eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 04 June 2024 قمری: الثلاثاء، 26 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️13 روز تا روز عرفه ▪️14 روز تا عید سعید قربان ▪️19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔴 دشمن مولا علی تا ابد در جهنّم است در اين هنگام پيروان مى‌گويند: كاش بار ديگر به دنيا بر مى‌گشتيم تا از آنها (امامان ستمگر) بيزارى جوييم؛ آن چنانكه آنان (امروز) از ما بيزارى جستند! خداوند اين چنين اعمال آنها را به صورتى حسرت‌آور به آنان نشان مى‌دهد؛ ‌و از آتش دوزخ، هرگز خارج نخواهند شد. (بقره/۱۶۷) 🌕 منصور بن حازم گفت: به امام صادق علیه السلام گفتم: کسانی که از آتش خارج نمی‌شوند چه کسانی‌اند؟ حضرت فرمودند: آن‌ها دشمنان مولا علی علیه السلام هستند؛ که تا ابد و تا زمانی که هستی برقرار است در آتش جاودانند. عَنْ مَنْصُورِ بْنِ حَازِمٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ مَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ اَلنَّارِ قَالَ أَعْدَاءُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ هُمُ اَلْمُخَلَّدُونَ فِي اَلنَّارِ أَبَدَ اَلْآبِدِينَ وَ دَهْرَ اَلدَّاهِرِينَ. 📗تفسير عیاشی، ج ۱، ص ۳۱۷ 📗تفسير نور الثقلين، ج ۱، ص ۱۵۱ 📗تفسير البرهان، ج ۱، ص ۳۷۰ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ رو دل همدیگه پا نذارید 🔹وقتی اسب بخواد از رودخونه رد بشه، اول آب رو گل‌آلود می‌کنه بعد رد می‌شه! می‌دونید چرا؟ 🔸چون تصویر خودش رو تو آب می‌بینه و تحت هیچ شرایطی پاشو رو اون نمی‌ذاره، چون فکر می‌کنه هم‌نوع خودشه تو آب، در حالی که یه عکس بیشتر نیست. 💢 یادمون باشه ما آدم‌ها هم رو دل‌های همدیگه، رو شخصیت همدیگه، رو احساسات همدیگه و روی کسانی که دوستمون دارن و شاید دوستشون داریم، نباید پا بذاریم و رد بشیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥رمــز رخ دادن ظـهـــور از زبان تجربه گر نزدیک به مرگ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
👌 داستان کوتاه پند آموز مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 74 مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌تابد
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 75 وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم. این جلسه بازجویی نبود؛ من هم بازجو نبودم. فقط می‌خواستم بدانم مطهره چه گناهی کرده بود که باید تاوانش را با جانش می‌داد؟ من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده: - شما پلیسید؟ یا... فقط یک لحظه نگاهش کردم. دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش می‌خورد سی سالی داشته باشد. نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم می‌ریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود. فقط یک کلمه از دهانم خارج شد: - چرا؟ با صدای بغض‌آلودش گفت: - من...نمی‌دونم شما کی هستید...ولی...هرکی هستید حرفامو گوش کنین...تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین...بذارید آروم بشم...البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچی‌هایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت نقشه‌ کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد می‌گفت اگه لازم شد می‌کُشیمش... لب‌هایش را فشار داد روی هم و من پلک‌هایم را. نمی‌دانستم تا کِی طاقت می‌آورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم. متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش می‌لرزید: - به خدا...به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمی‌دونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود... نمی‌فهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام می‌ذاره... مشتش را باز کرد و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز: - اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمی‌تونم بخورمش یا بندازمش دور...هرچی یادم می‌افته چقدر مهربون بود، دلم می‌خواد بمیرم. مرگ برای ما کمه...اون... نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 75 وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند م
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 76 یکباره بغضش ترکید. صورتش را با دستانش پوشاند. نالید: - اون با ما بدی نکرده بود...خدا ما رو نمی‌بخشه...لعنت به من...خدا ما رو نمی‌بخشه... بغضم را قورت دادم. راست می‌گوید. مطهره فرشته بود. یک فرشته پاک، بی‌گناه، مهربان. همه را اسیر مهربانی‌اش می‌کرد. پس چطور دلشان آمد؟ دوباره همان سوال از دهانم خارج شد: - چرا؟ متهم سعی کرد خودش را آرام کند. اشک‌هایش را پاک کرد. دستش را گاز گرفت. باز هم صدایش می‌لرزید و اشک آرام از چشمش سر می‌خورد: - منتظر شدیم بخوابه، اما وایساد به نماز خوندن. هرچی صبر کردیم دیدیم نمی‌خوابه. یا دعا می‌خوند، یا نماز. می‌دونستیم نگهبانا بی‌هوشن. قفل رو هم یکی از بچه‌ها باز کرده بود. من شروع کردم ادا در آوردن که دلم درد می‌کنه. رفت برام نبات‌داغ آورد. داشت می‌رفت پِی نگهبان که ریختیم سرش... دستانم مشت شد. مطهره من را می‌گفت؟ پنج نفری ریخته بودند سر مطهره من؟ مطهره آزارش به مورچه هم نمی‌رسید. نفس عمیق کشیدم. باید تا آخرش را گوش می‌کردم. گریه باعث شده بود حرفش قطع شود. با دستمال، بینی‌اش را پاک کرد اما گریه‌اش بند نیامد: - اون کم نمی‌آورد، می‌جنگید، حسابی می‌جنگید. ما دست و پاشو گرفته بودیم؛ ولی بازم حریفش نمی‌شدیم. فکر نمی‌کردم انقدر زورش زیاد باشه. می‌ترسیدم شروع کنه داد زدن؛ اما ثریای عوضی فکر این‌جا رو هم کرده بود. روسریشو تپونده بود توی دهنش. صداش در نمی‌اومد ولی دست و پا می‌زد، می‌خواست گردنشو از دستای ثریا بکشه بیرون. دستم را انقدر محکم مشت کرده بودم که می‌لرزید. داشتم دیوانه می‌شدم از تصور مطهره در آن لحظات. متهم زن می‌نالید و زار می‌زد: من به ثریا گفتم بیشتر فشار بده خفه می‌شه، ولی ثریا دیوونه شده بود. وحشی شده بود. صورتش سیاه شده بود. سرمون داد زد که نگهش داریم. من و یکی دیگه محکم گرفته بودیمش، دونفر دیگه هم بهش لگد می‌زدن... لبم زیر فشار دندان‌هایم خون افتاده بود. خیره بودم به شکلات کاراملی خشک شده. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ---------------------------------- https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed