eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
لیلا دختر جوانی بود که همیشه به احساساتش اهمیت می‌داد. او به شدت به عشق و دوستی باور داشت و همیشه در جستجوی انسانی صادق و بی‌ریا بود. روزی در دانشگاه با پسری به نام کوروش آشنا شد. کوروش جذاب و charismatic بود و خیلی زود دوستی آن‌ها شکل گرفت. او به لیلا وعده‌های شیرین و زیبایی داد و از احساساتش برای او گفت. لیلا که تحت تأثیر قرار گرفته بود، به کوروش اعتماد کرد و به او اجازه داد وارد زندگی‌اش شود. اما کوروش در حقیقت فقط به هوس و سو استفاده از احساسات لیلا فکر می‌کرد. او سعی می‌کرد با کلمات زیبا و وعده‌های تو خالی لیلا را فریب دهد تا به هدفش که سوء استفاده از او بود برسد. یک روز، لیلا ناگهان متوجه رفتارهای مشکوکی در کوروش شد. او متوجه شد که کوروش هیچ علاقه‌ای به او ندارد و تنها به دنبال لذت‌های زودگذر است. دلش شکست و به خود گفت: «چرا اینقدر ساده بودم؟» با دل شکسته، لیلا تصمیم گرفت که از کوروش فاصله بگیرد. او شروع به تمرکز بر روی خودش و علایقش کرد و فهمید که عشق واقعی نیاز به احترام و صداقت دارد. لیلا توانست از این تجربه درس بگیرد و به سمت آینده‌ای روشن‌تر برود. در نهایت، لیلا با اعتماد به نفس بیشتری در زندگی ادامه داد و متوجه شد که هر کسی لایق عشق حقیقی است و او باید به خود ارزش بگذارد. کوروش دیگر در زندگی‌اش جایی نداشت و این بار، لیلا آماده بود تا در جستجوی عشق واقعی، مراقب احساساتش باشد. داستان نوشته شده توسط هوش مصنوعی 👍👍👍👍👍 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگه دنیا نمیزاد مادرای ما رو... 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃 نیمی از مشکل همسران ،اینه که قصد دارن طرف مقابلشون رو تغییر بدن! اینکه همسر شما دوست داره تو خونه بشینه و بیرون نره.انتخاب اونه نه شما.اینکه دوست داره حرف نزنه،سرکار نره، تلویزیون ببینه و پیش مشاور نیاد و و و انتخاب اونه نه شما. شما فقط میتونید انتخاب خودتون رو داشته باشید.شما میتونید راه درست رو انتخاب کنید.شما باید بگید باشه! حالا که تو میخوای همینجوری که هستی بمونی و به من اهمیت ندی،ایراد نداره.من 6 ماه، فرصت میدم و میرم مشاوره.اگر مشکلات زناشوییمون حل شد که فبها اگه نشد مجبورم این رابطه رو ترک کنم.چون تو با این رفتارت نشون میدی که برات اهمیتی نداره رابطمون. شما باید جایی باشید که خوشحالید.مطمئن باشید حتی کودک شما هم دوست نداره تو خونه ای زندگی کنه که عشق نیست،خوشحالی،موزیک،گردش،بازی و خنده نیست زندگی کنه.اون خونه و رابطه مرده است...بهتره برای خوشحالی قدم بردارید & 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۲۷ فرهاد با صدای بلند اسم شهاب رو صدا زد تا بلکه به خودش بیاد و جلوی زبون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۲۸ ✨دانای کل ✨ کم‌کم آفتاب روز چهارشنبه داشت غروب می‌کرد.. دل توی دل هیچ کدوم از مردهای منتظر انتقام نبود.. به قول نیما حرف های شهاب حرف دل تک تک اونها بود اما فقط شهاب جرئت ابراز اون واهمه مشترک رو داشت..همه می‌ترسیدند که امشب هم دست خالی به اتاق اجاره ای خودشون پناه بیارن..ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که موبایل زنگ خورد و خبر دادن مثل دو شب قبل،عده ای نزدیک محل قرار امشب جمع شدن و منتظر کامیون هستند..به نزدیکی نقطه مرزی که رسیدن،فرهاد چراغ های پاترول رو خاموش کرد و پشت صخره ای ماشین رو پارک کرد..هر چهار نفر به آهستگی از ماشین پیاده شدن و روی پنجه پا به سمت جمعیت رفتن تا بهتر بتونن دید داشته باشن..به شکل خمیده سنگر گرفتن و سعی کردن دیده نشن..هوای سرد پاییزی توی دل شب در منطقه کوهستانی زوزه می‌کشید.. چشم شهاب به دختربچه سه چهارساله‌ای افتاد که با وجود کاپشن ،مشخص بود از سرما میلرزید و خودشو محکم به زن کناری که احتمالا مادرش بود می‌چسباند..کسی چه میدانست؟شاید هم بچه بیچاره ترسیده بود..امشب تعداد حدود۱۷ نفر بود..کامیون رسید و دونه دونه سوار شدن..شهاب چشم گردوند اما بچه رو ندید..هر چی توی تاریکی نگاه کرد خبری نبود..نه از بچه و نه از مادر..مطمئن بود اتفاقی افتاده و با پچ‌پچ تاجیک اطمینانش محکم‌تر شد.. ×تعداد کسایی که سوار شدن،سه نفر کمتره!!! همین زنگ هشدار کافی بود تا هر کدوم به سمتی برن و مراقب باشن..از اونجایی که ماشین دیگه ای اون نزدیکی نبود،حتما اون سه نفر رو همون جا ها پنهان کرده بودن تا کامیون و بقیه برن..سرعت عملشون در ربایش افراد حیرت‌انگیز بود..کامیون روشن شد و به سمت مرز رفت،پنج دقیقه بعد نیماصدای خش خشی شنید و دید سه مرد قوی هیکل به همراه کیسه های بزرگی مثل گونی روی پشتشون،از پشت سنگ های درشت کنار درختان کوهی خارج شدن و به سمت دامنه کوهستان به راه افتادن..فورا به سه نفر دیگه اس‌ام‌اس داد تا خودشون برسونن..بعد از ملحق شدن اونها به هم،با فاصله راه افتادن..مسافت زیادی رو توی کوهستان طی کردند..تاجیک با این که دیگه جوون نبود،چالاک تر از بقیه از فراز و نشیب‌های راه عبور می‌کرد.. چیزی که برای اون مهم بود،فقط این بود که امشب آخرین و بهترین فرصت به دام انداختن یک شیطان و جلوگیری از پر‌پر شدن دختر های جوون دیگه ای مثل دختر خودش بود..از دور ساختمانی دیده شد و نزدیکتر که شدن،متوجه شدند که یک سوله طویل اونجاست..اما چیزی که باعث شد روح تازه ای بگیرن،شورلت قدیمی قهوه‌ای رنگی بود که نگفته،همگی صاحب منفور اون رو میشناختن..کسی که یک عمر منتظر بودند تا اینجا گیرش بندازن.. نیما آروم گفت:من میرم داخل سر و گوشی آب بدم..فورا جایی پیدا کنید که آنتن بده و با پلیس تماس بگیرید.. مهلت مخالفت به کسی نداد و تا قبل از اینکه در سوله کامل بسته بشه،داخل خزید..شهاب به آنتن گوشی نگاه کرد و دید تموم خونه ها خال هستن.. -اصلا آنتن نمیده.. تاجیک گفت: ×بهتره بری نزدیک آبادی..توی مسیر که می‌اومدیم،تابلوی یک روستا رو دیدم.. شهاب با سرعت به سمت پایین روان شد..سعی کرد با تمام توان بدود.. از اونطرف داخل سوله خبرهایی بود... 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۲۹ لامپ های نیمه سوخته تا حدودی داخل سوله رو روشن می‌کردند..نیما به حالت نشسته و درحالیکه تلاش می‌کرد سروصدایی ایجاد نکنه،از پشت خرت و پرت های اطراف دیوار ها می‌گذشت و جلو می‌رفت.. صدای زوزه باد که از ترک های سقف وارد می‌شد،توی فضای خالی می‌پیچید.. جلوتر چند تا سایه دید که حرکت می‌کردند.. وقتی نزدیکتر شد دید که همون سه مرد هستند که تعقیبشون کردند..اون بچه و مادرش به همراه یک پسر جوون،بیهوش روی زمین افتاده بودند..صدای پاشنه های کفش مردونه‌ای طنین انداز شد و صبوری با همون پالتوی بلندی که همیشه روی شونش بود و کلاه شاپو ی قهوه‌ای از توی تاریکی بیرون اومد و شروع به حرف زدن کرد: -این بچه چیه دیگه؟مگه نگفتم طرفمون توی کار بچه مچه نیست؟ ×آقا گفتیم اگه مادرش رو فقط بیاریم بچش گریه میکنه و معرکه راه میندازه و همه خبردار میشن.. -بچه رو خلاص کنید..به دردمون نمیخوره.. ×چی؟آقا شرمنده..بچه کشی از ما برنمیاد..گناه داره طفلک.. -اگه کار این بچه رو تموم نکنی،باید شاهد مرگ بچه خودت باشی.. رنگ به وضوح از صورت مرد پرید.. ×آقا آخه چه جوری؟من دلشو ندارم .. -نترس نمیخوام خونشو بریزی.. بعد سرنگی از جیبش خارج کرد و پر از هوا کرد و به مرد داد..مرد با دستهای لرزون سرنگ رو گرفت و نگاهی به بچه انداخت..بعد از درنگ کوتاهی به سمتش رفت..با هر قدم مرد،نفس کشیدن برای نیما سخت‌تر و چشماش لحظه به لحظه گشادتر میشد..وقتی سرنگ به چند سانتی دست بچه رسید،طاقت نیاورد..از مخفیگاهش خارج شد و به مرد حمله کرد ولی با دست خالی کار زیادی از دستش برنیومد..با مُشتی دماغ مرد اول شکست..خون بیرون پاشید و مرد روی زمین افتاده و از درد مثل مار به دور خودش پیچید..دو مرد دیگر با نیما دست به یقه شدند و زد و خورد بالا گرفت که ناگهان گلوله ای از اسلحه صبوری خارج شد و نیما سوزش شدیدی در پهلوی راستش احساس کرد.. صدای شلیک به گوش تاجیک و فرهاد رسید و توی کوهستان پیچید.. شهاب به سختی تونست با ‌تلفن تنها بقالی روستا با پلیس تماس بگیره..به هیچ عنوان توی اون منطقه موبایل آنتن نمی‌داد..یک ربع بعد چند وانت تویوتا که از نزدیکترین پاسگاه مرزی اعزام شده بودند،به شهاب رسیده و اونو سوار کردند و به سمت سوله حرکت‌ کردند.. نور آبی و قرمز لامپ خودرو ها،دل تاریک شب رو می شکافت.. بعد از رسیدن دیدند که فرهاد به سمتشون دوید و اطلاع داد که تاجیک وارد سوله شده و اون هم منتظر شهاب بوده..با دستور رئیس عملیات،نیرو ها وارد ساختمان قدیمی شدند..با احتیاط جلو رفتند و دیدند که نیما غرق خون روی زمین افتاده..شهاب به سمتش دوید..نیما با آخرین توانش چشمانش رو باز کرد و به سختی به حرف اومد..شهاب به ناچار برای شنیدن صدای ضعیفش،گوشش را به دهان مرد نیمه جون نزدیک کرد.. 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۰ نیما به سختی شروع به صحبت کرد: ×ت..تاجیک..رف..رفت دنبال..صبوری..اون سه نفر هم..ب..با خودشون..بردن..نوچه هاش..اونارو..گروگان گرفتن..خو..خودشون مید..می‌دونستن.. صبوری کسی نیست که..توی مواقع خطر..به..به فکر زیردست هاش باشه..میخوان..با تهدید جو..جون اونا..خودشون نجات بدن.. بعدش به سختی سرفه کرد و لخته ای خون از دهانش خارج شد.. حسی که شهاب داشت براش خیلی آشنا بود..احساس میکرد داره بار دیگه برادرش،شاهین رو از دست میده..مثل زمانیکه خبر کشته شدن اونو شنید،بغض کرد..با خودش عهد کرده بود بعد از برادرش برای هیچ کس اشک نریزه ولی دید نمیتونه پای قولش بایسته..گفته بود اجازه نمیده هرگز احساسش بهش چیره بشه ولی چه قول غیر ممکنی!!چطور میشه کسی که حس انسانیتش بیداره،احساس نداشته‌باشد..شهاب احساس می‌کرد دوباره خانواده داره..تاجیک مثل پدرش،فرهاد و نیما مثل برادرهاش و سایه مثل...عقلش میگفت سایه هم مثل خواهرت..ولی دلش..سایه خواهر نبود..سایه همدم بود..سایه تکیه‌گاه بود..کی گفته فقط زن ها تکیه‌گاه میخوان؟کی گفته یک مرد همیشه باید پشت و پناه باشه؟یک مرد هم نیاز داره که گاهی به پاتوق دنج دنیای زیبای یک زن پا بذاره و از وجودش آرامش بگیره..دل شهاب عجیب هوای سایه کرده بود..دلش می‌خواست الان اینجا بود و آرومش می‌کرد.. اگه سایه بود...صدای تیراندازی رشته افکارشو پاره کرد..نیما به سختی نفس می‌کشید و رنگش به شدت پریده بود..شهاب به آرومی سر رفیقی که به تازگی بدجوری با حرفاش گزیده بودش رو در آغوش گرفت..اجازه داد اشک های گرم صورت یخ زدشو بپوشونه..نفس های نیما کند و کندتر و ناگهان متوقف شد..دستش بی‌حس کنار بدنش افتاد..اشک های شهاب شدت گرفت و از هق‌هق شونه هاش به لرزش دراومد..صدای گریه‌اش توی زوزه باد و شلیک گلوله گم شد.. تاجیک توی دل تاریکی در تعقیب صبوری بود..پاهاش با فکر انتقام از قاتل دختر یکی‌یکدونش ،جون گرفته بود..گردن نحسش فقط چند متر با دستانش که آماده خفه کردن این مرد بودن،فاصله داشت..بهش رسید و از پشت یقشو گرفت..صبوری روی زمین سنگلاخی پرت شد.. لگدی به پهلوی صبوری زد و گفت: -مدت هاست دنبالتم..هر دفعه مثل ماهی از دستم لیز خوردی..(لگد دوم)اینبار با تفوذ توی زیردستات گیرت انداختم(لگد بعدی)چیه؟چشمات گشاد شد..حتی فکرش هم نمیکردی که منشی شرکتت،یه دختر معمولی ساده اینطوری تو رو توی دام بندازه..سایه فراهانی‌..هم سن و سال همون دختر هایی که برای منفعت خود پول‌پرستت جنازشون هم به دست خانوادشون ندادی... در این حین صبوری اسلحه مخفی‌شده زیر کمربندش بیرون کشید و از غفلت تاجیک استفاده کرد و به سمتش شلیک کرد..تیر به کتفش برخورد کرد و پیرمرد از سر درد فریادی کشید..گرگ پیر با لبخند کریهی از جا برخاست و به سمت قلب تاجیک نشونه رفت.. 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان وسط جنگیم! چرا بچه های انقلابی جبهه و تشکیلات ندارن ؟ 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴