eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان خاکستری به قلم محدثه صدرزاده قسمت۷۰ پدر آه می‌کشد. می‌خواهم حرفی بزنم که پنجره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت ۷۱ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت آیه می‌روند، زیر بازوانش را می‌گیرند تا بلند شود. آقای حسینی با کمک حاج کاظم مهدیِ کفن‌پیچ شده را در می‌آورند. وسط قبر می‌ایستم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت می‌لرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار می‌دهند. سنگین است؛ اما تحمل می‌کنم. آرام مهدی را روی خاک‌های سفت و سخت می‌گذارم. اشک‌هایم بی‌امان می‌ریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج می‌کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشته‌ام. دلم نمی‌خواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم. صدای پدر را می‌شنوم: _حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن. صدایش می‌لرزد. می‌دانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد. بدن مهدی را به سمت قبله کج می‌کنم. دست می‌برم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار می‌زنم. با دیدن چهره‌اش اشکی بر روی صورتش می‌چکد. پیشانی‌ام را به دیواره خاکی قبر می‌چسبانم و داد‌هایم را در گلو خفه می‌کنم. صدای حاج کاظم را می‌شنوم: _بیا بیرون. پیشانی‌ام را بر می‌دارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز می‌کند. قبل از این‌که دستش را بگیرم، سرم را خم می‌کنم و کنار گوش مهدی می‌گویم: _هوامو داشته باش، تنهام نذار. دست حاج کاظم را می‌گیرم و از قبر بیرون می‌آیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک می‌شود. از قبر فاصله می‌گیرم تا آیه راحت‌تر باشد. آقای حسینی و بقیه کناری ایستاده‌اند. به سمتشان می‌روم که صدای آقای حسینی را می‌شنوم: _موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور. موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی می‌توان اثبات کرد مهدی بی‌گناه بوده؟ با کم‌ترین صدا می‌گویم: _هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بی‌گناه بوده. چشمانش باز و بسته می‌کند و می‌گوید: _همه تلاشمو می‌کنم. بعد از کمی صحبت کردن همه‌شان با حرف‌های تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... می‌روند. پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا می‌روند تا سری به سید بزنند. همان‌جا می‌ایستم و نگاه آیه‌ای می‌کنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبه‌روی قبر تکیه داده است. رعد و برقی می‌زند، آسمان صدای مهیبی می‌دهد و بعد از آن قطره قطره باران می‌بارد. آیه دستانش را دور بازویش می‌پیچد سردش شده است. کاپشنم را در می‌آورم. به اطراف نگاه می‌کنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت می‌کشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش می‌روم. دسته گل میخکی در دست دارد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت ۷۱ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۲ با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها را بالا می‌آورد و می‌گوید: _معلوم نیست؟ سری تکان می‌دهم، کاپشنم را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین می‌تونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما می‌خورید. کاپشن را می‌گیرد و به سمت آیه می‌رود. من هم پشت سرش قدم بر می‌دارم. *** روبه‌روی میز حاج کاظم می‌ایستم. همان طور که لابه‌لای برگه‌هایش دنبال چیزی می‌گردد می‌گوید: _چرا نرفتی خونه استراحت کنی؟ _تو بهشت زهرا شنیدم که موسوی اعتراف کرده، خواستم ببینم چیا گفته؟ حاج کاظم دست از گشتن بر می‌دارد و می‌گوید: _فعلا که یه سری حرف به درد نخور زده. منتظر نگاهش می‌کنم. می‌گوید: _یادته فرهادی گفته بود موسوی از ماجرای قتلا از قبل خبر داشته؟ سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد: _حالا به همین موضوع اشاره کرد. گفت که از قبل به رئیس جمهورم گفته بوده که وزارت قراره چنین کاری کنه. چشمانم گرد می‌شوند. _حاجی، رئیس جمهور اینجا چیکارست؟ حاج کاظم برگه مورد نظرش را پیدا کرده است و مقابل چشمانش می‌گیرد و می‌گوید: _هیچی معلوم نیست. آقای حسینی برای همین رفت دفترش یه بررسی کنه ببینه چه خبره. خسته روی صندلی می‌نشینم. بی‌خوابی و گریه باعث شده است سرم درد بگیرد. با صدای حاج کاظم به خود می‌آیم: _پاشو برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ می‌زنم. اما من تصمیمی به رفتن ندارم؛ چرا که هنوز احساس شرمندگی می‌کنم در برابر آیه. همان طور که بلند می‌شوم می‌گویم: _کار دارم توی اداره. آهی می‌کشد و غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مراقب خواهر مهدی باش. قبلا راجبش مهدی باهام حرف زده بود. دختر پر انرژی و سرکشیه، می‌ترسم کار دست خودش بده. از توصیف حاج کاظم لبخند محوی روی صورتم می‌نشیند. چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. می‌خواهم به سمت اتاقم بروم که نگاهم به در باز اتاق مهدی می‌افتد. راهم را کج می‌کنم. دلم برایش تنگ شده؛ بهتر است امشب را در اتاق مهدی صبح کنم. به اتاق که نزدیک می‌شوم، صدای جابه‌جایی به گوشم می‌رسد. کنار در می‌ایستم و داخل اتاق کم نور را نگاه می‌کنم. می‌خواهم داخل شوم. یک باره صدایی از زیر میز شنیده می‌شود و همزمان عماد از زیرش بالا می‌آید. همان طور که سرش را گرفته است با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهم می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و چشمانم را تنگ می‌کنم. با لکنت حرف می‌زند: _عه... سلام... چیزه... من... مکث می‌کند. انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود چه بگوید. نفسی می‌کشد و دستپاچه می‌گوید: _داشتم وسایل سید رو جمع می‌کردم که اتاقو خالی کنیم. دستم را به سمت در می‌گیرم و می‌گویم: _ممنون خودم انجامش می‌دم تو برو. انگار منتظر فرصتی برای فرار بوده که با حرف من سریع از کنارم رد می‌شود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۲ با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۳ سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله‌ بخاری را بالا می‌کشم. نگاهم به روزنامه‌های روی میز می‌افتد. متعجب برشان می‌دارم، تاریخشان برای همین امروز است. بر روی صندلی کنار بخاری می‌نشینم و روزنامه را باز می‌کنم. اولین تیترها و خبرهایشان حول محور قتل‌های اخیر است. انگار تمام مشکلات کشور حل شده است بجز قتل‌ها. هرچه تلاش می‌کنم نوشته‌ها را بخوانم موفق نمی‌شوم. چشمانم تار می‌بیند و نور کم اتاق هم شدتش را بیشتر کرده است. از همان جا که نشسته‌ام دستم را به سمت کلید برق می‌رسانم. هرچه او را پایین و بالا می‌کنم مهتابی اتاق روشن نمی‌شود. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. این اتاق هم نبود مهدی را باور کرده است. سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. تنها کلماتی که چشمانم قادر به خواندنش است تیتر بزرگ و مشکی رنگ روزنامه است:« تشکیل کمیته حقیقت یاب...» زیر تیر را نمی‌توانم بخوانم. البته نیازی هم نیست؛ همین یک جمله تمام حرف‌های روزنامه را فریاد می‌زند. خودشان دوخته‌اند و حالا به زور می‌خواهند تن وزارت کنند. کمیته حقیقت یاب یعنی شهادت مهدی هیچ نمی‌ارزد. ای کاش تنها بحث سر شهادت مهدی بود، تمام تلاش‌های شبانه روزی بچه‌ها را زیر سوال برده‌اند و علنا گفته‌اند تحقیقات وزارت و دیگر ارگان‌ها را قبول ندارند. نمی‌دانم با این کارها می‌خواهند به کجا برسند؟ با صدای در، روزنامه را به کناری می‌اندازم. سعید است. دستش را بالا می‌آورد و به غذای داخل پلاستیک اشاره می‌کند و می‌گوید: _از صبح هیچی نخوردی، حاجی گفت برات غذا بگیرم. اصلا فراموش کرده بودم که باید چیزی هم بخورم. از خستگی حتی توان صحبت را هم ندارم. سعید متوجه می‌شود و پلاستیک را روی میز عسلی روبه‌رویم می‌گذارد. در عمق نگاهش ترحم موج می‌زند. چشم می‌بندم که نگاهش را نبینم. صدای قدم‌هایش را که می‌شنوم چشم باز می‌کنم. بخاری آن‌قدر گرمم کرده است که خستگی را می‌توانم حس کنم. *** به مُخَدٍه پشت سرم تکیه می‌دهم. نماز صبح را که خواندم، حاج کاظم گفت آقای حسینی کار فوری دارد و باید به خانه‌اش برویم. آقای حسینی سر می‌رسد. عبایی قهوه‌ای رنگ را روی لباس‌های خانگی‌اش پوشیده است. سینی چای را روی زمین می‌گذارد و با آرامش همیشگی‌اش تعارف می‌زند: _بفرمایید. دلم طاقت نمی‌آورد، می‌پرسم: _حاجی چیزی شده؟ تسبیح را از دور مچ دستش در می‌آورد و مشغولش می‌شود و در همان حال می‌گوید: _دیشب رفتم دفتر رئیس جمهور. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
15.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گوگل تنها یک جست‌وجوگر نیست! 🔹پشت‌پرده‌ای تکان‌دهنده از موتور جست‌وجوی گوگل 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۳ سرما در وجودم نفوذ کرده است. شعله‌ بخاری را بالا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۴ لیوان چای را برمی‌دارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم خارج کند. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _قبل این‌که بگم چرا رفتم نکته ای هست که باید بگم. منتظر ادامه صحبتش می‌شوم. جرعه‌ای از چایش را می‌نوشد و می‌گوید: _دیشب موسوی قبل از رفتنم یه سری اعتراف جدید کرد. که همون باعث شد برم دفتر رئیس جمهور. حاج کاظم با صدایی پر از تعجب می‌گوید: _پس چرا دیشب کسی به من چیزی نگفت؟ آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی می‌گذارد و می‌گوید: _من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم. برای گفتن دست‌دست می‌کند و انگار تردید دارد. بالاخره دل را به دریا می‌زند و می‌گوید: _موسوی گفته بود ما این قتلا رو مرتکب شدیم تا بندازیم گردن رهبری. چون رئیس جمهور بیست ملیون پشتیبان داره و مردم بهش رأی دادن قدرتش بیشتره. نفسم بالا نمی‌آید. کلافه دستی به ریش‌هایم می‌کشم. حاج کاظم که از خشم صدایش می‌لرزد می‌گوید: _دفتر که رفتید چی شد؟ منتظر است آقای حسینی حرف‌هایش کامل شود تا یک دفعه منفجر شود. آقای حسینی با متانت دستش را روی زانویش می‌گذارد و می‌گوید: _مسئول دفتر حرفای موسوی رو تایید کرد، می‌گفت رئیس جمهور خبر داشته. وقتی هم فهمیده موسوی مقصر قتلا بوده یکم ناراحت شده اما بعدش بخشیده اون رو. با چشمانی درشت شده به آقای حسینی نگاه می‌کنم این دیگر چه نوعش است؟ حاج کاظم با صدای نسبتا بلندی می‌گوید: _وقتی موقع انتخابات می‌گیم انتخاب درست کنید به خاطر اینه که این اتفاقا نیوفته. چقدر دیگه باید خیانتو تحمل کنیم؟ بنی‌صدر بس نبود؟ نفس‌نفس می‌زند از پارچ وسط اتاق لیوانی را پر از آب می‌کنم و روبه‌رویش می‌گیرم. لیوان را از دستانم می‌گیرد و بدون این‌که قطره‌ای از آن را بخورد روی زمین می‌گذاردش. آقای حسینی می‌گوید: _حالا که کار از کار گذشته. حداقلش اینه ماها از آبروی خودمون بگذریم تا رهبری رو تخریب نکنن. چشم امید آقا به ماست. جا بزنیم باختیم. دیشب تا حالا به حضرت زهرا«س» توسل کردم و عهد کردم واقعیت رو فاش کنم حتی اگه قرار باشه آبروم بره. مهدی حق داشت که با دیدن آقای حسینی به یاد سید می‌افتاد. لبخند تلخی می‌زنم. حیف که مهدی دیگر بین ما نیست. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۴ لیوان چای را برمی‌دارم؛ بلکه خوردنش خستگی از تنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۵ حاج کاظم لیوان آب را بر می‌دار، یک نفس بالا می‌دهد و می‌گوید: _چطوری می‌خوایید رسواشون کنید؟ آقای حسینی می‌گوید: _خدا بزرگه. یه راهی پیدا می‌شه بالاخره. نگران می‌گویم: _خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن. لبخند شیرین و آرامش‌بخشی می‌زند. چشمانش را با اطمینان می‌بندد. عزم رفتن می‌کنیم که آقای حسینی دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: _یکم صبر کن، مقصر رو پیدا می‌کنیم. مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمی‌گردم. الان مهم برملا کردن خیانت افرادی است که اعتماد مردم را هدف گرفته‌اند. از خانه که بیرون می‌زنم باد خنک و سردی به صورتم می‌خورد. هوا روشن شده است. حاج کاظم می‌گوید: _برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن. سری تکان می‌دهم. تاکسی می‌گیرم و به سمت خانه می‌روم. در طول راه به حرف‌های آقای حسینی فکر می‌کنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟ کرایه تاکسی را می‌دهم و پیاده می‌شوم. کلید را در قفل می‌اندازم و در را باز می‌کنم. خانه ساکت است و نشان می‌دهد همه خواب هستند. آرام قدم بر می‌دارم و دسته در اتاقم را پایین می‌کشم. با صدای پدر بالا می‌پرم: _دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد. شرمنده سرم را زیر می‌اندازم، ادامه می‌دهد: _دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد. قلبم به درد می‌آید. آیه حالش بد بوده و من نبوده‌ام. _البته برا این نگفتم کاش بودی. با چشمانی باریک شده به پدر نگاه می‌کنم که می‌گوید: _خانواده مادری مهدی اینجا بودن. اخم‌هایم را در هم می‌کشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما می‌خواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم می‌گویم: _چی‌ می‌خواستن؟ پدر پوزخندی می‌زند. می‌گوید: _گرفتن حق دخترشون. دستگیره اتاق را می‌فشارم. این‌ها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمده‌اند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد در امان است! اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند. چنگیزخان به آن ها نوشت: با همشهریانِ مخالف بجنگید و هر چه غنیمت به دست آوردید از آنِ شما باشد و فرمانروایی شهر را به شما دهم. ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند. ‏اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند! چنگیز‌ گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! این عاقبت خود فروشان است. *ابن أثیر، الكامل فی التاريخ دلم به حال این وطن فروش ها میسوزه 😔 چی از دست دادی چی بدست آوردید ❌❌ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ انتشار برای اولین بار ماجرای خواب عجیب شهید سید حسن نصرالله در مورد نحوه شهادت امام موسی صدر که به زبان فارسی روایت می‌شود 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ دوشنبه: شمسی: دوشنبه - ۲۳ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 14 October 2024 قمری: الإثنين، 10 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، 201ه-ق 🔹حمله روس ها به مرقد مطهر امام رضا علیه السلام، 1330ه-ق 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📆 روزشمار: ▪️24 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️52 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️62 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺69 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
••|💎💡|•• دنیا زودگذر است به فکر آخرت باشیم 🌷 امیرالمؤمنین امام على (عليه السلام) : زندگى دنيا ، كالايى بيش نيست و كالاى دنيا ، دير فراهم مى آيد و اندك به كار مى آيد و زود از كف مى رود 📚 تنبيه الخواطر ، ج ۲ ، ص ۱۰۲ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
از قرآن 💫او زنده را از مرده بیرون میاورد و مرده را از زنده، و زمین را پس از مردنش حیات میبخشد و به همین گونه روز قیامت از گورها بیرون آورده میشوید💫 ☆روم 19☆ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🐄قضاوت در ضمانت الاغ یا گاو نر ✍مرحوم شیخ طوسی در کتاب خود آورده است: حضرت صادق آل محمّد به نقل از پدر بزرگوارش امام محمّد باقر صلوات اللّه علیهم حکایت کند: در زمان حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله قضیّه ای مهمّ اتّفاق افتاد؛ و آن این بود که گاو نری، یک الاغ را کشت؛ صاحبان آن دو حیوان جهت تعیین خسارت به حضور پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله آمدند در موقعی که آن حضرت در جمع گروهی از اصحاب و انصار نشسته بود. پس از عرض سلام، اجازه سخن خواستند و چون آن بزرگوار اجازه فرمود، شاکی و متشاکی، ادّعا و شکایت خود را مطرح کردند؛ و حضرت رسول پس از شنیدن سخنان آن دو نفر، خطاب به ابوبکر نمود و فرمود: بین ایشان قضاوت و تعیین خسارت کن. ابوبکر عرض کرد: یا رسول اللّه! حیوانی، حیوان دیگری را کشته است، خسارتی ندارد. پس از آن قضاوت را به عمر پیشنهاد نمود و او نیز مانند ابوبکر پاسخ داد. آن گاه خطاب به علیّ بن ابی طالب نمود و فرمود: یا علیّ! تو بین آن ها قضاوت نما. لذا امیرالمؤمنین علیّ صلوات اللَّه علیه اظهار داشت: مانعی ندارد و افزود: چنانچه گاو نر در طویله یا چراگاه الاغ وارد شده و آن را کشته است؛ پس صاحب گاو ضامن است و باید خسارت الاغ را بپردازد. ولی چنانچه الاغ در طویله یا چراگاه گاو، وارد گردیده است و توسّط گاو کشته شده، هیچ ضمانتی بر کسی نیست. در این هنگام، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله دست های مبارک خود را به آسمان بلند نمود و چنین اظهار داشت: حمد و ستایش بی حدّ، خداوندی را که بعد از من شخصی را جهت امامت و خلافت برگزید، که همانند پیغمبران علیهم السلام حکم و قضاوت می نماید. 📚**تهذیب الأحکام: ج 10، ص 229، ح 34 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
پروردگارم قاضی تویی... کمک کن هیچوقت قضاوت نکنیم...خوب یادگرفته ایم اندازه کردن همدیگر را! یک خط کش این دستمان! یک ترازو آن دستمان! اندازه میگیریم و وزن میکنیم آدم ها را رفتارشان را انتخاب هایشان را تصمیم هایشان را حتی قضا و قدرشان را به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم بعد می گوییم خیر و صلاحت را میخواهم غافل از اینکه چه برسر او می اوریم درجمع هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم آن یکی را به ناکامی در ازدواجش این یکی را به نوع رابطه اش آن دیگری... میرویم توی صحفه ی یکی و نوشته اش را میخوانیم می نشینیم و قضاوت می کنیم یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که: آهای! چندبار به جای او بوده ای که حالا اینطور راحت نظر می دهی حواسمان نیست که چ راحت با حرفی که در هوا رها میکنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم چند نفر را به جان هم می اندازیم چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم چقدر زخم میزنیم ... حواسمان نیست که ما می گوییم و رها میکنیم و رد میشویم اما یکی ممکن است گیرکند بین کلمه های ما بین قضاوت های ما بین برداشت های ما دلی ک میشکنیم ارزان نیست 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چه فرقی دارن؟ 1⃣ اونایی که قبل از ظهور دغدغه امام‌شون رو پیدا می‌کنند و میفتن به دویدن و نخوابیدن و تلاشِ براش .... 2⃣ با اونایی که بعد ظهور تازه خودشونو به امام میرسونن!؟؟!؟ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۵ حاج کاظم لیوان آب را بر می‌دار، یک نفس بالا می‌دهد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۶ کنترلم را از دست می‌دهم. می‌خواهم دهن باز کنم که پدر انگشتش را روی لبانش می‌گذارد، من را به داخل اتاق هل می‌دهد و در را می‌بندد. می‌نشیند می‌گوید: _حرف بزن اما داد و بیداد نکن. بعد کلی تَنش تازه خوابشون برده. نفس عمیقی می‌کشم. روبه‌روی پدر می‌نشینم و می‌گویم: _شما جوابشونو چی دادید؟ _این دختر از بس بی‌تابی کرد من گفتم با زهرا برن خونه خودشون، شاید آروم بگیره. نزدیکای غروب بود زهرا اومد خونه و گفت بریم اونجا فامیلاشون اومدن. وقتی هم رفتیم فقط به این دختر بیچاره زخم زبون زدن. عصبی می‌گویم: _اینا اون موقعی که مهدی یه تنه خواهرشو بزرگ کرد کجا بودن؟ اون موقعی که این دوتا بچه برای بی‌کسیشون اشک ریختن کجا بودن؟ حالا که مهدی شهید شده فیلشون یاد هندستون کرده. پدر سرش را به دیوار تکان می‌دهد و چشم بسته می‌گوید: _هیچ کار نمی‌تونن بکنن. مهدی قبل از شهادتش همه چیز رو به اسم آیه زده بود. می‌دانستم. آن روز که محضر رفته بود من هم همراهش بودم. پیش بینی چنین روزی را از قبل کرده بود. صدای نفس‌های منظم پدر نشان می‌دهد که خوابش برده است. سرم را در دست می‌گیرم و شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم. تمام افکارم پراکنده شده است. صدای باز شدن در که می‌آید سر بلند می‌کنم. مادر است. لبخند خسته‌ای می‌زند، به سمتم می‌آید و می‌گوید: _کی اومدی؟ کنارم می‌نشیند. می‌گویم: _خیلی وقت نیست. به یاد کودکی‌ام سرم را روی پاهای مادر می‌گذارم. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم، بفهمم همه‌ این اتفاقات کابوسی بیش نبوده است. هیچ پرونده‌ای به اندازه این پرونده سخت و عذاب آور نبوده. شهادت مهدی به کنار، اما این‌که به دید متهم نگاهش می‌کنند دردناک‌تر است. با نوازش‌های مادر از فکر خارج می‌شوم. مهربان نگاهم می‌کند و می‌گوید: _این همه فکر نکن، به خودت نگاه کردی؟ توی این چند روز کلی وزن کم کردی و زیر چشمات گود افتاده. حس پسر بچه‌ای را دارم که هم بازی‌اش را از دست داده است. بغض می‌کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۶ کنترلم را از دست می‌دهم. می‌خواهم دهن باز کنم که پ
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۷ مادر با صدایی آرام که پدر را بیدار نکند می‌گوید: _حرف بزن. بگو چی تو دلته. بغض همانند غده‌ای در گلویم گیر می‌کند. برخی حرف‌ها گفتنش هم درد است و هم درمان. چشم می‌بندم تا مجبور به گفتن نشوم. از مادر هم خجالت می‌کشم. با صدایی که خش برداشته است می‌گویم: _مامان. می‌شه مثل بچگیم لالایی بخونی برام؟ مامان دستش را لابه‌لای موهایم می‌برد. صدایش می‌لرزد و بغض دارد: _بچم مهدی هم وقتی کوچولو بود هر شب ازم می‌خواست براش لالایی بخونم. باز هم مهدی. مگر می‌شود کسی که جزء جزء زندگیمان با او گره خورده است را فراموش کنیم؟ حتی توان دلداری به مادر را هم ندارم. می‌گویم: _مامان اون موقع که مهدی رو دفن می‌کردیم چی می‌خوندی؟ قطره اشکی روی صورتم می‌افتد، می‌غلتد و لابه‌لای ریش‌هایم گم می‌شود. مادر با صدای مغمومی می‌گوید: _داشتم برای بچه‌م لالایی می‌خوندم. بغض گلویم بالاتر آمده است. هرچه آب دهانم را فرو می‌فرستم فایده‌ای ندارد. با صدای خفه‌‌ای می‌گویم: _همونو برام بخون. اشک‌های مادر یکی‌یکی روی صورتم می‌افتند. مادر با صدای لرزان شروع به خواندن می‌کند: _لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه‌هایی تو ای سرباز و ای فرزند بهتر جدا از بستر و آغوش مادر به غسلت می‌برم با دیده‌ی تر به تو پوشم كفن از یاس پرپر دستم را به سمت گلویم می‌برم. هرچه فشارش می‌دهم بی‌فایده است. نباید قطره‌ای اشک بریزم. _لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه‌هایی به اون گوری كه شد گهواره تو برای پیكر صدپاره تو می‌خونم من اگه بسته ز بیداد  گلوی مادر بیچاره تو بخواب ایران ز تو بر جا می‌مونه عزیزم آخرین خواب تو شیرین لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی بخواب این آخرین خواب تو شیرین پس از این قهرمان قصه‌هایی لالایی لالایی لالایی عزیز نازنین من لالایی سرم را در دامان مادر پنهان می‌کنم تا اشک‌هایم را نبیند. به اشک‌هایم اجازه روان شدن می‌دهم. دستان مادر در موهایم متوقف می‌شود. صدای هق‌هقش تمام اتاق را بر می‌دارد و قلب من را آتش می‌زند. برای آرامش سر به پایش گذاشتم اما حالا آرامش او را هم بهم زدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۷ مادر با صدایی آرام که پدر را بیدار نکند می‌گوید: _
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۸ *** با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم گفته بود اجازه داده‌اند با موسوی صحبتی داشته باشیم. در باز می‌شود و سرباز به من اشاره می‌کند تا وارد شوم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم عصبانیت و نفرتم را نشان ندهم. وارد اتاق که می‌شوم سرباز در را می‌بندد. موسوی با دیدنم پوزخندی می‌زند. زیر لب استغفار می‌کنم. جایی روبه‌روی موسوی و کنار حاج کاظم می‌نشینم. موسوی با تمسخر می‌گوید: _خوب چی می‌خواید ازم؟ دلم می‌خواهد لب باز کنم و بگویم مرد حسابی بعد از این همه مدت می‌گویی چه می‌خواهیم؟ حیف که حاج کاظم توصیه کرده است حرفی نزنم. حاج کاظم با خون‌سردی می‌گوید: _اومدیم حرف بزنیم. موسوی پرونده روی میز را بر می‌دارد، روبه‌روی حاج کاظم می‌گیرد و می‌گوید: _هر چی گفتمو اینجا نوشته. حوصله تکرار ندارم. حاج کاظم پرونده را می‌گیرد و روی میز می‌اندازد و می‌گوید: _حرفای جدیدی هم هست برا گفتن. موسوی بیخیال نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: _متاسفم بابت رفیقت؛ اما شاید واقعا کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ش بوده که اینجوری مرد. از شدت عصبانیت بدنم می‌لرزد، دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم دستش را روی دستم می‌گذارد. موسوی کلافه می‌گوید: _چی می‌خواید از جون من؟ مقصر همه این قتل‌ها امثال شماها هستن. یکی مثل همون پسره؛ چی بود اسمش؟ چشمانش را ریز می‌کند و یک دفعه می‌گوید: _آها، مهدی. رفیقتو می‌گم. همین شماها مقصر قتلا بودین. کشور دست شما انقلابیاست؛ پس حکم قتلم شما صادر کردین. نفس‌های کش داری می‌کشم. می‌ترسم صبرم تمام شود و مشتی حواله دهانش کنم که تا چند وقت نتواند حرف بزند. از جایم بلند می‌شوم می‌خواهم در اتاق را باز کنم که موسوی می‌گوید: _چیه فرار می‌کنی از حرفام؟ حقیقت همیشه تلخه پسرجون. بر می‌گردم انگشتم را در هوا تکان می‌دهم دهانم را باز می‌کنم تا جوابش را بدهم که حاج کاظم سریع می‌گوید: _الان وقتش نیست. چند بار انگشتم را تکان می‌دهم و دستم را در هوا مشت می‌کنم. از اتاق بیرون می‌آیم و در را محکم بهم می‌زنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتحادیه اروپا! ایران جواد ظریف نیست کاخ سفید! ایران حسن روحانی نیست ایران یعنی سید علی خامنه‌ای 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
خاطره‌ای از شهید همت و سید حسن نصرالله ‏مرا به سینه‌اش فشرد، بعد دور ترم کرد و درحالی که هر دو بازوی مرا در دست داشت ایستاده خاطره‌ای عجیب تعریف کرد. "در شکاف دره‌‌ی جنتا برای دوره‌های آموزشی مخفی شده بودیم و برای دستگیری و شکست ما هر کاری می‌کردند، وضعیت بسیار سخت بود و تمامی ما پنجاه نفر تنها دو کلاشینکف داشتیم. باورکردنی نیست اما همین کلاشینکف‌ها تنها سلاح تشکیلات ما در آن دره سخت بود که یکی را از برادران جنبش امل گرفته و دیگری را با هزینه شخصی تهیه کرده بودیم." حرف های سید را خوب به خاطر دارم، می‌گفت:" اولین بارقه امید ما چشمان مردی بود که در تاریکی دره می‌درخشید، آمد و درست همینطور که تو را در آغوش کشیدم مرا به سینه‌اش چسباند. او محمدابراهیم همت بود و این دیدار آغاز راهی بود که ما را از آن دره به جایی رساند که در جنگ سی و سه روزه دنیا را انگشت به دهان گذاشتیم." پدرم آن روز سلاحی نبرده بود، گفت من و دو یار همراهم از طرف امام آمده‌ایم شما را آموزش بدهیم. حسی با من می‌گويد که سید در دل گفته بود تو آموزش بده و من خودم پرورش می‌دهم، من خودم نیرو می‌سازم... و ساخت! از دو تا اسلحه انفرادی شروع کرد و یک ارتش ساخت. حالا که شهید شده روشن است که تربیت شدگان او ایستاده و مقاوم خواهند بود و خدشه‌ای به ایستادگی آنها نخواهد افتاد. سیدالشهدای مقاومت اینقدر تکثیر شده است که نگران آینده او و حزب‌اش نباشیم، تنها تلخی این ایام ماجرای آغوشی است که دیگر تکرار نخواهد شد و انگشت اشاره‌ای که دیگر بالا نخواهد رفت. از تمام برادران و خواهران‌ام استدعا دارم خشم خود را حفظ کنیم و اندوه کوتاه‌مان را پشت سر بگذاریم، بعضی روزها در نبرد وجود دارند که فرصتی برای گریه نیست. میدان را خالی نکنیم، هیچ توفیقی بالاتر از شهادت نیست، ان‌شاءالله ما هم به او و یارانش بپیوندیم. محمدمهدی همت (فرزند شهید همت) هفتم مهرماه ۱۴۰۳ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۸ *** با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم گفته ب
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۹ معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام می‌زند. کلافه طول راه‌رو را طی می‌کنم. صدای در که می‌آید، می‌ایستم. حاج کاظم با آرامش به سمتم می‌آید. چطور می‌تواند خودش را آرام نگه دارد؟ می‌گوید: _باید بری اصفهان. چشمانم گرد می‌شوند. حاج کاظم از کنارم می‌گذرد. سریع خود را به او می‌رسانم و می‌گویم: _اصفهان دیگه چرا؟ سوار ماشین می‌شود و اشاره می‌کند من هم سوار شوم. در عقب را باز می‌کنم و می‌نشینم. هرچه منتظر می‌مانم هیچ چیز نمی‌گوید. کم طاقت می‌گویم: _حاجی نگفتی چی شده؟ دستش را پنجره ماشین تکیه می‌دهد و می‌گوید: _یه نامه‌ای توی یکی از مساجد اصفهان پخش شده. بچه‌ها همین الان خبر دادن. کس دیگه‌ای فعلا در دسترس نیست. برو یه سر گوشی آب بده. با این حرفایی که موسوی زد فک کنم اینم یه نقشه جدیده. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _موسوی چی گفته؟؟ از گوشه چشم نیم‌نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: _این بار اعتراف کرد. چشم ریز می‌کنم. هرچه منتظر می‌شوم حرف بزند هیچ نمی‌گوید. اطلاعات قطره‌چکانی می‌دهد و ساکت می‌شود و این یعنی نمی‌خواهد جوابم را بدهد. ماشین روبه‌روی فرودگاه امام خمینی«ره» می‌ایستد. حاج کاظم کامل به سمتم می‌چرخد و می‌گوید: _رفتی تو به پذیرش بگو کاظمی، بلیتت رو می‌ده. به همین راحتی؟ می‌گویم: _حاجی هیچی دنبالم نیست دست خالی برم؟ جدی با ابرو اشاره‌ای به بیرون می‌کند و می‌گوید: _بیا برو حیدر. یه جوری حرف می‌زنی انگار ماموریتت اولته. خنده‌ام می‌گیرد. حاج کاظم کاغذی را کف دستم می‌گذارد و می‌گوید: _رسیدی به این شماره زنگ بزن. از بچه‌های اصفهانه. البته حاج حسینم برگشته اصفهان، زادگاهش. میاد پیشت. سری تکان می‌دهم و پیاده می‌شوم. سرم را از شیشه داخل می‌کنم و می‌گویم: _بابا زنگ زد، خودتون بگید کجام. چشمی می‌گوید. سریع به سمت گیت پرواز می‌روم. بعد از اعلام سوار هواپیما می‌شوم. پیر مردی هم کنارم می‌نشیند. ترجیح می‌دهم در طول راه چشمانم بسته باشد. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۷۹ معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عالیجنابان_خاکستری محدثه_صدرزاده قسمت۸۰ * گرداگرد آیه پر است از دختر و پسرهایی که درحال گوش دادن به حرف‌هایش هستند. فاصله‌ام آن‌قدر دور است که تنها تکان خوردن لبانش را می‌شنوم. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. مهدی است. دست به سینه به دیوار تکیه می‌دهد و به آیه نگاه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: _آخر کار دست خودش می‌ده. سری تکان می‌دهم. آیه همیشه دنبال دردسر می‌گردد. حق را که بفهمد دیگر نمی‌تواند ناحقی را تحمل کند و فریاد سر می‌دهد. مهدی تکیه‌اش را بر می‌دارد و می‌گوید: _حیدر، هوای آیه را داشته باش. من سرم خیلی شلوغه نمی‌رسم. می‌خندم و می‌گویم: _قرار بود تو کمکم کنی، حالا وظایف خودتم رو دوش من می‌ندازی؟ چشمکی می‌زند و سوار موتورش می‌شود و می‌گوید: _من حواسم به همه چی هست. نمی‌خوام آیه کار دست خودش بده. حرفش که تمام می‌شود با موتور راه می‌افتد. از دور آیه به سمتم می‌آید. یک دفعه چند تا از پسرانی که تا چند دقیقه پیش دورش ایستاده بودند از پشت به سمتش می‌آیند به سمتش می‌دوم. * با صدای پیرمرد کناری‌ام بیدار می‌شوم: _پسر پاشو، همه رفتن. منو تو موندیم. دستی به صورتم می‌کشم. هواپیما خالی شده است. لبخند کجی می‌زنم و با پیر مرد پیاده می‌شویم. از فرودگاه که بیرون می‌آیم به سمت یکی از تلفن‌های عمومی می‌روم. دلشوره گرفته‌ام. حتما برای آیه اتفاقی افتاده که مهدی او را به من سپرد. کلافه شماره تلفنی که حاج کاظم داده است را می‌گیرم. بعد از چند بوق جواب می‌دهد: _بفرمایید؟ از صدایش مشخص است که هم سن و سال خودم است. تا الان هم حسابی دیر شده است. اصلا لزومی ندارد که خودم را معرفی کنم وقتی خط اداره را تنها افراد مشخصی دارند. صدایی صاف می‌کنم و می‌گویم: _سلام. کجا باید بیام؟ _مسجد حسین‌آباد. منتظرتونم. تلفن را قطع می‌کنم. برمی‌گردم که با حاج حسین روبه‌رو می‌شوم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: _خوش‌حالم باز می‌بینمت. هرکار می‌کنم لبخند به صورتم نمی‌آید. دلم شور آیه را می‌زند. کلافه می‌گویم: _حاجی باید برم مسجد حسین آباد می‌دونین کجاست؟ به سمت ماشین رنویی می‌رود و اشاره می‌کند سوار شوم. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
⭕️دلنوشته دختر 🔸امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاج آقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشیدن خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت . بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاج آقا... ما را بخرد کاش 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 🔩عیب یابی و تعمیر خودرو🚙🚕 🔵🔵 🚫🚫eitaa.com/joinchat/421920959Cadb2af124b ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ 🔰 مجله تخصصی متاهلین 🔰 eitaa.com/joinchat/2735472757C7f414e0209 🔰 عاشقــــــــــانه های ناااااب و خفنننننن:)))) 🔰 eitaa.com/joinchat/3011051764C501be2c9ff 🔰 تزیینات ،ترفند ،کدبانوگری 🔰 eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be 🔰 میخای شوهـ‌ـ‌ـ‌ــرت عاشــــقت بشه؟بیا اینجا تا بهت یاد بدم 🔰 eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47 🔰آشپزی رایگان 🔰 eitaa.com/joinchat/1657864393C7912c4b877 🔰 داستان های کوتاه و آموزنده 🔰 eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🔰 آرشیو آهنگهای مجاز و جدید 🔰 eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 🔰 کلیپشاد عاشقانه ترکی لری آهنگ جدید 🔰 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 🔰 آموزش نقاشی رایگان( با ارائه مدرک) 🔰 eitaa.com/joinchat/1054802421C1d1c2e6d7b 🔰 آرشیو استیکر ایتا 🔰 eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 منبع ڪلیپهاے مادر🖤.پدر🖤.خواهر ‌.🖤برادر.🖤 استوریهای دلتنگی ......💔🍂🍁 🥀پـــــــ ومادران ــــــدران آسمانے🥀 😔😔eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🔰لیست از 2700 تا 3750 🔰 📆 دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳ با 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
هدایت شده از تبادلات مرد میدان
﷽بِـسـْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحــیْم﷽ 🖌یک‌فنجان‌حرف‌حساب ، متن‌های‌ناب و دلنشین 📚 eitaa.com/joinchat/1389560071C458dda9721 اگه دنبال شعر و متن قشنگ میگردی بیا اینجا،بیا حرف دلت رو اینجا نوشتم☺️👆👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ 🇸🇩خیاطی آسان 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1211236479Cc34f53dc6c 🇸🇩دمنوش درمانی نیوشا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b 🇸🇩انگیزشی و انرژی مثبت 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2042495200C53b6ca1c41 🇸🇩آرشیو استیکر ایتا 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/844235029C8e491056e6 🇸🇩آرشیو آهنگهای مجاز و جدید 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229 🇸🇩از حمله ی سپاه به اسرائیل تا نفسهای اخر اسقاطین رو اینجا دنبال کن 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1161625660C7fb546c3fa 🇸🇩خنده بازار _حس و حال خوب 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2980053280Cf27a2603ee 🇸🇩نوستالژی_بچه_های_دیروز_دهه 60 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/75956287C8e0da47aea 🇸🇩داستان های کوتاه و آموزنده 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🇸🇩استیڪࢪها ی فوق العاده جذاب و ࢪنگاࢪنگ 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/2618228794Ca3dbfffd15 🇸🇩پروفایلتو شیک انتخاب کن 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/1794310187C5808e2b922 🇸🇩"استیکر عاشقانه استیکرقلب استیکرگل " 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1 🇸🇩«تولد تولد تولد ، تولد تولدمهرماهی » 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a 🇸🇩،گلچینی پراز مطالب عالی 𝐣𝐨𝐢𝐧 ☞︎eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ مشاوره رایگان آئین همسرداری.🧐🧐 🌹دانستنی های زوجین جوان 🌹 🔜eitaa.com/joinchat/1213857881Ca0aec58743 👆سیاست‌های‌رفتاری 👆       ┅┅✿🍃❀♥️❀🍃✿┅┅ ✅لینک گروه فرمگیری مرد میدان eitaa.com/joinchat/2781741298C93bf8e9e98 💟جایگاه 🌹اینجا میتونه تبلیغ شما باشه😉👇👇 @javadmatin95 لیست 22_9 📆1403/07/23
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌⛔❌ این را بفرست برای اونهایی که به خاطر تبلیغات رسانه‌های بیگانه درباره مشکلات زندگی در ایران دچار افسردگی‌ شدند. 😜 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟