eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانت رو دوست داری⁉️ 🎙 استاد پناهیان ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✅پست بعد مطالعه شود‌. 🔹🔸به ما بپیوندید👇 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
✅پست بعد مطالعه شود‌. #عکس_تزیینی_نیست 🔹🔸به ما بپیوندید👇 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✅بعضی‌ها وقتی می‌خواهند به سفر بروند نگرانند... نکند جایی برای ماندن نداشته باشیم نکند پولمان تمام شود و یا اشکالی در سفرمان پیش بیاید نکند از قطار، اتوبوس و‌ یا هواپیما جا بمانیم نکند آواره شویم، با بچه کوچک، زن تنها شهر و دیار غریب نکند نکند نکند... 🥱تا به حال شده در خیابان و یا از خستگی به صورت نشسته بخوابید بدون اینکه نگرانی داشته باشید که کسی دست به وسایلتان بزند؟ 🍔آیا تا به حال در حال حرکت غذا خورده‌اید راه پیموده‌اید محبت کرده‌اید محبت دیده‌اید!؟ 🕌به کربلا که رسیدیم یکی از همراهان گفت زود به کربلا رسیدیم باید در مسیر مشایه می‌ماندیم، هم جای خواب کافی بود و هم به سهولت غذا پیدا می‌کردیم، خلاصه آواره می‌شویم، نه جایی برای خواب و استراحت و نه غذایی برای خوردن و نه... با بچه کوچک چه کنیم!؟ 🌙شب وقتی به مسجدی که برای خواب جایی را زنبیل گذاشته و رزرو کرده بودم رفتم دیدم چند نفری جا را اشغال کرده و به خواب رفته‌اند، بدون حرفی برگشتم... 😍یادم آمد یکی از دوستانم تازه به کربلا رسیده و در موکبی که مربوط به یکی از شهرهای ایران است اتراق کرده، تماس گرفتم گفتند در حال حرکت به سمت حرم برای زیارت هستند، با هم به حرم رفتیم زیارت کردیم، زیارت که تمام شد به سمت محل استراحتشان رفتیم که کمی استراحت کنم، تقریبا یکی دو ساعت خوابیده و به شدت خسته بودم🥱، به صورتی که توان راه رفتن تا موکب برایم سخت بود، به موکب که رسیدیم از قضا دوستمان هرچه تلاش کرد مرا راه ندادند و من دوباره بدون اعتراض خدا حافظی کرده و برگشتم. 🕋اذان صبح را داده بودند، تکه کارتنی پیدا کردم و نماز را خواندم و در همان خیابان جلوی یک مغازه روی همان کارتن دراز کشیده و خوابیدم، و چه خوابیدنی... شاید که نه، حتما اگر در شهر و دیار و حتی کشور خود بودم ابدا اینگونه نمی‌خوابیدم ولی این کارتن خوابی و این آوارگی یکی از لذت بخش‌ترین اتفاقات زندگیم بود. 😭ما همه سرگشته و حیران و آواره‌ایم... آواره حسین(ع) آواره‌ی آن طفل سه ساله‌ای که بعد از شهادت پدر آواره شد و شهر به شهر و منزل به منزل خاک سرد بالینش بود. 🔹🔸به ما بپیوندید👇 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشنایی با یکی از بزرگترین متفکرین قرن ♨️ مثال عجیب نماینده کویت درباره 💢 چیزی که حسرت داشتنش را می‌کشد... 🔰 برشی از سخنرانی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۰ - می‌دونم. منم نگفتم چرا دوستش داری. اصلا مطمئنم نیتت ازدواجه مگه نه؟
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۱ زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! می‌گوید: - چی از جونم می‌خوای؟ - آ باریکلا. داری سوالات درست و حسابی می‌پرسی. فقط می‌خوام بدونم مینا کیه؟ رگ میان دوابرویش برجسته می‌شود و اخم می‌کند: - به مینا چکار داری؟ - نه دیگه نشد. الان وقت غیرتی شدن نیست. فقط بگو کیه. سرش را می‌اندازد پایین و پوسته‌های کنار ناخنش را می‌کَنَد. آرام می‌گوید: - با هم توی مسجد آشنا شدیم. خیلی دختر خوب و نجیبیه. - اونوقت این دختر خوب و نجیب بهت گفته برای کدوم سرویس جاسوسی کار می‌کنه؟ دوباره حالت تهاجمی می‌گیرد: - چرا انگ می‌چسبونی بهش؟ - انگ نیست پسرجون. ببین، کاری که مینا داره می‌کنه هدایت تشکیلات شماست و اینو خودت می‌دونی. و اونم قطعا یه مافوق داره که بهش می‌گه چکار کنه. - به من هیچی از اینا رو نگفته. اسلحه را دوباره به رخش می‌کشم و می‌گویم: - بزن کنار! صدایش پر می‌شود از عجز و التماس: - آقا غلط کردم... - گفتم بزن کنار! کنار همان خیابانی که هستیم، پارک می‌کند. جدی‌تر و عصبانی‌تر از قبل می‌گویم: - تو چشمای من نگاه کن! نگاه می‌کند. چشمانش سرخ شده‌اند و می‌لرزند. می‌توانم از چشمانش ترس و محافظه‌کاری را بخوانم؛ اما دروغ را نه. می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۱ زبانش را می‌کشد روی لب‌هایش. حرف حساب جواب ندارد دیگر! می‌گوید: - چی ا
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۲ می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست؟ - فارسی بلد بود... خب ایرانی بوده دیگه! دهان باز می‌کنم که یک تشر دیگر به او بزنم؛ اما خودش پیش‌دستی می‌کند و سریع می‌گوید: - لهجه‌ش یه جوری بود. یعنی با این که بریتانیا بزرگ شده بود، انگلیسی رو هم با یه لهجه عجیب حرف می‌زد... شاخک‌هایم حساس می‌شوند و مثل مورچه، با همین شاخک‌ها حرف‌های احسان را بو می‌کشم. اخم می‌کنم و می‌گویم: - چه لهجه‌ای؟ - نمی‌دونم. سخت حرف می‌زد. سخت حرف می‌زد... سخت حرف می‌زد... چقدر این جمله آزاردهنده است. غر می‌زنم: - مرد حسابی، تو این بنده خدا رو دوست داری اونوقت نمی‌دونی اهل کجاست؟ -دوست نداشت خیلی سوال‌پیچش کنم و از گذشته‌ش حرف بزنه. در دل یک «خاک بر سرت» نثارش می‌کنم و سوال دیگری می‌پرسم: - عکسی ازش نداری؟ دوباره غیرتی می‌شود: - نخیر برای چی؟ اسلحه را می‌گذرم روی پهلویش: - دیگه داری میری رو اعصابما! تو هنوز نفهمیدی قضیه چیه؟ خودش را تا جایی که می‌تواند، عقب می‌کشد و می‌چسبد به در ماشین: - باور کن توی این مدت که ایران بودم اصلا عکس از خودش نفرستاد. اجازه هم نداد هیچ عکسی ازش بگیرم و برای خودم نگه دارم. نمی‌شود احسان را بردارم ببرم اداره برای چهره‌نگاری. تا همین‌جا هم شاید زیادی جلو رفته باشم. می‌گوید: - من چکار باید بکنم که دست از سرم برداری؟ فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت ۴۲۲ می‌پرسم: - مینا اهل کجاست؟ - بزرگ شده بریتانیا بود... - نه. اهل کجاست
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟ - آره آره... باشه... ابروهایم را می‌برم بالا و دوباره تاکید می‌کنم: - فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. - ب... باشه... دست می‌برم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم می‌آید که نپرسیده‌ام: - فامیل مینا چی بود؟ - نمازی. زیر لب، کلمه نمازی را تکرار می‌کنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر می‌دهم: - وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه! فقط سرش را تکان می‌دهد و پیاده می‌شوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعی‌اش باشد. اصلا الان که فکر می‌کنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت می‌کند هم خود مینا باشد. پیاده راه می‌افتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریه‌هایم و سینه‌ام را به سوزش انداخته. گوشی کاری‌ام زنگ می‌خورد. محسن است. تماس را وصل می‌کنم و صدای نفس زدنش را می‌شنوم: - آ... قا... اون دوتا... متهم... بی‌توجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیاده‌رو می‌ایستم؛ قلبم هم می‌ایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگ‌هایم هم ایستاد: - چی شده؟ - حالشون خیلی بده آقا! فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 انسان در دنیا به ده درصد خواسته‌ های خود می‌رسد! ✍ آیت‌الله بهجت (ره): انسان در دنیا [نهایتا] به ده درصد خواسته‌ های خود می‌رسد. کمتر کسی پیدا می‌شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را این‌گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری‌ها و بدی‌های همسر و همسایه و… کمتر ناراحت می‌شود؛ زیرا از دنیا، بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اگه با چیزهای کوچیک خوشحال میشید،سلامت روان بالایی دارید... پ ن: مهم نیست چی داری مهم اینه که از داشته هات راضی هستی و داری 🎙 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برمی‌گردند به سمت من. صدای محسن طوری می‌لرزد که انگار دارد گریه می‌کند: - نمی‌دونم آقا... انگار مشکل گوارشیه... مردی از پشت سر تنه می‌زند به من؛ طوری که سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین. برمی‌گردد و صدایش را کلفت می‌کند: - هوی! کوری مگه؟ قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد! بی‌خیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگ‌تر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده می‌کنم و از محسن می‌پرسم: - خب چکار کردین شما؟ - تحت‌الحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... . - یا قمر بنی‌هاشم! این را بلند می‌گویم و می‌دوم؛ تا خود بیمارستان. فاصله‌ام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقه‌ای می‌رسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم می‌دویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمی‌کردم. همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد. پسرعمو هستند با هم. یکی‌شان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچک‌تر و یک پدر پیر دارد. از میان آدم‌ها راه باز می‌کنم و بی‌توجه به سرعت ماشین‌ها، از خیابان‌ها رد می‌شوم. به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند می‌شود هم توجه نمی‌کنم. انقدر می‌دوم که وقتی می‌رسم مقابل بیمارستان، گلویم پر می‌شود از سرفه‌هایی که طعم خون می‌دهند. دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریه‌ام را شکافته است. روی دو زانو خم می‌شوم و نفس‌نفس می‌زنم. محسن را در راهروی قسمت اورژانس می‌بینم. می‌دود به سمت من: آقا... صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ - نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه. - کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟ - آره آقا. جواد حواسش هست. تکیه می‌دهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن می‌گردم. می‌پرسم: - چی شد اینطور شدن؟ - به خدا نمی‌دونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دل‌درد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا. لبم را می‌گزم از درد. یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟ - گاوت این‌دفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق! کمیل این را می‌گوید و با دست، آبسردکن را نشان می‌دهد. اگر آبسردکن را نشانم نمی‌داد، بی‌خیال حرف مردم می‌شدم و یک تکه درشت بارش می‌کردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن می‌رسانم و یک لیوان آب را یک‌نفس می‌نوشم. تنفسم منظم می‌شود و فکرم باز. چرا این دونفر با هم مریض شده‌اند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟ مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقه‌های چنبره‌اش را باز می‌کند تا بخزد سمت محسن. ممکن است بیماری‌شان یک عامل مشترک داشته باشد؟ شانه‌های محسن را می‌گیرم و تکانش می‌دهم: - غذا چی دادین بهشون؟ محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکان‌های من، بغضش بترکد: - آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو. شانه‌های تپل محسن را رها می‌کنم. محسن تکیه می‌دهد به دیوار و صورتش را با دست می‌پوشاند؛ فکر کنم می‌خواهد گریه کند واقعا. حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته می‌شود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد. - دکترشون کجاست؟ محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان می‌دهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. می‌دوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، می‌گوید: - مسئولشون شمایید؟ - بله... لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع حسابی قمر در عقرب است. می‌گوید: - مسمومیت شدیده؛ اما نمی‌دونم چه سمی. فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
👈بگویید دیگر روضه نخوانند! ✍️ سال 1362 زمانی که رییس جمهور از ساختمان ریاست جمهوری در خیابان پاستور خارج می‌شد، متوجه سر و صدایی شد که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. چند محافظ‌ دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند. او فریاد می‌زد آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم... 🔹آقای خامنه ای پرسید چی شده؟ کیه این بنده خدا؟ یکی از محافظان گفت: حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل اومده و با شما کار واجب داره, بچه‌ها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته می‌خوام باآقای خامنه‌ای حرف هم بزنم. ♦️پسرک 13 ساله با صورت پر اشک، از حلقه محافظان بیرون آمده و خودش را به آقا می‌رساند. آقا دستش را دراز کرده و با صدای بلند می‌گوید سلام بابا جان! خوش آمدی. حالت چطوره؟ سرتیم محافظان می‌گوید: این هم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را. ناگهان آقا با زبان آذری می‌پرسد: اسمت چیه پسرم؟ 🔹پسر نوجوان با شنیدن زبان مادری جان گرفته و با هیجان به ترکی می‌گوید: آقاجان من مرحمت بالازاده هستم از اردبیل، تنها اومدم تهران که شما را ببینم. آقا دست روی شانه او گذاشته و می‌گوید: ‌افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟ ♦️-انگوت کندی آقا جان! آقا جان! من از اردبیل آمدم تا اینجا که خواهشی از شما بکنم. +بگو پسرم. چه خواهشی؟ -آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم علیه السلام نخوانند! +چرا پسرم؟ 🔹نوجوان دوباره بغضش می ترکد: آقا جان!حضرت قاسم 13 ساله بود که امام حسین علیه السلام به اجازه داد برود میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر به جنگ رفتن 13 ساله‌ها بد است، چرا این همه روضه حضرت قاسم علیه السلام می‌خوانند؟ ♦️+پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است. نوجوان هیچ نمی‌گوید، فقط هق هق گریه می‌کند . +آقای...! یک زحمتی بکش با امام جمعه تبریزتماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ماست, هر کاری دارد راه بیاندازید و هرکجا خواست ببریدش. ماشین بگیرید تا برگردد. 🔹آقا خم می شود صورت اورا می بوسد و می گوید «ما را دعا کن, پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» . ... نوجوان 13 ساله، روز21 اسفند 1363 در عملیات بدر به فاصله اندکی از شهادت مرادش شهید مهدی باکری به شهادت رسید و میهمان حضرت قاسم علیه السلام شد. محمد ایمانی 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه‌گری که بخاطر شستنِ دوتا لیوان در روضه امام حسین(ع) شفاعت شد اونجاش تو دلم خالی شد که گفت: آقا نگام کرد و متاسف شد، چون توقع نداشت من که ادعا می‌کردم مُحِبِشَم، چنین کاری کرده باشم ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 19 August 2024 قمری: الإثنين، 14 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت محمد بن ابی بکر رحمة الله علیه، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا اربعین حسینی ▪️14 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه لسلام ▪️16 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️21 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌼 امام صادق (علیه السلام): 🍃 ما أحسَنَ عَبدٌ الصَّدَقَةَ إلاّ أحسَنَ اللّهُ الخِلافَةَ على وُلدِهِ مِن بَعدِهِ. 🍃 هيچ بنده اى كار صدقه دادن را به خوبى انجام نداد، مگر اينكه خداوند بعد از او جانشين خوبى براى وى بر فرزندانش شد. 📚 عدّة الداعی، صفحه 61. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
# خدا کند عمرمان را بیهوده تلف نکرده باشیم قبل از ظهری برای دیدن مردی روستایی به منزل او رفتم. پای درددلش نشستم و با مدد الهی قصد کمک به او را داشتم. نزدیک ظهر بوی آبگوشت تازه در منزل پیچید. خواستم برگردم اصرار کرد ناهار بمانم و نان و پنیر و ماستی بخوریم. به این امید که تعارف می‌کند و آبگوشت برای من پخته است، نشستم. وقتی سر ظهر سفره را گشود، آش در سر سفره دیدم و منتظر آبگوشت شدم. اما تا پایان غذا خبری از آبگوشت نشد و ناامید از منزل خارج شدم. چه فکر می‌کردم و چه خوردم. وقتی داشتم از جلوی منزل همسایه‌شان رد می‌شدم متوجه شدم آبگوشت را در خانه همسایه می‌پختند و شب چهلم یکی از بستگانشان بود. قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا؛ بگو آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه گردانم. [آنان] كسانى‏‌اند كه كوشش‏شان در زندگى دنيا به هدر رفته و خود مى ‌پندارند كه كار خوب انجام مى‏‌دهند.(کهف: ۱٠۳ و ۱۰۴) از آن روز وقتی این آیات کلام خدا را می‌خوانم، یاد خاطره آن روز می‌افتم که گمان می‌کنم بسیاری از اعمالم مستحق پاداش هستند اما در روز قیامت خواهم دید کار خیری نکرده بودم که پاداشی منتظرم باشم. سلمان بعد از رحلت نبی مکرم اسلام (صلی‌الله علیه وآله) زار می‌گریست و استغفار می‌کرد و می‌گفت: پناه می‌برم به خدا، چقدر از سنت نبی خارج شده‌ام. سلمانی که همنشین نبی مکرم اسلام و از اهل بیت بود چنین از گمراهی بدعت‌ها می‌ترسد، حال تکلیف ما چیست، خدا می‌داند؟! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام زمان ما که غیر بی آبرویی برای، شما چیزی نداشته ایم ولی تمام دلخوشی ما به شماست نظرتون را از ما برندارین🙏🙏🙏 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
❤️ روایتی از نبی اکرم (صلی اللّه علیه و آله) هست که می فرماید در بهشت عدن، درخت بسیار بزرگی است که از آن درخت، اسب‌هایی خیلی چابک و زین کرده خارج می شوند. که زین، لجام و افسار آن‌ها از یاقوت و زمرد سبز است این اسب‌ها بال دارند و شما نماز شب خوان‌ها سوار آن‌ها می شوید و آن‌ها پرواز می کنند اهل بهشت می گویند «پروردگارا! اين‌ها مگر چه کرده‌اند که به این مقام و مرتبه رسیده‌اند❓ ملِکی از طرف حضرت حق جواب می دهد: «ای مؤمنينی که در غرفه های بهشتی هستید، این اشخاصی که این عنایت به آن‌ها شده، شب‌ها بلند می شدند، نماز شب می خواندند؛ در حالی که شما خوابیده بودید اين‌ها علاوه بر ماه مبارک، در بقيه روزها روزه می گرفتند. شما آن روزها را افطار می کردید اين‌ها با مال خود به فقرا، زیردست‌ها و بیچاره ها احسان می کردند؛ ولی شما بخل می ورزیدید به واسطه این اعمال، خداوند این عنایت را به آن‌ها کرده است (إرشادالقلوب، ج۱، ص۸۶) حالا ممکن است کسی بگوید: آقا چطور می شود از درخت، اسب بیرون بیاید؟ این، دیگر اراده خداست. مگر شتر صالح را از دل کوه بیرون نیاورد؟ چقدر روایت داریم که حضرت امام حسن مجتبی (علیه الاف التحیه و الثناء) دست دراز می کردند و از سنگ عسل بیرون می آوردن؟ ( دلائل الإمامة، ص۶۴) ❤️ التماس دعای فرج ‎‌ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 426 دنیا آوار می‌شود روی سرم. مسمومیت؟ اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض می‌شدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبخت‌ها ریخته باشند... دکتر ادامه می‌دهد: - اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد. شماره مسعود را می‌گیرم. بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند، جواب می‌دهد: - بله؟ - سریع بگو از غذایی که بچه‌های خونه امن خوردن نمونه‌برداری بشه. بگو خیلی فوریه. - گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن. جوابش نه تنها میخکوبم کرد، بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت! کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟ یا از چیز دیگری خبر داشته؟ - دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده. برمی‌گردم به سمت دکتر و می‌پرسم: - شما خودتون حدسی نمی‌زنید؟ - نمی‌شه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه. رایسین... رایسین... سرم گیج می‌رود: - مطمئنید؟ دکتر شانه بالا می‌اندازد: - نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون. - دکتر خواهش می‌کنم هرکاری می‌تونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه! - بله متوجهم. سعیم رو می‌کنم. و می‌رود. جواد می‌خواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ می‌داند آتشفشان شده‌ام و ممکن است گدازه‌هایم آتشش بزند. می‌گویم: - جواد وایسا بالای سرشون، کوچک‌ترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت! - چشم آقا... این را می‌گوید و در می‌رود. آوار می‌شوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم می‌گذارم. رایسین... - همون سمه که از دونه کرچک استخراج می‌شد. دوره‌های سم‌شناسی رو یادته؟ یادم هست. بعد کلاس کمیل مسخره‌بازی در می‌آورد و می‌گفت با روغن کرچک می‌شود آدم کشت، و من می‌زدم پس کله‌اش و توضیح می‌دادم که رایسین روغن کرچک نیست. رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند... فاطمه_شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟