1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ سه شنبه:
شمسی: سه شنبه - ۰۸ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 29 October 2024
قمری: الثلاثاء، 25 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹عزل کردن معاویة بن یزید خودش را از خلافت، 64ه-ق
📆 روزشمار:
🌺9 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️37 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️47 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺54 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌼 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🍃 الطِّيبُ يَشُدُّ القَلبَ.
🍃 بوىِ خوش، قلب را تقويت مى كند.
📚 الكافی، ج 6، ص 510.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ ❤️
✍ از آنچه دارید انفاق کنید
🔹در مجلسی نشسته بودم که سائلی وارد شد و کسی وقعی بر او ننهاد.
🔸دست در جیب کردم و اسکناسی درآوردم و به چند نفری که کنارم بودند، گفتم:
شما هم کمکی به این سائل کنید!
🔹با کنایه گفتند:
ما خود از او نیازمندتر و ندارتریم.
🔸گفتم:
يَا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؛ امروز از آنِ شماست. هرچه میخواهید بکنید و بگویید؛ وای بر روزی که در آن روز همه چیز از آن خداوند است و کسی را زبانی در کام برای سخنگفتن نخواهد بود.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
27.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا #امام_زمان داری رو بریم از عباس یاد بگیریم #قمر_بنی_هاشم
🎙سخنران: استاد دانشمند
اللهم عجل لولیک الفرج
➖➖➖➖➖➖➖
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
....#فقط_صورت_نداشت_و_دست_چپ!!
🌷سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همّت و میرافضلی جلو میرفتند و من پشت سرشان. دو_سه متری با هم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا میبایست از پایین پد میرفتیم روی جادّه. این کار باعث میشد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلّیک میکردند.
🌷موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: «حاجی اینجا رو گاز بده.» حاجی گاز را بست به موتور که یک آن، گلولهای شلّیک و منفجر شد. دود غلیظی بین من و موتور حاج همّت ایجاد شده بود. بر اثر موج انفجار، به گوشهای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
🌷دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده، افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همّت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازهها رفتم. اوّلی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمیتوانستم باور کنم، میرافضلی بود. عرق سرد بر پیشانیم نشست.
🌹خاطره اى به یاد سردار خيبر شهيد محمدابراهيم همت و سردار شهید سید حمید میرافضلی معروف به سيد پا برهنه
#راوی: رزمنده دلاور مهدی شفازند
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرهای از اولین روز مدرسه رفتن رضا پهلوی
اگر شاه میبود چه اتفاقی میافتاد؟!
این کلیپ مربوط به سال ۱۴۰۰ میباشد.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_پنجم با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_ششم
زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود
گفت 😊😊😊
دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی
انگار که دوباره متولد شدی
ازاین ساعت به بعد گذشته رو
با تمام خاطرات بدش دفن کن
و به اینده نگاه کن
وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️
زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏
من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه .
باشه عزیزم ...
راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری ..
فکر نمیکنی بد باشه!!!
اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !!
ارررره راست میگی
اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟
نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔
بخاطر اون قضیه که...
خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!!
باشه سعی خودمو میکنم ...
تو حیاط از زینب خداحافظی
کردم وقتی که درو باز کردم
دوباره داداش زینب و دیدم
که پشت در بود
یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁
بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت :
خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد
اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم
پشتمم نگاه نکردم
خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم
داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد
اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود
جز بسیجای فعال سپاه بود
درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود
تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم
رسیدم خونه
در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود
کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ...
ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم
اعظم خانم گفت :
سلام فرزانه جوون چطوری؟؟
تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟
اصلا حواسم به حرفاش نبود
مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود
منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟!
رفتم جلو و اروم گفتم
مامان این چیه پوشیدی؟؟
دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_هفتم
مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست
داشتم از درون اتیش میگرفتم
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
اروم رفتم جلو لباسرو همشونو جمع کردم گفتم بزار منم امتحانشون کنم
اعظم خانم زد زیر خنده 😂😂
فرزانه جوون اینا که اندازه تو نمیشه ...
محلش نذاشتم
رفتم سمت پنجره...
لباسارو با حرص می انداختم تو کوچه 😡😡😡
مامانم داد زد عههه دختررر چیکااار میکنی؟؟
اعظم خانمـ فرزانه نکن مگه دیوونه شدی !!؟
منم اصلا توجه نمیکردم لباسارو می نداختم و هی میگفتم اینا به دردت نمیخورهه...اینا بهت نمی یااااد
نمی خوام ...نمیخوام....😩😩😩😩
مامان دویید طرفم بستهههه ...بس
کن دیگه ...
چرا خل بازی در میاری !!
این چه کار بدی بود که کردی !!
این بنده خدا زندگیشو ول کرده همش به فکره ماست ...😡😡😡
یه پوزخند زدمو گفتم چییییی...
کاره بدیییی کردم ...😏😏😏
اشاره کردم به اعظم خانم 👇👇👇
این ...این زن و میگی ؟؟
این زندگیشوو ول کرده؟؟
این به فکر ماست؟؟؟
😒😒😒😒😂😂
کجایی مامان این بدتر داره زندگیمونو خراب می کنه ...
با دخترش مثل یه شیطان افتادن تو
زندگیموون
گریه😭😭 میکردم و حرف میزدم
مامان سحر از جاش بلند شد و گفت
من دیگه طاقت توهین ندارم و از
خونه زدبیرون
مامان ـ صبر کن اعظم جان ...
ببین چیکار کردی !!!
ابرومونو بردی فرزانه...
دیگه چه جوری تو روش نگاه کنم
🙈🙈🙈🙈
رفتمو رو مبل نشستم
همین جور گریه میکردم 😭😭
مامانم با دیدن حال پریشونم نگران شد
اومد نشست پیشم
فرزانه🙁🙁🙁چی شده بهم بگوو
این چه حالیه که داری دخترم ؟؟!!
با سحر دعوات شده بهم بگوو خب
داری میترسونیم 😰😰😰
یه لیوان اب اورد و داد دستم
یکی دو جرعه خوردم
کمی ارومتر شدم
همه ی جریان و از اول برای مامانم تعریف کردم
مامان بدون هیچ کلامی فقط نگاهم میکرد
از سحر گفتم از نقشه ها و فریباش از اشناییمون با پسرا و اینکه چجوری زینب نصیحتم میکرد
حرفم که تموم شد مامان بغلم کردو زد زیر گریه ...
همش تقصیر من بود بعد فوت بابات بهت توجه نکردم خداایا چرا از دخترم غافل شدم 😭😭
چرا وقتی که داشت نابود می شد من بی خبر بودم 😭😭😭
با دستام اشکای مامانو پاک کردم
گفتم مامان جونم گریه نکن با مرگ بابا
هر دومون اذیت شدیم اما دیگه همه چیز تموم شد
خدا خیلی دوستمون داشت که این
شیطان صفت هارو شناختیم
مامان ـ دخترش داشت تورو گول میزد مامانشم منو😔😔
چقدر ساده بودیم ما...😩😩
هییییییی روزگار ...
مامان یه درخواستی ازت دارم .
🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_هفتم مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_هشتم
فقط تورو خدا نه نیار ..
چیه دخترم ؟؟
مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه
انقدر که از اینجا خیلی دور باشه
مامان یه نگاه 👁👁
به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت:
اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔
با عموت صحبت میکنم ...
بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘
یه خمیازه بلند کشیدم
وااای خیلییی خوااابم میاد
😴😴😴
انقدر که امروز گریه
😭😭کردم چشمام سنگین
شده ...برم بخوابم
باشه عزیزم شب خوش
شب بخیر مامان ..
شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️
با صدای زنگ ساعت بیدار
شدم
لباسامو پوشیدم
یه لقمه نون و پنیر گرفتم و
راهیه مدرسه شدم
تو حیاط زینب وکه دیدم
دوییدم طرفش🏃🏃🏃
سلام خوبی زینب ؟؟
سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری
اره خیلی خوبم بریم سر کلاس
باشه ..
سحر از دور به ما نگاه میکرد
پشت سر ما وارد کلاس شد
اصلا دیگه نمیخواستم
ریختشوو ببینم 😡😡
دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود
سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم
اما فایده ای نداشت ..
چشمام همش سمت زینب بود
تو دوستی با سحر کلی افت
درسی داشتم اما حالا دیگه
وقت جبران بود 😊
خانم احمدی دبیر پرورشیمون
ازمون یه تحقیق خواسته بود
که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍
خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!!
چون خانم احمدی
گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم
حالا از کی بریم بپرسیم
که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟
زینب خیلی راحت گفت:
عزیزم غمت نباشه
عباس میتونه😌😌😌
عباس؟؟!!
عباسکیه دیگه؟؟!!
داداشمه ، همونی که اون روز
دیدیش..
اهاان ...
عه پس اسم داداشت عباسه
مگه میتونه ؟؟
اره بابا خودش یه پا منبع
موضوعات مذهبیه
ایول به خودتو داداشت 😉
نمیدونم چرا هر وقت حرف
از عباس میشد گونه هام
سرخ میشد ...
من برای همیشه 📂📁
پرونده سحرو بستم و گذاشتم
کنار ..
از مدرسه که رفتم خونه
مامان گفت دخترم قراره شام
بریم خونه عموت
جدی؟؟
اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم
قضیه خونه رو بهش گفتم
اونم ازم خواست شب بریم
خونشون حرف بزنیم
خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ...
اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم
عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین
عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت
پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی
بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت
منو گرفت بغلشو پیشونیمو
بوسید
عمو جان چقدر ماه شدی
جدی عمو !!
ولی من از ماه خوشگلترم 😉
ای شیطون این که معلومه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«چرا مجبورشون میکنید اون رو بپوشند؟!»
استندآپ کمدین آمریکایی درباره حجاب
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔸حاج آقا اسماعیل دولابی می فرماید :
🔹شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود ؛ بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد.
🔹وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی کشیدم؟ »
🔸حضرت فرمودند : اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی!
💜حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_پنجم با ترس گفتم ولم کن ...😰😰😰 دختر حرف گوش ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_سی_نهم
بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ
🚘🚘🚘🚘
اون خدا بیامرز قبل
فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔
هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم
خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ...
عمو ـ خوب کردی زن داداش
شاید خودم برش دارم
چون ماشین خودم خیلی داغون شده
باشه داداش کی از شما بهتر
😊😊😊
در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم
دستت درد نکنه ...
اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود
خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه
اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد
👀 👀 👀
دیگه وقت رفتن بود
عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه
خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم ..
این روزا همش حالم خوب بود
چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍
ما همیشه شیفت صبح بودیم
امروز سحر مدرسه نیومده بود
منو زینب تو حیاط نشسته
بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن
بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد
🎤🎤🎤🎤🎤
که برم دفتر مدیریت
زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم
یعنی چیکارم دارن!!!
پس بلند شدمو رفتم درو
زدم و وارد شدم سلام دادم
ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش
خبر داری !!
منم گفتم نه خانم
درسته ما همسایشونیم اما بنا
به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم
ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری
ببخشید خانم چیزی شده ؟؟
نه عزیزم...
رفتم پیشه زینب..
فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟
هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن
منم گفتم ازش بی خبرم همین
اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم
صدای اژیر ماشین پلیس از
کوچه اومد 🚓🚓🚓
پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود
که جلوی در سحر اینا پارک شده بود
سحر تو ماشین نشسته بود
و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست
ماشین که رفت من دوییدم
پذیرایی پیش مامان ،
مامان ... مامان..🗣🗣🗣
چیه ..چی شده!!؟
چرا هول شدی ؟؟
وااای مامان نمیدونی چی شده
یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود
اعظم خانمم سوار شد رفتن
مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم
صدای تلویزیون بلند بود
یعنی چی شده🤔🤔🤔
نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم
هر دومون رفتیم تو فکر
تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ...
بعد از ظهر قرار بود برای انجام
تحقیق برم خونه زینب اینا
یه جورایی ته دلم عاشق عباس
شده بودم 😍😍😍
با ذوق و شوق رفتم خونشون
تو اتاق با زینب نشسته بودیم
مامان و باباشم خونه نبودن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: انارگل 🌸 قسمت_سی_نهم بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: انارگل 🌸
قسمت_چهلم
منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد
زینب گفت: احتمالا عباسه🙂
منم حواسم نبود از زینب جلوتر
دوییدم طرف پنجره 🏃♀
عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد
زینب زد زیر خنده😂😄
اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت😅
به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه
😅😅😅😅
زینب ـ اره میدونم مشخصه
بازم خندید😆😆😆
عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم
زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن
منم خیره شده بودم بهش
زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت
عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد
و نشست
منم ماتم برده بود😳😳
زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم
که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم
حرفش که تموم شد هردوشون
متوجه نگاه من شدن
زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟
اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت
اهااای دختر کجایی؟؟!!
میگم نظرت چیه؟؟
هاااا....نظرم چیه؟؟!!
امان از دست تو معلومه حواست کجاست
عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن
زینب اینجام 😁😁😁
اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم
تو خونه همش پیش مامان
ازشون تعریف میکردم
مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد
صدای زنگ خونه بلند شد
گفتم کیه؟؟
اعظم خانم بود باتعجب گفتم
مامان اعظم خانمه...
وارد خونه شد سلام کرد
مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟
میشه بشینم... بله بفرمایید
اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود
که یه روز تمام خونه نرفته بود
سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین
سرش بلا اومده بود
وبا شکایت هایی که شده بود
قاضی حکم ازدواج اجباری
صادر کرده بود
اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید
هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه
اومدم دعوتتون کنم خواهش
میکنم بیاین
خوشحال میشم.
مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن
انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 سبحان الله.
رهبر معظم انقلاب کِی کجا رو میدید
💠 اولین کسی که #انحرافات
یک رئیس جمهور را تشخیص داد،
امام خامنه ای حفظه الله بود
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ چهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۰۹ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 30 October 2024
قمری: الأربعاء، 26 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺8 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️16 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️36 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️46 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺53 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟