچدرپیچ میروم! کلاف پیچدرپیچ و غم معمّاهای تازه!
داستان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاثیر حجاب در مشتریهای فروشنده خانم!
🔺از گرفتن شماره برای خریدهای بعدی تا عینک پیشنهادی برای همسر؛ نتایج قابل تامل آزمایش اجتماعی ۳ درباره حجاب
#حجاب
#دوربین_مخفی
#حتما_ببینید_و_نشر_بدید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
داستانهای کوتاه و آموزنده
فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو میخواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار ب
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و پنجم💥
🔺حدیث نفس!
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! بهخاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.»
بهخاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمیکرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیشتر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضیاش و این و آن نکنم.
بهخاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرفهایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاویام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم!
پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد.
نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرفها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند.
خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر میرسید!
چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبلاز زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها.
ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوانها هر وقت دلشان میکشید، میآمدند کار خودشان را میکردند و میرفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشمها؛ یعنی هیچ!
ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آنها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آنها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آنها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّتهای بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّهها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همهچیزِ اسرائیل!»
مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم...
بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم!
وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد میفهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات.
راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند.
بهخاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری بهطرف آن سلّول میرفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمیدادند. من حتّی ندیدم که آنها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آنها را ببیند.
یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام بهطرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیکتر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید.
همینطوری که نوازشش میکردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظهای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد.
رمان #نه
ادامه دارد...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳