eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 381 کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد و آرام در گوشم می‌گوید: - تنها نیستی داداش.
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 382 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: - یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه! - اشهد ان لا اله الا الله... صدای اذان صبح از جا می‌پراندم و درد را پاک می‌کند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را می‌بینم؟ دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول. عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نه‌چندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم. همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند. نماز صبح را که می‌خوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بی‌سیم می‌شنوم: - صالح رفته توی کما. دستور چیه؟ آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ - یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده. صدایش خسته‌تر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند. فعلا جواد را نمی‌توانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود می‌گویم: - ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟ - دکترا، پرستارا و اعضای خانواده‌ش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد. - مطمئنی؟ - حواسم به همه‌چی بود. - دکتر چی می‌گه؟ - زنده موندنش معجزه ست. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔘 داستان کوتاه 🔹دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . 🔥 شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! 😐 جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ... از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . 💧 به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم . 💐 مواظب باشیم شیطان هرکسی رو به یه روش میبره مومن رو به راهش اونی که ضعیف تره به یه روش بعضی ها رو با نامحرم بعضی رو با غیبت دروغ تهمت و...... حواسمون باشه قسم خورده که مارو فریب میده یادمون نره💐 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 عقوبت خطرناک برای آقایانی که از کارهای منزل طفره میرن! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 382 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم. می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت. می‌گویم: - امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار. - چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز. - دستت درد نکنه. و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: - صبحانه چی می‌خورید آقا؟ - فرقی نمی‌کنه. حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند. تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است. دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند. انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند. قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است! محسن لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند. قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما می‌شود جلیقه ضدگلوله. به ضرب چای، نان را با پنیر فرو می‌دهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که می‌گوید: - امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا نمازشون بو دنیا میده... بعضیا کاسبی‌شون بو خدا میده درس اخلاق استاد عالی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✳️ شما را به چند عمل توصیه می‌کنم! 🔻 سید جمال به استاد ادای احترام کرد و در گوشه‌ای نشست تا صحبت‌های آقا سید احمد با ابوالقاسم به پایان برسد. آقا سید احمد با همان حال رنجور و ناتوان و سرفه‌هایی که گاه امانش را می‌برید، دستورالعمل‌هایی در کمال صبر و آرامش به ابوالقاسم داد: 🔸 «... ابتدای هر امر مواظبت کامل بر ادای واجبات و ترک محرمات و سپس کمال مراقبت در طول روز، محاسبهٔ نفس هنگام خواب، مجازات نفس با انجام کارهایی که بر خلاف میل او است و در هر شب جمعه و عصر جمعه صد مرتبه تلاوت سورهٔ قدر. اهم از همه این‌که در تمام اوقات و همهٔ احوال، حضرت حق جل و علاء را حاضر و ناظر بدانید. 🔺 آخرین مورد نیز دوام توجه و توسل به حضرت حجت که واسطهٔ فیض زمان است و بعد از هر نماز، دعاى غيبت، «اللهمَّ عَرَفْنى نَفْسَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِي نَفْسَكَ، لَمْ أَعْرِف نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِفْنِي رَسُولَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ أَعْرِفُ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرَفْنى حُجَّتَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دینی» را بخوانید و سه سورهٔ توحید هدیه به آن بزرگوار کنید و دعای فرج «الهی عظم البلا...» را ترک ننمایید. ان شاء الله که به این واسطه کراماتی شامل حال شما خواهد شد. 📚 از کتاب «خدا را به شما می‌سپارم» | در احوالات عالم نورانی سید جمال‌الدین گلپایگانی 📖 ص ۷۶ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی. - چشم آقا به محض این که بیاد می‌فرستم. - خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟ لقمه در گلویش گیر می‌کند و به کمک چای آن را پایین می‌دهد: - نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم. می‌خواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت می‌دهم. احساس بدی پیدا کرده‌ام. نکند محسن... نمی‌دانم. فعلا نمی‌خواهم هیچ‌کدامشان بفهمند من شک کرده‌ام. بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنه‌انگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جمله‌ای می‌گوید که هرچه رشته بودم را پنبه می‌کند: - آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همه‌چیزش غیرعادیه. بر موضع نادانی‌ام اصرار می‌کنم: - مثلا چی؟ - پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش. گلویم تلخ می‌شود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را می‌تواند بخواند یا به اندازه من روی فیلم‌ها وقت گذاشته؟ باز هم تجاهل می‌کنم: - اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوش‌شانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی می‌گه. بهتر از این نمی‌توانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر می‌کند که با سهل‌انگارترین سرتیم تاریخ طرف است. گاهی خنگ‌بازی ترفند خوبی‌ست برای این که آدم‌های اطرافت خودشان را لو بدهند. ناگاه یاد چیزی می‌افتم و می‌گویم: - راستی، می‌شه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟ محسن کمی جا می‌خورد: - چرا آقا؟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بف
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 385 مانند یک سرتیم سهل‌انگار شانه بالا می‌اندازم: - هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمی‌دونم. ابرو بالا می‌دهد: - آهان... اون که حتما. چشم. بعد لبخند می‌زند و صورت تپلش کمی سرخ می‌شود: - ولی ما شما رو خیلی می‌شناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم. اعصابم بهم می‌ریزد که آن‌ها خوب من را می‌شناسند و باید خیلی محطاط‌تر قدم بردارم. دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت. طوری به محسن اخم می‌کنم که حرفش را می‌خورد و باز هم سرخ می‌شود. گاهی حس می‌کنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان می‌دهد! می‌گویم: - چی ازم می‌دونید؟ محسن به من‌من می‌افتد و از قبل سرخ‌تر می‌شود: - می‌دونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید. یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم می‌دهد. به سختی لبخند متواضعانه‌ای می‌زنم: - ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشون‌دهنده خوب بودنشون نیست. این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتاده‌ام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمی‌های سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است. همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل می‌خواند و پیشانی‌اش همیشه پینه بسته بود. حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشم‌بند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود. از سر میز صبحانه بلند می‌شوم. می‌خواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما می‌افتم و از محسن می‌پرسم: - چسب نواری داری؟ با دست اشاره می‌کند به پایه‌چسب روی میزش: - اونجاست آقا. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بابایی به خاطر آرمان‌ها از تعلقاتش گذشت / این نقش امانت بزرگی بود که به من سپرده شد صحبت‌های شهاب حسینی درباره نقش در سریال "شوق پرواز" در محضر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ➕ حضور جمعی از بازیگران و چهره‌های هنری مطرح در بیت رهبری 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۶ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 06 August 2024 قمری: الثلاثاء، 1 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ورود کاروان اسراء اهل بیت علیهم السلام به دمشق، 61ه-ق 🔹شروع جنگ صفین، 37ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️19 روز تا اربعین حسینی ▪️27 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️34 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام 💠 @dastan9 💠
دل نبستن به دنیای گذرا ▫️وَضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا، لِمَا أَيْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا، وَتَصَرُّفِ حَالاَتِهَا 🟠غم و غصه دنيا را از خود کنار بده، زيرا که به فراق و جدايى و دگرگونى حالات آن يقين دارى ✍بديهى است انسان به چيزى دل مى بندد که مدتى طولانى با او باشد و دگرگون نشود مثلاً خانه اى که امروز در اختيار من است و فردا در اختيار ديگرى و هر روز ساکنى دارد چيزى نيست که انسان به آن دلبستگى پيدا کند.جمله «تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا» اشاره به اين است که دنيا افزون بر اينکه عمرش کوتاه است در همان مدتى که با ماست يکنواخت نيست و پيوسته در حال دگرگونى است. فى المثل هرکسى چند روزه ممکن است زمامدار شود ولى در همان چند روز نيز آرامشى در آن نيست و هر روز حادثه اى و مشکلى دارد. 📘 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
آرزو می‌کنم که در ناباورانه‌ترین حالت زندگیتون اون اتفاق قشنگی که فکرش رو هم نمی‌کنید بیفته! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان گهربار رهبر انقلاب در مورد و تفسیر آیه ۵۵ سوره نور ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم.به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 385 مانند یک سرتیم سهل‌انگار شانه بالا می‌اندازم: - هیچی، فقط برای این که بهت
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 386 زیر لب تشکر می‌کنم و چسب را می‌برم به اتاقم. نقاشی سلما را می‌چسبانم روبه‌روی میزم و چند لحظه‌ای از نگاه به آن، ذهنم باز می‌شود. نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمی‌دارم و روی شیشه میزم بالای بالا می‌نویسم: - بسم رب الشهدا. و کمی پایین‌تر، تمام تلاشم را برای خوش‌خط نوشتن به کار می‌گیرم تا بنویسم: - السلام علیک یا فاطمه الزهرا. خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم می‌آید. دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال می‌گذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمی‌شناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابسته‌اند. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: - مینا. ؟ یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمی‌دانیم واقعا کیست. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت محسن شهید. دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را می‌نویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر می‌گذارم که یعنی فعلا ندارمش. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم و تنها داخلش یک علامت سوال می‌گذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهره‌های سوخته است؛ مثل صالح. این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناک‌تر، آن نفوذی‌ای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 386 زیر لب تشکر می‌کنم و چسب را می‌برم به اتاقم. نقاشی سلما را می‌چسبانم روبه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام بسیج مسجد صاحب‌الزمان(عج). آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج می‌نویسم. نمی‌شود بسیج این مسجد را نادیده گرفت. آن‌طور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچه‌های بسیج محکم ایستاده‌اند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده. خوب است امام جماعت و بچه مسجدی‌ها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی می‌بینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم می‌کنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه. جنگ نرم اگر این نیست پس چه می‌تواند باشد؟ در ماژیک را می‌بندم و به نموداری که کشیده‌ام نگاه می‌کنم. حالا حتماً فهمیده‌اند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهره‌های مهم بردارم. اینطوری مانع سوختن‌شان می‌شوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان. تلفنم زنگ می‌خورد. محسن است که می‌خواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده. فایل‌هایی که فرستاده را باز می‌کنم و با عطش، مشغول خواندن‌شان می‌شوم. *** - آقا... امام جماعت... با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند می‌شوم که صندلی چرخان سر می‌خورد عقب و محکم می‌خورد به دیوار. داد می‌زنم: - چی شده؟ کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم: - یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت. این دومین بار است که این جمله شوم را شنیده‌ام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا می‌کنم. سرم کمی گیج می‌رود و با دست به میز تکیه می‌کنم: - خب حال حاج آقا چطوره؟ - خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه. - ضارب چی؟ - رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند می‌رفت نامرد. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ شهید بابایی بابایی توسط پدافند خودی شهید شد 🔖ارتباط حسن روحانی با این شهادت چیست 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام بسیج مسجد صاحب‌الزم
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 388 چندبار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس می‌کنم تا فحش‌هایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند. می‌گویم: - حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم. - چشم. انقدر سریع از اتاقم بیرون می‌دوم که یادم می‌رود کتم را بردارم. محسن که عجله‌ام برای خروج را می‌بیند، دنبالم می‌دود و می‌گوید: - کجا آقا؟ - بعداً برات توضیح می‌دم. خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم داده‌اند، می‌رسانم حوالی مسجد. فعلا حتی‌الامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمی‌روم و بی‌خیال سوال و جواب از خادم مسجد می‌شوم. بی‌سیم می‌زنم به کمیل: - آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست. هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشین‌ها راهم را باز می‌کنم و باد پاییزی خودش را به تنم می‌کوبد. کاش یادم بود کت می‌پوشیدم. مادر همیشه پاییز که می‌شد، سفارش می‌کرد که: - هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت می‌شه یه چیزی بپوش. دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر می‌کند من سوریه‌ام و هنوز نگران است. یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگی‌ام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است. قدم به اورژانس که می‌گذارم، مامور ناجا را می‌بینم که دارد با حاج آقا صحبت می‌کند. عقب می‌ایستم که امام جماعت من را نبیند. جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچه‌های مسجد است. وقتی می‌بینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی می‌کشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینه‌ام تاب می‌خورد. یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
اگر امکانش هست این عکسهارو توگروه بذارید خانمهاچاپ کنند و توسالنهاشون بذارند. هست کساییکه که ازاین اشتباهات اطلاعی ندارند و با دیدن عکس بدون توضیح هم درست میشند 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟