eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ: ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ 💔🌿 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموتا بل احیاء عند ربهم یرزقون شهید محمود امامی امین در هفدهم شهریور سال ۱۳۴۸ در شهرک شهید نواب صفوی ( جلیل آباد ) در یک خانواده مذهبی متولد شد و دوران کودکی را در میان خانواده خود گذراند. در سن هفت سالگی جهت شروع تحصیل وارد دبستان شد. او از حافظه و استعداد بسیار خوبی برخوردار بود. شهید با وجود سن کمش علاقه خاصی به شرکت در مراسمهای مذهبی داشت و همیشه در هیئتهای قرآن و همچنین در زمان انقلاب در دعاهای کمیل، توسل و ندبه شرکت می کرد. شهید با اینکه از نظر سن خیلی کوچک بود، اما از نظر معرفت ، عقل ، شعور ، انسانیت و مهربانی بزرگ بود. ایشان پس از گذراندن دوران دبستان در همان شهرک به مدرسه راهنمایی راه یافت. ضمن اینکه سرگرم تحصیل بود، در راهپیماییها شرکت می کرد و به انقلاب اسلامی و امام امت علاقه زیادی از خود نشان می داد. وقتی جنگ تحمیلی شروع شد مدام عشق رفتن به جبهه را داشت و همیشه آرزو داشت روزی برسد تا بتواند خود را در صحنه های نبرد حق علیه باطل برساند. او با شرکت در بسیج توانست یک دوره آموزشی را طی نماید و خود را برای حضور در جبهه آماده نماید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
زندگی نامه شهید محمود امامی امین از زبان مادر شهید در پنجم ماه شعبان سال ۱۳۴۸ متولد شد از همان دوران کودکی خیلی مؤدب و تمیز بود بستگان هر وقت او را می دیدند می گفتند : قدر این بچه را بدانید آینده درخشانی برچهره اش نمایان است . با اینکه شهید سن کمی داشت و هنوز چند بهار بیشتر از عمر عزیزش نگذشه بود و هنوز با آن حد از خصوصیات اخلاقی نرسیده بود، اما نماز و روزه اش ترک نمی شد. بعد از هر نماز باید قرآن می خواند وقتی به نماز می ایستاد در عالم دیگری بود . من به پدرش می گفتم : محمود اصلا در این عالم نیست و حال خوشی دارد . شبها که می خواست بخوابد می گفت :مرا برای نماز شب بیدار کنید . محمود یک ماه قبل ازجبهه رفتن شب ازمسجد آمد و گفت : می خواهم بروم دانشگاه گفتم: مگر با سوم راهنمایی هم می شود به دانشگاه رفت؟ گفت: بله دانشگاه من جبهه است. این ورقه برای ثبت نام جبهه است گرفته ام و می خواهم بروم به او گفتم صبر کن تا احمد از جبهه بیاید، با احمد برو و او هم قبول کرد. احمد به مرخصی آمدو بعد از مدتی با هم به جبهه رفتند. محمود می گفت : من می روم یا با پیروزی بر می گردم یا با شهادت . محمود خیلی مظلوم و با ایمان بود. هر دو باهم خداحافظی کردند و رفتند بعد از پانزده روز خبر شهادتشان را برایمان آوردند. هر دو باهم در عملیات والفجر ۳ در تاریخ ۶۲/۵/۱۰ در منطقه سر پل ذهاب پادگان ابوذر به درجه رفیع شهادت رسیدند . ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون درسپیده دم هفدهم فروردین ماه سال ۱۳۴۵ پسری به نام احمد در یک خانواده مذهبی متولد شد. پس از دوران کودکی در سن شش سالگی برای تحصیل به دبستانی واقع در شرکت شهید نواب صفوی (جلیل آباد) وارد شد. شهید از استعداد بسیار عالی برخوردار بود و با نمرات خوب توانست دوران دبستان را سپری کند. او از همان دوران کودکی با راهنماییهای پدرش به نمازخواندن مشغول شد و با اینکه بسیار کوچک بود به خواندن قرآن خیلی علاقه داشت و از صوت بسیار خوبی هم برخوردار بود مدام در کلاسهای قرآن شرکت می کرد . به مجالس سخنرانی زیاد می رفت و علاوه بر همه اینها با رژیم شاه هم خیلی مخالف بود و برای پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت می کرد. در آن اوایل انقلاب مدام اعلامیه های امام را به دوستان و آشنایان می رساند . نوارهای سخنان امام را به طور مخفیانه گوش می کرد و بعد آنها را به دوستانش می داد. شهید احمد امامی تا کلاس دوم نظری به تحصیل پرداخت و چون ایادی جنایتکاران شرق و غرب جنگ از طریق صدام خائن به کشور اسلامی ماحمله کردند، او دیگر نتوانست به تحصیل ادامه بدهد و تصمیم گرفت که برای مقابله با دشمنان اسلام به صحنه های نبرد حق علیه باطل برود و بالاخره در تاریخ ۱۵/۵/۶۱ جهت یک دوره آموزش کوتاه به پادگان امام حسین علیه السلام تهران حرکت کرد و ازآنجا پس از ۱۵ روز آموزش به جبهه های جنگ اعزام شد. او به مدت یک سال در واحد اطلاعات عملیات سپاه پاسداران سرپل ذهاب باختران فعالیت می کرد. ایشان یکی از پیروان راستین امام امت بود و همیشه از دستورات امام عزیز اطاعت می کرد. به یاران صادق امام علاقه زیادی داشت او هر وقت جهت بازدید به منزل می آمد پس از یکی، دو روز بیشتر تاب نمی آورد و می رفت تا به دوستانش در سنگرهای نبرد ملحق شود . او وقتی برای آخرین بار به دیدن اقوام آمد، رفتارش بطور کامل تغییر کرده بود. او که هیچ وقت پس از بازدید برای رفتن به جبهه با دوستان و آشنایان خداحافظی نمی کرد، این بار به خانه تمام اقوام رفت و از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلب نمود. یکی از نکات جالبی که او از خود به یادگار گذاشته است ، حرف بسیار ارزنده ای بودکه در آخرین باری که به مرخصی آمده بود گفت. او در یکی از شبها که اقوام همه جمع بودند و به او پبشنهاد ازدواج کردند، گفت این را همه بدانید، تا زمانی که جنگ هست من فقط به جنگ فکر می کنم و آنقدر باید در جبهه بمانم تا به آرزویم که شهادت است برسم یا اینکه به یاری خداوند بزرگ به پیروزی برسیم و مثل اینکه دیگر زمان موعود فرا رسیده بود و او خود را از هر نظر برای شهادت آماده کرده بود. وقتی بار آخر می خواست برود برادر کوچکش محمود را هم به همراه خود برد. وقتی اجازه محمود را از پدر و مادرش می گرفت به آنها گفت: پدرم و مادرم نمی دانید که اگر دو برادر با هم در جبهه باشند چقدر صفا دارد. اگر من سعادت شهادت را پیدا نمودم و توانستم به دیدار معشوق خود بروم برادرم محمود خبر شهادت را به شما می رساند و اگر محمود به درجه رفیع شهادت نائل آمد من خبر شهادت او را به شما خواهم رساند، اما اگر هردو با هم به فیض شهادت نائل آمدیم چه سعادتی از این بهتر برای هر دوی ما و افتخاری بس بزرگ برای شما و خلاصه هر دوی آنها در تاریخ ۱۰/۵/۶۲ بدیدار معشوق و یگانه معبود خویش شتافتند وشربت شهادت را نوشیدند. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
زندگی نامه شهید احمد امامی امین از زبان مادر بزرگوارش شهید احمد امامی امین در۸ ماه جمادی الاخر سال ۱۳۴۵ متولد شد. احمد از همان بچگی باهوش و زرنگ بود. احمد تا دوم دبیرستان درسش را ادامه داد. از دوم راهنمایی در کنار درس به فراگیری دندانپزشکی تجربی در کنار پدرش پرداخت. بیشتر قرآن را از حفظ می خواند. زمان انقلاب در راهپیماییها شرکت داشت. شبها با چند تن از دوستانش برای پخش اعلامیه و شعار نویسی از منزل خارج می شدند و ساعت دو الی سه نیمه شب بر می گشتند. یک شب از طرف پادگان جلیل آباد سربازها دنبالشان کرده بودند اما او موفق به فرار شده بود. بعد از پیروزی انقلاب سال ۶۱ عازم جبهه شد. مدت یازده ماه جبهه بود در این مدت یازده ماه سه الی چهار بار به مرخصی آمد. بار آخر که آمد گفت می خواهم بروم مشهد و مدت پنج روز در سفر بود. هر وقت که می آمد به او می گفتم اقلاً یک هفته پیش ما بمان. می گفت مگر ما در جبهه بیکار هستیم که پیش شما بمانم. آنجا به ما و امثال ما احتیاج دارند. به او می گفتم: من هم دلم می خواهد یک هفته پیشم بمانی . می گفت باشه می آیم، اما نامه او هر وقت که می آمد می نوشت: من شرمنده هستم پیش خانوادههای شهدا چون بچه های آنها شهید شدند اما من چی؟ به او می گفتم: تو چرا اینقدر ناراحتی، مگر همه باید شهید بشوند . انشاءالله باشید برای این ممکلت و اسلام خدمت کنید . احمد گفت : هستند کسانی که باید به این آب و خاک و اسلام خدمت کنند. شهید احمد آخرین بار که آمد یک حال دیگر داشت . چهره اش خیلی نورانی بود. سیمای شهادت در چهره اش نمایان بود. گفت: ما دو عملیات در پیش داریم . صد در صد می دانم که با جعبه برایت مرا می فرستند . به او گفتم این چه حرفی است که می زنی. گفت می گویم: که آماده باشی اگر خبر شهادتم به شما رسید صبر کنید. خداوند صابران را دوست دارد. گفتم این حرفها را نزن من دل طاقت این حرفها را ندارد. خندید و گفت : خداوند اگر بخواهد مصیبتی سرکسی بیاورد اول به او صبر می دهد. ببین مامان من دوست ندارم در مجلسم گریه کنی یا مشکی بپوشی . دوست دارم شاد باشی که فرزندت در راه خدا و اسلام به شهادت رسیده است. خوشحال باش که خدا این امانت را قبول کرده است. دوست ندارم خودتان را ناراحت کنید و دشمن را شاد کنید. اگر دلت شکست برای مظلومیت امام حسین و اهل بیتش علیهم السلام و یاران با وفایش گریه کن. گریه برای آن قهرمان کربلا زینب کن که در یک روز ۷۲ تن از عزیزترین عزیزانش را از دست داد و باز هم صبر کرد و در برابر یزید ایستاد و اسلام رازنده کرد. ما که گریه نداریم این راهی است که همه باید بروند، پس چه راهی از این بهتر. انگار هم بودیم چند تا کیسه برنج خوردیم . چند دست لباس هم پوشیدیم که چی؟ بعد از این حرفها همراه با برادرش محمود عازم جبهه شدند و لبیک گویان به سوی معبود خود شتافتند و راه صد ساله را یک شب پیمودند و هردو برادر با هم پرواز کردند به سوی دیار عاشقان وبه سوی معبود پرواز کردند. مادر شهید ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
محمود به همراه برادرش شهید احمد امامی امین که برای آخرین بار به مرخصی آمده بود در روز چهارشنبه ۶۲/۴/۲۸ به سوی جبهه حرکت کردند و در روز دوشنبه ۶۲/۵/۱۰ در منطقه سر پل ذهاب هر دو برادر به دیدار معبود خود شتافتند و شربت شهادت را نوشیدند. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت94 ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت95 مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد. شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سلام! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است. ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟! ــ فعال نه! شهاب خندید و سر پا ایستاد. ــ من دیگه برم. ــ یکم دیگه بمون شهاب! ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم. --شبت خوش! بیرون رفت و در را بست. مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد. ــ پرده اتاقتو بکش. مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود. پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید... که پیام دیگری برایش آمد. ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم. مهیا، لبخند عمیقی زد. آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند... موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب... مهیا خندید. ــ نه... به خدا اومدم دیگه. کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد. ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره... ــ خداحافظ بابا! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت95 مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت96 ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد. ــ سلام! ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید... مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت. ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد. شهاب دنده را عوض کرد. ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟ مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت. ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟! ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت... مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی شهاب! شهاب بلند خندید. ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم! مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت. ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم. ــ خب راستش هست. مهیا با صدای بلندی گفت: ــ شهاب!! ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟! ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها! شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت. ــ حرص می خوری با مزه میشی! مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد. شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت. ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم. هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند. بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا... شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند. مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود. مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند. بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت. مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت: .ــ شهاب! من یکم میرم اونور... ــ باشه عزیزم. شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد. مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد. چشمانش را بست و به گذشته برگشت... ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه! شهاب کنار مهیا نشست. ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟! مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✅شکر نعمت، نعمتت افزون کند کفر نعمت، از کفت بیرون کند 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ. 🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ. 🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد. 🔸پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ می‌توانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ می‌کرد. 🔹ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: می‌توانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ. 🔸ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمی‌توانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟ 🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه می‌اندازد این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ. 🔰ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰﯼ نمی‌خوﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم. 🔻ﻭﻟﯽ ما ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ نمی‌دﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به‌جا نمی‌آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستان جالب « آرایشگر و خدا » مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!» ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت96 ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت97 چه آرامشی... لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد. ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟! مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد. ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟! ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم! شهاب نگاهی به دستش کرد ــ که باچاقو برید...؟! مهیا نگاهی به دستش انداخت. ــ باور کن با چاقو برید! ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده! مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد. ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی... ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم. مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد. ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟! خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟! مهیا سری تکان داد. ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته... ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی! ــ قول میدم! ــ خداروشکر...? شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد. مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند. ـــ شهاب! ــ جانم؟! ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم. شهاب، اخمی کرد. ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم. شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت. ــ بگو خانمی؟! ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟! باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد. ــ خب؟! ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز! ــ نجات زندگی تو؟! ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت. ــ چی گفت؟ ــ مهم نیست چی گ... ــ مهیا! چی گفت؟! مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود. ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا... ــ تو باور کردی؟! ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟! شهاب نفس عمیقی کشید. ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم. مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا... ــ چی؟؟ ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی... مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد. ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش... مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید. ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی. مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد. ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما! ــ 3۱تومن، قابل شمارو هم نداره. ــ خیلی ممنون. مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود ــ بله بفرمایید؟! صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد. ــ الو خانم چیزی شده؟! ــ مهیا به دادم برس! مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت: ــ زهرا خودتی؟! ــ آره خودمم! مهیا، نگران شده بود. ــ چی شده چرا گریه میکنی؟! ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس... ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟! ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟! ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟! ــ الان برات آدرس رو میفرستم. ــ باشه گلم! الان میام. ــ مهیا؟! ــ جانم؟! ــ منو ببخش... ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام. تلفن را قطع کرد. ــ چیزی شده خانم مهدوی؟! ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون. ــ باشه! هر جور راحتید. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت97 چه آرامشی... لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت98 مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت. راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت . نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود. ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟! ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه... مهیا سری تکان داد. نگرانیش بیشتر شد. بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد. ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم. مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت. ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟! ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم. مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد. ــ خانم؟! ــ بله؟! ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟! مهیا لبخندی زد. ــ نه! خیلی ممنون! راننده جوان، سری تکان داد و رفت. مهیا رو به ساختمان ایستاد. ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟! غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند.وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد: ــ زهرا کجایی؟! صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد. زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت. ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم. صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود. با صدای لرزونی گفت: ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم. مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند، تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت. ــ زهرا! عزیزم کجایی؟! تک تک اتاق ها را سرک کشید. ــ زهرا کدوم اتاقی؟! صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد. ـــ آخ... دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد. به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید. با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد. ـــ مهران.. مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد. ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!! مهران، هر چقدر نزدیک تر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد. خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده۳ بود و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، برتسانند! مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت. ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی... که چی؟! دیدی الان روبه روم ایستادی! نه می تونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده! مهران نزدیک تر آمد. دهان مهیا، از ترس خشک شده بود. ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم. مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد. ــ جیغ بزن! اصلا می خوای من به جای تو دادو بیداد کنم؟! مهران شروع کرد به فریاد زدن... ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!! مهران شانه هایش را بالا داد. ــ دیدی کسی نیومد! مهیا، بلند زیر گریه زد. خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد.هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا بیشتر می شد. و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود. که مهیا بلند جیغ زد: ـــ شهاااااب... ــ ولش کن! مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد. احساس کرد که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید. _ نازنین... مهران اخمی به نازنین کرد. ــ قرارمون این نبود... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📌 آن‌قدر عوض شدند که عوضی شدند ◾️ مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم که چرا قبر حضرت علی‌اصغر پنهان است و جواب این سوال را در ماجرای قبر مخفی حضرت زهرا یافتم. ◽️ علی‌اصغر را مخفیانه دفن کردند که حجت تا ابد برای همه تمام شود که اگر «العجل» بگویی ولی مست دنیا باشی، به شیرخوارهٔ امام هم رحم نخواهی کرد. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۲ مهر ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 14 October 2021 قمری: الخميس، 7 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️2 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️10 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️27 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️31 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌷نصیحتی از شهید احمدعلی نیری👆 سلام خدمت برادر گرامی و عزیزم ماشاءالله محمدشاهی و امیدوارم حالت خوب باشد. ماشاءالله این چندین ساعتی که در پیش تو بودم خیلی از دستت ناراحت شدم؛ چون کلی اخلاق تو فرق کرده! ماشاءالله خیلی عقب افتادی. بکوش خودت را نجات بده. اگر باز تنبلی به خرج دهی، عقب تر می افتی. آن وقت است که آنطور که پروردگار باید به شما عنایت بکند نمی کند. آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین می شوی. بکوش که باز به مقام اولیه خودت برسی. ✳️ ماشاءالله فکر کنم (علت این مشکل) در اثر برخورد با زنان است که معاشرت می کنی، و در اثر برخورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطه ور هستند. وقتی به برادران هم سن خودت می رسی عوض اینکه یک چیزی یاد بگیری و یا یاد بدهی، همه اش در خنده های بیهوده وقت خودت را می گذرانی. ✅ماشاءالله یک فکری کن. یک کمی به عقب برگرد. ببین وقتی در تهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایتی داشتی، چقدر یاد پروردگار بودی. هر روز حداقل چیزی یاد می گرفتی و یا به کسی چیزی یاد می دادی. اما حالا نه! به جای اینکه وقتی با کسی هم صحبت می شوی و چیزی (برای گفتن) نداری سکوت کنی، مدام حرف می زنی. 💢ماشاءالله، خیلی ناراحت می شوم که تو را اینگونه ببینم. در جایی که بین تو و پروردگارت حائل می شود، نگاه کن ببینی حرفی که می زنی آیا نفعی دارد یا نه؟! ماشاءالله از چیزی که به درستی آن را نمی شناسی طرفداری نکن. وقتی که خواستی از کسی طرفداری کنی خوب او را بشناس و کارهایش را خوب درک کن. بعدا از او طرفداری کن. 🔆ماشاءالله قرآن زیاد بخوان. احترام برادران و دوستانت را داشته باش. درباره ی ... باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی. همین حالا ببین که چقدر عقب افتادی. آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت می شوی؟ پس بکوش خودت را به مقام قبل برسان. 💐 ماشاءالله صحبت های بالا را به عمل برسان. ان شاءالله موفق شوی و انشاءالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی. پیری و جوانی چو شب و روز برآید/ ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم/ بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم/ 👆عمل کن به این دو خط شعر برادرکوچکت، احمدعلی نیری 📚 برگرفته از کتاب عارفانه، اثر گروه شهید هادی. ⭕️ splus.ir/dastan9
اندکی_تامل معنی واقعی واژه داف ( Duff )چیست؟! آیا میدانید:لغت داف که این روزها برای خانمها به کار میبرند، یعنی چی؟ داف در زبان آلمانی یعنی بند کفش! و در زبان انگلیسی یعنی سبزى هاى فاسد جنگل ، در اروپا برای دختران و زنان فاحشه به كار می رود. وحتی در تایلند محلی به نام دافی جایی هست برای زنان روسپی و نکته ی تامل برانگیز این جاست که بسیاری از دختران در ایران با شنیدن این کلمه فک میکنن خیلی خوشگلن و وقتی با این نام خطاب میشوند،احساس خوشایندی نیز دارند..! کمی تامل!😔 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ http://eitaa.com/dastan9
🔰روزی از عارفی سؤال شد چرا ما امام زمان را نمی‌بینیم؟ عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من بنشینید. شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟ شاگرد عرض کرد خیر، نمی‌توانم ببینم. عارف فرمود: چرا نمی‌توانی من را ببینی؟ شاگرد گفت: چون پشت من به شماست. عارف فرمود: حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید امام زمان را بینید؟! 😔چون شما پشتتان به امام زمان است، با گناه کردنها و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای دیدار امام زمان را داریم😭 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🍃🌼🌼🌼🍃 ✍️مردی سالها در آرزوی دیدن (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد: 🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. اینک ادامه داستان از زبان آن شخص: 🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: 🔸آیا ممکن است برای ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم. پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید. 🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دارد و را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم. امیر مؤمنان علی (ع) : «هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.) 📘کیمیای محبت رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴ 📕عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲ سرمایه سخن، ج۱ 📗ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت98 مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت99 نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت. ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به قولمون عمل کنم که بعد این قضیه شهاب زنده ات نمی گذاشت. احمق به فکر تو بودم من... حالا هم برو بیرون! الانم برو بیرون تا صدات کنم. مهران، با اخم از اتاق بیرون رفت. مهیا، که دیگر تحمل این چیز ها را نداشت؛ روی زمین نشست. ــ چرا؟! دلیلش چی بود نازی... فریاد زد: ــ هان؟! جوابم رو بده لعنتی... دلیلش چی بود؟! نازنین، صندلی ای که در گوشه اتاق بود را، با فاصله روبه رو مهیا گذاشت؛ و روی آن نشست. ــ خب اگه گریه هات تموم شد، خبرم کن تا دلیلم رو بهت بگم.$ مهیا، اشک هایش را پاک کرد و با عصبانیت به نازنین خیره شد. ــ چرا دستات میلرزه؟! مهیا، به دست های لرزانش نگاهی انداخت. آنقدر ترسیده بود، که کنترلی بر دستانش نداشت. نازنین موهایش را از جلوی چشمانش، کنار زد. ــ اشکال نداره! ترسیدی! الان خوب میشی. خب از کجا برات تعریف کنم؟! یا اصلا بیا برات داستان تعریف کنم. نظرت چیه؟! مهیا با تعجب به حرف های نازی گوش می داد. احساس می کرد، نازی دیوانه شده است... ــ یکی بود؛ یکی نبود! یه دخرت به اصطلاح شما بسیجیا، جلف، میره یه مهمونی با دوستاش... مهمونی، نه مهمونیه شما، نه... پارتی منظورمه! میدونی چی هست دیگه... آخه خودتم از ما بودی! مهیا، گیج شده بود و سردرگم به نازی نگاه می کرد. ــ ولی از بدشانسی دختره، پارتی لو میره و کلی پلیس و بسیجی، میریزه تو مهمونی و بدتر از این، اینه که دختره دستگیر میشه! ولی نمیتونست بزاره همینطوری ببرندش.... پس شروع کرد به التماس و گریه زاری! که اولین بارم بودش... دوستم گولم زد... خالصه اون بسیجیه هم، دلش میسوزه و از دختره قول میگیره، دیگه اینجاها پیداش نشه و میسپاره به یکی از سربازا برسونتش... مهیا با صدای لرزونی فریاد زد: ـــ این چرندیات به من چه ربطی داره؟! ــ آروم باش عزیزم! الان میفهمی ربطش به تو چیه! نازنین، سیگاری را از جعبه سیگار که در جیب مانتویش بود؛ بیرون آورد. سیگار را روشن کرد. ــ خب کجا بودیم؟! آها! خب میگفتم این بار هم به خیر گذشت. اما این دختره بدبخت خیلی بدشناس، بود. چون یه بار دیگه، همون پسره، تو یه پارتی دیگه، اونو گرفت. اینباردیگه بیخیال قضیه نشد و.. . بازداشتش کرد. پدر دختره وقتی اومد کلانتری؛ می خواست همونجا دخترشو بکشه! اما دوباره اون پسره، قهرمان بازی درآورد و دختره رو نجات داد. پک محکمی از سیگار کشید. ــ گذشت و گذشت... تا اینکه، اون دختره، عاشق پسره شد. ولی اون کجا و، پسره ی مسجدی و نظامی کجا؟! پسره، هم محلی اونا بود و مطمئن بود، که پسرای محله همه چیز رو درباره ی دختره به اون میگفتند؛ ولی دختره تسلیم نشد. هر کاری کرد، که پسره بهش وابسته بشه؛ اما نشد! هر بار، با بدترین حالت، پسش می زد. دختره حتی یه مدت شایعه درست کرده بود که خودش و پسره باهم دوستند! با اینکه کسی باور نمی کرد. اما اون می خواست، که فقط به معشوقه ش نزدیک بشه... مهیا، گیج شده بود. چیز هایی حدس می زد، ولی دعا می کرد، که آن طور نباشد... ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی شده بود. چون اومد و موضوع رو با پدر دختره، در جریان گذاشت... د بدبختی دختره شروع شد! پدرش تا چند ماه اونو تو خونه زندانی کرد. دختره افسرده شد، تا موقعی که دوستاش به دادش رسیدند. مهیا، با تعجب به او نگاه کرد. به ذهنش رسید، که این داستان چقدر شبیه داستان زندگی نازنین بود. مخصوصا آن قسمت افسردگی و زندانی شدنش در خانه و ... ــ زیاد فکر نکن! آره! اون احمق من بودم نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت. ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر تِوعه... مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است. منی توانست این چیز ها را هضم کند. ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم. خندید و رو به مهیا گفت: ــ مسخره است! نه؟! شروع کرد به قدم زدن. ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم. از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه! پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم، 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت99 نازی با اخم نگاهی به مهران انداخت. ــ قرار چی؟! اگه می خواستم به ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت100 ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود. باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود. ــ گریه کن... آره... گریه کن... با عصبانیت داد زد: ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد... نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد. ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟! عصبی فریاد زد. ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟! به مهیا پشت کرد. ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت. فریاد زد: ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خالص می شدم! مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند. آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت. ــ نازی... نازی... بلند داد زد: ــ نازی کجایی؟! با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودشی ایجاد کرده بود. یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت. شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید. ــ جانم؟! شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بسته شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPSزد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 بشارت عجیب امام خمینی (ره ) پیرامون نزدیکی ظهور امام عصر (عج ) 🔵 امام خمینی (ره): بعد از من كسی خواهد آمد كه پرچم را بدست صاحب اصلی اش خواهد داد. 🌕 امام خمینی و شهید عراقی : 🔹 خدا رحمت كند شهيد عراقی و يكي از شخصيتهای سياسی خوب امروز كه متأسفانه نمی توانم اسم ببرم. ميگويند وقتی امام در ابتداي نهضت اولين اعلاميه سياسي خود را داد (خوب ما در حد فهم خودمان درک ميكرديم), با شهيد عراقی رفتيم خدمت امام ، شهيد عراقی با همان خلوصي كه داشت گفت حاج آقا واقعاً خيلي خوب مي شد اگر اين چيزی كه شما ميگوييد اتفاق بيافتد و وضع مردم خوب می شود. امام با بي اعتنايی فرمود بله وضع مردم هم انشاالله خوب می شود، ولی ما مأمور به انجام چنين كاری نيستيم . آقای عراقی هم آدم سمج ، گفت آقا چی گفتيد ؟ امام فرمود ما براي مأموريت ديگری آمديم. آقاي عراقي گفت براي چه مأموريتی آمده ايد؟ امام فرمود براي سه مأموريت : 🔺 اول: سرنگون كردن حكومت پهلوی 🔺 دوم: استقرار نظام جمهوری اسلامی 🔺 سوم :دادن پرچم حكومت اسلامي به دست صاحب اصلی اش 🌺 حوادث روزگار و فاصله زماني از حافظه ما برد، رفتيم داخل مبارزات و خيلي ها كشته شدند و انقلاب پيروز شد . شهيد عراقي هم با زبان روزه توسط سيد مهدي هاشمی به شهادت رسيد، ما به يكباره ديديم دو تا از وعده های امام محقق شد . يك وقتي در جمع بعضي از مسئولين نظام از جمله حضرت آيت الله ری شهری گفتم شهيد عراقي و بنده شاهد چنين حرفي از امام بوديم . حالا دو مورد آن اتفاق افتاده ، سومين آن يعني چی ؟ بحث شد كه با دست امام ميرسد به دست صاحب اصلي ، يا شخص ديگری ؟ يكي از همان جمع كه حالا اسم نمی برم و شما می شناسيد و آدم بزرگواری است ، گفت من ميروم و از امام مي پرسم . بعد رفتند و اينقدر از امام اصرار كردند كه آقای عراقی همچنين چيزي از شما شنيده ، آيا درست است ؟ امام فرمودند بله درست است . گفتند دو تا از آنها محقق شده سومي چی ؟ امام گفتند سومی هم خدا انشاءالله مي خواهد و ميشود .( خيلي امام پرهيز داشت) اصرار كردم گفتم شما هستيد كه اين پرچم را به دست صاحبش مي دهيد ؟ يا شخص ديگر ؟ بعد از اصرار من ، امام فرمودند : نه من نيستم بعد از من كسي خواهد آمد كه پرچم را به دست صاحب اصلي اش خواهد داد. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. هر چقدر که نسبت به مولا علی (ع) ارادت دارید ارسال کنید ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9