eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 اعمال شب و روز ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قدرت بین‌المللی یعنی این! 🔹از روزگاری که ایرانی‌ها رو به‌خاطر ایرانی‌بودنشون از کشورهای دیگه اخراج می‌کردند، رسیدیم به جایی که جمهوری اسلامی تبعه ایرانی رو با حکم حبس ابد، از سوییس آزاد کرد. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 136 کار با بچه‌های افغانستانی فاطمیون آسان‌تر است چون هم زبانمان یکی ست و
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 137 بشیر بی‌صدا جورابش را از پا درمی‌آورد و به تاول درشت پایش نگاه می‌کند؛ محصول یک پیاده‌روی طولانی در عملیات شناسایی. همه خوابند. رستم همان‌جا با تکیه به کوله‌پشتی‌اش خوابش برده، اما بشیر بیدار است و با صورتی که از درد جمع شده، به تاولش نگاه می‌کند. جلو می‌روم و کنارش می‌نشینم. من را که می‌بیند نیم‌خیز می‌شود برای بلند شدن؛ اما دستم را روی شانه‌اش فشار می‌دهم که بنشیند: خسته نباشی آقا بشیر! لبخند محجوبی می‌زند: مانده نباشین. به دیوار تکیه می‌دهم: تو هم از خستگی خوابت نمی‌بره؟ سرش را تکان می‌دهد. بی‌صدا می‌خندم: فکر می‌کردم فقط خودم این‌طوری‌ام! سرم را به طرف پایش خم می‌کنم تا ببینمش. جلوی من پایش را دراز نمی‌کند. خودم می‌نشینم مقابلش و ساق پایش را می‌گیرم: درازش کن ببینم چی شده؟ مقاومت می‌کند. می‌گویم: خودتو لوس نکن دیگه! من فرمانده‌تم ها! این را که می‌گویم کوتاه می‌آید؛ اما صورتش از شرم سرخ شده. به تاول و التهاب پوست پایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: معلومه حسابی راه رفتیا! این‌جوری پیش بره زود شهید می‌شی! می‌خندد. تشر می‌زنم: بلند شو بریم بهداری پانسمانش کنیم. حالاحالاها این پا رو لازم داری، نمی‌خوام وسط عملیات کارمون لنگ بشه. این را گفتم چون می‌دانم فقط با همین حرف‌هاست که قبول می‌کند بیاید بهداری. می‌گوید: یه فرمانده داشتیم، بهش می‌گفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم می‌خواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. می‌گفت:«مگه نمی‌دونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمی‌ذاره بیام سوریه!» نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨ 🪴دکتر الهی قمشه ای: تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟ اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش... بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه... چرا نمیزنین تو گوشش؟ چرا داد و هوار نمی کنید؟ این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ... خوب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی کنید؟ تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟! نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟ به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه... اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم... یعنی کارهای او از روی حکمت است. وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟ رنج بعدی؟ به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟ حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟ یادت نره اون خیــلی وقته خداست.. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 137 بشیر بی‌صدا جورابش را از پا درمی‌آورد و به تاول درشت پایش نگاه می‌کند؛
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 138 سیدحکیم را می‌شناسم. یکی از بهترین فرماندهان و بنیان‌گذاران فاطمیون بود. موقع عملیات شناسایی نزدیک تدمر شهید شد؛ همین پارسال. بشیر ادامه می‌دهد: همه می‌دونستن علت اصلیش این بود که نمی‌خواست اجرش ضایع بشه. بعد به چشمانم نگاه می‌کند؛ طوری که از نگاهش می‌ترسم. معصومیت عجیبی دارد: آقا! منم دوست دارم مثل سیدحکیم باشم. می‌دانم بشیر بیست و سه سالش بیشتر نیست و پدر و مادرش هم سن و سالی ازشان گذشته؛ و بشیر در واقع نان‌آور خانواده‌شان است. می‌دانم تا قبل از آمدنش به سوریه به سختی و با حقوق کارگری خانواده را می‌چرخانده بدتر از آن، می‌دانم که حالا که سوریه آمده هم، خبری از آن حقوق‌های نجومی و افسانه‌ای که در رسانه‌ها می‌گویند نیست. اندوه بدی قلبم را می‌فشارد. کاش بشیر هیچ‌وقت مثل سیدحکیم نشود، باید برای خانواده‌اش بماند... چراغ کم‌نور اتاقکی که تابلوی «بهداری» دارد روشن است و فقط پوریا بیدار است. پشت یک میز کهنه فلزی نشسته و به عکسی نگاه می‌کند. ما که وارد می‌شویم، عکس را سریع می‌گذارد داخل جیب روپوش سپیدش. از جا بلند می‌شود و با همان لحن مودبانه همیشگی‌اش می‌گوید: جانم؟ در خدمتم. به بشیر اشاره می‌کنم که بنشیند روی تخت و دمپایی‌اش را دربیاورد. بشیر آخرین التماسش را می‌کند: آقا حیدر باور کنین چیزی نیست! اخم می‌کنم: با پای لنگ نمی‌تونی کارت رو درست انجام بدی! پوریا نگاهی به تاول بشیر می‌اندازد و می‌رود سراغ قفسه داروها. می‌گویم: چه خبر آقا پوریا؟ خوش می‌گذره؟ - خبرها که پیش شماست، اتفاقاً می‌خواستم بپرسم خبریه که قراره من رو منتقل کنن تدمر؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 138 سیدحکیم را می‌شناسم. یکی از بهترین فرماندهان و بنیان‌گذاران فاطمیون بو
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 139 این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر می‌کند و نمی‌داند این‌جا منطقه جنگی ست. در منطقه جنگی هم همه چیز محرمانه است مگر این که خلافش ثابت شود. حتی رنگ جوراب یک فرمانده هم محرمانه است؛ چه رسد به عملیات پیش رو! جواب ندادنم را که می‌بیند، برمی‌گردد و با چشمانی پر از سوال نگاهم می‌کند. دستانم را مقابل سینه به هم قلاب می‌کنم و هیچ نمی‌گویم. به هرکس دیگر این‌طوری نگاه می‌کردم می‌فهمید معنای این نگاه یعنی فضولی موقوف؛ اما پوریا زیادی از ماجرا پرت است! می‌پرسد: چی شده آقا حیدر؟ لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم رک باشم: این‌جا منطقه جنگیه آقا پوریا. همه چیز محرمانه‌س. یادت که نرفته؟ تازه دوزاری‌اش می‌افتد و صورتش کمی از خجالت سرخ می‌شود: ببخشید، حواسم نبود. و مشغول رسیدگی به تاول پای بشیر می‌شود. من که می‌دانم نباید جلوی پوریا با بشیر درباره مسائل نظامی صحبت کنم، از بهداری بیرون می‌روم. حامد را می‌بینم که در یکی از پست‌های نگهبانی ایستاده است. مگر امشب هم نوبتش بود؟ اصلاً مگر این بشر خواب ندارد؟ جلو می‌روم و نگهبان آن پست را می‌بینم که روی یک صندلی کهنه خوابش برده است. تا دهان باز می‌کنم که حرفی بزنم، حامد انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد روی لب‌هایش: هیس! بیدار می‌شه! دوست دارم داد بزنم و بگویم مرد حسابی! این‌جا که ما هستیم یک اردوگاه نظامی در منطقه جنگی ست، تو فرمانده‌ای و این هم سرباز است. نوزاد نیست که مواظب باشی از خواب نپرد! این حرف‌ها را از چشمم می‌خواند و آرام می‌گوید: خیلی خسته بود بنده خدا. دیدم داره سر پست چرت می‌زنه، گفتم بخوابه. مگر خودش خسته نیست؟ من تمام امروز را با حامد بوده‌ام و می‌دانم چقدر خسته شده. می‌گویم: اینا رو لوس می‌کنی حامد! نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره‌ شنیدنی آیت‌الله طبسی از راننده سعودی 🙏🌹🙏 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا