eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 700 سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند ... کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری‌های پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد ؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد ! ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ... 📖 داستان های کوتاه و آموزنده 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 345 پشت در می‌ایستم و سرم را به در نزدیک می‌کنم. دونفر دارند با هم صحبت می‌کن
🖤🖤🖤🖤 قسمت 346 این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه می‌زند و لبش را می‌گزد. بعد راهنمایی‌ام می‌کند به سمت سرویس بهداشتی: - بفرمایید از این طرف. جواد پشت سرم راه می‌افتد و می‌گوید: - این داداشمونم قبلا اسمش محسن بود، الان دیگه اسمش اوباماست. صورت محسن سرخ می‌شود و به جواد چشم‌غره می‌رود. باز هم اخم می‌کنم: - چی؟ اوباما؟ جواد می‌خندد و محسن بیشتر سرخ می‌شود. جواد می‌گوید: - آخه گفت بیایم شما رو صدا کنیم. بعد من بهش گفتم این آقا عباسی که من تعریفش رو شنیدم بعیده این ساعت خواب باشه و خودش زودتر بیدار شده. محسنم گفت اگه بیدار بود من اسمم رو عوض می‌کنم می‌ذارم اوباما. و باز هم می‌خندد. لبخند ملیح و کوچکی می‌زنم؛ هرچند شوخی بامزه‌ای ست، برایم سخت است گرم گرفتن با کسانی که چندان نمی‌شناسمشان. محسن برای جواد چشم و ابرو می‌آید: - بذار آقا برن وضوشون رو بگیرن. زشته جواد. و رو به من اضافه می‌کند: - نماز رو که خوندین، تشریف بیارین طبقه بالا. آقای ربیعی می‌خوان باهاتون صحبت کنن. با اجازه... و با چشمانش به جواد علامت می‌دهد که برویم. صدایشان را از پشت سرم می‌شنوم که می‌روند طبقه بالا و جواد خنده‌کنان دارد به محسن می‌گوید: - ولی خداییش اصلا شبیه اوباما نیستیا! و بلند می‌خندد. نماز را در اتاق می‌خوانم. دیدن جواد و محسن، من را به یاد بچه‌های اداره خودمان انداخته است. پس بچه‌های تهران هم برخلاف آنچه فکر می‌کردم، خیلی خشک و جدی نیستند؛ اما آخرش جای امید و میلاد و مرصاد را نمی‌گیرند. سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 346 این بار جوان چاق به پهلوی جواد ضربه می‌زند و لبش را می‌گزد. بعد راهنمایی‌
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشسته. فرصت را غنیمت می‌شمارم: - خیلی احساس غربت می‌کنم کمیل. کاش تو... دستش را بالا می‌آورد و سریع می‌گوید: - اگه می‌خوای لوس‌بازی در بیاری و بگی کاش تو بودی، همچین می‌زنم دهنت که حالت جا بیاد. یه طوری حرف نزن که انگار من کنارت نیستم. پس من چی‌ام هان؟ نکنه توهم زدی؟ به مِن‌مِن می‌افتم و سعی دارم خطایم را جبران کنم: - نه نه... منظورم این بود که... - دیگه هیچی نگو، عین اینا که نوک دماغشونو می‌بینن هم حرف نزن. و بعد، لبخند قشنگی می‌زند: خیلی مواظب خودت باش عباس. این ماموریت با همه قبلیا فرق داره. - از چه نظر؟ - خودتم حالت یه طوریه نه؟ - آره. حالا بگو از چه نظر؟ چشمک می‌زند و از جا بلند می‌شود: - مهمه دیگه. اصلا تو مگه کار و زندگی نداری؟ برو پی زندگیت. بنده خدا ربیعی یه لنگه‌پا منتظر توئه. دست می‌گذارم روی زانو تا از جا بلند شوم. سر خم می‌کنم تا جانماز را جمع می‌کنم و وقتی دوباره سرم را بلند می‌کنم، کمیل نیست. سریع فکرم را اصلاح می‌کنم: هست. اما من نمی‌فهمم و نمی‌بینمش. ربیعی و همان مردِ مسعود نام، طبقه بالا دور یک سفره نشسته‌اند و دارند صبحانه می‌خورند. مسعود همسن خودم است؛ شاید حتی یکی دو سالی بزرگ‌تر. هیکلش هم مثل خودم درشت است؛ اما کمی کوتاه‌تر از من. صورتش را سه‌تیغه تراشیده و سرش را از ته کچل کرده. همه این‌ها در کنار پوست سبزه، لب‌های کبود و تیره و چشمان سبز، باعث می‌شود کمی خشن به نظر برسد و البته برداشت اولم از اخلاقش هم، این بود که دوست ندارد خیلی با غریبه‌ها گرم بگیرد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند دقیقه پای صحبت‌های امیدبخش رهبر انقلاب 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
💎هیچ می دانستی گیلاس ها برای رشد کردن نیازی به توجه تو ندارند؟!! همان طور که همه ی میوه ها همان طور که تمام جانوران! اصلا بودن یا نبودن تو به کجای جهان بر میخورد؟! باور کن هیچ کجا! دنیا به کارش ادامه میدهد. پس چرا انقدر خودت را جدی گرفته ای؟! چرا انقدر همه چیز را جدی گرفته ای؟! بدبختی ما از همین جدی گرفتن ها شروع میشود! شروع تمام شاد نبودن ها و محافظه کارانه زندگی کردن ها همین جدی گرفتن هاست. و حالا محوریت زندگی ات را پول در اختیار میگیرد. حالا دیگر جای آسایش را با آرامش عوض نمیکنی. دیگر جرات نمیکنی بدون مقدمه چینی به مسافرت بروی! دیگر جرات نداری زندگی شلوغ شهری را با زندگی در روستا تعویض کنی. دیگر جرات قدم زدن زیر باران را نداری. جرات کیک نوشابه خوردن کنار خیابان! جرات خندیدن به بازی گوشی های کودکانه در اتوبوس. جرات گریه کردن برای پیر زنی که در آسایشگاه سالمندان چشم انتظار است. تو جرات عاشق شدن را نخواهی داشت. یک سر به آلبوم خاطرات اگر بزنی میفهمی که هیچ چیز این زندگی جدی نیست. میدانی چیست رفیق؟! زندگی را همان انداره جدی بگیر که مرگ را...! 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 347 سر از سجده بعد نماز که برمی‌دارم، کمیل را می‌بینم که چهارزانو مقابلم نشس
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 348 هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم می‌کند. به زور می‌خندم و با تعارف آقای ربیعی، سر سفره می‌نشینم. ربیعی سعی می‌کند سر شوخی را باز کند تا بیشتر گرم بگیرد: - داشتم به مسعود می‌گفتم عباس نمیاد، بیا سهمش رو بخوریم. نه من می‌خندم نه مسعود. جو هنوز سنگین است؛ شاید بخاطر برخورد خشک مسعود. باز هم لبم را کمی کج می‌کنم تا ادای خندیدن دربیاورم. ربیعی بفرما می‌زند و خودش هم جدی می‌شود: - اخیرا یه پایگاه بسیج به ما گزارش فعالیت مشکوک یه هیئت رو داده. اینطور که خود بچه‌های بسیج مسجد صاحب‌الزمان گفتن، فعالیت‌شون شبیه طرفدارهای صادق شیرازیه. ما بررسی کردیم، دیدیم درسته. چون خیلی جذب بالایی داشتن، باید حتما بررسی بشه. اینطور که پرونده‌ت رو خوندم، تو در زمینه فرقه‌های تکفیری تندرو کار کردی قبلا. برای همین خواستم ازت کمک بگیریم توی این پرونده. سرم را کمی خم می‌کنم و تکه کوچکی از نان بربری روی سفره را می‌کَنَم. یخ کرده و شده مثل لاستیک. می‌گویم: - من در خدمتم. ان‌شاءالله که خیره. مسعود دستش را می‌تکاند و از سر سفره برمی‌خیزد. به سمت میزی می‌رود که گوشه اتاق، زیر پنجره گذاشته‌اند. چند برگه را از روی آن برمی‌دارد و می‌دهد به من: - اینا گزارش‌های نیروهای بسیجه. تکه نان میان لب‌هایم می‌ماند. با چشمانم سریع نوشته‌ها را مرور می‌کنم. هیئت محسن شهید. اولین چیز همین انتخاب اسم است؛ دست گذاشتن روی یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف شیعه و سنی. ادامه گزارش هم خلاصه سخنرانی‌ها و ساعت سخنرانی و تحلیل رفتارهای هیئت است... همان‌طور که ربیعی تحلیل کرده بود، درست تشخیص داده‌اند و این هیئت گرایش‌های تکفیری دارد. ته دلم آفرینی به هشیاری و تشخیص درست و به موقع بچه‌های بسیج آن مسجد می‌گویم. - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسرو معتضد تاریخ نگار: به من زنگ میزنن از استرالیا آشنایانی دارم ناله میکنن میگن مثل سگ پشیمونیم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
‍ 📚" هیجان " 💎- آقای دکتر، عذر میخوام مستقیم به خودتون زنگ زدم، آخه فرموده بودید علائمم شدید شد بهتون اطلاع بدم، الانم قفسه ی سینه و پشتم خیلی درد میکنه... +خواهش میکنم خانم رهایی، بله خودم گفته بودم، الانم در خدمتتون هستم، قبلا هم که چند باری منزل ویزیتتون کردم. از شانس خوبتون به شما نزدیکم. - فقط آقای دکتر، ما جا به جا شدیم، البته خوشبختانه تو همون منطقه هستیم +اوکی، من مشغول رانندگی هستم، لطفا آدرس جدید رو برام اس مس کنید. اگرم  کاری ندارید فعلا خدانگهدا..... دستی از تَرک موتور سیکلت، گوشی را می‌قاپد و از لابه لای ماشین‌ها‌ی در ترافیک مانده فرار می‌کند.           *          *          *          * -آفرین حسام، تو کارت درسته، این گوشیم مالِ خودت، واقعا نازِ شصت داری پسر + چاکرم کامی جون، تو هم دست فرمونت یکِ یکِ - میگم حسام خوبه که بقول معروف ما بچه مایه دار هستیم و فقط واسه هیجانش این کارو می‌کنیم، ( با خنده ) اگه واقعا کارمون این بود دیگه چیکار می کردیم. +( با لبخند ) آره کامی راست میگی... میگم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم بعد منو جلو در خونه پیاده کن. ساعتی بعد حسام با کلید وارد منزل می شود و از دیدنِ مادرش که در کف هال افتاده شوکه می‌‌گردد.           *          *          *          * نیم ساعت بعد تکنسین اورژانس خبر فوت مادرش را به او می دهد... روز بعد حسام گوشی سرقتی را به قصد پس دادن روشن می کند، اما آدرس منزلشان در یکی از پیامک ها بدجور به او دهن کجی می کند... آخ که چقدر بده تو دور روزگار به خودت بخوره 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 348 هردو من را که می‌بینند، به احترام از جا بلند می‌شوند. این کارشان کمی معذبم
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهجه تهرانی. از لحنش هیچ نمی‌شود فهمید؛ نه محبت، نه غم، نه ترس و نه هیچ احساس دیگری. می‌گویم: - من با بافت فرهنگی و شهری اون منطقه آشنا نیستم. فکر کنم اولین قدم آشنایی با اون منطقه ست. مسعود از جا بلند می‌شود و می‌رود به سمت در اتاقی که داخل سالن هست. فقط سرش را از در می‌برد تو و می‌گوید: - محسن! محسن! صدای خواب‌آلود جواد را از داخل آن اتاق می‌شنوم: -اه بابا دو دقیقه اگه گذاشتی بخوابیم جانسون! منظورش را از جانسون نمی‌فهمم. این جواد هم زده به سرش. مسعود دوباره محسن را صدا می‌زند؛ جدی و بی‌توجه به غرولند کردن جواد. این‌بار جواد بلندتر می‌گوید: -هوی! اوباما بلند شو. این غول بیابونی خودشو کشت. یعنی جواد هنوز یادش هست شوخی‌اش با محسن را؟ خنده‌ام را همراه نان سفت بربری و چای نه چندان گرم فرو می‌دهم. صدای ناله‌مانندی می‌آید که: - هااان؟ صدای محسن است. اینطور که پیداست، خواب سنگینی دارد. مسعود دوباره صدایش را بلند می‌کند: - محسن بلند شو ببینم! صدای تق ضربه می‌آید و بعد، صدای گیج و بهت‌زده محسن: - هان... چیه؟ ای وای آقا مسعود... شمایید؟ ببخشید... ربیعی نگاهی به من می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد؛ انگار می‌خواهد بگوید ببین گیر چه نیروهایی افتاده‌ام! بیا و من را از دست این دیوانه‌ها نجات بده. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 349 - خب، چکار کنیم عباس آقا؟ این صدای کلفت و خشن مسعود است؛ با آهنگ و لهج
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 350 باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم. محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمیازه‌کشان، از اتاق بیرون می‌آید. مسعود بدون توجه به خواب‌آلودگی محسن می‌گوید: - نقشه‌ها و عکس‌های ماهواره‌ای منطقه ... رو می‌خوام. محسن سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود به سمت میز گوشه سالن که یک لپ‌تاپ روی آن گذاشته‌اند: -چشم. همین الان آماده‌ش می‌کنم. دارم با خودم حساب می‌کنم که محسن باید نیروی سایبری باشد و در ذهن با امید مقایسه‌اش می‌کنم، که مسعود برمی‌گردد به سمت من: - بافت فرهنگیش رو هم خودم توضیح می‌دم. دیگه؟ نگاه سبزش کمی ترسناک است و نافذ. خط اخمی که میان ابروانش جاخوش کرده، باعث می‌شود احساس کنم عصبانی ست. می‌گویم: - اطلاعات سخنران‌ها و بانی‌های هیئت رو هم می‌خوام. و تاریخ دقیق جلساتشون رو. اسم و مشخصات فرمانده بسیج و نیروهاش رو هم می‌خوام. سرش را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید: - شنیدی محسن؟ محسن عینکی بنددار و گرد را به چشمانش می‌زند و خمیازه می‌کشد: - بله آقا. لبخندی به مسعود می‌زنم به نشانه تشکر. ربیعی دستانش را می‌تکاند و از جا بلند می‌شود: - خب من دیگه برم. جلسه دارم. فکر کنم خیلی نیاز به من نداشته باشید، ماشاءالله هردوتون باتجربه‌اید. ان‌شاءالله کنار هم این پرونده رو می‌بندید. زیر لب می‌گویم: - ان‌شاءالله. ربیعی قبل از این که از در بیرون بزند، برمی‌گردد به سمت مسعود: - امروز ساعت ده صبح محافظ عباس آقا خودش رو اینجا معرفی می‌کنه. باهاش همکاری کن. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را حتماً ببینید خیلی جالب است گاهی اوقات افرادی را می‌بینیم میگویند مقام معظم رهبری را قبول نداریم یا ولی فقیه را قبول نداریم. ♻️ هم ببینید و هم برای کسانی بفرستید که با رهبری مشکل دارند ولی اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۹ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 30 July 2024 قمری: الثلاثاء، 24 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️26 روز تا اربعین حسینی ▪️34 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️36 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻به کسى که به تو علاقه ندارد (و بى اعتنايى يا تحقير مى کند) اظهار علاقه مکن ▫️وَلاَ تَرْغَبَنَّ فِيمَنْ زَهِدَ عَنْکَ ✍زيرا چنين علاقه اى باعث ذلت و خوارى انسان مى شود. درست است که طبق دستورات گذشته انسان بايد با کسى که از او قطع رابطه کرده پيوند برقرار سازد; ولى اين در جايى است که طرف مقابل جواب مثبت دهد; اما اگر او بى اعتنايى و تحقير مى کند نبايد تن به ذلت داد و به سراغش رفت، بلکه بايد عطايش را به لقايش بخشيد. مطابق ضرب المثل معروف، انسان بايد براى کسى بميرد که او برايش تب مى کند. 📘 _ نهج‌البلاغه
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت. او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت: "نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم." تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت: خسته ام و خوابم مياد. برادرش گفت: "الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!! پسرك "آرام و محكم"گفت: خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛ "با آزادي او خودم هم آزاد شدم." اين "حكايت" همه ما است. تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم. 👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند. * پرنده ات را آزاد کن * 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 350 باز هم لبی به نشانه لبخند کج می‌کنم. محسن را می‌بینم که خواب‌آلود و خمی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 351 مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود. با رفتنش، جو سنگین‌تر می‌شود. احساس خوبی ندارم. کاش کمیل بود... و باز هم فکرم را احساس می‌کنم. کاش من بودنش را بیشتر حس می‌کردم. مسعود آرام در سالن قدم می‌زند و شمرده‌شمرده می‌گوید: - محافظ عباس آقا... درسته؟ نگاهم را می‌اندازم روی پرونده که با چشمان سبز و طلبکارش مواجه نشوم. می‌گویم: - بله. - توی سوریه جانباز شدی. و البته مورد سوءقصد قرار گرفتی... از این که او این جزئیات را درباره من می‌داند، حس خوبی ندارم. دیگر چه چیزهایی از من می‌داند که من خبر ندارم؟ در کار اطلاعاتی، دانستن کوچک‌ترین جزئیات از زندگی طرف مقابلت می‌تواند به یک سلاح خطرناک علیه او تبدیل شود. با حرکت سر، حرف‌هایش را تایید می‌کنم و باز هم چشم از پرونده برنمی‌دارم تا بفهمد از این مکالمه خوشم نیامده. او اما ادامه می‌دهد: - تعریفت رو زیاد شنیدم. خیلی دوست داشتم ببینمت. با این که گفته «دوست داشتم»، اما لحنش بوی دوست داشتن نمی‌دهد. باز هم هیچ حسی ندارد حرف زدنش و همین اعصابم را بهم می‌ریزد. یعنی نسبت به من حس خوبی ندارد؟ من و مسعود همکاریم؛ چرا او باید از من بدش بیاید؟ چون من را رقیب خودش می‌داند؟ چون من اگر نبودم، ممکن بود او سرتیم پرونده شود؟ چون من اقتدارش را خدشه‌دار کرده‌ام؟ شاید هم دارم اشتباه قضاوتش می‌کنم. شاید این اخلاق همیشگی اوست و واقعا دوست داشته من را ببیند... به هر حال، در پاسخش لبخندی می‌زنم: - ممنونم از لطفتون. - چی صدات کنم راحتی؟ - همون عباس خوبه. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 351 مسعود فقط سرش را تکان می‌دهد. ربیعی آرام سر شانه‌ام می‌زند و می‌رود.
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 352 این را می‌گویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی که روبه‌روی میز محسن است. محسن چند برگه را از پرینتر روی میز بیرون می‌کشد و به دست مسعود می‌دهد: - بفرمایید. نقشه‌هایی که خواستید. مسعود آن‌ها را مقابل من، روی میز می‌چیند: - این منطقه مردم نسبتاً مذهبی‌ای داره. حتماً خودت هم متوجه شدی که بسیجش خیلی فعاله و جذبشون هم نسبتاً خوبه. دست به سینه بالای میز ایستاده‌ام و می‌گویم: - احتمالاً برای همین این هیئت، این منطقه رو انتخاب کرده. - آره. محسن صدایمان می‌زند: - مشخصات کسایی که گفته بودید رو درآوردم. مسعود دست دراز می‌کند تا برگه‌های پرینت شده را از محسن بگیرد؛ اما باز هم چشم از من برنمی‌دارد: - اگه بخوای بریم یه دوری توی همون منطقه بزنیم. نگاه خیره و خالی از احساسش اذیتم می‌کند؛ با این وجود لبخند می‌زنم: - خیلی عالیه. برگه‌ها را به من می‌دهد. انگار می‌خواهد به زبان بی‌زبانی بگوید به عنوان نیروی تحت امرت، کمال همکاری را با تو خواهم داشت؛ اما کلا از ریخت و قیافه خودت خوشم نیامده. روی اولین کاغذ، نام و مشخصات فرمانده پایگاه را نوشته است. از دیدن عکس و نام فرمانده، چشمانم درشت می‌شوند. چندبار نامش را می‌خوانم تا مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام. عکسش، نامش، نام پدرش... مسعود متوجه درنگ طولانی‌ام شده که با زیرکی می‌گوید: - می‌شناسیش؟ با خودم زمزمه می‌کنم: - این که سیدحسین خودمونه! نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می خواید بدونید مسیری که اسرا را بردند چه جور بود⁉️ ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 352 این را می‌گویم و پرونده را روی میز خالیِ سمت راست اتاق می‌گذارم؛ میزی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 353 مسعود ساکت می‌ماند تا ادامه حرفم را بشنود. می‌گویم: - این بنده خدا رو می‌شناسم؛ از چندین سال پیش. الان باید سوریه باشه درسته؟ این را خطاب به محسن می‌پرسم و جواب مثبت می‌گیرم. - ای بابا... چقدر حرف می‌زنید... نمی‌ذارید آدم دو دقیقه بخوابه... این را جواد می‌گوید و خمیازه‌کشان از اتاق استراحت‌شان خارج می‌شود. محسن نگاه سرزنش‌آمیزی به جواد می‌اندازد: - صبح بخیر! جواد ولو می‌شود کنار سفره صبحانه که هنوز پهن است و دوباره خمیازه می‌کشد: - خوبه خودت گفتی بعد نماز یکم بخوابیم! محسن زیر لب غرولند می‌کند: - چقدرم که خوابیدم. جواد با دهان پر از نان و پنیر، برمی‌گردد به سمت مسعود: - شما چطوری جانسون جان؟ مسعود اصلا به جواد نگاه نمی‌کند؛ انگار اصلا حرفش را نشنیده است. می‌گویم: - جانسون دیگه کیه؟ جواد از جا بلند می‌شود: - دواین جانسون دیگه! نمی‌شناسیش؟ در کتابخانه مغزم این اسم را جست و جو می‌کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرم. جواد که حالا خودش را رسانده به مسعود، می‌خندد: - بابا همین بازیگر آمریکاییه دیگه! این مسعود داداش دوقلوی اونه انگار. فقط چشماشون رنگش فرق داره. مطمئنی نمی‌شناسیش؟ - نه. اصلا فیلم نمی‌بینم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسرو معتضد تاریخ نگار: به من زنگ میزنن از استرالیا آشنایانی دارم ناله میکنن میگن مثل سگ پشیمونیم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤