eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
💎سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه‌ چینی. توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم. از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن. ‏ ‏سوالشون این بود: اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما‌ باشه‌ به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید. اول گفتن تک تک جواب بدین. مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم. ‏بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید. یعنی افراد هر‌گروه جمع بشن و با هم صحبت کنن و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن. از اتاق‌ چینی ها صدا در نمی‌اومد. نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن ‏گروه ما همه‌ با هم‌حرف‌ میزدن. اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن.. هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد . همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو‌ قانع کنه که اشتباه میگه‌ و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید. نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود. با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم. قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم. نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد. گروه چینی‌ها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن. انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه‌ بود. طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر‌ میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود. ‏اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم. ولی الان به عینه دارم‌ می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. این‌خود قبول داشتنا. این‌پشت هم‌نبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا. این روزها هر‌جا می چرخم اون تِست‌ رو میبینم. زلزله که میاد توی‌پمپ‌بنزین همو‌ میزنیم. خبری‌ بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم. دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه. به دختر مردم.... وایمیسیم نگاه میکنیم. به رانندگی همه فحش‌میدیم همه‌رو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.. دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم. فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه. گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 322 سر به دیوار می‌گذارم و آرام زمزمه می‌کنم: - سلما می‌دونی اگه خانمم زنده ب
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 323 دستانش آرام از شلوارم جدا می‌شود و قدمی به عقب می‌روم؛ طوری که در آستانه در بایستم. مطهره کنار سلما ایستاده و همین خیالم را راحت می‌کند. برایش دست تکان می‌دهم و می‌خندم. او هم آرام دستش را بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. خیالم کمی آسوده می‌شود. صدای زنگ گوشی‌ام، یادآوری می‌کند که باید بروم. دیگر معطل نمی‌مانم و راه می‌افتم به سمت پله‌ها. همزمان، تماس را وصل می‌کنم. صدای بلند کمیل در گوشم می‌پیچد که نفس‌نفس می‌زند: - الو آقا! کجایید؟ مگه نرفته بودید حرم؟ - چرا رفته بودم! چطور؟ - پس کجا... جمله کمیل تمام نشده، صدای داد مرصاد را از پشت خط می‌شنوم که انگار گوشی را از دست کمیل کشیده است: - تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟ ابروانم را به هم گره می‌زنم و سر جایم می‌ایستم: - اینو باید از تو پرسید! چه خبرته؟ مرصاد نفس‌نفس می‌زند و می‌گوید: - اون خط سفیده؟ - لابد سفیده که هنوز ازش استفاده می‌کنم! نفسش را از سر خشم بیرون می‌دهد: - خب... بگو ببینم کجایی؟ - هلال احمر. چطور؟ - همونجا بمون تا بیایم دنبالت. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
🔘داستان کوتاه "عاقبت قاتلان حسین(ع) زرعة بن اَبان بن دارُم" از عناصر خیبث سپاه عمربن سعد که در کربلا، مانع دسترسی حسین بن علی علیه السلام به آب شد. روز عاشورا سال ۶۱ هـ.ق، آن زمان که سپاه کوفه بر حسین علیه السلام حمله کرد و آن حضرت مانند شیر غران روبروی آنها قرار گرفت و شمشیر به آنان کشید و گروه زیادی را مانند برگ خزان بر روی زمین، ریخت، تشنگی زیادی بر او غالب شد، از این رو به طرف رود فرات روان شد هرچند که عمروبن حجاج با چند صد سوار اطراف آنجا را محاصره کرده بودند. کوفیان می‌دانستند که اگر آن حضرت جرعه‌ای آب بنوشد این بار چندین برابر از آنها بکشد و بسیاری قلع و قمع کند. همین جا بود که «زرعة بن ابان از قبیله بنی دارم» دستور داد که میان حسین و آب فرات حایل شوید و مگذارید که او بر آب دست پیدا کند و خودش بر اسب سوار شد و مردم هم دنبال او رفتند تا بین حسین علیه السلام و آب مانع شدند. امام حسین او را نفرین کرد و فرمود: خدایا او را تشنه گردان. زرعه خشمگین شد و تیری بر چانه آنحضرت زد امام علیه السلام تیر را بیرون کشید و دستش را زیر حنک (چانه) گرفت، هر دو دست از خون پر شد. آنگاه گفت: خدایا از آن چه با پسر دختر پیغمبرت انجام می‌دهند سوی تو شکایت می‌کنم، خدایا آنها را یک به یک بشمار و بکش و پراکنده کن و یکنفر از آنها را باقی مگذار. چیزی از این واقعه نگذشت که خداوند تشنگی را بر زرعة بن اَبان، مسلط کرد و او هرگز سیراب نمی‌شد. پایان زندگی ننگین او؛ اکثر مقاتل نوشته‌اند که زرعة بن ابان، مدت کمی بعد از شهادت امام حسین علیه السلام زیست و بعد مبتلا به عطش شد به گونه‌ای که از سرما و گرما فریاد می‌زد گویا آتشی از شکمش شعله می‌کشید و پشتش از سرما می‌لرزید. هرچه آب می‌خورد سیراب نمی‌شد.! آب را برای او سرد می‌کردند و با شکر مخلوط و پیاپی به او می‌دادند (شربت بوده) ولی دائما فریاد می‌زد «آبم دهید» یک کوزه آب به او می‌دادند، می‌خورد و کوزه دیگر می‌رسید و او بر پشت می‌افتاد و باز تشنه می‌شد و فریاد می‌کرد که تشنگی مرا کشت. قاسم بن اصبغ بن نباته روایت می‌کند که گاهی من از کسانی بودم که او را پرستاری می‌کردم و برای آرامش و تسکین او جدیت داشتم و آب سرد برایش می‌آوردند آمیخته با شکر و قدح‌های پر از شیر و کوزه‌های پر از آب او می‌گفت: وای بر شما، آب به من دهید که از تشنگی می‌میرم کوزه‌ها یا کاسه‌ای پر از آب به او می‌دادند که برای سیراب کردن یک خانواده کافی بود. او می‌آشامید و همین که لب خود بر می‌داشت، لحظه‌ای دراز می‌کشید و مجددا می‌گفت آبم دهید... اصبغ می‌گوید: به خدا قسم چیزی نگذشت که شکمش مانند شکم شتر برآمد و ورم کرد و بعد ترکید و او هلاک شد!! منابع: منتهی الامال تاریخ طبری بحارالانوار مجلسی 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم سعید راد از مهاجرت می‌گوید از منی که ۲۰ سال اونور زندگی کردم بپرسید 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 323 دستانش آرام از شلوارم جدا می‌شود و قدمی به عقب می‌روم؛ طوری که در آستانه
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 324 قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را می‌شنوم و نگرانی به جانم چنگ می‌اندازد. مرصاد کی آمد سوریه؟ چرا انقدر حساس شده‌اند روی من؟ کلافه در راهرو قدم می‌زنم. این ماجرا بوی خوبی نمی‌دهد و به احتمال نود درصد، مربوط است به همان جریان سوءقصد در بیمارستان دمشق. نمی‌توانم یا شاید نمی‌خواهم بپذیرم موضوع انقدر جدی ست. ده دقیقه‌ای می‌گذرد که دوباره گوشی‌ام زنگ می‌خورد و مرصاد می‌گوید بروم در پشتی ساختمان. بدون این که با نیروهای هلال احمر حرفی بزنم، در پشتی را پیدا می‌کنم و از آن بیرون می‌زنم. مرصاد و کمیل داخل یک جیپ نشسته‌اند. کمیل برایم دست بلند می‌کند که ببینمش. سوار که می‌شوم و عقب می‌نشینم، مرصاد با چهره‌ای که از خشم سرخ شده به سمتم برمی‌گردد و می‌غرد: - تو اونجا چکار می‌کردی؟ نمی‌گی خطرناکه؟ داد زدنش فشار عصبی مضاعفی می‌شود روی ذهنِ درگیرم و صدایم را بالا می‌برم: - مگه من بچه‌م که اینطوری حرف می‌زنی؟ همه جای این مملکت خطرناکه! چرا نمی‌گی چی شده؟ مرصاد دهانش را باز می‌کند برای جواب؛ اما کمیل پادرمیانی می‌کند که کار به دعوا نکشد: - آقا مرصاد! آروم باشید! مرصاد دست می‌کشد به صورتش و یک نفس عمیق می‌کشد؛ من هم. برمی‌گردد به سمت جلو و استارت می‌زند. دست به سینه و با اخم، منتظر می‌شوم مرصاد آرام شود و برایم توضیح بدهد؛ اما کمیل زودتر اقدام می‌کند برای شکستن این سکوت سنگین: - علت این که گفتن باید برگردید تهران، اینه که فهمیدیم شما تحت نظرید. احتمالا برنامه دارن برای ترورتون. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 324 قبل از این که حرفی بزنم، بوق اشغال را می‌شنوم و نگرانی به جانم چنگ می‌اندا
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 325 مرصاد بالاخره به حرف می‌آید و جمله کمیل را کامل می‌کند: - ولی حداقل اگه ایران باشی، می‌تونیم بفهمیم کی بودن و چی بودن. خودتم به جهنم. خنده‌ام می‌گیرد از عصبانیت مرصاد؛ اما خودم را کنترل می‌کنم: - من حواسم به دور و برم هست. اگه جایی می‌رم یعنی اولا مطمئنم امنه دوما باید برم. مرصاد جواب نمی‌دهد و زیر لب می‌گوید: - الان می‌ریم فرودگاه، یک ساعت و نیم دیگه پروازت می‌پره. خودمم هستم حواسم بهت باشه. و تا خود فرودگاه دیگر چیزی نمی‌گوییم. سکوت ماشین پر است از صدای باد. نزدیک اذان مغرب است و خیابان‌ها خلوت شده. همه‌جای این شهر و کشور خطری تهدیدت می‌کند و شب‌ها بیشتر؛ تازه الان اوضاع خوب است. تا چند سال پیش واقعا در دمشق قانون جنگل حاکم بود. هرکسی زورش بیشتر بود، می‌آمد و می‌زد و می‌کشت و می‌دزدید و پلیس و نیروهای نظامی هم اگر خودشان دزد و رشوه‌گیر نبودند، باز هم کاری از دستشان برنمی‌آمد. همین بی‌قانونی و هرج و مرج سوریه را به جولان‌گاه داعش تبدیل کرد؛ همین رشوه‌گیری و قبیله‌بازی. کافی بود صد لیر بگذاری کف دست مامور ایست و بازرسی تا بگذارد یک ماشین پر از اسلحه را ببری هرجا که دلت می‌خواهد و آن مامور یک درصد فکر نمی‌کرد شاید زن و بچه خودش قرار است با این اسلحه به قتل برسند! چندبار می‌خواهم از مرصاد بپرسم چرا آمده سوریه؛ اما کمی از دستش ناراحتم بابت برخوردش؛ هرچند می‌دانم از سر دلسوزی بود. وقتی در فرودگاه، مرصاد مثل بادیگاردها می‌چسبد به من و کمیل دورادور کشیکمان را می‌کشد، مطمئن می‌شوم موضوع جدی‌تر از آن است که فکر می‌کردم؛ اما علت این اصرار برای حذفم باز هم مجهول است. با ورود به سالن فرودگاه، یک حس ناخوشایند می‌دود میان سلول‌هایم. حس این که یک نفر دارد من را نگاه می‌کند، بدون آن که بدانم کیست و کجاست و این حس خوبی نیست. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهی بدونی ظرفیتت چه قدره؟ بگو چی دلتو برده... پای منبر استاد عالی 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۴ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 25 July 2024 قمری: الخميس، 19 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹حرکت کاروان اسراء به سمت شام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️31 روز تا اربعین حسینی ▪️39 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️41 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
✍پيامبر اکرم صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: آن كه غذا كم خورَد، معده‌اش سالم مى‌‏ماند و صفاى دل مى‌يابد و هر كه پرخور باشد، معده‌اش بيمار و قلبش سخت مى‌‏شود. 📚 تنبيه الخواطر: ج۱، ص۴۶ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🕊⃟ @DASTAN9
وظایفت را درست انجام بده 🔹مرد دانایی به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی‌اعتنایی کردند و آن ‌طور که دلخواهش بود او را کیسه نکردند. 🔸با این حال مرد وقت خروج از حمام ۱۰ دیناری که به‌همراه داشت یکجا به استاد حمام داد. 🔹کارگران حمامی چون این بذل‌وبخشش را دیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی‌اعتنایی کردند. 🔸مرد باز هفته دیگر به حمام رفت. این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شست‌وشو کرده و بسیار مواظبت نمودند. 🔹با این همه سعی و کوشش کارگران، مرد هنگام خروج فقط یک دینار به آن‌ها داد. 🔸حمامی عصبانی شد و پرسید: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ 🔹مرد گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم، پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری‌های‌ خود را بکنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊⃟ @DASTAN9
4_5814678294720680742.mp3
7.76M
🏴 امام حسین علیه‌السلام روزی که از مکه خارج شدن گفتن من «باذل» می‌خوام، یعنی فدایی ... فدایی یعنی چه؟ امروز ما چه چیزی برای فدا کردن برای امام عصر داریم ؟ | ➖➖➖➖➖➖➖ 🕊⃟ @DASTAN9
🔴از نداشتن هایت گله نکن...خداوند جبران میکند مردى از امام صادق علیه السّلام روایت مى‏کند که فرمود: در زمان پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم مردى بود که (ذو النمره) نامیده مى‏شد. او از زشت‏ترین مردم بود و به سبب همین زشتى او را (ذو النمره) مى‏نامیدند. یک روز او خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: اى پیامبر خدا! به من بگو خداى عزّ و جلّ بر من چه واجب کرده است؟ پیامبر اکرم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: خداوند بر تو واجب کرده است هفده رکعت نماز در شبانه روز، و روزه ماه مبارک را در صورتى که زنده ماندى و آن را درک کردى، و حج را اگر استطاعت یافتى، و زکات را، و آن را براى او شرح داد. آن مرد گفت: سوگند بخدایى که تو را بحق به پیامبرى برانگیخت، براى پروردگار خود افزون بر آنچه براى من واجب گردانیده به جاى نخواهم آورد. پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: چرا اى ذو النمره؟ عرض کرد: زیرا که مرا چنین زشت آفریده است. در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد: اى پیامبر خدا! پروردگارت به تو دستور مى‏دهد که از سوى او به ذو النمره سلام برسانى و به او بگویى: پروردگارت مى‏فرماید: آیا خشنود نیستى که در روز رستاخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور کنم. پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم به او فرمود: اى ذو النمره! این جبرئیل است که به من دستور داده به تو سلام رسانم و به تو بگویم که پروردگار متعال فرموده است: آیا خشنود نیستى که در روز رستخیز تو را به زیبایى جبرئیل محشور گردانم. ذو النمره گفت: پروردگارا! من خشنود شدم و بعزّتت سوگند من نیز [به اعمالم آن قدر] بیفزایم تا خشنود گردى. 📚بهشت کافى, ترجمه روضه کافى، ص387 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 325 مرصاد بالاخره به حرف می‌آید و جمله کمیل را کامل می‌کند: - ولی حداقل اگه ای
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 326 صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: - من برم نمازخونه. میای؟ چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید: - وضو ندارم. سرم را نزدیک گوشش می‌برم: - من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه. مرصاد چشم می‌چرخاند دورتادور سالن. خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی می‌شکند؛ صدای غرش هواپیما. مرصاد میان موهایش را چنگ می‌زند: - منم همین حس رو دارم. - پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد. چشمانش گرد می‌شود و خشمگین: - یعنی ولت کنیم که... - اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو می‌خوام. - دیوونه شدی؟ دست می‌کنم در جیبم و مهر تربتم را در می‌آورم. راه می‌افتم به سمت نمازخانه و می‌گویم: - شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه. و می‌خندم. مرصاد خشمگین‌تر از قبل، می‌دود به سمتم: - خر نشو! وقتی نماز می‌خونی که نمی‌تونی... دست می‌گذارم روی شانه‌اش و با فشار، می‌چرخانمش به سمت سرویس بهداشتی: - برو، من می‌فهمم دارم چکار می‌کنم. مرصاد از فشار دست من، کمی تلوتلو می‌خورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی می‌رود، طوری چشم می‌دراند که یعنی: - حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم می‌کشمت! نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 326 صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: - من برم نماز
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. اصلا شاید احساسم اشتباه باشد و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شده‌ام. مهر را مقابلم می‌گذارم و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا می‌آورم. می‌دانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند. کسی در نمازخانه نیست. با وجود همه این‌ها، نفس آسوده‌ای می‌کشم و به نماز می‌ایستم. - الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَ‌بِّ الْعَالَمِينَ. الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَ‌اطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَ‌اطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ‌ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ... خم می‌شوم برای رکوع. سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار. سکوت مطلق است. از رکوع بلند می‌شوم و به سجده می‌روم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار. و باز هم همان حس ناخوشایند؛ یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم. دوباره قیام می‌کنم برای خواندن حمد و سوره. حتما می‌خواهد مطمئن شود که نماز می‌خوانم. خدایا من را ببخش؛ اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست. هنوز انقدر آدم نشده‌ام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم. برای همین است که صدای پایی از پشت سرم می‌شنوم و آماده می‌شوم که دستی از پشت سر، گردنم را بگیرد یا لوله اسلحه‌اش را روی کمرم فشار بدهد. یاد خوابی می‌افتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو می‌رفت و درمی‌آمد و دوباره فرو می‌رفت؛ انقدر که از پا در بیایم. و دوباره رکوع. یک نفر پشت سرم است. تلاش می‌کنم خوابم را به خاطر بیاورم. الان وقتش است؟ موقع نماز؟ چه سعادتی از این بیشتر؟! در خواب سردم بود. همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی می‌بینم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نی
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم ❤️ اللـهُمــّ عَجّـلــْ لـِوَلیـّڪـَ الفـَرجــْ 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی. بعید است برای حمله به منِ بی‌دفاعِ بی‌سلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن. شاید اشتباه کرده‌ام. تا بخواهم درباره خطای محاسباتی‌ام فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را داده‌ام. از خدا شرمنده می‌شوم بابت نمازِ بدون تمرکزم. به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام، سرم را انقدر می‌چرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم. هنوز دارد نماز می‌خواند و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده. به چهره و لباس‌هایش نمی‌خورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است. بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند می‌شوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را می‌گویم و هنوز حمد را تمام نکرده‌ام که صدای پای کسی را از پشت سرم می‌شنوم؛ دوباره. مردی که پشت سرم بود الان دارد سلام نمازش را می‌دهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست. توحید را تمام می‌کنم و به رکوع می‌روم. صدای پا نزدیک‌تر می‌شود؛ دیگر صدای پا نیست. صدای نفس کشیدن است، صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس می‌کنم. - سبحان ربی الاعلی و بحمده... از سجده بلند می‌شوم و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز می‌خواند، حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را می‌خوانَد. دوباره به سجده می‌روم. یک نفر نشسته روی زمین؛ دقیقا پشت سر من. حضورش را حس می‌کنم، تکان خوردنش را نه. فقط نشسته. شاید نمی‌تواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشه‌اش را عملی کند. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرمان زمان شاه vs زمان جمهوری اسلامی مجموعه‌ عظیم گهر پاک در مساحتی با متراژ نزدیک ۶ میلیون متر مربع، توی کمتر از سه سال ساخته شده و به خودی خود یه شاهکاره بی نظیره این مجموعه، بزرگترین مجموعه تفریحی و گردشگری منطقه خاورمیانه است 🕊⃟ @DASTAN9
🩸إمام سجاد علیه‌السلام یک عمْر با «آب» نجوا می‌کردند ‌و می‌فرمودند: تو بودی و پدرم را با لب‌تشنه کشتند؟! بنابر نقلی، شخصی به نام «منهال» گوید: 🥀 از کوچه عبور می‌کردم دیدم آب از ناودان خانه‌ای سرازیر است. اجتناب کردم؛ شخصی بانگ بر من زد که وای بر تو! از این اجتناب می‌کنی، مگر نمی دانی این آب چشم زین العابدین «صلوات اللّه علیه» است!؟ 🥀 گفتم: چگونه می‌شود شخصی چنین گریه کند آب چشم او از ناودان بریزد؟! دقّ الباب کردم. غلامی آمد، اذن دخول خواستم و رفتم بالای بام خانه حضرت‌. 🥀 دیدم امام سجاد علیه‌السلام می‌خواهد تجدید وضو کند؛ آب را به کف دست می‌گیرد و گریه می‌کند و به آب می‌گوید: ای آب! تو بودی و پدرم را با لب تشنه شهید کردند؟! 🥀 عرض کردم: مگر اشک چشم شما چه قدر است؟ إمام علیه‌السلام فرمود: ای منهال! آنچه را که من دیدم تو که ندیده‌ای؟! 🥀 ... روز عاشورا بیهوش شدم، چون به هوش آمدم دیدم عمه‌ام زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها آمده و می‌گوید: ای‌نور دیده من! برخیز که عالم دگرگون شده است. زیر بغلم را گرفت و پرده خیمه را بالا زدم، دیدم سر پدرم را روی نیزه کرده‌اند. 📚 جامع المجالس(خطی) ص۲۶۳ ✍ شاید برای برخی این‌گونه نقل‌ها باعث تعجب باشد... اما خوب است نگاهی بیندازیم به احوالات انبیاء عظام، که از خوف الهی چگونه گریستند... 🔖 در روایتی إمام صادق علیه‌السلام در احوالات داوود نبی علیه‌السلام فرمودند: 📋 أَمَّا دَاوُدُ فَإِنَّهُ بَکَی حَتَّی هَاجَ الْعُشْبُ مِنْ دُمُوعِهِ 🔻اما داوود نبی علیه‌السلام آن‌قدر گریه کرد تا گیاهان از اشک او، روییدند. (بحارالانوار ج۱۱ص۲۱۳) 🔖 در روایتی دیگر إمام صادق علیه‌السلام در احوالات حضرت‌ یحیی‌ علیه‌السلام نیز فرمودند: 📋 بَکَی یَحْیَی بْنُ زَکَرِیَّا علیه‌السلام حَتَّی ذَهَبَ لَحْمُ خَدَّیْهِ مِنَ الدُّمُوعِ فَوَضَعَ عَلَی الْعَظْمِ لُبُوداً یَجْرِی عَلَیْهَا الدُّمُوعُ 🔻یحیی بن زکریا علیهما‌السلام به حدّی گریست که اشک، گوشت گونه‌هایش را از بین برد، پس نَمَدی بر استخوان صورتش نهاد که اشک‌ها بر آن جاری می‌شدند. (بحارالانوار ج۱۴ص۱۶۷) ✍ حال که حق گریه از خوف خدا اینگونه است، حق گریه بر اعظم المصائب یعنی مصیبت سیدالشهداء علیه‌السلام باید چگونه باشد؟! آن هم مصیبتی که إمام سجاد علیه‌السلام هم چشیده‌اند و هم با چشم خود دیده‌اند... 📝 روضه برپا بود هر جا آب بود روضه هایش ذکر بابا آب بود مقتل جانسوز آقا آب بود: تشنه لب بود آه اما آب بود روضه خوانش گاه ظرفی آب شد گاه گاهی روضه خوان قصاب شد ماجرای آب آبش کرده بود غصه ی ارباب آبش کرده بود مادری بی تاب آبش کرده بود دختری بی خواب آبش کرده بود یا خودش بارید دائم یا رباب روضه می خواندند هر دم با رباب پیکری را بر زمین پامال دید شمر را در گودی گودال دید عمه را بالای تل بی حال دید لشکری را در پی خلخال دید هجمه ی شمشیرها یادش نرفت سنگ ها و تیرها یادش نرفت هم به تن رخت اسارت دیده بود خیمه را در وقت غارت دیده بود از سنان خیلی جسارت دیده بود از حرامی ها شرارت دیده بود آتش بی داد دنیا را گرفت شمر آمد راه زن ها را گرفت عمه را با دست بسته می زدند با همان نیزه شکسته می زدند بچه ها را دسته دسته می زدند می شدند آنقدر خسته... می زدند تازیانه جای طفلان خورده بود زین جهت خیلی به زینب برده بود با تنش زنجیرها درگیر بود در غل و زنجیر امّا شیر بود از نگاه حرمله دلگیر بود اوجوان بود آه امّا پیر بود ماجرای شام پشتش را شکست غصه های شام پشتش را شکست کوچه های شام پیرش کرده بود شهر و بار عام پیرش کرده بود سنگ روی بام پیرش کرده بود طعنه و دشنام پیرش کرده بود بی هوا عمامه اش آتش گرفت مثل زهرا جامه اش آتش گرفت درد و رنج و غصه ی بسیار دید از زبان شامیان آزار دید خواهرانش را سر بازار دید عمه را در معرض انظار دید بزم مِی بود و سر و طشتی طلا خیزران بود و عزیز مصطفی نیزه بازی با سرش هم جای خود بوریا و پیکرش هم جای خود دست بی انگشترش هم جای خود ماجرای خواهرش هم جای خود خاک را همسایه ی افلاک کرد خواهرش را در خرابه خاک کرد 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خ
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 329 رکعت‌های بعدی را هم می‌گذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که می‌دانم اگر کسی در نمازخانه نبود، حتما کارم را تمام می‌کرد. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. الان فرصت خوبی بود برای دستگیر کردنش و این که معلوم شود برای چه دنبال من‌اند و از طرف کدام سازمان و گروهند. سلام نماز عشا را می‌دهم و قبل از این که بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم، صدای پا می‌شنوم. دارد دور می‌شود و قبل از این که چهره‌اش را ببینم، پشتش را به من کرده و رفته. مرد عرب هم حالا نمازش را تمام کرده، بدون این که بداند حضورش جلوی یک درگیری حسابی را گرفته است. از جا می‌جهم و می‌دوم تا از دستش ندهم. صورتش را نمی‌بینم. پیراهن کرم رنگ پوشیده است و شلوار جین. هیکل لاغر و کوتاهی دارد و فرز و چابک از نمازخانه خارج می‌شود. از در نمازخانه بیرون می‌زنم و نگاهی به چپ و راست سالن می‌اندازم. مثل قبل، خلوت است و با این وجود، اثری از او نیست. چه دلیلی دارد بیایی و در طول نماز خواندن دونفر، فقط پشت سرشان بنشینی؟ می‌دانم اشتباه نکرده‌ام. دستی بازویم را می‌گیرد. کمیل است که پشت سرش مرصاد ایستاده. کمیل هیجان‌زده و مضطرب می‌گوید: - آقا! شما... - ببین، برو ببین یه نفر با لباس کرم و شلوار لی پیدا می‌کنی یا نه. باشه؟ - یعنی...؟ - همین که گفتم! کمیل با ضربه‌ای که به شانه‌اش می‌زنم، می‌رود دنبال ماموریتش و مرصاد با اخم‌های در هم کشیده نگاهم می‌کند. می‌گویم: - یه نفر اومده بود توی نمازخونه. مطمئنم دنبالم بود، ولی چون یکی دیگه هم توی نمازخونه بود کاری نکرد. - صورتشو دیدی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9