فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ با کدام یار ⁉️
🎙حجتالاسلام استاد عالی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🐪ماجرای شتر امام سجاد(علیه السلام )
حضرت زین العابدین علیه السلام شتری داشت که بر اساس بعضی از روایات بیست و دو بار با او به حج رفته بود، اما در تمامی این مدت حتی یک ضربه تازیانه هم به او نزده بود. امام در شب شهادت خود سفارش کرد به این شتر رسیدگی شود.
وقتی امام به شهادت رسید، شتر یکسره به سوی قبر مطهر امام رفت، در حالی که هرگز قبر امام را ندیده بود. خود را به روی قبر انداخت و گردن خود را بر آن می زد و اشک از چشم هایش جاری شده بود.
خبر به حضرت امام باقر علیه السلام رسید.
امام کنار قبر پدر رفت و به شتر گفت:« آرام باش. بلند شو. خدا تو را مبارک گرداند.»
شتر بلند شد و برگشت ولی پس از اندکی باز به قبر برگشت و کارهای قبل را تکرار کرد.
امام باقر باز آمد و او را آرام کرد ولی بار سوم فرمود:« او را رها کنید! او میداند که از دنیا خواهد رفت.»
سه روز نگذشت که شتر از دنیا رفت.
📚بحارالانوار، ج 46، ص147 و 148،
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۰ نیما به سختی شروع به صحبت کرد: ×ت..تاجیک..رف..رفت دنبال..صبوری..اون س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۱
با دیدن خواب وحشتناکی از جا پریدم..خواب دیدم توی کوهستانی گیر افتادم و چند گرگ قصد حمله به من رو دارن..یکی از گرگ ها به سمتم خیز برداشت که مردی که فقط شبحی ازش قابل دیدن بود جلو پرید..من فرار کردم اما به وضوح دیدم که گرگ پهلوی اون مرد رو درید..
نگاهی به ساعت انداختم..نزدیک اذان صبح بود..پنجره رو باز کردم..هوا به وضوح سرد بود اما بدن من گر گرفته بود..بافتم درآوردم و با لباسی نازک خودم رو به آغوش سرما سپردم..یک ربعی توی اون حالت بودم که صدای اذان شنیدم..لرز خفیفی به تنم نشست..پنجره رو بستم و وضو گرفتم..سر نماز با خدای خودم راز و نیاز کردن.. اشک ریختم..دعا کردم و قرآن خوندم..خدا رو شکر که مامان اینجا نبود وگرنه برای پریشون احوالیم هیچ دلیلی نمیتونستم براش بیارم..دلم آغوش مادرانه میخواست ولی اگه مامانم میفهمید تنها بچش وارد چه بازی خطرناکی شده دور از جونش سکته میکرد.. دائم صحنه های خوابم جلوی چشمم بود..احساس می کردم رویای صادقه هست..خوابش انقدر واضح بود که انگار اون اتفاق داشت جایی می افتاد و من داشتم از دریچه ای تماشا میکردم.. خیلی سعی کردم اونو به اتفاقات احتمالی که داشت در رابطه با قضایای اخیر رخ میداد،ربط ندم اما نمیتونستم که خودمو گول بزنم..انقدر توی فکر و خیال غرق شدم که سپیده زد..بی اشتها و به زور دو قلپ چایی خوردم و به سمت شرکت راه افتادم..به جلوی شرکت که رسیدم همهمه ای بر پا بود..از بین حجم زیاد جمعیت آقا یحیی دیدم به سمتش رفتم..
+سلام آقا یحیی..چه خبر شده..
×سلام..والا چی بگم..مامور ها اومدن نیم ساعت پیش آقا آرش بردن..گفتن یه تعداد سوال دارن ازش..بعدم شرکت پلمپ کردن و رفتن..معلوم نیست چه خبره اینجا..
حدس هایی میزدم.. یعنی جدم صبوری ثابت شده بود؟
فورا به کلانتری که آقا یحیی گفته بود رفتم..با هزار دنگ و فنگ و التماس که خود من اطلاعاتی از صبوری جوع کرده بودم اجازه دادن با بازپرس پرونده صحبت کنم..
-راستش خانم، شما و اون آقایون بسیار کار خطرناکی کردید که وارد این ماجرا شدید..اما خب به هر حال فرامرز صبوری دستگیر شد..پسرش هم فعلا بازداشته تا از بیگناهیش مطمئن بشیم..فعلا که مدرکی علیهش نیست..
+آقای...
-داودی هستم..
+بله آقای داودی..از دوستان من چه خبر حالشون خوبه؟
-متاسفانه یکیشون در راه دفاع از هم وطن هاش به شهادت رسید..یه مرد جوون بود که متاسفانه اسمش نمیدونم..اون آقای مسن تر هم زخمی شد..صبوری میخواست کارشو تموم کنه که خوشبختانه مامورین ما به موقع رسیدن و اجازه ندادن..
با صدایی لرزان گفتم:
+الان کجان؟میتونم باهاشون صحبت کنم؟
-برای طی شدن فرایند های قانونی دو سه روزی ارومیه میمونن و بعد به همراه پیکر اون مرحوم برمیگردن..
با قدم های سست از کلانتری خارج شدم..تصور اینکه هر کدوم از اون ها رو از دست داده باشم برام سخت بود..دروغ چرا؟ اگه اون مرد شهاب بود که از پا درمیام...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۲
از اون روز کار من شده بود دعا..به خدا میگفتم تو یه احساس پاک و مقدس توی وجودم قرار دادی..چیزی که باعث میشه توی این وانفسا دلم قرص بشه..به این زودی از من نگیرش.. اجازه بده شیرینیش به خورد پوست و گوشت و استخونم بره و تلخی سال های بی پدری رو کمی تسکین بده..
بعد از گذشت ۳ روز زجرآور،آقای داودی باهام تماس گرفت و گفت برم پیشش..خبر داد که تاجیک و بقیه اومدن تهران..نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و با یه دربستی خودمو رسوندم..در اتاق زدم و با شنیدن بفرمایید داخل شدم..انقدر محو تماشای اون سه نفر بودم که حتی به داودی سلام هم نکردم..اول از همه چشمم به شهاب خورد که روی صندل سوم نشسته بود..دلم میخواست همونجا جلوی همه سجده شکر به جا بیارم..موهاش پریشون و چشماش دو کاسه خون بود..کنارش تاجیک با دستی داخل آتل نشسته بود..فرهاد هم با لبخند غمگینی به من نگاه میکرد..بغل دستش هم..روح از تنم رفت..انگار یادم رفته بود نفر چهارم نیست..نیما..احساسات متناقض شادی بابت سالم بودن شهاب و غم از دست دادن نیما..مردی که خطا رفت اما برای جبران اشتباهاتش از جونش مایه گذاشت..
-خانم فراهانی صدای منو میشنوید؟
+ها؟!!بله بله..ببخشید چی فرمودین؟
-عرض کردم از شما و آقایون خواستم که تشریف بیارید تا اظهاراتتون رو تایید کنید و در صورت تمایل توی دادگاه فرامرز صبوری حاضر بشید..البته هیچ اجباری نیست و همین اظهارات در کنار مدارک و شواهد کفایت میکنه و نیازی به شهادت نیست..آقایون گفتن در دادگاه شرکت میکنن،شما چطور؟
+نه آقای داودی..محیط دادگاه منو اذیت میکنه..خصوصا اینکه قراره خانواده های داغدار هم حضور پیدا کنن..
-متوجهم.. پس لطف کنید پای گفته های خودتونو امضا کنید..
بعد از امضا به همراه اون سه نفر که تا حالا ساکت بودن،داشتیم از اتاق خارج میشدیم که ناگهان یاد چیزی افتادم..
+راستی آقای داودی..آرش صبوری چی؟
-اون آزاد شد..طبق اعترافات صبوری و افرادش و قربانی ها،آرش روحش هم از موضوع قاچاق خبر نداشته..البته شرکت همچنان پلمپ میمونه تا ببینیم دستور مقام قضایی چی هست..
با تشکری از اتاق خارج شدم..تاجیک اصرار کرد که منو به خونه برسونن و من هم قبول کردم...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۳
توی ماشین شهاب پشت فرمون بود و تاجیک کنارش..من و فرهاد هم عقب نشسته بودیم..رادیو روشن بود که یکدفعه آهنگ سلام آخر از خواجه امیری پخش شد..این آهنگ همینجوریش توی شرایط عادی منو به گریه میانداخت،چه برسه به حالا که غم از دست دادن یک دوست روی دلم سنگینی میکرد.. همه توی سکوت به آهنگ گوش میدادیم.. طولی نکشید که سیل اشک هام روون شد و منظر پشت شیشه ماشین تار شد..هیچ وقت به خاطر اینکه همیشه نسبت به نیما ظن بد داشتم ،خودمو نمیبخشم..با صدایی گرفته پرسیدم:
+کی جنازه رو تحویل میگیرید..
تاجیک جواب داد:
-جنازه آماده تحویله.. دارم دنبال قبر و سنگمیگردم که دفنش کنیم..
+خانوادش چی؟
-پدر و مادرش حدودا چهار پنج سال پیش توی تصادف فوت کردن..فقط یک خواهر دانشجو داره که بهش زنگ زدیم..اصفهان درس میخونه..گفت فورا خودشو میرسونه..
+بمیرم برای دلش..تنها آدم زندگیشو از دست داد..سخته از راه طولانی بیای تا جسد عزیزتو تحویل بگیری..
شهاب بالاخره به حرف اومد ولی از لحنش مشخص بود که داره بغضش رو سرکوب میکنه:
÷نمیذارم آب توی دلش تکون بخوره..خودم میشم برادرش..باید درسشو بخونه..هر کاری نیما تاحالا براش میکرده،من از این به بعد انجام میدم..خرج زندگی و تحصیلش با خودمه..شاید اینطوری دینم به نیما ادا بشه..من خیلی رنجوندمش..خدا کنه ازم بگذره..
فرهاد جواب داد:
×اگه از قضاوت هایی که کردی پشیمونی،پس شک رو بذار کنار..نیمایی که من میشناختم بخشنده تر از این حرف ها بود..
رسیدم به خونه و تشکر کردم..حدودا ساعت ۸ شب بود..داشتم برای شام کنسرو تن ماهی گرم میکردم که زنگ خونه به صدا دراومد..دوربین آیفون شهاب رو نشون میداد..درو زدم تا بیاد بالا..نگرانی از حضور بی موقعش اینجا باعث شد ترس از همسایه ها رو فراموش کنم..اصلا چرا باید نگران حرف مردم باشم وقتی کار اشتباهی نکردم؟؟!!منتظرش بودم که از پله ها بالا اومد..خواستم بهش سلام کنم که چشمم به دختر ریز نقش خورد که آروم به همراهش از پله ها بالا میاومد..نزدیکم که شدن اول شهاب سلام کرد..وقتی جوابشو دادم با تعجب به دختر زل زدم که اونم با صدای نحیفش سلام کرد..چشمای قشنگ سبز رنگش پرآب بود..مشخص بود گریه کرده..
+سلام عزیزدلم..
شهاب با لبخند شیرینی گفت:
-مهمون نمیخوای؟
+چرا که نه..بفرمایید داخل..
دخترک روش نمیشد..مشخص بود خجالت میکشه..دستمو گذاشتم پشتش و آروم به داخل هلش دادم..وارد شد و بی صدا به سمت مبل ها رفت و نشست..
به آرومی از شهاب پرسیدم:
+چقدر نازه..کی هست؟
-ندا..خواهر نیما..تازه اتوبوسش رسیده..خواستم ببرمش خونه نیما که دیدم خوب نیست توی این شرایط تنها باشه..بعد فکر کردم ببرمش خونه خودم که دیدم معذب میشه..گفتم اینجا بهترین جاست..تو که ناراحت نمیشی تا وقتی تهرانه پیشت بمونه؟
+نیکی و پرسش؟خوب کاری کردی..حالا بیا تو..
-نه دیگه میرم خونه..مراقب خودتون باشید..چیزی لازم داشتی زنگ بزن..
+باشه ممنون..
چمدون کوچیک سرمه ای رنگ ندا رو داخل خونه گذاشت و عقبگرد کرد که بره..
+شهاب..
-بله؟
+چقدر خوبه اگه همه آدم ها توی شرایط سخت زندگیشون یکی مثل تو داشته باشن تا حمایتشون کنه..
فورا بعد از گفتن این جمله درو بستم و بهش تکیه دادم..باورش برام سخت بود که این حرف ها رو زدم ولی باید میگفتم..این شاید یکی از معدود جمله هایی بود که توی زندگیم از صمیم قلب گفتم..صورتم گر گرفته بود و حدس میزدم سرخ شده..چشمم به ندا افتاد که همچنان سر به زیر نشسته بود..واقعا که!!انگار نه انگار مهمون دارم..وایستادم توی عالم هپروت سیر میکنم..با لبخندی که روی چهره نشوندم، به سمتش رفتم...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خانمها_حتما_ببینن ❌🔞❌🔞❌🔞
#از #ایتالیا #برگشت #ایران!!
❌بخاطر #حجاب و #آزادیه رفتم اما....
کاش این چیزا رو خانمها ببینن و فقط نگن #حجاب تازه همونم به نفع خودته نه چیز دیگه ای
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🟢 عملی که انجام آن عمر را زیاد و ترک آن عمر را کوتاه میکند!
🌹در روایت داریم که کسی خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) رسید حضرت به او نگاهی کردند و لبخندی زدند، گفت آقا برای چه به من نگاه می کنید و می خندید؟ حضرت فرمودند: امروز چه کار نیکی انجام داده ای و به اینجا آمدی؟ گفت: کار خاصی نکردم. داشتم می آمدم پسر عمویم که با من خیلی دشمنی هم دارد و از من هم بدگویی می کرد را دیدم که خیلی مبتلا شده و زندگی اش سخت شده است؛ من قسمتی از هزینه سفرم را به او دادم. حضرت فرمودند: پانزده سال به عمرت اضافه شد!
🗝 بعضی از اعمال مثل صله رحم عمر را زیاد می کند و قطع رحم عمر را به سرعت کوتاه می کند.
✍ استاد عابدینی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔔 برخورد شگفتانگیز شهید با دختر خیابونی...
بخاطر این رفتارها بود که بهش لقب #بابا دادند...
بچهها توی خیابون دختری رو دستگیر کرده بودند. ظاهراً کس و کاری نداشت و میخواستند بفرستنش بهزیستی. اما محمد اجازه نداد. دختر رو با خودش بُرد خونه. اتاقی رو براش آماده کرد و به خانومش گفت: این دختر رو مثل دختر خودمون بدون؛ اگه بره بهزیستی، معلوم نیست سرنوشتش چی میشه... این رو گفت و رفت سمتِ کردستان برا مقابله با منافقین. همسر محمد سنش نزدیکِ سنِ دختر بود، برا همین گفت: منو مثل خواهرِ بزرگترِ خودت بدون... خلاصه اون دختر چند ماه اونجا موند، و محمد پدرانه او رو مثـلِ دخترِ خودش فرستاد خونهی بخت. و حالا دختر، خودش رو بخاطرِ خوشبختیِ کنارِ شوهرش، مدیونِ بابا محمد میدونه...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید بابامحمد رستمی
.#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا رو برا خودتون زود تموم کنید
جالب بود
پیشنهاد میکنم ببینید
🎤حجه الاسلام اسماعیل #رمضانی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۳ توی ماشین شهاب پشت فرمون بود و تاجیک کنارش..من و فرهاد هم عقب نشسته بود
داستان های کوتاه و آموزنده:
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۴
+خب عزیزم حالت چطوره؟
-ممنون..آقا شهاب گفت اسمتون سایه خانومه درسته؟
+نه
-ای وای..حتما من اشتباه شنیدم..
+اسمم سایه هست..خانوم و اینجور چیزا هم پس و پیشش نداره..نباید خیلی اختلاف سنی داشته باشیم اصلا تو چند سالته؟
۱۹+خب دیگه هم سن هستیم تقریبا لطفا با من راحت باش..اصلا از رسمی صحبت کردن خوشم نمیاد..احساس میکنم ۴۰-۵۰سالمه..
-باشه سایه جون..
+حتما گرسنهای..پا شو بریم شام بخوریم..
سر شام یه کم دیگه باهاش صحبت کردم و تونستم به سختی یخشو باز کنم..خیلی خجالتی بود.. بعد از جمع کردن میز دوباره کنار هم نشستیم..
+ببخشید ندا جان..زندگی مجردیه دیگه..اگه میدونستم قراره برام مهمون بیاد،بیشتر برای غذا تدارک میدیدم..
-این چه حرفیه..شرمنده بهت زحمت دادم..تازه من خودم خوابگاهی هستم..توی خوابگاه کنسرو برای شام خیلی هم لاکچریه..
+راستی چی میخونی؟
-داروسازی..
+دانشگاه دولتی؟
-بله..
+باریکلا..معلومه خرخونی هااااا..
خواستم بخندم که دیدم چند ثانیه ای ساکت شد..بعدش چشماش پر از اشک شد و یهو زد زیر گریه و مثل ابر بهار زار زد..
هول کرده در آغوشش گرفتم و گفتم:
+ندا عزیزم چی شد؟من حرف بدی زدم؟ناراحتت کردم؟
-نه..نگران نباش..خرخون تکه کلام نیما بود..همیشه با این کلمه حرصم میداد..اما الان لهله میزنم برای این که یه بار دیگه از زبونش بشنوم..
+من زیاد نمیشناختمش اما توی همین مدت کوتاه فهمیدم پسر آقاییه.. خدا بهت صبر بده..
-بعد از فوت مامان و بابا خواستم قید درسخواندن رو بزنم..داداشم مگه چقدر سن داشت که از پس مخارج زندگی بربیاد؟گفتم کار میکنم که هم کمک خرجش باشم و هم خرج تحصیلم بهش تحمیل نشه..(تلخ خندید)وقتی بهش از تصمیمی که گرفتم گفتم،تعلل نکرد..یکی خوابوند زیر گوشم و داد زد یعنی من انقدر بیغیرتم که بذارم آرزوی تنها خواهرم به حسرت تبدیل بشه؟من که میدونم تو عاشق درس و دانشگاهی..میخوای عذابم بدی؟
نذاشت آب توی دلم تکون بخوره..بهترین مدرسه ثبت نامم کرد و فرستادم کلاس کنکور..بعدم رفتم دانشگاه..اگه به خاطر کمک به آقا شهاب برای انتقام از اون نامرد وارد این جریان نمیشد و دوستش کشته نمیشد الان پیشم بود..
+کمک به شهاب؟
-بله آقا شهاب ازش برای انتقام خون برادرش کمک خواست..
فهمیدم ندا اصلا خبر نداره که نیما خودش توی دار و دسته صبوری بوده و براش یه داستانی سر هم کردن..
+ندا جان.همه ما یه روزی باید از این دنیا بریم..چه بهتر که مرگمون به زیباترین شکل ممکن اتفاق بیفته..مگه چند درصد آدما این توفیق رو دارن که جونشون رو برای نجات آدمای دیگه بذارن؟برادر تو پیش حدا خیلی عزیز بود که اینطوری رفت..تو هم به جای غصه خوردن براش خیرات بده و سعی کن توی درس و زندگیت موفق باشی تا خوشحالش کنی..برادرت که سعادتمند شد،باید به فکر این باشی که خودت هم عاقبت به خیر بشی
-ظاهرا فردا صبح جنازه تحویل میدن..ما هیچ کس رو نداریم..پدرم پرورشگاهی بود و خانواده مادرم به خاطر همین با ازدواجشون مخالف بودن..وقتی مادرم پافشاری کرد،اون ها هم روی اعتقادات مزخرف خودشون اصرار کردن و طردش کردن..میشه شماها فردا بیاین سر خاک؟؟
+معلومه عزیزم
بعد از اینکه به سختی و با کمک آرامبخش ندا رو خوابوندم با آرش تماس گرفتم..گفت فردا صبح حدود ساعت۸ میاد دنبالمون تا بریم بهشت زهرا..من نه خوابم میومد و نه فرصتش رو داشتم..برای فردا باید یه چیزایی آماده میکردم.. شعله گاز رو روشن کردم و مقداری آرد داخل تابه ریختم و تفت دادم..بعد هم مقداری شهد درست کردم روغن داخل آرد ها ریختم و زمانیکه مخلوط شد بهش شهد رو اضافه کردم..زمانیکه حلوا ها آماده شد توی دو دیس ریختم و تزیین کردم و وقتی از گرما افتاد سلفون کشیدم و توی یخچال گذاشتم..دو بسته خرما از قبل داشتم که اون ها رو هم توی ظرف چیدم و روش پود نارگیل پاشیدم
فردا صبح نزدیک ساعت ۸ بود که زنگ زدن من و ندا لباس پوشیدیم و پایین رفتیم..به همراه آرش به بهشت زهرا رفتیم..فرهاد و تاجیک زودتر رفته بودن تا کار ها رو انجام بدن..جنازه توی زجه های ندا و گریه من و اشک های پنهانی دوستانش دفن شد.بعد از خیرات،به رستوران رفتیم.با بی اشتهایی کمی غذا خوردیم و تاجیک حدود صد پرس غذا هم سفارش داد و گفت میبره یه جایی توی حومه تهران بین مردمی که واقعا نیاز دارن پخش میکنه..شهاب و فرهاد ما رو رسوندن خونه و رفتن.ندا هنوز گریه میکرد.اجازه دادم خوب اشک بریزه..خودم هم پا به پاش اشک ریختم.شدیدا یاد بابام افتاده بودم و جای خالیش توی ذوقم میزد..هر دومون انقدر گریه کردیم که آروم گرفتیم چرا باید جلوی همدیگه رو می گرفتیم؟گریه برای همین مواقعه دیگه!آدم اگه غمش رو بیرون نریزه که غم باد میگیره..ندا سه روز پیش من بود و بعد برگشت اصفهان..قول داده بود که بهم زنگ بزنه خوشحال بودم که این دختر قوی تر از این بود که مثل بعضی ها که تا داغ عزیز میبینن از درس و زندگی میزنن
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۳ توی ماشین شهاب پشت فرمون بود و تاجیک کنارش..من و فرهاد هم عقب نشسته بود
وافسرده میشن،بی خیال زندگی
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۳۵
دو روز بود که تونسته بودم به عنوان یک فروشنده توی یکی از پوتیک های پاساژ معروف محله ونک مشغول بشم..کارش به شدت حوصله سر بر بود..سر و کله زدن با خانومای سخت پسند بالاشهر کلافم میکرد ولی خب چاره ای نبود..نمیتونستم که ول بچرخم..ساعت۲ ظهر رو نشون میداد..احتمالا الان دیگه دادگاه شروع شده..دیشب تاجیک باهام تماس گرفت و من مطمئنش کردم که علاقهای به حضور توی دادگاه ندارم..یکی دو ساعت گذشته بود که موبایلم زنگ خورد..از خانمی که بین انتخاب رنگ سرمه ای و مشکی مانتوی مدنظرش سردرگم بود عذرخواهی کردم و جواب دادم..
+بله..
-سلام..
+بفرمایید..شما؟
-منم آرش..آرش صبوری..
+حال شما چطوره؟مگه اجازه میدن توی دادگاه موبایل ببرید؟
-ممنون..من نرفتم دادگاه..
+نرفتید؟چطور میشه؟شما نگران پدرتون نیستید؟
-روزی که خون جوون مردم رو میریخت باید فکر این روزها هم میکرد.. اصلا برام مهم نیست که چی میشه..باورش برام سخته که همه عمرم با یه هیولا زندگی کردم..میخوام فراموش کنم که اصلا پدری به اسم فرامرز صبوری دارم..
+چی بگم؟شرایط شما واقعا پیچیدست..نمیتونم بگم درک میکنم چون دروغ گفتم..
-ازت یه خواهشی داشتم..
+چی؟
-میشه بیای پیشم؟
+آقا آرش خواهش میکنم..من قبلا جواب شما رو دادم..
-میدونم..نمیخوام مجبور به هیچ کاری بکنمت.. فقط میخوام باهات حرف بزنم..خواهش میکنم سایه..فکر میکنم انقدر آدم بدی نباشم که لیاقت شنیده شدن حرف هام هم نداشته باشم..
+آخه..
-فقط نیم ساعت وقتت رو میگیرم..
+باشه..آدرس رو برام اساماس کنید..
-ممنون..خداحافظ..
+خداحافظ..
دو دل بودم که کار درستی کردم یا نه..ولی با خودم فکر کردم که آرش الان دلش شکسته..اسطورهای که هر کدوم از ما از بچگی از پدرمون میسازیم،ناگهان جلوی چشم هاش فرو ریخته..الان نیاز داره که صحبت کنه و خودشو اینجوری تخلیه کنه..وگرنه رفتهرفته غمش تبدیل به خشم و بعد هم کینه میشه..
×عزیزم من مشکی رو میبرم..
-بله الان میام براتون میذارم داخل کاور..
بعد از تعطیل کردن بوتیک به سمت کافه ای که آدرس داده بود به راه افتادم..زیاد دور نبود..تاکسی گرفتم و بیست دقیقه بعد جلوی محل قرار بودم..همین که کرایه حساب کردم گوشیم زنگ خورد..
+الو شهاب..
-تموم شد سایه..حکم اعدامش و مصادره اموالش صادر شد..آخ که نمیدونی چه حالی دارم..انگار یه وزنه دو تنی از روی سینم برداشته شده..انقدر سبکم که میتونم پرواز کنم..
+پس بیزحمت خودتو کنترل کن که ترافیک هوایی ایجاد نکنی..
-الان وقت مسخره بازیه؟
+باشه بابا..جدا از شوخی خیال منم راحت کردی..
-با بچه ها میخوایم بریم بیرون جشن بگیریم..خونه ای بیام دنبالت؟
+نه راستش..اومدم دیدن یکی از دوستام..عیب نداره یکی دو ساعت عقب بندازیم؟
-نه مشکلی نیست..فقط نیم ساعت قبل اینکه برسی خونه زنگ بزن که راه بیفتیم..
+باشه خداحافظ..
-فعلا..
کافش واقعا قشنگ و دنج بود با کلی گل و گیاه قشنگ..فضاش خیلی روح نواز بود..
×خوش آمدید خانم..میتونم کمکتون کنم؟
+سلام..بله..من با آقای صبوری قرار داشتم...
×آها پس شما مهمون ویژه آقا آرش هستید..ایشون توی لژ اختصاصی منتظرتون هستن..بفرمایید از این طرف..
مرد جوان من رو راهنمایی کرد..خدای من..اینجا از طبقه پایین کافه هم زیباتر بود..یه اتاقک شیشه ای بود که منظره شهر به خوبی دیده میشد.. با گیاهان و آبنما و قفس پرنده های خوش صدا..داخلش هم فقط یک میز بود که روی یکی از صندلی ها آرش نشسته بود..با دیدن من بلند شد و لبخندی زد و سلام کرد..جواب سلامش رو دادم..برام صندلی روبهروی خودشو بیرون کشید و نشستم..
-ممنون که اومدی..
+ممنون که دعوت کردی..اینجا خیلی زیباست..
-اینجا تنها جایی هست که مستقل از اون به اصطلاح پدرم دارم..با پول خودم ساختمش و مدیریتش میکنم..حتی دلم نمیخواد پامو توی خونهای بذارم که با اون زندگی کردم..از وقتی چهره واقعیشو شناختم،شب ها همینجا میخوابم تا یه جایی برای خودم دست و پا کنم..بیخیال این حرف ها..چی میخوری؟
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯