داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 382 مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 383
از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و باید طرح نو بچینم.
میروم به سالن و جواد را میبینم که دارد آماده میشود برای رفتن به هیئت.
میگویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح میزنن یا نه. به تکتک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.
- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.
- دستت درد نکنه.
و برگههای دسته شده را برمیدارم. محسن از آشپزخانه داد میزند:
- صبحانه چی میخورید آقا؟
- فرقی نمیکنه.
حواسم را میدهم به برگهها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهوارهای شیعه لندنی خط میگیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکهها میفرستند.
تمرکزشان هم زمینهسازی برای ماه ربیعالاول به ویژه نهم ربیعالاول و هفته وحدت است.
دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمیزنند و علناً به سیاستهای نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد میگیرند.
انگار خوب میدانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیهالسلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشتشان در میآیند.
قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان میکنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!
محسن لیوان چای شیرین را مقابلم میگذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانیها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.
قیافهام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربریاش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما میشود جلیقه ضدگلوله.
به ضرب چای، نان را با پنیر فرو میدهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که میگوید:
- امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا نمازشون بو دنیا میده... بعضیا کاسبیشون بو خدا میده
درس اخلاق استاد عالی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✳️ شما را به چند عمل توصیه میکنم!
🔻 سید جمال به استاد ادای احترام کرد و در گوشهای نشست تا صحبتهای آقا سید احمد با ابوالقاسم به پایان برسد. آقا سید احمد با همان حال رنجور و ناتوان و سرفههایی که گاه امانش را میبرید، دستورالعملهایی در کمال صبر و آرامش به ابوالقاسم داد:
🔸 «... ابتدای هر امر مواظبت کامل بر ادای واجبات و ترک محرمات و سپس کمال مراقبت در طول روز، محاسبهٔ نفس هنگام خواب، مجازات نفس با انجام کارهایی که بر خلاف میل او است و در هر شب جمعه و عصر جمعه صد مرتبه تلاوت سورهٔ قدر. اهم از همه اینکه در تمام اوقات و همهٔ احوال، حضرت حق جل و علاء را حاضر و ناظر بدانید.
🔺 آخرین مورد نیز دوام توجه و توسل به حضرت حجت که واسطهٔ فیض زمان است و بعد از هر نماز، دعاى غيبت، «اللهمَّ عَرَفْنى نَفْسَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِي نَفْسَكَ، لَمْ أَعْرِف نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِفْنِي رَسُولَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ أَعْرِفُ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرَفْنى حُجَّتَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دینی» را بخوانید و سه سورهٔ توحید هدیه به آن بزرگوار کنید و دعای فرج «الهی عظم البلا...» را ترک ننمایید. ان شاء الله که به این واسطه کراماتی شامل حال شما خواهد شد.
📚 از کتاب «خدا را به شما میسپارم» | در احوالات عالم نورانی سید جمالالدین گلپایگانی
📖 ص ۷۶
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 384
- اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی.
- چشم آقا به محض این که بیاد میفرستم.
- خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟
لقمه در گلویش گیر میکند و به کمک چای آن را پایین میدهد:
- نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم.
میخواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت میدهم.
احساس بدی پیدا کردهام. نکند محسن... نمیدانم. فعلا نمیخواهم هیچکدامشان بفهمند من شک کردهام.
بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنهانگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جملهای میگوید که هرچه رشته بودم را پنبه میکند:
- آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همهچیزش غیرعادیه.
بر موضع نادانیام اصرار میکنم:
- مثلا چی؟
- پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش.
گلویم تلخ میشود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را میتواند بخواند یا به اندازه من روی فیلمها وقت گذاشته؟
باز هم تجاهل میکنم:
- اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوششانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی میگه.
بهتر از این نمیتوانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر میکند که با سهلانگارترین سرتیم تاریخ طرف است.
گاهی خنگبازی ترفند خوبیست برای این که آدمهای اطرافت خودشان را لو بدهند.
ناگاه یاد چیزی میافتم و میگویم:
- راستی، میشه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟
محسن کمی جا میخورد:
- چرا آقا؟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بف
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 385
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بابایی به خاطر آرمانها از تعلقاتش گذشت / این نقش امانت بزرگی بود که به من سپرده شد
صحبتهای شهاب حسینی درباره نقش #شهید_بابایی در سریال "شوق پرواز" در محضر حضرت آیتالله خامنهای
➕ حضور جمعی از بازیگران و چهرههای هنری مطرح در بیت رهبری
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 06 August 2024
قمری: الثلاثاء، 1 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ورود کاروان اسراء اهل بیت علیهم السلام به دمشق، 61ه-ق
🔹شروع جنگ صفین، 37ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️19 روز تا اربعین حسینی
▪️27 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️34 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
دل نبستن به دنیای گذرا
#نهج_البلاغه
▫️وَضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا، لِمَا أَيْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا، وَتَصَرُّفِ حَالاَتِهَا
🟠غم و غصه دنيا را از خود کنار بده، زيرا که به فراق و جدايى و دگرگونى حالات آن يقين دارى
✍بديهى است انسان به چيزى دل مى بندد که مدتى طولانى با او باشد و دگرگون نشود مثلاً خانه اى که امروز در اختيار من است و فردا در اختيار ديگرى و هر روز ساکنى دارد چيزى نيست که انسان به آن دلبستگى پيدا کند.جمله «تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا» اشاره به اين است که دنيا افزون بر اينکه عمرش کوتاه است در همان مدتى که با ماست يکنواخت نيست و پيوسته در حال دگرگونى است. فى المثل هرکسى چند روزه ممکن است زمامدار شود ولى در همان چند روز نيز آرامشى در آن نيست و هر روز حادثه اى و مشکلى دارد.
📘#نامه_68
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
آرزو میکنم که
در ناباورانهترین حالت زندگیتون
اون اتفاق قشنگی که
فکرش رو هم نمیکنید بیفته!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان گهربار رهبر انقلاب در مورد #آخرالزمان و تفسیر آیه ۵۵ سوره نور
#بشارت_رهبر
#غربال
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانهی این انقلاب است
بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که بهطرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم.
داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیتنامه نوشته بود:
من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند. بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود. و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم.
بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 385 مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم: - هیچی، فقط برای این که بهت
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 386
زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.
نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم:
- بسم رب الشهدا.
و کمی پایینتر، تمام تلاشم را برای خوشخط نوشتن به کار میگیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم میآید.
دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال میگذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمیشناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابستهاند.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمیدانیم واقعا کیست.
از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت محسن شهید.
دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را مینویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر میگذارم که یعنی فعلا ندارمش.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم و تنها داخلش یک علامت سوال میگذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهرههای سوخته است؛ مثل صالح.
این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناکتر، آن نفوذیای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 386 زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 387
کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزمان(عج).
آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج مینویسم. نمیشود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.
آنطور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچههای بسیج محکم ایستادهاند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.
خوب است امام جماعت و بچه مسجدیها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی میبینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم میکنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.
جنگ نرم اگر این نیست پس چه میتواند باشد؟
در ماژیک را میبندم و به نموداری که کشیدهام نگاه میکنم. حالا حتماً فهمیدهاند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهرههای مهم بردارم.
اینطوری مانع سوختنشان میشوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.
تلفنم زنگ میخورد. محسن است که میخواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.
فایلهایی که فرستاده را باز میکنم و با عطش، مشغول خواندنشان میشوم.
***
- آقا... امام جماعت...
با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند میشوم که صندلی چرخان سر میخورد عقب و محکم میخورد به دیوار. داد میزنم:
- چی شده؟
کمیل دارد نفسنفس میزند پشت بیسیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.
این دومین بار است که این جمله شوم را شنیدهام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا میکنم.
سرم کمی گیج میرود و با دست به میز تکیه میکنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟
- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.
- ضارب چی؟
- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند میرفت نامرد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ شهید بابایی بابایی توسط پدافند خودی شهید شد
🔖ارتباط حسن روحانی با این شهادت چیست
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزم
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 388
چندبار دهانم را باز و بست میکنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس میکنم تا فحشهایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.
میگویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.
- چشم.
انقدر سریع از اتاقم بیرون میدوم که یادم میرود کتم را بردارم.
محسن که عجلهام برای خروج را میبیند، دنبالم میدود و میگوید:
- کجا آقا؟
- بعداً برات توضیح میدم.
خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم دادهاند، میرسانم حوالی مسجد.
فعلا حتیالامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمیروم و بیخیال سوال و جواب از خادم مسجد میشوم.
بیسیم میزنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.
هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشینها راهم را باز میکنم و باد پاییزی خودش را به تنم میکوبد.
کاش یادم بود کت میپوشیدم. مادر همیشه پاییز که میشد، سفارش میکرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت میشه یه چیزی بپوش.
دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر میکند من سوریهام و هنوز نگران است.
یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگیام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.
قدم به اورژانس که میگذارم، مامور ناجا را میبینم که دارد با حاج آقا صحبت میکند. عقب میایستم که امام جماعت من را نبیند.
جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچههای مسجد است. وقتی میبینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی میکشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینهام تاب میخورد.
یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
اگر امکانش هست این عکسهارو توگروه بذارید
خانمهاچاپ کنند و توسالنهاشون بذارند.
هست کساییکه که ازاین اشتباهات اطلاعی ندارند و با دیدن عکس بدون توضیح هم درست میشند
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 مورد داشتيم طرف سوسيس کالباس نميخورده ميگفته گوشتش مطمئن نيست✘بعد راحت غيبت ميکرده و گوشت مرده ميخورده.✘
🟢استاد قرائتی می فرمودند: اگر يك نوار ده تومانى داشته باشى حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى! چرا شنيدن دروغ و تهمت و غيبت و ... برايت بى اهميّت است؟!
♦️#داستان : یکی نزد حکیمی آمد و گفت :خبرداری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟؟؟
✅ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم
#خواندنی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ چاره ی دردِ "جدایی از اهل بیت علیهم السلام"
حامد کاشانی
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 388 چندبار دهانم را باز و بست میکنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 389
احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.
یک در سایهای که من نمیبینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمیدانم.
کمیل هم آنسوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد.
پشت بیسیم به کمیل میگویم:
- نود درجه بچرخ به راست.
میچرخد و من را میبیند. میگویم:
- بیا اینجا ببینم!
قیافهاش شبیه بچههایی شده که خرابکاری کردهاند و حالا مطمئناند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامیهایی که دارند میآیند پای چوبه دار.
یعنی من انقدر ترسناکم؟
شانه کمیل را میگیرم و از اورژانس میبرمش بیرون:
- درست بگو چی شد؟
- آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم.
چشمانم دوبرابر قبل گرد میشوند:
- چی؟ چی گفت؟
- نمیدونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود.
قلبم در سینه متوقف میشود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه.
عمدی بوده...
وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود.
در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زدهاند و رفتهاند!
یعنی انقدر پشتشان گرم است؟
- پلاک موتور چی؟
- حفظش کردم.
- خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف میزنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه.
کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکردهام.
راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز میشود.
مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت میکند.
یک گوشه میایستم تا صحبتهایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟