eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۰ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 12 October 2021 قمری: الثلاثاء، 5 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
دوستی داشتم که پیاده عازم کربلا شد. مشکلات و گرمای هوا باعث شد که در این سفر از دنیا برود. مدتی از فوت او گذشت. دوستم را دیدم که در بهشتی زیبا قرار دارد. به او گفتم چه خبر؟! گفت همه چیز خوب است چون زائر امام حسین بودم، اما هر روز برای ساعتی عذاب می شوم! با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت به منزل دوستم که قصاب است رفته بودم. وقتی پذیرایی می کرد یک چاقوی زیبا دیدم و آن را در جیبم گذاشتم و به خانه آوردم و در فلان قسمت خانه مخفی کردم. خواهش میکنم به خانه ما برو و در فلان قسمت چاقو را بردار و به آن قصاب برسان و از طرف من حلالیت بطلب... 📙برگرفته از کتاب تقاص، اثر جدید گروه شهید هادی ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📌 ⭕ مشکل‌بعضیاهم ازاونجایے شروع شد ڪه یادشون رفتہ توپی‌وی ⇦نامحرم⇨ ؛ ⛔ گر ڪسی‌نیست ∞خدا∞هست‌هنوز...⚠️ 👈یاداوری اینکه خدا داره نگاهمون میکنه 👈یاداوری اینکه شاید عرزاییل کنار دستمون باشه و هرلحظه مرگمون برسه☠ 👈یاداوری اینکه شاید دیگه هیچوقت وقت نشه توبه کنیم😣😫 این یادآوریاحسابی میتونه هوای نفسو بترسونه و بشونه سرجاس🤨 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
شیخ بهایی می‌نویسد: عابدی در کوه لبنان در زمان‌های پیشین زندگی می‌کرد. وی روزها روزه می‌گرفت و هر شب گرده ی نانی برای او می‌آمد. با نیمی از آن افطار و نیم دیگر را برای سحر می‌گذاشت. مدتی بر این وضع زندگی می‌کرد و از کوه پایین نمی آمد. شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید. گرسنگی او را فرا گرفت، آن شب خوابش نبرد، بعد از نماز پیوسته انتظار می‌کشید که غذای هر شبه اش برسد، چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی اش را رفع کند. در پایین کوه قریه ای وجود داشت که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد. دو گرده نان جوین به او دادند. نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد، سگ گر و لاغری که بر در خانه ی مرد نصرانی بود دامن او را گرفت. عابد یک نان را نزدش انداخت شاید برگردد. سگ نان را خورد و برای مرتبه ی دوم به دامن او چسبید و او نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سومین مرتبه نیز عابد را رها نکرد و دامنش را پاره کرد. عابد گفت: سبحان الله! سگی به این بی حیایی ندیده بودم. صاحب تو دو گرده ی نان بیشتر به من نداد هر دو را از من گرفتی دیگر چه می‌خواهی؟! خداوند آن سگ را به زبان آورد و گفت: من بی حیا نیستم. بر در خانه ی این مرد مدتی است زندگی میکنم، گوسفندان و خانه اش را نگه داری میکنم و به نان یا استخوانی قانع هستم. گاهی چند روز میگذرد که چیزی برای خود پیدا نمی کند و به من هم نمی دهد، با این وصف در خانه ی این مرد را رها نکرده ام؛ اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دشمن روی آوردی. اکنون بی حیا منم یا تو؟ عابد این سخن را که شنید چنان تحت تأثیر قرار گرفت که بر سر خود زد و غش کرد. سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ 📙پند تاریخ 148/5 ؛ به نقل از: کشکول شیخ بهایی 27/1. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ 🌼مرگ ناگهانی واهمیّت صلوات ✍مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:  روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید.  آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان.  هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. 📚 الخرایج والجرایح: ج ۲، ص ۶۶۵، ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت90 ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد ــــ آره دیگه دو روز از دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت91 مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در و برای مهیا باز کرد و گفت: ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که تو قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو رو به سمت شهاب، که روبه روش نشسته بود؛ گرفت و گفت: ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکون داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بده. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه اونا فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشون انداخت و تیپ خودشان و با تیپ اونا مقایسه کرد. یه دفعه خنده اش گرفت... شهاب سر جاش نشست. ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت. مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش و جلوی دهنش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید. ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد. ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. ـــ بفرما؟ ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار... ـــ خب! ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل امامزداه هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب موند. ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت. ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستای مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستای مهیا رو گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش و پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست. ـــ مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دونست اون اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکنه شهاب، بد برداشت کنه. شهاب با اخم اشاره ای کرد. ـــ بلند شو بریم! شهاب پول و روی میز گذاشت، دست مهیا رو گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین و برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین و دور زد و سوار شد. ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش و بلند کرد. شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟! ـــ نه! ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هاش و پاک کرد. ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. ـــ مهران... شهاب ابروهاش و درهم کشید. ـــ مهران کیه؟! ـــ هم دانشگاهیم. ـــ خب؟! ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم. دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت: ـــ اون چی؟! ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون و محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب و دید تند تند گفت: ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستاش و تو دست گر فت. ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا با دستش پاک کرد ـــ میدونم تو تقصیری نداری. ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم... ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد... ـــ ن... نه کار اون نبود... ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟! ـــ نه نبود. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت91 مهیا چشمکی زد. ـــ آفرین! شهاب در و برای مهیا باز کرد و گفت: ــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت92 نگاهش و به بیرون سوق داد؛ تا چشماش اونو لو ندن. از استرس ناخن هاش و می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. ــــ چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! ـــ ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بده. غرید: ــــ دروغ نگو مهیا... دروغ نگو... چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟! مهیا سرش و پایین انداخت و حرفی نزد. شهاب عصبی دنده رو جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... تو مسیر حرفی نزدند. مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خونه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی تونست ناراحت بودن شهاب و تحمل کنه. ــــ شهاب؟! ــــ لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش و پایین انداخت. نم اشک تو چشماش نشست، با وایستادن ماشین سرش و بلند کرد. روبه روی در خونه شون بود. ـــ شهاب؟! ـــ من صبح زود میرم ماموریت. ـــ شهاب؟! ــــ مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. ـــ شهاب؟! شهاب موبایلش و درآورد و شماره ای گرفت. ـــ برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن و به گوشش نزدیک کرد. ـــ سلام محمد خوبی؟؟ ـــ قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت. خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در وایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون و فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش و به شهاب انداخت و وارد خونه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش و به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا رو ناراحت کنه. اما باید اونو تنبیه میکرد، تا یاد بگیره ،تا دیگه چیزی رو ازش پنهون نکنه. یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. ــــ لعنت بهت مهران... پشیمون شده بود. تحمل ناراحتی مهیا رو نداشت. در رو باز کرد، تا به طرف خونه مهیا بره. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجاش وایستاد. با اینکه براش سخت بود؛ اما باید مهیا یاد می گرفت، که چیزی ازش پنهون نکنه. به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین و تو قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خونه که شد، شهین خانوم به استقبالش اومد. ــــ سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. ــــ خیلی ممنون... ـــ چیزی شده شهاب؟! ـــ نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها وایستاد. ـــ مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... ـــ چرا زودتر نگفتی مادر؟! ـــ شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می تونست این و فهمید.... شهاب، سجاده اش و جمع کرد. کوله اش و روی شونه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آروم آروم از پله ها پایین اومد. کفش هاش و از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هاش و پا کنع، با صدای محمد آقا وایستاد. ـ شهاب داری میری؟! ـ آره بابا! ـ چرا اینقدر بی سر و صدا؟! ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم. ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی... ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب. ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟! شهاب لبخندی زد. ـ نه! ـ مطمئن باشم؟! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 بارداری یک بلاگر بعد از طلاق 🔻مریم لامعی وکیل پایه یک دادگستری می گوید مواجهه های مختلفی با کسانی داشته که تحت تاثیر بلاگرهای اینستاگرامی و مقایسه زندگی شان با آن ها، احساس بدی پیدا کرده اند و تصمیم به طلاق گرفته اند. 🔻لامعی به فارس گفته: یکی از همکارانم که کارهای طلاق یکی از بلاگرهای مشهور را انجام داده بود تعریف می کرد که او همچنان عکس عاشقانه در صفحه اش منتشر می کرد. یا اینکه چند وقت قبل جشن تعیین جنسیت برگزار کرد. از او پرسیدم مگر شما طلاق نگرفتید؟ من خودم کارهای طلاقتان را انجام دادم. گفت که چرا ولی یک پیشنهاد خوب بادکنک آرایی و تزئین داشتم که دلم نیامد قبول نکنم. حالا بعد از آن می گویم سوسک دیدم، ترسیدم، بچه ام افتاد!! ✍ عجب!! 😐😐 به این میگن زندگی حیوانی به حیوانات هم نگاه کنیم فقط دنبال نیاز هاشون هستن و کاری به چیز دیگه ندارن ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨ ❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️ ✍️جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار می‌کنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند می‌گیری؟ 5000. همه‌ش همین؟ 5000 ؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است. زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام. پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید : پسرت چرا بهت سر نمی‌زند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛ چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ یه النگو نداری بندازی دستت؟ چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟ چطور اجازه می دهی؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم ! 🔻شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانه‌ی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت92 نگاهش و به بیرون سوق داد؛ تا چشماش اونو لو ندن. از استرس ناخن ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت93 مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم! با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت. مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد. کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ـــ اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. ــ بسلامت مادر جان! مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام! محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟! ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده... مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده... مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت... ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت! مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟! مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد. مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد... ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها... دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم... مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست. ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟ مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته... ــ واه... الان وقت ماموریته؟!! مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد. سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت! مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو... مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست. مریم با اخم به سمتشان آمد. ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا... قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند. مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟ ــ می سوزه... مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش و پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند. مریم بوسه ای به سرش زد و از دستشویی بیرون رفت 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸?
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت93 مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت94 ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه. دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت... ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم. مریم برگه ها را از دست مهیا کشید. ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه... ـ گندش نکن بابا... مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست. ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت... مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت. آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند. ــ پس الان چیکار کنم؟؟ ــ برو خونه استراحت کن! مهیا از جایش بلند شد. ــ پس من میرم خونه. ــ بسلامت. سلام برسون. مهیا از پایگاه خارج شد. نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای مناز به مسجد برود. روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید. کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود. یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد. امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود. مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست. با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد. ــ نازی... نازی لبخندی زد. ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟! مهیا لبخندی زد. ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا... ــ گفته بود که از اهواز رفتیم. مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز... مهیا با تعجب گفت: ــ کرج؟؟ ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم. مهیا با ناراحتی تایید کرد. ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟! ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست. ـ نمیدونم چی بگم...؟! ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی... ــ منظورت چیه؟؟ ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی... مهیا با صدای بلند گفت: ــ چی؟؟ ــ چته داد نزن... ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟! ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام! مهیا پوزخند زد. ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!! ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره. نازنین سر پا ایستاد. ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده. مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد. ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟ انگشت را به علامت تهدید تکان داد. ــ دیگه نه می خوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟! کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد... سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید. آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت . او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود. ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور... با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست. ــ به به... چه بویی... چه غذایی... مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست. ــ نوش جان مادر! احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت. ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟! مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت: ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه. احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد. ــ خیلی ممنون مامان! ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!! ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم. ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6 🔸ت- تشرُّف : یعنی ملاقات با حضرت مهدی(عجل الله) 🔸ج- جزیره خضرا : از مکانهای ادّعایی و بحث برانگیز محل زندگی امام زمان(عجل الله) و فرزندانشان در دوران غیبت کبری میباشد. 💢در برخی کتب دینی از این جزیره به عنوان محل زندگی حضرت نام برده شده است اما همه مطالب درباره آن، به دو داستان برمیگردد، که نقل کننده آن نامعلوم است و ایرادات اساسی بر آن وارد است از جمله اینکه هیچ یک از علما را نمی شناسیم که به طور مستقیم یا با واسطه آن را نقل کرده باشند. 💢متاسفانه با وجود تاکید فراوان دانشمندان شیعه مبنی بر افسانه بودن آن دو داستان، عده ای به ترویج آن اقدام کرده و بین داستان این جزیره و مثلث برمودا ( که ساخته ی رسانه های غربی و افسانه سازان است ) ارتباط برقرار کرده اند. 💢 برای توضیحات بیشتر، بهتر است به کتاب " جزیره خضرا در ترازوی نقد " اثر سید جعفر مرتضی و ترجمه ی محمد سپهری رجوع کنید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۱ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 13 October 2021 قمری: الأربعاء، 6 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️3 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️11 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️28 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ: ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ 💔🌿 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموتا بل احیاء عند ربهم یرزقون شهید محمود امامی امین در هفدهم شهریور سال ۱۳۴۸ در شهرک شهید نواب صفوی ( جلیل آباد ) در یک خانواده مذهبی متولد شد و دوران کودکی را در میان خانواده خود گذراند. در سن هفت سالگی جهت شروع تحصیل وارد دبستان شد. او از حافظه و استعداد بسیار خوبی برخوردار بود. شهید با وجود سن کمش علاقه خاصی به شرکت در مراسمهای مذهبی داشت و همیشه در هیئتهای قرآن و همچنین در زمان انقلاب در دعاهای کمیل، توسل و ندبه شرکت می کرد. شهید با اینکه از نظر سن خیلی کوچک بود، اما از نظر معرفت ، عقل ، شعور ، انسانیت و مهربانی بزرگ بود. ایشان پس از گذراندن دوران دبستان در همان شهرک به مدرسه راهنمایی راه یافت. ضمن اینکه سرگرم تحصیل بود، در راهپیماییها شرکت می کرد و به انقلاب اسلامی و امام امت علاقه زیادی از خود نشان می داد. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد مدام عشق رفتن به جبهه را داشت و همیشه آرزو داشت روزی برسد تا بتواند خود را در صحنه های نبرد حق علیه باطل برساند. او با شرکت در بسیج توانست یک دوره آموزشی را طی نماید و خود را برای حضور در جبهه آماده نماید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
زندگی نامه شهید محمود امامی امین از زبان مادر شهید در پنجم ماه شعبان سال ۱۳۴۸ متولد شد از همان دوران کودکی خیلی مؤدب و تمیز بود بستگان هر وقت او را می دیدند می گفتند : قدر این بچه را بدانید آینده درخشانی برچهره اش نمایان است . با اینکه شهید سن کمی داشت و هنوز چند بهار بیشتر از عمر عزیزش نگذشه بود و هنوز با آن حد از خصوصیات اخلاقی نرسیده بود، اما نماز و روزه اش ترک نمی شد. بعد از هر نماز باید قرآن می خواند وقتی به نماز می ایستاد در عالم دیگری بود . من به پدرش می گفتم : محمود اصلا در این عالم نیست و حال خوشی دارد . شبها که می خواست بخوابد می گفت :مرا برای نماز شب بیدار کنید . محمود یک ماه قبل ازجبهه رفتن شب ازمسجد آمد و گفت : می خواهم بروم دانشگاه گفتم: مگر با سوم راهنمایی هم می شود به دانشگاه رفت؟ گفت: بله دانشگاه من جبهه است. این ورقه برای ثبت نام جبهه است گرفته ام و می خواهم بروم به او گفتم صبر کن تا احمد از جبهه بیاید، با احمد برو و او هم قبول کرد. احمد به مرخصی آمدو بعد از مدتی با هم به جبهه رفتند. محمود می گفت : من می روم یا با پیروزی بر می گردم یا با شهادت . محمود خیلی مظلوم و با ایمان بود. هر دو باهم خداحافظی کردند و رفتند بعد از پانزده روز خبر شهادتشان را برایمان آوردند. هر دو باهم در عملیات والفجر ۳ در تاریخ ۶۲/۵/۱۰ در منطقه سر پل ذهاب پادگان ابوذر به درجه رفیع شهادت رسیدند . ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون درسپیده دم هفدهم فروردین ماه سال ۱۳۴۵ پسری به نام احمد در یک خانواده مذهبی متولد شد. پس از دوران کودکی در سن شش سالگی برای تحصیل به دبستانی واقع در شرکت شهید نواب صفوی (جلیل آباد) وارد شد. شهید از استعداد بسیار عالی برخوردار بود و با نمرات خوب توانست دوران دبستان را سپری کند. او از همان دوران کودکی با راهنماییهای پدرش به نمازخواندن مشغول شد و با اینکه بسیار کوچک بود به خواندن قرآن خیلی علاقه داشت و از صوت بسیار خوبی هم برخوردار بود مدام در کلاسهای قرآن شرکت می کرد . به مجالس سخنرانی زیاد می رفت و علاوه بر همه اینها با رژیم شاه هم خیلی مخالف بود و برای پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت می کرد. در آن اوایل انقلاب مدام اعلامیه های امام را به دوستان و آشنایان می رساند . نوارهای سخنان امام را به طور مخفیانه گوش می کرد و بعد آنها را به دوستانش می داد. شهید احمد امامی تا کلاس دوم نظری به تحصیل پرداخت و چون ایادی جنایتکاران شرق و غرب جنگ از طریق صدام خائن به کشور اسلامی ماحمله کردند، او دیگر نتوانست به تحصیل ادامه بدهد و تصمیم گرفت که برای مقابله با دشمنان اسلام به صحنه های نبرد حق علیه باطل برود و بالاخره در تاریخ ۱۵/۵/۶۱ جهت یک دوره آموزش کوتاه به پادگان امام حسین علیه السلام تهران حرکت کرد و ازآنجا پس از ۱۵ روز آموزش به جبهه های جنگ اعزام شد. او به مدت یک سال در واحد اطلاعات عملیات سپاه پاسداران سرپل ذهاب باختران فعالیت می کرد. ایشان یکی از پیروان راستین امام امت بود و همیشه از دستورات امام عزیز اطاعت می کرد. به یاران صادق امام علاقه زیادی داشت او هر وقت جهت بازدید به منزل می آمد پس از یکی، دو روز بیشتر تاب نمی آورد و می رفت تا به دوستانش در سنگرهای نبرد ملحق شود . او وقتی برای آخرین بار به دیدن اقوام آمد، رفتارش بطور کامل تغییر کرده بود. او که هیچ وقت پس از بازدید برای رفتن به جبهه با دوستان و آشنایان خداحافظی نمی کرد، این بار به خانه تمام اقوام رفت و از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلب نمود. یکی از نکات جالبی که او از خود به یادگار گذاشته است ، حرف بسیار ارزنده ای بودکه در آخرین باری که به مرخصی آمده بود گفت. او در یکی از شبها که اقوام همه جمع بودند و به او پبشنهاد ازدواج کردند، گفت این را همه بدانید، تا زمانی که جنگ هست من فقط به جنگ فکر می کنم و آنقدر باید در جبهه بمانم تا به آرزویم که شهادت است برسم یا اینکه به یاری خداوند بزرگ به پیروزی برسیم و مثل اینکه دیگر زمان موعود فرا رسیده بود و او خود را از هر نظر برای شهادت آماده کرده بود. وقتی بار آخر می خواست برود برادر کوچکش محمود را هم به همراه خود برد. وقتی اجازه محمود را از پدر و مادرش می گرفت به آنها گفت: پدرم و مادرم نمی دانید که اگر دو برادر با هم در جبهه باشند چقدر صفا دارد. اگر من سعادت شهادت را پیدا نمودم و توانستم به دیدار معشوق خود بروم برادرم محمود خبر شهادت را به شما می رساند و اگر محمود به درجه رفیع شهادت نائل آمد من خبر شهادت او را به شما خواهم رساند، اما اگر هردو با هم به فیض شهادت نائل آمدیم چه سعادتی از این بهتر برای هر دوی ما و افتخاری بس بزرگ برای شما و خلاصه هر دوی آنها در تاریخ ۱۰/۵/۶۲ بدیدار معشوق و یگانه معبود خویش شتافتند وشربت شهادت را نوشیدند. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
زندگی نامه شهید احمد امامی امین از زبان مادر بزرگوارش شهید احمد امامی امین در۸ ماه جمادی الاخر سال ۱۳۴۵ متولد شد. احمد از همان بچگی باهوش و زرنگ بود. احمد تا دوم دبیرستان درسش را ادامه داد. از دوم راهنمایی در کنار درس به فراگیری دندانپزشکی تجربی در کنار پدرش پرداخت. بیشتر قرآن را از حفظ می خواند. زمان انقلاب در راهپیماییها شرکت داشت. شبها با چند تن از دوستانش برای پخش اعلامیه و شعار نویسی از منزل خارج می شدند و ساعت دو الی سه نیمه شب بر می گشتند. یک شب از طرف پادگان جلیل آباد سربازها دنبالشان کرده بودند اما او موفق به فرار شده بود. بعد از پیروزی انقلاب سال ۶۱ عازم جبهه شد. مدت یازده ماه جبهه بود در این مدت یازده ماه سه الی چهار بار به مرخصی آمد. بار آخر که آمد گفت می خواهم بروم مشهد و مدت پنج روز در سفر بود. هر وقت که می آمد به او می گفتم اقلاً یک هفته پیش ما بمان. می گفت مگر ما در جبهه بیکار هستیم که پیش شما بمانم. آنجا به ما و امثال ما احتیاج دارند. به او می گفتم: من هم دلم می خواهد یک هفته پیشم بمانی . می گفت باشه می آیم، اما نامه او هر وقت که می آمد می نوشت: من شرمنده هستم پیش خانوادههای شهدا چون بچه های آنها شهید شدند اما من چی؟ به او می گفتم: تو چرا اینقدر ناراحتی، مگر همه باید شهید بشوند . انشاءالله باشید برای این ممکلت و اسلام خدمت کنید . احمد گفت : هستند کسانی که باید به این آب و خاک و اسلام خدمت کنند. شهید احمد آخرین بار که آمد یک حال دیگر داشت . چهره اش خیلی نورانی بود. سیمای شهادت در چهره اش نمایان بود. گفت: ما دو عملیات در پیش داریم . صد در صد می دانم که با جعبه برایت مرا می فرستند . به او گفتم این چه حرفی است که می زنی. گفت می گویم: که آماده باشی اگر خبر شهادتم به شما رسید صبر کنید. خداوند صابران را دوست دارد. گفتم این حرفها را نزن من دل طاقت این حرفها را ندارد. خندید و گفت : خداوند اگر بخواهد مصیبتی سرکسی بیاورد اول به او صبر می دهد. ببین مامان من دوست ندارم در مجلسم گریه کنی یا مشکی بپوشی . دوست دارم شاد باشی که فرزندت در راه خدا و اسلام به شهادت رسیده است. خوشحال باش که خدا این امانت را قبول کرده است. دوست ندارم خودتان را ناراحت کنید و دشمن را شاد کنید. اگر دلت شکست برای مظلومیت امام حسین و اهل بیتش علیهم السلام و یاران با وفایش گریه کن. گریه برای آن قهرمان کربلا زینب کن که در یک روز ۷۲ تن از عزیزترین عزیزانش را از دست داد و باز هم صبر کرد و در برابر یزید ایستاد و اسلام رازنده کرد. ما که گریه نداریم این راهی است که همه باید بروند، پس چه راهی از این بهتر. انگار هم بودیم چند تا کیسه برنج خوردیم . چند دست لباس هم پوشیدیم که چی؟ بعد از این حرفها همراه با برادرش محمود عازم جبهه شدند و لبیک گویان به سوی معبود خود شتافتند و راه صد ساله را یک شب پیمودند و هردو برادر با هم پرواز کردند به سوی دیار عاشقان وبه سوی معبود پرواز کردند. مادر شهید ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
محمود به همراه برادرش شهید احمد امامی امین که برای آخرین بار به مرخصی آمده بود در روز چهارشنبه ۶۲/۴/۲۸ به سوی جبهه حرکت کردند و در روز دوشنبه ۶۲/۵/۱۰ در منطقه سر پل ذهاب هر دو برادر به دیدار معبود خود شتافتند و شربت شهادت را نوشیدند. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت94 ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت95 مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد. شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سلام! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است. ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟! ــ فعال نه! شهاب خندید و سر پا ایستاد. ــ من دیگه برم. ــ یکم دیگه بمون شهاب! ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم. --شبت خوش! بیرون رفت و در را بست. مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد. ــ پرده اتاقتو بکش. مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود. پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید... که پیام دیگری برایش آمد. ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم. مهیا، لبخند عمیقی زد. آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند... موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب... مهیا خندید. ــ نه... به خدا اومدم دیگه. کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد. ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره... ــ خداحافظ بابا! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت95 مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت96 ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد. ــ سلام! ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید... مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت. ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد. شهاب دنده را عوض کرد. ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟ مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت. ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟! ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت... مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی شهاب! شهاب بلند خندید. ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم! مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت. ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم. ــ خب راستش هست. مهیا با صدای بلندی گفت: ــ شهاب!! ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟! ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها! شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت. ــ حرص می خوری با مزه میشی! مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد. شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت. ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم. هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند. بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا... شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند. مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود. مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند. بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت. مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت: .ــ شهاب! من یکم میرم اونور... ــ باشه عزیزم. شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد. مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد. چشمانش را بست و به گذشته برگشت... ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه! شهاب کنار مهیا نشست. ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟! مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✅شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت، از کفت بیرون کند 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ. 🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ. 🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد. 🔸پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ می‌توانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ می‌کرد. 🔹ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: می‌توانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. 🔸ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمی‌توانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ 🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه می‌اندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ. 🔰ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰﯼ نمی‌خوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم. 🔻ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمی‌دﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به‌جا نمی‌آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9