eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا رو برا خودتون زود تموم کنید جالب بود پیشنهاد میکنم ببینید 🎤حجه الاسلام اسماعیل 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۳ توی ماشین شهاب پشت فرمون بود و تاجیک کنارش..من و فرهاد هم عقب نشسته بود
داستان های کوتاه و آموزنده: 🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۴ +خب عزیزم حالت چطوره؟ -ممنون..آقا شهاب گفت اسمتون سایه خانومه درسته؟ +نه -ای وای..حتما من اشتباه شنیدم.. +اسمم سایه هست..خانوم و اینجور چیزا هم پس و پیشش نداره..نباید خیلی اختلاف سنی داشته باشیم اصلا تو چند سالته؟ ۱۹+خب دیگه هم سن هستیم تقریبا لطفا با من راحت باش..اصلا از رسمی صحبت کردن خوشم نمیاد..احساس می‌کنم ۴۰-۵۰سالمه.. -باشه سایه جون.. +حتما گرسنه‌ای..پا شو بریم شام بخوریم.. سر شام یه کم دیگه باهاش صحبت کردم و تونستم به سختی یخشو باز کنم..خیلی خجالتی بود.. بعد از جمع کردن میز دوباره کنار هم نشستیم.. +ببخشید ندا جان..زندگی مجردیه دیگه..اگه میدونستم قراره برام مهمون بیاد،بیشتر برای غذا تدارک میدیدم.. -این چه حرفیه..شرمنده بهت زحمت دادم..تازه من خودم خوابگاهی هستم..توی خوابگاه کنسرو برای شام خیلی هم لاکچریه.. +راستی چی میخونی؟ -داروسازی.. +دانشگاه دولتی؟ -بله.. +باریکلا..معلومه خرخونی هااااا.. خواستم بخندم که دیدم چند ثانیه ای ساکت شد..بعدش چشماش پر از اشک شد و یهو زد زیر گریه و مثل ابر بهار زار زد.. هول کرده در آغوشش گرفتم و گفتم: +ندا عزیزم چی شد؟من حرف بدی زدم؟ناراحتت کردم؟ -نه..نگران نباش..خرخون تکه کلام نیما بود..همیشه با این کلمه حرصم میداد..اما الان له‌له میزنم برای این که یه بار دیگه از زبونش بشنوم.. +من زیاد نمی‌شناختمش اما توی همین مدت کوتاه فهمیدم پسر آقاییه.. خدا بهت صبر بده.. -بعد از فوت مامان و بابا خواستم قید درس‌خواندن رو بزنم..داداشم مگه چقدر سن داشت که از پس مخارج زندگی بربیاد؟گفتم کار میکنم که هم کمک خرجش باشم و هم خرج تحصیلم بهش تحمیل نشه..(تلخ خندید)وقتی بهش از تصمیمی که گرفتم گفتم،تعلل نکرد..یکی خوابوند زیر گوشم و داد زد یعنی من انقدر بی‌غیرتم که بذارم آرزوی تنها خواهرم به حسرت تبدیل بشه؟من که میدونم تو عاشق درس و دانشگاهی..میخوای عذابم بدی؟ نذاشت آب توی دلم تکون بخوره..بهترین مدرسه ثبت نامم کرد و فرستادم کلاس کنکور..بعدم رفتم دانشگاه..اگه به خاطر کمک به آقا شهاب برای انتقام از اون نامرد وارد این جریان نمیشد و دوستش کشته نمیشد الان پیشم بود.. +کمک به شهاب؟ -بله آقا شهاب ازش برای انتقام خون برادرش کمک خواست.. فهمیدم ندا اصلا خبر نداره که نیما خودش توی دار و دسته صبوری بوده و براش یه داستانی سر هم کردن.. +ندا جان.همه ما یه روزی باید از این دنیا بریم..چه بهتر که مرگمون به زیباترین شکل ممکن اتفاق بیفته..مگه چند درصد آدما این توفیق رو دارن که جونشون رو برای نجات آدمای دیگه بذارن؟برادر تو پیش حدا خیلی عزیز بود که اینطوری رفت..تو هم به جای غصه خوردن براش خیرات بده و سعی کن توی درس و زندگیت موفق باشی تا خوشحالش کنی..برادرت که سعادتمند شد،باید به فکر این باشی که خودت هم عاقبت به خیر بشی -ظاهرا فردا صبح جنازه تحویل میدن..ما هیچ کس رو نداریم..پدرم پرورشگاهی بود و خانواده مادرم به خاطر همین با ازدواجشون مخالف بودن..وقتی مادرم پافشاری کرد،اون ها هم روی اعتقادات مزخرف خودشون اصرار کردن و طردش کردن..میشه شماها فردا بیاین سر خاک؟؟ +معلومه عزیزم بعد از اینکه به سختی و با کمک آرامبخش ندا رو خوابوندم با آرش تماس گرفتم..گفت فردا صبح حدود ساعت۸ میاد دنبالمون تا بریم بهشت زهرا..من نه خوابم میومد و نه فرصتش رو داشتم..برای فردا باید یه چیزایی آماده می‌کردم.. شعله گاز رو روشن کردم و مقداری آرد داخل تابه ریختم و تفت دادم..بعد هم مقداری شهد درست کردم روغن داخل آرد ها ریختم و زمانیکه مخلوط شد بهش شهد رو اضافه کردم..زمانیکه حلوا ها آماده شد توی دو دیس ریختم و تزیین کردم و وقتی از گرما افتاد سلفون کشیدم و توی یخچال گذاشتم..دو بسته خرما از قبل داشتم که اون ها رو هم توی ظرف چیدم و روش پود نارگیل پاشیدم فردا صبح نزدیک ساعت ۸ بود که زنگ زدن من و ندا لباس پوشیدیم و پایین رفتیم..به همراه آرش به بهشت زهرا رفتیم..فرهاد و تاجیک زودتر رفته بودن تا کار ها رو انجام بدن..جنازه توی زجه های ندا و گریه من و اشک های پنهانی دوستانش دفن شد.بعد از خیرات،به رستوران رفتیم.با بی اشتهایی کمی غذا خوردیم و تاجیک حدود صد پرس غذا هم سفارش داد و گفت میبره یه جایی توی حومه تهران بین مردمی که واقعا نیاز دارن پخش میکنه..شهاب و فرهاد ما رو رسوندن خونه و رفتن.ندا هنوز گریه میکرد.اجازه دادم خوب اشک بریزه..خودم هم پا به پاش اشک ریختم.شدیدا یاد بابام افتاده بودم و جای خالیش توی ذوقم میزد..هر دومون انقدر گریه کردیم که آروم گرفتیم چرا باید جلوی همدیگه رو می گرفتیم؟گریه برای همین مواقعه دیگه!آدم اگه غمش رو بیرون نریزه که غم باد میگیره..ندا سه روز پیش من بود و بعد برگشت اصفهان..قول داده بود که بهم زنگ بزنه خوشحال بودم که این دختر قوی تر از این بود که مثل بعضی ها که تا داغ عزیز میبینن از درس و زندگی میزنن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۵ دو روز بود که تونسته بودم به عنوان یک فروشنده توی یکی از پوتیک های پاساژ معروف محله ونک مشغول بشم..کارش به شدت حوصله سر بر بود..سر و کله زدن با خانومای سخت پسند بالاشهر کلافم می‌کرد ولی خب چاره ای نبود..نمیتونستم که ول بچرخم..ساعت۲ ظهر رو نشون میداد..احتمالا الان دیگه دادگاه شروع شده..دیشب تاجیک باهام تماس گرفت و من مطمئنش کردم که علاقه‌ای به حضور توی دادگاه ندارم..یکی دو ساعت گذشته بود که موبایلم زنگ خورد..از خانمی که بین انتخاب رنگ سرمه ای و مشکی مانتوی مدنظرش سردرگم بود عذرخواهی کردم و جواب دادم.. +بله.. -سلام.. +بفرمایید..شما؟ -منم آرش..آرش صبوری.. +حال شما چطوره؟مگه اجازه میدن توی دادگاه موبایل ببرید؟ -ممنون..من نرفتم دادگاه.. +نرفتید؟چطور میشه؟شما نگران پدرتون نیستید؟ -روزی که خون جوون مردم رو می‌ریخت باید فکر این روزها هم می‌کرد.. اصلا برام مهم نیست که چی میشه..باورش برام سخته که همه عمرم با یه هیولا زندگی کردم..میخوام فراموش کنم که اصلا پدری به اسم فرامرز صبوری دارم.. +چی بگم؟شرایط شما واقعا پیچیدست..نمیتونم بگم درک میکنم چون دروغ گفتم.. -ازت یه خواهشی داشتم.. +چی؟ -میشه بیای پیشم؟ +آقا آرش خواهش میکنم..من قبلا جواب شما رو دادم.. -میدونم..نمیخوام مجبور به هیچ کاری بکنمت.. فقط میخوام باهات حرف بزنم..خواهش میکنم سایه..فکر می‌کنم انقدر آدم بدی نباشم که لیاقت شنیده شدن حرف هام هم نداشته باشم.. +آخه.. -فقط نیم ساعت وقتت رو میگیرم.. +باشه..آدرس رو برام اس‌ام‌اس کنید.. -ممنون..خداحافظ.. +خداحافظ.. دو دل بودم که کار درستی کردم یا نه..ولی با خودم فکر کردم که آرش الان دلش شکسته..اسطوره‌ای که هر کدوم از ما از بچگی از پدرمون میسازیم،ناگهان جلوی چشم هاش فرو ریخته..الان نیاز داره که صحبت کنه و خودشو اینجوری تخلیه کنه..وگرنه رفته‌رفته غمش تبدیل به خشم و بعد هم کینه میشه.. ×عزیزم من مشکی رو میبرم.. -بله الان میام براتون میذارم داخل کاور.. بعد از تعطیل کردن بوتیک به سمت کافه ای که آدرس داده بود به راه افتادم..زیاد دور نبود..تاکسی گرفتم و بیست دقیقه بعد جلوی محل قرار بودم..همین که کرایه حساب کردم گوشیم زنگ خورد.. +الو شهاب.. -تموم شد سایه..حکم اعدامش و مصادره اموالش صادر شد..آخ که نمیدونی چه حالی دارم..انگار یه وزنه دو تنی از روی سینم برداشته شده..انقدر سبکم که میتونم پرواز کنم.. +پس بی‌زحمت خودتو کنترل کن که ترافیک هوایی ایجاد نکنی.. -الان وقت مسخره بازیه؟ +باشه بابا..جدا از شوخی خیال منم راحت کردی.. -با بچه ها میخوایم بریم بیرون جشن بگیریم..خونه ای بیام دنبالت؟ +نه راستش..اومدم دیدن یکی از دوستام..عیب نداره یکی دو ساعت عقب بندازیم؟ -نه مشکلی نیست..فقط نیم ساعت قبل اینکه برسی خونه زنگ بزن که راه بیفتیم.. +باشه خداحافظ.. -فعلا.. کافش واقعا قشنگ و دنج بود با کلی گل و گیاه قشنگ..فضاش خیلی روح نواز بود.. ×خوش آمدید خانم..میتونم کمکتون کنم؟ +سلام..بله..من با آقای صبوری قرار داشتم... ×آها پس شما مهمون ویژه آقا آرش هستید..ایشون توی لژ اختصاصی منتظرتون هستن..بفرمایید از این طرف.. مرد جوان من رو راهنمایی کرد..خدای من..اینجا از طبقه پایین کافه هم زیباتر بود..یه اتاقک شیشه ‌ای بود که منظره شهر به خوبی دیده می‌شد.. با گیاهان و آبنما و قفس پرنده های خوش صدا..داخلش هم فقط یک میز بود که روی یکی از صندلی ها آرش نشسته بود..با دیدن من بلند شد و لبخندی زد و سلام کرد..جواب سلامش رو دادم..برام صندلی رو‌به‌روی خودشو بیرون کشید و نشستم.. -ممنون که اومدی.. +ممنون که دعوت کردی..اینجا خیلی زیباست.. -اینجا تنها جایی هست که مستقل از اون به اصطلاح پدرم دارم..با پول خودم ساختمش و مدیریتش میکنم..حتی دلم نمیخواد پامو توی خونه‌ای بذارم که با اون زندگی کردم..از وقتی چهره واقعیشو شناختم،شب ها همینجا میخوابم تا یه جایی برای خودم دست و پا کنم..بیخیال این حرف ها..چی میخوری؟ 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۳۶ +من خیلی هوس بستنی کردم.. -انتخاب خوبیه.. زنگ کنار دستش رو فشار داد و پسر جوان فورا ظاهر شد.. -دو تا بستنی میوه‌ای.. +آقا آرش گفتید میخواید حرف بزنید..من یکم عجله دارم..اگه میشه سریعتر.. -اجازه بده اول گلویی تازه کنیم بعد.. بستنی ها رو آوردن و شروع کردیم به خوردن..نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: +بسیارخوب.. شروع کنید..می‌شنوم.. -ازت میخوام همراهم بیای.. +کجا؟ -من دیگه نمیتونم‌ ایران بمونم..اینجا هر لحظه عذاب میکشم..میخوام هر جایی غیر از اینجا به زندگیم ادامه بدم.. +شما مختارید برای زندگی خودتون تصمیم بگیرید..اما هنوز ربط این قضیه به خودمو نفهمیدم.. -ربطش اینه که با تو میخوام به زندگیم ادامه بدم.. +فکر کردم این ماجرا تموم شده.. -چطور میتونی انقدر سنگدل باشی؟من با تمام وجود دارم ازت میخوام تنهام نذاری..نه توی این شرایط.. +من سنگدل نیستم..بابت شرایط پیش اومده هم متاسفم و میدونم روزهای سختی رو میگذرونید..اما منم حق دارم آینده خودمو بسازم..من حق دارم تصمیم بگیرم..انتخاب شریک زندگی چیزی نیست که با دلرحمی در تضاد باشه..بحث یک عمر زندگیه..اگه مهمترین نباشه میشه گفت یکی از حساس ترین انتخاب های هر آدمیه.. -بگو دنبال چی هستی که من ندارم؟من دنیا رو به پات میریزم..هر مدل خونه و ماشینی که بخوای توی هر جای دنیا برات فراهم میکنم..از همه مهمتر..من قلبم رو بهت دادم..حاضرم هر کاری بکنم که تو راضی بشی.. میدونستم یکم نامردیه ولی باید این ماجرا همین جا تموم میشد.. +مهمترین چیز رو فراموش کردید.. حس من..قلب من پیش شما نیست..اینکه دل آدم جایی که جسمش هست نباشه،زندگی رو هم برای خودش هم اطرافیانش تلخ تر از زهر میکنه.. -من هر تلخی رو به خاطر تو تحمل میکنم.. +من نمیتونم تحمل کنم.. کیفم رو برداشتم که برم.. -سایه خواهش میکنم نرو.. نم اشک نشسته توی چشمش مثل تیری قلبم رو سوراخ کرد.. +این کارو نکن..من همچین آش دهن سوزی هم نیستم..مطمئن باش کسی هم توی این دنیا پیدا میشه که تو رو دیوونه وار دوست داشته باشه..اونو دریاب..منم برات دعا میکنم که دلت آروم بگیره و خدا یک همراه و همپای خوب نصیبت کنه.. رومو برگردوندم و در حالیکه اشک می‌ریختم از کافه خارج شدم.. ✨دانای کل✨ شهاب برای بار هزارم شماره سایه گرفت..فرهاد گفت: ×به دلت بد راه نده..حتما کارش پیش دوستش طول کشیده.. -این دلیل نمیشه که گوشیشو جواب نده..از طرفی گفت یکی دو ساعت طول میکشه..ساعت داره ۹ شب میشه.. موبایل تاجیک زنگ خورد و کمی از اون دو نفر دور شد و جواب داد..هر لحظه چهرش سردرگم تر و وحشت‌زده تر میشد..وقتی قطع کرد به طرف پسر ها اومد.. ÷شاید دلشوره شهاب بی دلیل نباشه.. -چرا؟چی شده؟کی بود زنگ زد؟ ÷آقای داودی بود..گفت صبوری رو توی مسیر انتقال به زندان فراری دادن..ظاهرا یکی از مامور های ماشین انتقال رو خریده بوده.. -لعنت به این همه رذالت.. ×خوب این چه ربطی به سایه داره؟صبوری فقط ما رو میشناسه..سایه نه زمان دستگیریش نه توی دادگاه حاضر نبوده..اون که نمیدونه کی با ما همکاری کرده.. ÷بدبختی اینجاست که من احمق خودم به فرامرز گفتم این سایه بوده که به ما راپورت می‌داده.. خون توی رگ های شهاب یخ بست... 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
14.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشمند ایرانی مازندرانی در مالزی 👏👏 مرید معنوی شهید چمران👌 خودتان ببینید و لذت ببرید 👍😊 چنین دانشمندانی آرزوست ❤️🌹😍🇮🇷 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزیکشنبه: شمسی: یکشنبه - ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 09 February 2025 قمری: الأحد، 10 شعبان 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹توقیع امام زمان علیه السلام به شیعیان،‌ 255ه-ق 📆 روزشمار: 🍃🌺1 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام 🍃🌺5 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) 🌸20 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️29 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام 🍃🌺34 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام 💠 @dastan9 💠