#پندانه
✍️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
🔹نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنجسالهاش میآید.
🔸امروز درست جلوی واحد ما صدای تیکشیدنش همراه شده بود با گپزدنش با بچه.
🔹پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
🔸بچه گفت:
بعد از اینجا کجا میریم؟
🔹مامان:
امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه.
🔸کمی بعد بچه میپرسد:
فردا کجا میریم؟
🔹مامان با ذوق جواب میدهد:
فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم.
🔸بچه از خنده ریسه میرود.
🔹مامان میگوید:
دیدی یکدفعه ولو شدم؟
🔸بچه:
دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا.
🔹مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید:
خب من قویام.
🔸بچه:
اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی.
🔹مامان گفت:
این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
🔸نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
🔹بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که برود پیش بچههایش و بگوید من را یک دختر مهربان نجات داد تا زیر پا نمانم.
🔸نظافت طبقه ما تمام میشود. دست هم را میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
💢 مزه این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیرکردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادربودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
🔺ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مهمترین گام برای نزدیک شدن به امام زمان(عج)...صبح و شام بر امام زمانت سلام کن.
🎥حجت الاسلام عالی
#آلیاسین
#عهدباامامزمان
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📜 #روایت_انتظار
🔴 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود میتازد
🔵 آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست. آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق میگيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیهالسلام بلند میشود، نعرهای هم از جانب شيطان شنيده میشود كه بعضیها، حق و باطل را اشتباه میكنند.
امام صادق علیهالسلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند:
منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا میدهد.
پرسيدم: آيا اين ندا را بعضی میشنوند يا همه ⁉️
حضرت فرمودند: «همه ! هر قومی به زبان خودش میشنود».
پرسيدم: پس با اين حال، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت میكند، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ⁉️
حضرت فرمودند: ابليس آنها را رها نمیكند، تا اينكه در آخر شب ندای ديگری بدهد. پس مردم دچار شك میشوند.
📚 كمالالدين و تمام النعمة ج ۲ص۶۵۰
#امام_زمان
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 139 این بنده خدا هنوز در حال و هوای بیمارستانشان سیر میکند و نمیداند این
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 140
حامد میخندد:
نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه.
توی دلم گفتم: چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، شهید میشی، من بیچاره میشم!
واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند و میروند و او را جا میگذارند.
من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند.
تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد. این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد.
کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟
واقعیتش این است که هیچکس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش.
کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید:
خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار!
از این حرف کمیل خجالت میکشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد.
حامد میگوید:
چیزی شده عباس؟
تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده.
نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند.
کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان.
میگویم:
تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟
چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید:
خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب.
زیر لب جملهاش را تکرار میکنم.
چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟
چرا انقدر شبیه کمیل است؟
میگوید:
تو چرا نمیخوابی؟
به دیوار تکیه میدهم:
یه رفیق داشتم، شبیه تو بود.
اسلحه را در دستش جابهجا میکند:
بود؟ الان کجاست؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 140 حامد میخندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه. توی دل
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 141
شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد:
شهید شد.
چشمانش از خوشحالی برق میزنند. میدانم به چه فکر میکند. از فکرش هم اعصابم به هم میریزد.
برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه میدهم:
تنها کسی بود که باهاش عقد اخوت خوندم. برادرم بود...
دیگر نمیتوانم جملهام را ادامه بدهم. میترسم صدایم از بغض بلرزد. میترسم بغضم بترکد.
حامد آه میکشد:
خوش بحالش.
- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم میشد. خیلی سر نترسی داشت.
به حامد نگاه میکنم و جملهام را کامل میکنم:
مثل تو!
کمیل سر جایش ایستاده و میگوید:
من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زندهایم، هستیم.
و ادایم را درمیآورد:
اگه بود! انگار نیستم!
به جایی که کمیل ایستاده نگاه میکنم و بیاختیار با دیدنش لبخند میزنم:
هنوزم نمیتونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.
- من شهادت خیلیها رو دیدم؛ ولی هیچوقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. خوش به حال تو.
سرم را برمیگردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل میچرخد. چقدر شبیه هماند!
حامد میپرسد:
وقتی شهید شد پیشش بودی؟
از یادآوری آن شب دلم در هم میپیچد. هیچکس این سوال را از من نپرسیده بود.
چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته میزند زیر بینیام.
به سختی لب میجنبانم:
نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!
نمیدانم حامد چه چیزی در چشمانم میبیند که دستش را جلو میآورد و دستم را میگیرد.
دستش گرم است. کمی فکر میکند تا چیزی یادش بیاید و بیمقدمه میگوید:
واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ...( برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم...)
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ تو کوچه بازی میکردم؛ گفتن بیا بریم خواستگاری!
▪️ برادرم به شوخی گفت جای محمود، احمد رو ببریم! من 19 سالم بود، یک دقیقهای آماده شدم، رفتم و ازدواج کردم!
👤 از زبان احمد علوی - شاعر و واسط ازدواج
#داستان_خواستگاری
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 141 شانه بالا میاندازم و بغض گلویم را میگیرد: شهید شد. چشمانش از خوشحالی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 142
کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید.
کمیل دارد با لبخند نگاهمان میکند و ادامه میدهد:
وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی.
(و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.)
حامد باز هم به ذهنش فشار میآورد:
خلاصه که جلوی خدا و پیامبرا و امامها و همه عالَم عهد میبندم اگه بهشتی شدم، وایسم در بهشت تا تو رو هم با خودم ببرم انشاءالله. شرمنده دیگه عربیش یادم نیومد.
شوکهام از این حرکتش. کمیل میخندد و رو به من میکند:
لال شدی؟ الان باید بگی قبلتُ عروس خانوم!
با چشمان گرد شده از تعجب و نیمچه لبخندی که دارم، آرام میگویم:
قبلتُ.
حامد نگاهی به اطراف میاندازد و با شرمندگی میخندد:
یه ادامهای هم داشتا، ولی من الان یادم نیست. بعداً باید از روی مفاتیح ببینم.
دستم را رها میکند و میگوید:
آخیش. خیلی وقت بود توی گلوم مونده بود. دیگه برو بخواب.
***
-خجالت میکشم که من/سرم رو تنمه حسین/از اون لحظه آخری/به تنم کفنه حسین...
حامد صدای ضبط ماشین را بلندتر میکند؛ طوری که صدای مداح در ماشین میپیچد.
دستم را محکم گرفتهام به فرمان و با دستاندازها بالا و پایین میشوم.
پایم را بیشتر روی گاز فشار میدهم که تبدیل به سیبل متحرک تروریستها نشویم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📚 داستان کوتاه
روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارچی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 142 کمی صبر میکند. انگار میخواهد ادامهاش یادش بیاید. کمیل دارد با لبخند
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 143
حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛ انگار نه انگار که این جادهای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبههالنصره.
اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادیاش عابس است، اصلا نمیترسد.
صدای مداح گرم است و به دل مینشیند. حامد میگوید:
میدونی این که میخونه کیه؟
سرم را تکان میدهم که نه. میگوید:
حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد.
و آه میکشد. حس عجیبی پیدا میکنم از شنیدن صدایش.
حامد همراه شهید مغزغلامی میخواند:
حتی اگه بره سرم/ من از شما نمیگذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم...
خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم میکند.
همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچههای فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان میخواند و سینه میزدند.
یک نفر هم بود که نمیشناختمش، داشت دست تکتک بچهها را حنا میگذاشت و اسپند دود میکرد.
- همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری...
بغض در صدای حسین معزغلامی داد میزند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش.
بیت اول را سه بار با بغض تکرار میکند. کسی چه میداند؟
حتماً همینجا شهادتش را امضا کردهاند.
- دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه...
حامد خیره است به بیابان و آه میکشد و میخواند:
منم باید برم/آره برم سرم بره...
همراهش میخوانم و اشک سر میخورد روی صورتم.
- آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان...
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed┄┄┅
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 143 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی همخوانی میکند؛ انگار نه انگار
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 144
‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟
با آرامش و خیال راحت نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود.
تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند و سرخوشانه میخندیدند؛ نمیدانستند چند میز آنطرفترشان، من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.
بجز حاج رسول، هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام.
وقتی یکی از کارکنان کافه جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد.
اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛ شبکه بیبیسی انگلیسی.
یک لحظه از دیدن تصویر و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد:
حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی!
چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمیشد کار به اینجا بکشد.
دست فیلمبردار میلرزید و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه.
تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند. قلبم تیر میکشید.
این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد.
زیرچشمی و با غیظ نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم.
یاد آن شش تیم تروریستی افتادم که در اصفهان گرفته بودیم.
تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید.
تیمهایی که فقط یک موردش میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند.
داعش واقعاً میخواست در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مردهایم؟
***
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا هرچی بهت میده، ضدش رو هم همون موقع بهت میده، براش آماده باش ...
#دنیا یادش شیرینه، #نه_وصالش
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۹ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 18 June 2024
قمری: الثلاثاء، 11 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹نوشتن دعای صباح توسط امیر المومنین، 25ه-ق
📆 روزشمار:
🌺4 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌺7 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️19 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️28 روز تا عاشورای حسینی
▪️43 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌷امام صادق عليه السلام:
از خوش بين بودن بهره اى برگير، تا با آن دلت را آرام كنى و كارَت پيش رود.
📗ميزان الحكمه ج۶ ص۵۶۸
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ خدایا شکرت
🔹مرد ۹۳ساله ایتالیایی پس از آنکه بهبود مییابد و از بیمارستان مرخص میشود؛ از وی خواسته میشود که هزینه یک روز استفاده از دستگاه تنفسی را بپردازد.
🔸پیرمرد شروع میکند به گریهکردن. پزشک به او توصیه میکند که بهخاطر صورتحساب گریه نکند.
🔹اما آنچه پیرمرد میگوید همه پزشکان را به گریه میآورد.
🔸او میگوید:
من بهخاطر پولی که باید بپردازم گریه نمیکنم. من میتوانم همه اینها را بپردازم.
🔹گریه میکنم زیرا ۹۳ سال است که هوای خدا را تنفس کردهام، اما هرگز هزینه آن را پرداخت نکردهام.
🔸استفاده یکروزه از دستگاه تنفسی بیمارستان ۵۰۰ یورو هزینه میخواهد، با این حساب آیا میدانید چقدر به خدا بدهکار هستم؟ من این همه مدت شکر خدا را بهجا نیاوردهام.
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
1_5408485546.mp3
2.66M
🎙 آیت الله #ناصری
🔖 حال و هوای مردم آخرالزمان‼️
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📚 #حکایت
روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت
رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟
گفت: به دنبال کلید خانه
گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت: در خانه!
گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید، درون ماست
منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم
در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ...
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 144 ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟ با آرامش و خیال راحت ن
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 145
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
میپیچم داخل فرعیای که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را میبینم که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند.
ماشین را رها میکنم و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها.
آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد. از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد.
اینجا ما وسط داعش و جبههالنصره هستیم و دقیقاً در میدان درگیریشان.
تا چشم کار میکند بیابان است و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند.
وارد یکی از اتاقکهایی میشویم که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد.
حامد که وارد میشود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند و دوباره خیره میشوند به نقشه.
بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست با موهای جوگندمی که حاج احمد صدایش میزنند.
حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود.
برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم. حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر:
- اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره.
سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده:
این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ...
سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند:
عهههه!
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 145 - همینجاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 146
و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند.
حامد لبخند میزند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد:
باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو...
دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید:
عهههه!
سیاوش حرصی نفسش را بیرون میدهد:
شمام گیر دادین تو این هیر و ویر!
حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش میاندازد:
آقا سیاوش!
سیاوش دیگر حرفی نمیزند. حامد سرش را بالا میآورد و به من نگاه میکند.
منظورش را میفهمم. از جا بلند میشوم و میگویم:
بسپاریدش به من.
همه نگاهها برمیگردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را میشناسند و لبخند نصفهنیمهای میزنند.
خستهاند و خاکآلود. به حامد میگویم:
نقشه ماهوارهای اینجا رو داری؟
حامد یکی از نقشهها را نشانم میدهد. با دقت به محلی که حاج احمد میگفت نگاه میکنم. شبیه یک مجموعه بینراهی است.
صدای حاج احمد را میشنوم که توضیح میدهد:
اون جلوتر یه گروهان از بچههای فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بندههای خدا قیچی شدند، نزدیک سهراهی اثریا. بیشتر بچهها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری اینجا توی تیررس موشک تاوه. نمیتونیم کسی رو بفرستیم کمکشون.
بقیهاش را نمیشنوم. اگر آن تکتیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد.
بند اسلحه کلاشینکف را روی دوشم میاندازم و از اتاقک بیرون میروم.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
وایسا داداش!
برمیگردم. با دیدن نگاه حامد دلم میریزد. حامد قمقمهاش را میدهد به من:
هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش.
ذهنم را جمع و جور میکنم تا دلم آرام شود؛ اما نمیشود.
زیر لب آیه حفظ میخوانم و به سمت حامد فوت میکنم. حامد میزند سر شانهام:
خدا به همراهت.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#اطلاعیه | #قرار_جمعه_ها
مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیهالسلام
جمعهها بطور همزمان در سراسر کشور (بمنظور تعجیل در امر فرج)
※تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا / قطعه ۴۰ شهدای گمنام (فانوس)
جمعه ۱ تیر ماه | ساعت ۱۷
• سخنران : استاد محمد شجاعی
• با نوای : حاج حسین خلجی
و محمود معماری
(لطفاً زیرانداز سبکی با خود به همراه داشته باشید.)
✘ برای اطلاع از نزدیکترین مراسم استغاثه به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید:
esteghase.com
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بررسی یک مورد طلاق
🔸 یک مورد طلاق مراجعه کردند به مرکز مشاوره ما که ازدواج دومشان بود...
🔹13 سال همکار بودند...
🔸بعضی ها فقط همکار خوبی هستند...
🔹 به افتخار خانم های زحمتکش در خانه
🔸 در این جامعه پول حلال درآوردن شوخی نیست...
#
#دکتر_سعید_عزیزی
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 146 و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند. حا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 147
راه میافتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند، به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم. اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛ نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده. بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید. دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم. عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم، صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند. دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند. دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت. یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش.
دلشورهام شدیدتر میشود.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی تجربه گر نزدیک به مرگ
#یا_صاحب_الزمان
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
لطفا نشر دهید:
در سفر عمان دوستم میگفت یک بار برای طوطیها پشت پنجره دانه ریخته از پلیس مسقط دم خانهاش آمدند که اگر بخواهی اکو سیستم را دچار اختلال کنی از کشور اخراج میشوی. تمام پارکها تابلوی ممنوعیت غذا دادن به حیوانات داشت. بعد ما اینجا آنقدر به سگها غذا میدهیم که بچهها را میخورند.
این میزان از انفعال رسانه و مقهور هوچی گری روشنفکرنماهای به ظاهر طرفدار محیط زیست و بی سواد حقیقتا قابلیت به دادگاه کشیده شدن
دارد.
پن:
یکی از شاعران پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بیرون کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان به دنبال وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: «این چه حرام زاده مردمان اند؛ سنگ را بسته اند و سگ را گشاده!»
امیر از دور بدید و بشنید و بخندید و گفت: «ای حکیم، از من چیزی بخواه.» گفت جامه ی خود می خواهم اگر انعام می فرمایی.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان *** مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
«گلستان سعدی»
معصومه امیرزاده
خودمون و بچه هامون، همگی در خطریم.
یک دخترکوچولوی ۸ ساله مازندرانی بر اثر حمله سگ ولگرد فوت کرد و چند روز قبل هم یک پسربچه کوچولوی 6_7 ساله دزفولی به همین دلیل فوت شد
🔻یه کارزار مهم تشکیل شده برای تعیین تکلیف سگهای ولگرد، حتما امضا کنید، بزنید رولینک و برید پایین صفحه 👇
https://www.karzar.net/120500
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 147 راه میافتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها. دولا و در پنا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 148
صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم. میپرسم:
کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 148 صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را میلرزاند. تا الان سه ت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز💖
قسمت 149
سر شهید دوم را میبینم؛ اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛ پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛ اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند. چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم، به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم. کمیل نهیب میزند:
بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
.......................................................
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed