eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
25.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨براۍ ارتباط با حضرت ولۍ عصر(ع) تنها باید تصفیه شد، دل را باید تصفیه ڪرد، اگر دل صاف باشد این امواج را درڪ مۍڪند وتصویر را هم نشان مۍ دهد. اما اگر دل صاف نباشد وگرد و خاڪ داشته باشد تصویر را خوب نشان نمۍدهد. این ما هستیم ڪه خود را از دیدارش محروم کرده ایم؛ وگرنه بین ما و او ڪه دلتنگش هستیم ، فاصله اۍ نیست 🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
ترک گناه ✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم. بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌کنی، یا نمی‌بینی که خدا تو را می‌بیند، پس کافری. یا می‌بینی که تو را می‌بیند و گناه می‌کنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و کوچک می‌شماری. پس بدان شهادت به الله‌اکبر، زمانی واقعی است که گناه نمی‌کنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌کند. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۵ کنار در اتاق می‌ایستم. سعید با تلفن صحبت می‌ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۶ سردرگمی درونم باعث می‌شود تا صبح چشم روی هم نگذارم. به سمت در اتاق که می‌روم، با تقه‌ای باز می‌شود. امیر و عماد هر دو پشت در ایستاده‌اند و سلام می‌دهند. _امروز دیگه هیچ خطایی نباید داشته باشیم. سر تکان می‌دهند. انگار می‌ترسند با من حرف بزنند. بهتر، حوصله مسخره‌بازی‌های عماد را ندارم. از اتاق بیرون می‌آیم و با قدم‌های بلند به سمت کوچه راه می‌افتم. امیر و عماد پشت سرم پچ پچ می‌کنند. اگر امروز هم بی‌نتیجه بماند، یعنی یک روز دیگر فرصت برای مجرمین و مسببین پرونده. امیر درب راننده را با کلید باز می‌کند و می‌نشیند. خم می‌شود و قفل درهای دیگر را به بالا می‌کشد. سوار می‌شوم. _خوب کجا برم الان؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. ساعت ۸ است. _برو سمت اداره‌ای که دیروز رفتیم. دنده را جابه‌جا می‌کند و راه می‌افتد. دستم را به شیشه تکیه می‌دهم. _می‌تونم یه چیزی بگم؟ سرم را کمی می‌چرخانم و به عماد که آرام بر روی صندلی نشسته نگاه می‌کنم. مظلوم شده است. لبخند کجی می‌زنم و برمی‌گردم. انگار دعوای دیروزم کار خودش را کرد. _بگو. گلویی صاف می‌کند و می‌گوید: _ما اگه این موسوی رو دستگیر کنیم همه روزنامه‌ها به سمتمون حمله می‌کنن. حیدر، این موسوی از نزدیکای رئیس جمهوره. می‌فهمی یعنی چی؟ دستی لابه‌لای موهایم می‌برم. راست می‌گوید، به این بخش از ماجرا فکر نکرده بودم. بعد از دستگیری موسوی، ماجرا تازه شروع می‌شود. ترس به جانم می‌افتد. _راست می‌گه حیدر. به امیر نگاه می‌کنم. می‌خواهم جوابش را بدهم که به یاد سید می‌افتم. یک جمله‌اش را خوب به یاد دارم. می‌گفت: «هیچ وقت به خاطر جایگاه افراد از گناهشون نگذر.» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۶ سردرگمی درونم باعث می‌شود تا صبح چشم روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۷ یادآوری حرف‌های سید باعث می‌شود ترس آرام‌آرام از وجودم برود. _ما به خاطر حرف‌ بقیه کار نمی‌کنیم ما وظیفمونو انجام می‌دیم. دیگر هیچ چیز نمی‌گویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند. _رسیدیم. آن‌قدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بوده‌ام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان. _الان چیکار کنیم؟ می‌خواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی می‌بینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمی‌گردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشه‌ای بریزیم. لب باز می‌کنم که حرف بزنم که امیر می‌گوید: _یکی داره میاد بیرون. سر می‌چرخانم، کمی خم می‌شوم و از شیشه به آن فرد خیره می‌شوم. به خاطر عبور ماشین‌ها‌، چهره‌اش را به خوبی نمی‌بینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، می‌توان حدس‌های خوبی زد. با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد می‌گویم: _عماد تو اینجا بمون. من و امیر می‌ریم دنبال موسوی. امیر همان طور که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید: _دیگه عماد چرا بمونه؟ _احتیاط! اگه گمش کردیم برمی‌گرده اینجا. به عماد نگاه می‌کنم: _کارت تلفن داری؟ سری تکان می‌دهد و پیاده می‌شود. _امیر زود باش تا گمش نکردیم. استارتی می‌زند و راه می‌افتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمی‌دهد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۷ یادآوری حرف‌های سید باعث می‌شود ترس آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۸ پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد مقابل پایش می‌ایستد. بی هیچ درنگی صندلی عقب می‌نشیند و راه می‌افتد. _حالا چطور می‌خوای دستگیرش کنی؟ دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم. خودم هم هنوز نمی‌دانم می‌خواهم چه کاری انجام بدهم. مسیر کوتاهی را طی می‌کند و متوقف می‌شود. امیر ماشین را کناری پارک می‌کند. نگاه به موسوی می‌اندازم که پیاده می‌شود. _یکم برو جلو. جلوتر که می‌رود موسوی را می‌بینم که وارد ساختمانی می‌شود. ساختمان نه تابلویی دارد نه نشانه‌ای. _امیر برو یه سر و گوشی آب بده ببین اینجا کجاست؟ نفسش را محکم بیرون می‌دهد و دستی به یقه‌اش می‌کشد و پیاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و به در ساختمان نگاه می‌کنم. امیر هم وارد می‌شود. لبه‌های کاپشنم را به هم نزدیک می‌کنم و آهی می‌کشم که از دهانم بخار خارج می‌شود. دستم را به سمت رادیوی ماشین می‌برم و آن را روشن می‌کنم؛ اما چیزی جز صدای خش‌خش نصیبم نمی‌شود. دکمه‌ها را یکی‌یکی می‌زنم بلکه صدایی از این رادیو در بیاید اما دریغ. رادیو را خاموش می‌کنم. یک نفر از ساختمان خارج می‌شود و پشت به من راه می‌افتد. چشمانم را ریز می‌کنم. کت و شلوار سورمه‌ای با کیف سامسونت. با دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. خداراشکر امیر سوییچ را روی ماشین گذاشته بود. با بدبختی از سمت کمک‌راننده به جای راننده می‌نشینم و ماشین را روشن می‌کنم. از کنار آرام حرکت می‌کنم. سرم را کمی خم می‌کنم تا از شیشه بغل موسوی را بهتر ببینم. به سمت خیابان می‌آید و دستش را بلند می‌کند. با یک تصمیم ناگهانی دنده عقب می‌گیرم و جلوی پای موسوی که دست بلند کرده است ترمز می‌گیرم. زیر لب شروع می‌کنم به خواندن وجعلنا. اگر نگاهش به تیپ و قیافه‌ام بیوفتد. متوجه می‌شود ظاهرم به راننده تاکسی‌ها نمی‌خورد. درب عقب را باز می‌کند و می‌نشیند. _برو سمت پاستور. سری تکان می‌دهم و چشمی می‌گویم. ترجیح می‌دهم حرفی نزنم که نگاهش را به خودم جلب کنم. آیینه جلو را طوری تنظیم می‌کنم که کار‌هایش را زیر نظر داشته باشم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
54.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تڪلیف رو انجام بده بقیه اش رو بسپار به خدا☝️🏻❤️ 🎙دکتر 🕊🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹🕊 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 🔸روحم آزاد بود و در تهران برای‌ خودش می‌گشت. وارد اتـاق مجلّل رئـیـس یـک اداره شدم. یکی از کارکنان‌ اداره وارد شد و با ادب بـه رئیس گفت: چند مـاه اسـت بـه مـا کارکنان پیمانی حقوق ندادید، به خدا نمیدانم از کی قرض بگیرم. 🔸رئیس داد زد: مگه نمیدونی اوضاع چطوریه؟ پـول نیست، بـرو بیرون. آن کارمند شب با همسرش بحث کرد که پول ندارم و... همسرش که یک زن جوان روستایی بود شناسنامه‌اش را امانت گذاشت و از سوپری محل مواد غذایی گرفت. جوان فروشنده که بیمار دل بود به این زن گفت هرچه می‌‌خواهی بیا ببر! 🔸کم کم رابطه آن ها بیشتر شد و این زن به فساد کشیده شد... اما من نکته دیگری دیدم. رئیس این اداره پول در اختیار داشت و می‌توانست حقوق ها را بدهد اما به خاطر روحیه تجمل گرایی مبل های اداره را عوض کرد و نمای ساختمان را تغییر داد و... 🔥من دیدم که تمام گناهی که آن زن مبتلا شده بود در نامه عمل آن رئیس اداره هم نوشته شد!! 📚 برشی از کتاب شنود 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۸ پیکان نارنجی رنگی که نشان تاکسی دارد م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۹ نیم نگاهی می‌اندازم. کیفش را روی پایش می‌گذارد و درش را باز می‌کند. از درون کیف روزنامه‌ای برمی‌دارد و مشغول خواندنش می‌شود. به روبه‌رو خیره می‌شوم. اگر ترافیک نباشد ده دقیقه‌ای می‌رسیم. نفسم را بیرون می‌دهم، آن قدر سرگرم روزنامه شده است که حتی نگاه به خیابان نمی‌کند. با اینکه تمام حواسش پرت است اما از اسرسم کم نمی‌کند. دستم را دور فرمان ماشین حقله می‌کنم و می‌فشارم. موسوی هنوز هم مشغول روزنامه است. نزدیک اداره که می‌شویم ضربان قلم بالا می‌رود. حالا چطور او را به اداره ببرم؟ ماشین را روی پل می‌برم که دقیق جلوی در پیاده شود. با سرعت در را باز می‌کنم و همان طور که به سمت موسوی می‌روم تمام عکس‌العمل‌هایش را تحت نظر می‌گیرم. با ترس و چشمانی که درشت شده است خیره‌ام می‌شود. در را باز می‌کنم. _لطفا پیاده بشید. دستانش می‌لرزد و تمرکزی بر کارهایش ندارد. دست دراز می‌کنم و روزنامه را از میان دستانش بیرون می‌کشم و کیفش را برمی‌دارم. _دارم با احترام می‌گم لطفا پیاده بشید. انگار به خود می‌آید و اخمی می‌کند. _شما؟ خنده‌ام می‌گیرد. یک مامور امنیتی بعد از کلی وقت تازه می‌پرسد: شما؟ دستی به لب‌هایم می‌کشم که خنده‌ام را کنترل کنم. _پیاده بشید همه چیز روشن می‌شه. نیم نگاهی می‌اندازد با این‌که سعی بر جدیت دارد اما لرز دستانش چیز دیگری می‌گوید. نفسش را کلافه بیرون می‌دهد انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود که چه کاری بکند. در آخر هم تسلیم ترش می‌شود. در را می‌گیرد و بلند می‌شود. _کجا باید برم؟ دستم را به سمت اداره می‌گیرم. راه می‌افتد من هم پشت سرش می‌روم. سنگینی کیفش حس خوبی نمی‌دهد. امیدوارم با این همه سنگینی‌اش چیز بدرد بخوری هم درش باشد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۴۹ نیم نگاهی می‌اندازم. کیفش را روی پایش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری به قلم محدثه_صدرزاده قسمت۵۰ وارد که می‌شود سردرگم می‌ایستد و دور و اطراف را نگاه می‌کند. هنوز هم نگران فرارش هستم و حوصله این نگاه‌هایش را که بیشتر محض کنجکاویست ندارم. بازویش را می‌گیرم. _راه بیوفتید. پوزخندی می‌زند که صدایش در سالن می‌پیچد. _درست حرف بزن بچه، فک نکن باهات راه اومدم یعنی تو داری درست می‌گی. دستش را محکم تکان می‌دهد تا بازویش را آزاد کند و راه می‌افتد به سمتی که من قدم بر می‌دارم. کنارش راه می‌روم که از دستم در نرود. اداره نسبت به روزهای قبل شلوغ‌تر است؛ این را از سرو صداهایی که در راه‌رو پیچیده است می‌فهمم. _زودتر از این حرفا مجبور می‌شین منو آزادم کنین. پا به راه‌رو که می‌گذاریم نفسم را حبس می‌کنم. کاش دیگر دهانش را باز نکند و حرفی بزند، نمی‌خواهم فعلا کسی از دستگیری موسوی با خبر شود. قدم‌هایم را تند می‌کنم تا زودتر به اتاق حاج کاظم برسیم. موسوی بی هیچ حرفی کنارم قدم بر می‌دارد. سریع در اتاق حاج کاظم را باز می‌کنم، دستم را بر کمر موسوی می‌گذارم و کمی به داخل هلش می‌دهم. _حاجی اینم کاری که خواسته بودید. از پشت میز بلند می‌شود، میز را دور می‌زند و جلوی موسوی می‌ایستد. موسوی با لحنی مسخره‌ای می‌گوید: _سلام جناب زبرجدی فک نمی‌کردم قرار باشه شما رو ملاقات کنم. چهره موسوی را نمی‌بینم؛ چون پشت سرش ایستاده‌ام. می‌خواهم بمانم؛ اما با اشاره‌ای که حاج کاظم به در می‌کند، چند قدمی عقب می‌روم، در همان حال کیف را به جای خودم می‌گذارم و در را می‌بندم. در همان حال به در تکیه می‌دهم. کمی سبک‌تر شده‌ام. این که با اعتماد به نفس بالا حرف از آزادی‌اش می‌زد مانند سوهانی بر اعصابم بود. ماشین امیر امروز خیلی به کار آمد. با یاد آوری ماشین دستی به پیشانی‌ام می‌کوبم و به سمت در می‌دوم. اصلا فراموش کرده بودم ماشین را قفل کنم. بیرون که می‌روم خبری از ماشین نیست. دستی در موهایم می‌کشم و اطراف را نگاه می‌کنم. اگر امیر متوجه موضوع شود مرا می‌کشد، ماشینش به جانش وابسته است 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
27.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ «قدرت» یعنی تحمیل اراده بر دیگری 🎙 استاد حسن عباسی 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا