eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ حسرت نخور 🔹حسرت زندگی بقیه رو نخور. 🔸اگر فقط بشقاب بقیه رو نگاه کنی، غذای خودت سرد می‌شه. 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️پست ویژه ۱ امروز کانال منتظران ظهور 🎬 «شرایط وخیم قبل از ظهور» 👤 استاد 🌎 وقتی مدیریت انسان‌ها بر جهان باعث جنگ و خون ریزی‌های فراوان می‌شود. آیا قبل از ظهور یک سوم مردم دنیا بر اثر جنگ و خونریزی و یک سوم بر اثر بیماری از بین می‌روند⁉️ ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت پنجم مراسم خاکسپاریه بابا تموم شد 😔😔😔 حالا من و ما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت ششم سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده. 🏃🏃🏃🏃 بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود 💠💠💠💠 چقدر خوشگلههههه سحر اره می بینی 😌😌 خب حالا زود باش توضیح بده ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ... یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳 سحر گفت دیووونه ... مگه چیه تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه 😒😒😒😒 فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍 اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم . مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️ نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت ششم سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت هفتم تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب. دختر محجبه 🧕و از خانواده مذهبی بود. اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد . بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏 یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه... اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد ☺️☺️☺️☺️ بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰 من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم . یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید واز کیفش یه رژ صورتی💄💄 برداشت و به لبام زد و گفت : واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈 حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒 بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز تا به حرف من برسی 😈😈 وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت. از اونجا بود که عوض شدم . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل قسمت هفتم تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب. دختر م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت‌هشتم با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم بود و غروری که با دیدن این تغییرات پیدا کرده بودم اولین قدم من به سوی گناهی بود که ازش بی خبر بودم 😈😈😈 تو خونه همش میرفتم تو اتاقمو با موهام ور میرفتم انگاری بدمم نمیومد موهامو بذارم بیرون انچنان مغرورانه به خودم نگاه میکردم که لذت میبردم صدای بسته شدن در خونه اومد رفتم پذیرایی سلام مامان خسته نباشی سلام دخترم سلامت باشی بیا این وسایلارو بگیر ببر اشپزخونه رفته بودی خرید مامان ؟؟؟ اره دخترم اما از کت و کول افتادم و خسته شدم 😫😫😫😫 عه خب وای میستادی من از مدرسه میومدم بعدازظهر باهم میرفتیم مادرمن دیگه چیکار کنم خودم تنهایی رفتم، مامان برو بشین میوه بیارم بخوریم یه خرده مادر و دختر باهم گپ بزنیم 😊😊😊 باشه دخترم اول لباسامو عضو کنم الان میام با مامان نشسته بودیم من به مامانم گفتم مامان این سحر و مامانش و میگم نظرت در موردشون چیه ⁉️‼️ از چه نظر میپرسی فرزانه هیچی مامان منظورم اینکه ازشون خوشت میاد ؟؟؟ والا چی بگم تا الان که خوب بودن خطایی ازشون ندیم 😃درسته مامان منم ازشون خوشم میاد ادمایه شادی هستن مخصوصا سحر . نمیدونی مامان چقدر دختر خوبیه خیلی حواسش بهم هست مثل یه خواهره برام 😍😍😍 چقدر خوب اینجوری تو هم احساس تنهایی نمیکنی 😊😊😊 اره مامان خیلی خوبه. صبح اماده شدمو رفتم دنبال سحر تا باهم بریم مدرسه موهامم یه خرده گذاشته بودم بیرون سحر که منو دید گفت باااباااا ایولااااا چقدر باحاااااال شدی 😃😃😃 منم با یه حالت خجالت و لبخند گفتم من که کاری نکردم فقط یه کوچولو موهامو گذاشتم بیرون وگرنه همون فرزانمو و همون قیافه ☺️ باور کن فرزانه با همین کار کوچولو خیلی عوض شدی وارد کلاس که شدیم زینب بهم خیره شده بود با یه حالت تأسفی 😔😔 نگاهم میکرد رو به سحر نزدیک گوشش گفتم چرا زینب اینجوری نگاهم کرد ؟؟🤔🤔 چی شده یعنی ؟؟!!🤔 ولش کن بابا دختره ی حسودو اون داره حسودیش میشه که توخوشگل شدی 😈 اهاااان یعنی بخاطره اینه ؟؟؟ اره بابااااا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و برای همه ارسال کنید ان شاء الله این جور موارد تموم بشه این مورد هم فقط و فقط با کمک شما مردم انجام میشه 🙏🙏🙏🌹🌹🌹 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
♦️قابل توجه برخی که دراوهام خود برهنگی وبی غیرتی را نشانی از اصالت ایرانی خود می پندارند . ⬅️ مردم پارس نیز همچون بسیاری از مردمان روزگاران باستان ، جامه های بلند و فراخ رامی پسندیدند و زنان و مردان پارسی چون از دیده شدن پوست و تن برهنه شان بسیار شرم داشتند و بر خلاف یونانیان آن زمان ، نمایش تن برهنه و بی پوشاك را کاری بر خلاف شرم و آرزم و بس زشت و ناروا میدانستند . نگار زن / تألیف و ترجمهٔ و چاپ:انجمن بین المللی زنان در ایران؛تهران/ص ۱۵ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم: انارگل🌸 قسمت‌هشتم با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل🌸 قسمت نهم زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام 👀👀👀 به دستبند سحر بود بهش گفتم سحر منم میخوام یه دستبند بخرم خیلی خوشم میاد 😍😍 خب اشکالی نداره یه روز باهم میریم یکی میخری ولی فرزانه اگه بخوای قشنگی دستبندت معلومه بشه باید استینتو یه خرده تا بزنی اینجوری بیشتر به چشم میاد نگاهای زینب تمومی نداشت داشت آزارم میداد منو به فکر مینداخت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و سلام دادم سلام خوبی فرزانه ممنون ... زینب یه سوالی ازت دارم جانم بگوو عزیزم ... راستشو بخوای از وقتی که من اومدم همین جوری داری به حالت پرسش وار نگاهم میکنی چیزی شده یا اینکه چیزی میخوای بهم بگی که نمیگی؟؟؟؟ 😐😐😐😐 راحت باش حرفتو بزن نه چیزی نشده .... خب چرا زینب اینجوری نگاهم میکنی من واقعا اذیت میشم 😒😒😒 باشه دیگه اونجوری نگاهت نمیکنم شرمنده از پیش فرزانه که داشتم میرفتم یهو صدام کردو گفت .... فقط مراقب خودت باش یه نگاه بهش انداختمو بدون توجه رفتم کلاس زنگ اخر که خورد سحر بهم گفت فرزانه امروز قراره شاهین بیاد فرزانه _خب سحر _ خب نداره که قراره با دوستش بیاد بازم پریدم وسط حرفش خخخخخب سحر_ فرزانه میشه این همه وسط حرفام خب خب نگی بذار حرفو تموم کنم باخنده گفتم باشه جوش نیار چرا عصبانی میشی حالا بفرمایید من سراپا گوشم 😄😁😁😁 ببین شاهین یه دوست داره اسمش بهنامه اونجوره که شاهین تعریف میکنه پسره خوبیه خیلی هم خوشگله. دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی میگرده منم تو رو پیشنهاد دادم چی !!!؟ تو چی چی کردی ؟؟!!کیو پیشنهادد دادی !!!درست شنیدم منو گفتی ؟؟!!!😳😠😠 دیگه چی 😒😒😒 چه واسه خودشون میبرن و میدوزن منم این وسط برگ چغندرم دیگههههه😒😒 سحر_ چرا عصبانی میشی ...تند نرو وایسا ...کجای حرفه من بد بود؟؟ گفتم تو باهاش دوست بشی همین، چرا قاطی میکنییی؟؟ عه سحر یعنی انتظار داری بگم افرین عجب حرفی... گل گفتی خواهرجون اصلا منو چه به این غلطا 😒😒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان_روزگار_من💖 به قلم: انارگل🌸 قسمت نهم زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام 👀👀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان روزگار من💖 📑🖌به قلم:انارگل🌸 قسمت دهم بالاخره با هر ترفندی که بود سحر تونست یه جوری منو راضی کنه که یه دیدار با بهنام داشته باشم زنگ اخر به صدا در اومد سحر گفت زود باش وسایلات و جمع کن بریم.. کجاااا😳😳 عه دختر تو چقدر گیجی یا اینکه خودتو زدی به این راه مگه نگفتم با بهنام و شاهین قرار داریم 😒😒😒 الان ؟؟؟ نه پس فردا....وای خدایاااا دارم از دستت دیوونه میشم فرزانه بجای سوالای الکی زود باش دیرمون میشه 😡😡 تو راه از سحر پرسیدم حالا کجا قرار گذاشتی یه وقت کسی نبینه آبرومون میره 😰😰 خیالت راحت همون کوچه ای که اون روز شاهین بهم کادو داد میریم اونجا ولی سحر من بازم میترسم نترس بابااا مگه خودت ندیدی اونجا چقدر خلوت بود اصلا نترس خلاصه ما به سمت کوچه راهی شدیم ... مادر زینب اون روز بخاطر کاری که داشت از زینب خواسته بود تا از مدرسه مستقیم بره خونه خاله اش و از یه طرفم خونه خاله زینب درست تو همون کوچه ای بود که سحر و فرزانه قرار داشتن پس زینب راهی اون سمت شد من و سحر رسیدیم کوچه دیدیم پسرا اونجان بهنامم اومده بود سحر بهم گفت فرزانه صبر کن قبل اینکه بریم داخل کوچه بیا این رژ لب و بزن صورتت خیلی بی روح شده یه خرده رنگ و لعاب بده به چهرت شبیه میتا شدی رژو زدمو رفتیم پیشه پسرا سلام کردیمو و جواب سلام شنیدیم بهنام بر خلاف شاهین خیلی خوشگل تر بود چشم ابرو مشکی با موهای بلند و لخت آنچنان حرف میزدو زبون میریخت که من ازش داشت خوشم میومد زیاد نتونستیم باهاشون حرف بزنیم چون باید میرفتیم خونه و دیرمون شده بود زینب نزدیک کوچه شد تا اومد وارد بشه مارو که دید سریع خودشو کشید عقب .... ما داشتیم خدا حافظی میکردیم که بهنام رفت و از ماشین یه شاخه گل رز که خیلیم با سلیقه تزئین شده بود و آورد داد به من ...🌹🌹🌹🌹 زینبم که نظاره گر این صحنه بود ما تا خواستیم از کوچه خارج بشیم زینب رفت و خودشو مخفی کرد تو راه همش چشمم به گل بود از درونم یه حس عجیبی داشتم یعنی حس دوست داشتن بود نمیدونم شاید رفتم خونه سلامی به مامان گلم که زیباییش مثله این گله علیک سلام دختر گلم که انگاری خیلی خوشحاله چی شده وروجک اون گل چیه؟!؟ این گل؟؟ اهان این گل وووو این گلو دوستم خریده برام دستش درد نکنه به چه مناسبتی ؟؟! راستشو بخوای مامان درس ریاضیش یه خرده ضعیفه من همش کمکش میکنم اونم برای تشکر این گل و برام خریده 😅😅😅😅 باریکلا عجب دوست فهمیده و خوبی 😊😊 مامان گلم خشک نشه کجا بذارمش ؟؟ دخترم اون کابینت بالایی که کنار هوده اونجا یه گلدونه کوچیکه شیشه ای هست بذارش تو اون یه خرده هم اب بریز توش باشه مامان ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر بچه‌ای که به زیارت رفت و کتک خورد‼️ 🎙استاد ➖➖➖➖➖➖➖ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا