eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد. دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تک‌پسر بود. اوردش خونه‌مون. گفت بزار مادرم اینجا بمونه اصلا دوست نداشتم‌ قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه دو روز کم‌محلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشته باشه جرات نکنه به تو بگه پاشدم دستاشو بوسیدم‌ و ازش معذرت خواهی کردم. شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد. همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد. من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه. عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونه‌ی ما بره. به من میگه مامان سادات. میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭 💐شما هم دوست‌داشتید خاطره هاتون رو برای ما بفرستید 💐 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ⭕️ @dastan9 🇮🇷🏴🏴🏴
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم... نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین) ⭕️ @dastan9 🇮🇷🏴🏴🏴
👨هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم، میگفت چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟ 🤔 آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !😔 اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..🙄 حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد مدام حرفهای تکراری وعذاب‌آور، تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم. صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!😍 🍃۱_مُرَتب و منظم باش؛ 🌺۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش 🍃۳_مثبت اندیش باش؛ 🌺۴-خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔 باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود! به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله.. اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌ پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن! عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون! باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺 *اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد* توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند😳 یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی❓ لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش❗️ پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی‼️ باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید⁉️ گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی.. درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و.. هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..💪 🌺عزیزانم!🌺 🍃در ماوراء نصایح وتوبیخهایپ و ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهید فهمید... 🍃اما شاید دیگر او در کنار ما نباشد: میگن قدیما حیاطها درب نداشت اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود... میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چرا اينقدر شاد بودن؟* چرا اينقدر احساس تنهايی نميكردند؟ چرا زندگيها بركت داشت؟ چرا عمرشون طولانی بود؟... چون تو کتاب ها دنبال ثواب نمیگشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل کردن بودند. فقط یک کلام میگفتند: خدایا به داده‌هایت شکر. نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده همسایه میلش میکشه ببریم اونا هم بخورن. موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتن این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن خونه طرف ظرفاشو می‌شستن جارو میزدن، غذاشو می‌پختن که بچه هایش غصه نخورن اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود. به بچه عیدی می‌دادند، میگفتن دلشون شاد میشه به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره... خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب ها دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسی نه فقط با خواندن دعا... مهربان باشیم محبت کنیم بی منت... خدایا عاقبت بخیرمان کن 🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷🏴🏴🏴
هدایت شده از یازهرا
ای آرزوی دیده کجایی بیا بیا یارا خدا کند که بیایی بیا بیا از پشت ابر تیره ی هجران و بی کسی تا چهره ات به ما بنَمایی بیا بیا در شام تار ظلمت و شب های انتظار تو جلوه گاه نور خدایی بیا بیا بر قلب چون کویر و دل تشنه ی همه باران لطف و مهر و صفایی بیا بیا بی تو به کار ما دو هزاران گره فِتاد تا از همه گره بگشایی بیا بیا یعقوبِ انتظار تو دل های عالم اند تو یوسف حریم ولایی بیا بیا از کعبه کِی ندای اَنَا المهدی ات رسد از بیت حق به ذکر و نوایی بیا بیا با شوق پر زدن به حریم نگاه تو دل ها شده چو مرغ هوایی بیا بیا دل ها دگر به جانب دیگر نمی روند ای مقتدای عشق نهایی بیا بیا بنگر که ذوالفقار علی بی قرار توست ای تک سوار صبح رهایی بیا بیا ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۸ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 19 July 2021 قمری: الإثنين، 8 ذو الحجة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹توطئه ترور امام حسین علیه السلام در مکه، 60ه-ق 🔹دعوت عمومی حضرت مسلم علیه السلام در کوفه، 60ه-ق 🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سمت عراق، 60ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا روز عرفه ▪️2 روز تا عید سعید قربان ▪️7 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️10 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید خم ▪️22 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
هدایت شده از یازهرا
|•🌸🌿•| °خیلـے ها مـے پرسن:  °"ڪے گفته ° محجبه ها فرشته اند؟! °امیرالمومنینـ ° علـے علیه السلام :🍃 (◄ همانا عفیف و پاکدامنـ فرشته اے ازفرشته هاست🥰 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
💡 بسم الله ◀ آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غیرت ها انقدر بی رمق نشده بود.... مرد بود و غیرتش....مرد بود و ناموسش.... ◀ جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند....دشمن را میگویم... جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!!! ◀ خواستند غیرت و مردانگی بچه های خمینی را به سخره بگیرند..خواستند بگویند... این ناموس شماست که به تاراج رفته!! ببینیتش!! به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند... جلوی چشم بسیجی ها... ◀ سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند... تا بالاخره توانستند آن جنازه را پایین بیاورند... مگر شوخی بود.. ناموس بود! یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند.. حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد... مرد با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند... ◀ دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟ مگر سربازان خمینی مرده باشند... ◀ عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد... و با بی غیرتی زیرش مینویسد: ⚫ من و عشقم!! ⚫ من و مادر خوشگلم!! ⚫ من و خواهر گلم!! ◀ زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند... ◀ همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!!!! ◀ عکس همان بچه شیعه با غیرت... همان سرباز خمینی... همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد... همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد....چه رسد به.... همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»» ◀ مرد با غیرت این روزها.. تو را به خدا قسم بگو... بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟ چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟ ناموست را بیت المال کرده ای؟حاشا به غیرتت!! مگر نمیبینی... نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه... به ناموس ایرانی میخندد؟؟ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟! زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم . شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون . بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ، دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم.... 📕 شاهرخ 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
💌درخواستی ساده ولی پر برکت👌✨ یادتون هست برنامه "زندگی پس از زندگی" قسمت بیست و دوم جوانی بود به نام آقای "حامد طهماسبی" که یکی از بهترین و تاثیرگذارترین قسمت های این برنامه بود.. یکی از آموزنده ترین بخش های صحبت هاشون اونجایی بود که تعریف می‌کردند زمانی که بچه بودند توی حسینیه، پیرمردی بود که موقع خروج کفش هایش را گم کرده بود و ایشون کفشهای پیرمرد رو پیدا میکنه و جلوی پاهاش جفت میکنه. پیرمرد خیلی خوشحال می شه و براش دعا میکنه و میگه که: " الهی پاهات بلا نبینه جوان" و بعد در عالم بعد از مرگ بهش نشون داده بودند که ایشون در طول زندگی سه مرتبه با موتور تصادف کرده بوده و یک بار از بالای درخت افتاده بوده و یک بار هم که همون تصادف آخرش که منجر به تجربه مرگش میشه که دکتر ها بهش گفته بودند باید پاهات قطع می‌شد..... اما توی هیچ کدوم از این حوادث هیچ وقت هیچ آسیبی به پاهاش نرسید و این در اثر همون دعای ساده و مختصری بود که این پیرمرد در حقش کرده بود و گفته بود که: "الهی پاهات بلا نبینه جوان" 💌بیایید ما هم‌ از این به بعد همه مون به بهانه های مختلف بیشتر در حق همدیگه دعا کنیم و این دعا ها رو ساده نبینیم و از اثرات دعا ها غافل نشیم.... مثلاً وقتی کسی برامون کاری انجام داد به جای این که بهش بگیم "مرسی" که هیچ لطفی نداره و حتی وقتی که میگیم خیلی ممنون، متشکرم ،لطف کردین ، در کنارش یه دعای کوچیک و قشنگ هم داشته باشیم مثلاً بگیم : "خدا امواتت رو بیامرزه" " ان‌شاءالله زیارت بقیع نصیبت بشه" " ان‌شاءالله از از آب حوض کوثر بنوشی" " ان‌شاء‌الله همیشه جیبت پر از پول باشه" " ان شاءالله خدا ازت راضی باشه " و یه دعای خیلی مهم که بگیم: " ان شاءالله که هر کس حقی به گردنت داره ازت راضی بشه و هیچ حق الناسی به گردنت نمونه" یا مثلاً بگیم که:" ان‌شاء‌الله شهید بشی" و یا خیلی دعاهای مادی و معنوی زیبا و عمیقی که خود شما بلدید. مطمئناً وقتی که ما صادقانه و خالصانه در حق کسی دعایی بکنیم خداوند هم که از ما بسیار بسیار مهربون تر و بخشنده تر هست همون دعاها رو در حق خود ما هم به اجابت میرسونه... 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️🌺
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه فیلم ها روی پرده ی سینما نمیرفت و نگهبانی هم نداشت که فیلم رو ضبط نکنن باز هم میشد این مقدار فروخت؟ وقتی عمومی بشی ارزون میشی بانو انتخاب خودته یا پول بگیر بدنتو نشون بده یا ازدواج کن فقط به عشقت نشون بده یا اینکه رایگان به همه نشون بده انتخاب با خودته حجاب یعنی همه نتونن مفتی ببینن البته نه برای همه چون همه که ارزشمند نیستن فقط خانمایی که بدنشون ارزش داره باید بپوشونن ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐🌺
💯📣 دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار ميکرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد.کارگري فروشندگي حمالي عملگي .سخت کار ميکرد اما حلال.هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد .هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.تا اينکه............. يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو کوشي دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هيچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبري نشد.فکر کرد اشتباهي اومده.خوابيد.صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.خيلي با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره يکي اومد.باز شارژ شد.اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.گوشيش پر بود.فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون اين کارش بود .شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.يک ماه گدشت.يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.هزارتا فکر و خيال کرد.اخرش اين تصميمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.يه پسر گوشي رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گريه کرد.براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.اين بار با گوشي خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابي نيومد.از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.تا اينکه........ شوهر دختره اومد خونه.خيلي زود خوابش برد.دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.پاکت سيگار بود.بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد .ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.اما به شوهرش نميگفت.گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.ديگه بهش نميگفت داداش.ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.ديگه براش نميخنديد.به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.دختره گفت... ميخوام ببينمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي .با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.شده بودن دوتا دوست صميمي.يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.سوار شد.يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.رسيدن به يه جايي.پسره گفت اونجا رو ببين.يه مرد بود با چهره اي خسته.شيک بود اما کمرش خم شده بود.سيگار فروش بود.آره شوهره ميفروخت نميکشيد.حرف اخر پسره اين بود.برو پايين بي وفا....🤚🖤 ⭕️ @dastan9 🇮🇷🌺💐