eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 امیرالمؤمنین عليه السلام: 🍀 الصَّمتُ آيَةُ النُّبلِ و ثَمَرَةُ العَقلِ. 🍀 خاموشى، نشانه هوشمندى و ميوه خرد است. 📚 غررالحكم، حدیث 1343. 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🍃پندانه محتاط باشیم در "سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران" وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم و نه از "فردای خودمان" خوبه یاد بگیریم که: دخالت در زندگی دیگران"کنجکاوی"نیست "فضولیه" تندگویی و قضاوت در مورد دیگران"انتقاد"نیست ،"توهینه" هرکار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم" شوخی نیست جانم؛ حمله به شخصیت اون فردِ بازی با احساسات مردم و سرکارشون گذاشتن"زرنگی"نیست اسمش "بی وجدانیه" خراب کردن یه نفر توی جمع "جوک"نیست اسمش "کمبوده" مواظب گفتار خود باشیم دلی که بشکنه دوباره نمیتونی به دستش بیاری 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیت الله العظمی بهجت ره و ... ❇️ به نقل از فرزند بزرگوار ایشان 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
✨داستان پندآموز 🔹به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. 🔸ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. 🔹ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭه ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ 🔸ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭه؟ 🔹ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ می کنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.  😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
᪥ بسم‌اللّٰه‌الرحمن‌الرحیم ᪥ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💖رمان جدید کانال با نام 💖 طیران داستان آدم هایی که بعضی هاشون سقوط میکنن و بعضی ها پرواز! و سیر داستان درمورد کسیه که قراره پرواز کنه اما پرواز کردن چیز آسونی نیست حداقل برای یک انسان . گرگ هایی که دندون تیز کردن برای بلعیدن این پرنده، پرندهای شکاری که میخوان زمینش بزنن تا خودشون مالک آسمون باشن و خنجرهایی که میان آغوش ها مخفی شده >> قطعا این مابین تضمین میکنم هیجان خونتون نیوفته ، نه براتون قابل حدس و نه کلیشه ای بشه‌. 🔥نویسنده: ماحدا 🔥 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
᪥ بسم‌اللّٰه‌الرحمن‌الرحیم ᪥ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💖رمان جدید کانال با نام #طیران 💖 طیران داستان آدم هایی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم‌اللّٰه‌الرحمن‌الرحیم أَلَمۡ يَرَوۡاْ إِلَى ٱلطَّيۡرِ مُسَخَّرَٰتࣲ فِي جَوِّ ٱلسَّمَآءِ مَا يُمۡسِكُهُنَّ إِلَّا ٱللَّهُۚ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَأٓيَٰتࣲ لِّقَوۡمࣲ يُؤۡمِنُونَ آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمانها نگه داشته شده، نظر نيفكندند؟ هيچ كس جز خدا آنها را نگاه نمى دارد؛ در اين امر، نشانه هايى (از عظمت و قدرت خدا) است براى كسانى كه ايمان مى آورند! آیه۷۹.سوره‌نحل ┄┄┅┅┅┅┅┅┄┄ 💖 رمان طیران 💖 قسمت۱ <من> صدای کوبیده شدن چیزی، جام بیداری به صورتم پاشید و چشمانم را باز کرد‌. کلافه دستی به موهای آشفته مشکی ام کشیدم، لیوان خنک آب را سمتم گرفت: _اینو بخورو پاشو برو خونه... بسه هرچی بودی چشات کاسه خون شده... دیشب تا حالا پلک روی هم نزاشتی. بی رحمانه با دستم پسش زدم و خودم را مشغول کار جلوه دادم. الیاس حرصی گفت: _باشه اصلا انقدر بمون که با کاردک جمعت کنن . صدرا باب شوخی را باز کرد: _ الیاس جون حرص نخور بیا شکلات بخور مگه نه ابوالسجاد؟ سجاد همراهیش کرد: _شاعر میفرماید که دلبر عبوس حق ما نیست اینگونه آزار دهی مارا . سید گردن کج کرد: _میشه بگی دقیقا کدوم شاعر در کدوم دیوانش و در کدوم باب؟ سجاد لبخند پهنی تحویلش داد و خودش را صاحب دیوان خواند. سری به تأسف تکان دادم و نگاهی به پرونده ها کردم. تیغ در چشم هایم را بیرون کشیدم و چشم از مانیتور گرفتم، سمت پرونده ها رفتم و خواستم از روی میز با خود ببرم که سید زیرکانه دست روی آن گذاشت. از پشت قاب عینک نگاه نافذی به سرتاپایم انداخت: _کار، کار هادیه . _محمد امین اذیتم نکن . گرمای دستی روی شانه ام نشست، برگشتم که هادی را دیدم ، زیر گوشم زمزمه کرد: _وقتی نخوابی کابوس هات توی واقعیت جلو روت ظاهر میشن . _حوصله نصیحت ندارم... تو رو که میبینم که دیگه هیچی . کاش میتوانستم بگویم لنگه اوی من هستی . سید با لحنی آرام گفت: _بازم یادش افتادی؟ با سوالش بغض مانند بچه گربه ای وحشی به دیواره گلویم پنجه کشید‌. سید لب گشود: _برو خونه امیریل قول میدم تمامش رو برات نگه دارم . _ممنون اما... هادی مانع ادامه دادن حرفم شد: _بچه ها امیریل نره چی میشه؟ صدرا دندان هایش را به نمایش گذاشت: _میندازیمش بیرون _عا باریکلا... میخوای سجادو بفرستم همراهت؟ سردی قلبم را در چشمانم ریختم: _نخیر ممنون خودم میرم..‌‌. یادتون نره که من فرماندم و میتونم تک تک تونو توبیخ کنم . خداحافظی کردمو از سایت بیرون زدم‌. 🍁نویسنده: ماحدا🍁 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران 💖 قسمت۲ ذهن مشوشم مرا بی هدف چون تکه ستاره ای در کهکشان غوطه ور و چون قایقی که خودش را بی مقصد به دست موج دریا یافته بود، خواه نخواه باز با شدت به طرف جاذبه اش کشیده شدم. بازهم بهشت زهرا؟ بازهم واقعیت های کابوس گین؟ گره بغض هرلحظه بر گلویم تنگ تر راه نفس را با ساتور قطع میکرد. او میخواست بی رحمانه نفسم را چون رشته‌ی امیدم قطع کند‌. بطری آب را برداشتم و سلانه سلانه سمت جایگاه ابدی اش رفتم. سالهاست قلب مراهم در این گورستان خاک کرده اند. کاش تو فرصت جبران و من فرصت دیدن این کارت را داشتم . آیا من سبب شدم دیگر به آرزویش نرسد؟ یا به آرزویش رسید؟ دلم خنده های از ته دلمان را میخواست، کودکی مثل رایحه شیرینی مشاممان را گرسنه کرد و رفت. دلم قدری آرامش میخواست‌‌، جای دنج همیشگی، عطر مست کننده ای دمنوش های گل بانو، کنارهم تشک می انداختیم و میخوابیدیم. حالا او خوابیده، آرامتر از همیشه اما بدون من... چرا انقدر قبرش را بزرگ کنده اند؟ مشتی خاکستر سوخته که اینکار ها را ندارد، گفتم مشتی خاکستر؛ اشک هایم فقط برای او میچکد. آنقدر تمیز بود که نیازی به شستن من نداشته باشد، انگار که تازه سنگ را روی سینه قبرش گذاشته اند. بی اهمیت سنگ قبر را با آب و حرکات دستم هایم سیقل دادم. خون های جگرم، دل بارانی ام قطره شدو گونه هایم را نمناک کرد. [اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما] عزیز خفته ام راحت بخواب... اینبار من در آتش میسوزم؛ آتش حسرتت به اندازه ثانیه های رفنتت مرا مشتی خاکستر کرده. 🍁نویسنده: ماحدا🍁 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۳ همه میگویند اسکان، مَسکن، مُسَکِن! من میگویم سردخانه ای بیش نیست؛ هربار که خسته برمیگردم کسی نیست که با لبخند گرمش به من خوش آمد بگوید و قند لحظات تلخم باشد. بگوید چرا انقدر دیر آمدی نگرانت شدم، شام خوردی؟ خوابیدی؟ چشمانت چرا پف کرده؟ حتی دلم میخواهد صدای دعوا و شلوغ کاری های کودکانه در خانه بپیچید اما سکوت هرگز نباشد. کاش کرم در پیله پروانگی باشم، نه کرم گیر افتاده در تار عنکبوت که محکوم شده به مرگ. وقتی به خودم آمدم که تابلوی بزرگ شرکت رادفر، دست کشید روی دفتر سیاه خاطرات خاک گرفته ام. از پشت رُل ماشین پیاده شدم و دهن باز ماشین را با بهم کوبیدن درش بستم، قدم های استوار اما شکاکم را منتهی به میز منشی کردم. چقدر شرکت تغییر کرده بود، میشد حدس زد کار طراح داخلی آوا باشد. فضای مشکی را سفید کرده بود در دامان بکر طلایی . خانم پارسا به احترامم ایستاد: _ سلام آقای رادفر ، خوش اومدید با آقای مدیر عامل کار داشتید؟ ابروی بالا انداختم: _وقت دارن؟ خانم پارسا همینطور که نگاهی به لیست انداخت گفت: _جلسه مهم دارن میخواید زنگ بزنم ازشون بپرسم؟ _نه مزاحم جلسه شون نمیشم... یه چرخی میزنم برمیگردم... راستی خانم پارسا میخوام یه سری به دوربین های شرکت بزنم، ممکنه؟ _اختیار دارید جناب رادفر _تشکر توسط آسانسور به طبقه مورد نظر منتقل شدم. با کلید در اتاق مانیتورینگ را باز کردم، صندلی چرخ دار را عقب کشیدم و مشغول شدم. با دیدن روزهای که اینجا نفس میکشید، گردباد بغض در وجودم پیچید و نگذاشت ادامه بدهم. سرم را بالا گرفتم تا قطره ای اشک سمج روی گونه ام نچکد. تند و تیز فایل ها را روی فلش ریختم و از اتاق بیرون زدم. سوار آسانسور شدم، کمی با فلش بازی کردم و بعد توی جیبم جا خوش کرد. عذاب وجدان روحم را خلع سلاح و دست بسته، تیر باران میکرد. ناگهان تن کابین به خود لرزید و با صدای مهیب توقف کرد با خاموش شدن چراغ آسانسور به خودم آمدم. زیر لب زمزمه کردم: _هزار بار بهت گفتم اهورا هر ماه حداقل یکی رو بیار چک کنه این آسانسورو . گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره خانم پارسا را گرفتم: _الو... سلام . _ سلام آقای رادفر مشکلی پیش اومده؟ _راستش آسانسور خراب شده . _وایی دوباره!!! این بار پنجمه تو این ماه . _نگران نباشید من خوبم... فقط زودتر یکی رو بفرستید که.. همیشه خانم پارسا زودتر از پایان جمله ات جوابت را میداد: _چشم چشم الان زنگ میزنم . _ممنون خداحافظ ‌. _خدانگهدار . تکیه زدم به دیواره ای کابین و شروع کردم از حفظ دعای معراج را از بر کردن که این پرونده بسته شود تا بیشتر از این زجر نکشم. بعد از گذشت ۱۰ دقیقه از آسانسور پیاده شدم، پیاده شدن همانا و آغوش برادر همانا. تیله های قهوه ای ، موهای خرمایی روشن ، کوتاه و کوچکتر از من . برادر کوچکم؛ حسابداری خوانده بود و مدتی داخل شرکت پدر حسابدار بود، حداقل تا وقتی من بودم. دلم برای دیوانه بازی هایش تنگ شده بود، برای سر به سر گذاشتن هایش، حتی برای بی فکری ها و شیطنت هایش ولی این چهره متین و مغموم؟ اهورا نبود، بود؟ 🍁نویسنده: ماحدا🍁 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆۱۰۰ ثانیه با شهدا ، هوش مصنوعی و برخی از وصیت‌‌های آن بزرگواران... 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستان موشی که در انبار نفوذ می‌کرد و گندم انباشته را می‌دزدید یکی از معروف‌ترین داستان‌ها و حکایت‌هایی که مولانا در مثنوی معنوی بیان می‌کند، داستان موشی است که دیوار انبار را سوراخ می‌کند و وارد انبار می‌شود. این موش، بسیار ماهر است و کلیه گندم‌های دهقان بیچاره را می‌دزدد. در این بین، دهقان چندان مراقب محصولات خود نیست و نمی‌داند که موش دارد ذره ذره انبار او را به یغما می‌برد. ناگهان روزی دهقان وارد انبار می‌شود و می‌بیند که چیزی به خالی شدن انبار نمانده است. او به فکر فرو می‌رود و دلیل کم شدن محصولاتش را بررسی می‌کند. در نهایت پس از جستجوی فراوان، سوراخ موش را می‌بیند و آن را با مصالح ساختمانی مسدود می‌کند. از آن به بعد، دهقان هر چند وقت یکبار دیوارهای انبار را بررسی می‌کند تا دوباره گرفتار یک موش غارتگر نشود. مولانا با زبان شیرین و مسحورکننده خود، این داستان را به زیبایی برای ما روایت کرده است: ما درین انبار گندم می‌کنیم / گندم جمع آمده گم می‌کنیم می‌نیندیشیم آخر ما بهوش / کین خلل در گندم است از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست / و از فَن‌اش انبار ما ویران شده است اول ای جان دفع شر موش کن / وانگهان در جمع گندم جوش کن بشنو از اخبار آن صدر الصدور / لا صلوة تم الا بالحضور گر نه موشی دزد در انبار ماست / گندم اعمال چل ساله کجاست 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️پاسخ آمریکایی‌ها به مهدی نصیری 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۳ همه میگویند اسکان، مَسکن، مُسَکِن! من میگویم سردخانه ای بیش نیست؛ هربار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان طیران💖 قسمت۴ موهای مشکی ام؛ آشفته غم زده و پژمرده بود . چشم های دریایی که رگه های سبز، فیروزه ای جلوه اش میداد. در واو به واو ، عین به عین کلمات در اجزای این صورت کاویدم در هیچ کجایش نبضی از حیات کشف نشد. این قاب غبارآلود بیست و پنج سال داشت؟ زلالی آب را بر صورتم پاشیدم. امروز جوری چیده شده بود که به دژ یخی ام برنگردم ، از این وضعیت راضی بودم. حس میکردم فاصله ام تا مرگ فقط کالبد یخ زده بود، نکند بمیرم و کسی نداشته باشم تا مرا رهسپار کلبه ای دنجم بکند؟ سری تکان دادم و مه افکار آشفته ام را کنار زدم، اینهمه جزئی نگری را از او یاد گرفته ام؟ کاش کمی خوش بینی اش در این واقع گرایی را از او مشق میکردم. بیرون آمدم و سمت میز سید قدم برداشتم. سرش را بدون بالا آوردن تکان داد: _صدرا این‌یکی مال خودمه قرارم نیست بهت بدم بابا مرد حسابی امیریل گفت کمک نه تصاحب . لبخند بی جانی تحویلش دادم: _سلام . سید نگاهی کرد: _ععع تو کی اومدی؟ _الان... صورتش رنگ نگرانی گرفتو از پشت سیستم به کنارم آمد: _امیریل چیشده نرفتی بخوابی نه؟ _راستش... سید کلافه نگاهم کرد : _ فرمانده پیگیر باز رفتی دنبال کار؟ _دروغ چرا آره زحمت دارم برات . نگاهی به بی حالیم کرد: _غذام نخوردی؟ _سید کار... سید حرفم را قطع کرد: _همراهم میایی بی چون و چرام غذاتو تا ته میخوری مفهوم؟ _محمدامین حالا یه مدت آقا نیست رئیس بازی... دستم را پشت سرش کشید و برد آشپزخانه، ظرف غذا را رو به رویم گذاشت: _میخوری یا دهنت کنم؟ _چشم... میشه همراه خوردن بهت بگم؟ در کنارم نشست: _ ناسلامتی فرمانده ای ها زحمت چیه . _یه سری فایل از شرکت برداشتم... به من چه ربطی دارد خاصی در نگاهش بود: _خب؟ چه کاری از دست من برمیاد؟ _تمام مشخصات اینایی که رفت و آمد داشتن تو اون بازه زمانی رو میخوام . سید خواست تحلیل کند: _نمیخوای به... دست گذاشتم روی شانه اش: _اطلاعاتشو دربیار تحویلم بده بعد بررسی خودم به آقای حسینی کاملا شرحش میدم . سید مستاصل گفت: _چیکار کنم نمیتونم رو حرفت نه بیارم فرمانده . _دمت گرم . صدرا دست هایش را بهم مالید : _ جمع تون جمعه استوره تون کمه . بعد هم روی شانه سید زد: _اوم.. حالا این مدت به تو گفتیم سید بد شد که . محمد امین نگاهی به صدرا و دستش کرد: _چطور؟ مگه نیستم ؟ صدرا حق به جانب پاسخگو شد: _به تو گفتیم سید به آقا چی بگیم؟ آخه آقام سیدن دیگه . 《بگو همون آقا کفایت میکنه.》 با صدای آقای حسینی هر سه بلند شدیم و احترام نظامی گذاشتیم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. _آقا خوب وقتی رسیدید داشتیم نهار می‌خوردیم . آقا نگاهی به ساعت مچی اش کرد: _الان؟ امیریل الان از وقت عصرونه هم گذشته پسر . صدرا راپورت داد: _البته ایشون الان داشت میخورد، ما خوردیم آقا خیالتون تخت تخت . آقای حسینی همیشه جدی شوخی میکرد : _معلومه... دیگه چیزی تو آشپزخونه نمونده . هرسه خندیدیم، کاش این خندهای مصنوعی ام یک روزی به واقعیت مبدل شود. 🍁نویسنده: ماحدا🍁 😍🥺😱 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯