eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 به مردم بگویید امام زمان پشتوانه‌ی این انقلاب است بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. در وصیت‌نامه نوشته بود: من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم.به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 385 مانند یک سرتیم سهل‌انگار شانه بالا می‌اندازم: - هیچی، فقط برای این که بهت
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 386 زیر لب تشکر می‌کنم و چسب را می‌برم به اتاقم. نقاشی سلما را می‌چسبانم روبه‌روی میزم و چند لحظه‌ای از نگاه به آن، ذهنم باز می‌شود. نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمی‌دارم و روی شیشه میزم بالای بالا می‌نویسم: - بسم رب الشهدا. و کمی پایین‌تر، تمام تلاشم را برای خوش‌خط نوشتن به کار می‌گیرم تا بنویسم: - السلام علیک یا فاطمه الزهرا. خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم می‌آید. دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال می‌گذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمی‌شناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابسته‌اند. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: - مینا. ؟ یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمی‌دانیم واقعا کیست. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت محسن شهید. دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را می‌نویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر می‌گذارم که یعنی فعلا ندارمش. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم و تنها داخلش یک علامت سوال می‌گذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهره‌های سوخته است؛ مثل صالح. این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناک‌تر، آن نفوذی‌ای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 386 زیر لب تشکر می‌کنم و چسب را می‌برم به اتاقم. نقاشی سلما را می‌چسبانم روبه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام بسیج مسجد صاحب‌الزمان(عج). آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج می‌نویسم. نمی‌شود بسیج این مسجد را نادیده گرفت. آن‌طور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچه‌های بسیج محکم ایستاده‌اند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده. خوب است امام جماعت و بچه مسجدی‌ها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی می‌بینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم می‌کنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه. جنگ نرم اگر این نیست پس چه می‌تواند باشد؟ در ماژیک را می‌بندم و به نموداری که کشیده‌ام نگاه می‌کنم. حالا حتماً فهمیده‌اند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهره‌های مهم بردارم. اینطوری مانع سوختن‌شان می‌شوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان. تلفنم زنگ می‌خورد. محسن است که می‌خواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده. فایل‌هایی که فرستاده را باز می‌کنم و با عطش، مشغول خواندن‌شان می‌شوم. *** - آقا... امام جماعت... با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند می‌شوم که صندلی چرخان سر می‌خورد عقب و محکم می‌خورد به دیوار. داد می‌زنم: - چی شده؟ کمیل دارد نفس‌نفس می‌زند پشت بی‌سیم: - یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت. این دومین بار است که این جمله شوم را شنیده‌ام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا می‌کنم. سرم کمی گیج می‌رود و با دست به میز تکیه می‌کنم: - خب حال حاج آقا چطوره؟ - خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه. - ضارب چی؟ - رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند می‌رفت نامرد. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ شهید بابایی بابایی توسط پدافند خودی شهید شد 🔖ارتباط حسن روحانی با این شهادت چیست 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایره‌ای می‌کشم به نام بسیج مسجد صاحب‌الزم
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 388 چندبار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس می‌کنم تا فحش‌هایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند. می‌گویم: - حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم. - چشم. انقدر سریع از اتاقم بیرون می‌دوم که یادم می‌رود کتم را بردارم. محسن که عجله‌ام برای خروج را می‌بیند، دنبالم می‌دود و می‌گوید: - کجا آقا؟ - بعداً برات توضیح می‌دم. خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم داده‌اند، می‌رسانم حوالی مسجد. فعلا حتی‌الامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمی‌روم و بی‌خیال سوال و جواب از خادم مسجد می‌شوم. بی‌سیم می‌زنم به کمیل: - آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست. هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشین‌ها راهم را باز می‌کنم و باد پاییزی خودش را به تنم می‌کوبد. کاش یادم بود کت می‌پوشیدم. مادر همیشه پاییز که می‌شد، سفارش می‌کرد که: - هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت می‌شه یه چیزی بپوش. دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر می‌کند من سوریه‌ام و هنوز نگران است. یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگی‌ام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است. قدم به اورژانس که می‌گذارم، مامور ناجا را می‌بینم که دارد با حاج آقا صحبت می‌کند. عقب می‌ایستم که امام جماعت من را نبیند. جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچه‌های مسجد است. وقتی می‌بینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی می‌کشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینه‌ام تاب می‌خورد. یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
اگر امکانش هست این عکسهارو توگروه بذارید خانمهاچاپ کنند و توسالنهاشون بذارند. هست کساییکه که ازاین اشتباهات اطلاعی ندارند و با دیدن عکس بدون توضیح هم درست میشند 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 مورد داشتيم طرف سوسيس کالباس نميخورده ميگفته گوشتش مطمئن نيست✘بعد راحت غيبت ميکرده و گوشت مرده ميخورده.✘ 🟢استاد قرائتی می فرمودند: اگر يك نوار ده تومانى داشته باشى حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى! چرا شنيدن دروغ و تهمت و غيبت و ... برايت بى‏ اهميّت است؟! ♦️ : یکی نزد حکیمی آمد و گفت :خبرداری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟ حکیم با تبسم گفت :او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟؟؟ ✅ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ چاره ی دردِ "جدایی از اهل بیت علیهم السلام" حامد کاشانی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 388 چندبار دهانم را باز و بست می‌کنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 389 احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم. یک در سایه‌ای که من نمی‌بینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمی‌دانم. کمیل هم آن‌سوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد. پشت بی‌سیم به کمیل می‌گویم: - نود درجه بچرخ به راست. می‌چرخد و من را می‌بیند. می‌گویم: - بیا اینجا ببینم! قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی شده که خرابکاری کرده‌اند و حالا مطمئن‌اند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامی‌هایی که دارند می‌آیند پای چوبه دار. یعنی من انقدر ترسناکم؟ شانه کمیل را می‌گیرم و از اورژانس می‌برمش بیرون: - درست بگو چی شد؟ - آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم. چشمانم دوبرابر قبل گرد می‌شوند: - چی؟ چی گفت؟ - نمی‌دونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود. قلبم در سینه متوقف می‌شود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه. عمدی بوده... وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود. در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زده‌اند و رفته‌اند! یعنی انقدر پشتشان گرم است؟ - پلاک موتور چی؟ - حفظش کردم. - خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف می‌زنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه. کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکرده‌ام. راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز می‌شود. مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت می‌کند. یک گوشه می‌ایستم تا صحبت‌هایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 389 احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه د
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 390 مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس. با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دارم تا برود بیرون و بعد هروله می‌کنم تا برسم مقابلش. کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم: - سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم. کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند می‌زند و می‌گوید: - بفرمایید. در خدمتم. - عمدی بود؟ - مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد... کلامش را قطع می‌کنم: - در جریانیم. دوباره دستپاچه لبخند می‌زند: - خب... - پیگیر عامل تصادف باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچه‌های مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمی‌تونیم برخورد کنیم. دهانش را باز می‌کند برای زدن حرفی؛ اما زودتر می‌گویم: - بچه‌های ما باهاتون مرتبط می‌شن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید. سرش را کمی خم می‌کند: - چشم. ممنونم... نمی‌دانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان می‌دهم و می‌گویم: - فعلا یا علی. سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم؛ نمی‌دانم به کدام طرف. تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازه‌اش را نفس بکشم. آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم. همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه می‌خواهد. شاید توهم زده‌ام... فشار کار است شاید. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم. ضدتعقیب می‌زنم. یکی هست؛ مطمئنم. دارد دنبالم می‌آید؛ ولی به اندازه خودم حرفه‌ای ست. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای جالب فتوا دادن علامه حلی! ♨️ اگه میخوای مسئولیت بگیری، اول چاه خونه‌ات رو پر کن!! 🔰 برشی از سخنرانی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 07 August 2024 قمری: الأربعاء، 2 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹مجلس یزید لعنة الله علیه، 61ه-ق 🔹شهادت زید بن علی بن الحسین علیه السلام، 121ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️18 روز تا اربعین حسینی ▪️26 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️33 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌸 امام جواد عليه السلام: 🌱 منْ لَمْ یَعْرِفِ الْمَوارِدَ أعْیَتْهُ الْمَصادِرُ. 🌱 هرکس موقعیت شناس نباشد، جریانات او را مى‌رباید و هلاک خواهد شد. 📚 بحار‌الانوار، ج۶۸، ص ۳۴۰. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده 🔹پسر جوانی آن‌قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🔸دختر جوان هم حرفش را زد: همون‌طور که خودت می‌دونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمین‌گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببری‌اش خانه سالمندان. 🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. 🔸هنوز ۶ ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد. 🔹پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببری‌اش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🔸زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
امام زمان عج - 💚برڪاتـِ14معصوم💚.mp3
3.31M
از اون سخنرانی ها که واقعا باید گوش کرد و تأمل کرد‼️ 🔊 ♥️ 💠 اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 390 مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس. با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دار
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 391 راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم. به بن‌بست می‌رسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمی‌دانم... کاش حداقل می‌دیدمش. خودش را نشان نمی‌دهد و من باز حس می‌کنم هست. شاید خیالاتی شده‌ام. از کوچه بیرون می‌آیم؛ کسی نیست. کنار خیابان می‌ایستم و شماره خانه را می‌گیرم و همان‌طور که می‌خواستم، مادر جواب می‌دهد. صدای مهربان و کمی خسته‌اش را که پشت گوشی می‌شنوم، خستگی از تنم می‌رود. می‌گوید: - سلام، بفرمایید. شماره را نشناخته قربانش بروم. می‌گویم: - سلام. مامان منم، عباس! چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض: - خودتی مادر؟ - آره خودمم دیگه! - الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟ - شرمنده‌تونم. نشده بود. - می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل. با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون می‌دهم و لب می‌گزم. مادر می‌گوید: - مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟ - همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم. - دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش. لبخند به لبم می‌نشیند وقتی جمله همیشگی‌اش را می‌شنوم. آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من. می‌گویم: - چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 391 راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم. به بن‌بست می‌رس
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 392 - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. می‌گویم: - شمام مواظب خودتون باشید. - باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه. - یا علی. انگار هوای تازه دویده میان ریه‌هایم. آرام شده‌ام. مغزم دارد نفس می‌کشد و می‌تواند کار کند. نتیجه خیابان‌گردی‌هایم می‌شود این که باید نزدیک‌تر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچه‌های بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم. جایی که بتوانم خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد. حالا که تنها هستم و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم، بگذار نزدیک‌تر بروم؛ در یک پوشش کاملا متفاوت. برای رفتن به خانه امن، سه چهار بار ضدتعقیب می‌زنم. انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است. شاید خیالاتی شده‌ام که حس می‌کنم یک نفر دنبالم است. شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا! به محض قدم گذاشتن در خانه امن، از محسن می‌خواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد. خب این مستلزم این است که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول می‌کشد. تماس را وصل می‌کند به اتاقم و صدای خش‌دار سیدحسین را از آن سوی خط می‌شنوم: - جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟ - الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل می‌گم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچه‌های مسجدتون باشه، می‌خوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اعتراف شجاعانه و تکان‌دهنده هم‌وطن مهاجر ❌ تو ایران برنامه نویس بودم، اومدم سوئیس ظرف‌شور شدم. / بی‌بی‌سی پرشین، رادیو فردا هی میگفتن ایران فلان، ایرانی فلان الکی پاتونو بیرون نذارید، من برنمیگردم چون اینجا پوستم کنده شده، الان برگردم دوباره باید از صفر شروع کنم 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 392 - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 393 سیدحسین حتی نفس هم نمی‌کشد. احتمالا دارد حرص می‌خورد که کیلومترها از ایران دور است و نمی‌تواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده. می‌گویم: - حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی می‌خوای؟ به مِن‌مِن می‌افتد و بعد از چندلحظه، می‌گوید: - چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم. شاخ در می‌آورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها می‌خورد آخر؟ می‌خواهم اعتراض کنم؛ اما چاره‌ای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع می‌گوید: - با رفیقم هماهنگ می‌کنم. دربه‌در دنبال مربی سرود می‌گشت. نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشته‌ام در سرود، مطمئنم خنده‌ها و گریه‌های زیادی در پیش خواهم داشت! می‌گویم: - فقط... - می‌دونم. نگران نباش. بوق اشغال مکالمه‌مان را قطع می‌کند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوان‌های مردم هم باشم. آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمی‌آید اصلا. کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمی‌آید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من می‌گوید برو مربی سرود بشو. می‌نشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم می‌گیرم. مغزم می‌سوزد؛ دقیقا خود مغزم. آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود. قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست. بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ می‌کند و سرم بالا می‌آورم. محسن را می‌بینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم. سرم بیشتر درد می‌گیرد. محسن می‌گوید: - گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولایت فقیه ضامن بقای اسلام در عصر غیبت مشکل ما مشکل عقیده هاست تا درست نشه چیزی درست نمیشه کسانی که رو به شهادت رساندن همون ها بودن که کربلا رو رغم زدن مطمئن کسایی که رو میزنن مطمئنن جلوی امام زمان علیه‌السلام قرار میگرن 🙏 ⛔⛔⛔ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟