جایزه ویژه جشنواره فیلم کودک به بهنام محمدی
شهید بهنام محمدی بعنوان الگوی قهرمان برای نوجوانان، از دوره بیست و پنجم جشنواره و به ابتکار سیداحمدمیرعلایی تهیه کننده سینما، مدیر عامل وقت بنیاد سینمایی فارابی و دبیر وقت جشنواره فیلم کودک، تبدیل به یکی از محورهای مهم جشنواره گردید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
شهادت بهنام محمدی
وقتی که جنگ شدت گرفت و حلقه محاصره خرمشهر تنگ تر شد، خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. در خیابان آرش، درگیری شده بود مثل همیشه بهنام محمدی در این درگیری حضور یافت ولی نارحتی بچه ها دیگر مؤثر نبود زیرا او کار خودش را می کرد. اوضاع در کنار مدرسه امیر معزی( شهید آلبو غبیش) خیلی سخت شده بود. در این هنگام بچه ها بطور ناگهانی متوجه شدند که بهنام در یک گوشه افتاده است و خون از سر و سینه اش می جوشد. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق در خون شده بود و شیر بچه دلاور خوزستانی چند روز پیش از سقوط خرمشهر در تاریخ ۲۸/مهر/۱۳۵۹ به شهادت رسید. محل دفن وی در تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان بود. طی یک مراسم باشکوه در سال ۱۳۸۹ مزار مطهر این شهید بزرگ با حضور مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان، در ورودی شهر مسجد سلیمان به قطعه شهدای گمنام انتقال یافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت76 --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت77
--ماموریت امروز چطور بود؟
همینطور که سرم پایین بود گفتم
--خوب بود.
دیدم داره بهم لبخند میزنه.
--چیزی شده جناب سرهنگ؟
پشت میزش نشست و دستاشو روی میز گذاشت.
--به نظرم واسه ملاقات اول خوب بوده باشه نه؟
--منظورتون چیه؟
--خوب فکر کنی میفهمی!
ما برای مسائل شخصی دیگران یا رفت و آمد شخصیشون ماموریت تایین نمیکنیم. میکنیم؟
--یعنی این ماموریت یه ماموریت مصنوعی بود؟
--نمیشه گفت مصنوعی.
باید بگی ماموریت ملاقاتی!
با تعجب پرسیدم
--یعنی اون مزاحما....
--بله آقا حامد. مزاحما هم بچه های خودی بودن که شما بدجور دمشون رو قیچی کردی.
خندیدم و سرمو انداختم پایین
--که اینطور.
چند ثانیه به سکوت گذشت
--حامد؟
سرمو آوردم بالا
--بله جناب سرهنگ؟
لبخند مهربونی زد
--امیدت به خدا باشه پسر!
شاید این ماموریت به این پیچیدگی امتحان خدا باشه.
--بله شایدم همینطوره.
از رو صندلی بلند شدم
--خب جناب سرهنگ با من امری ندارین؟
--نه. برو به سلامت.
--با اجازه.
احترام نظامی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.
یاسر با لبخند شیطانی که به لب داشت جلوم ایستاد
--بـــــه! آقای مجنون!
--سلام مجنون کیه؟
--یه پسری به اسم حامد که الان روبه روی منه!
--چرت نگو یاسر یکی میشنوه!
--خب بشنوه رفیق!
فقط دیگه خواجه حافظ شیرازی نمیدونه!
خندید
--بیا بریم اتاقم.....
دوتا لیوان چایی ریخت و اومد نشست رو صندلی.
یه دفعه شروع کرد خندیدن.
--یاسر میگی چیشده یا نه؟
--آخه پسر خوب!
تو که کشته مرده دختر مردمی،چرا مثل آدم نمیگی؟
با تعجب گفتم
--مـــــن؟!
--نه پس من؟!
میدونی حامد امروز که رضا و مهدی از ماموریت برگشتن مرده بودن از خنده.
--اهان ماموریت مصنوعی من رو میگی.
--حالا همچین مصنوعی هم نبودا!
حرف دل مجنون رو شنیدیم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت77 --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت78
--یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟
خندید و ابروهاشو بالا داد
بعد از چند ثانیه جدی پرسید
--خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟
--اگه خدا بخواد اره.
--ببین تو باید باهاش حرف بزنی.
--میدونم اما چجوری؟
--چجوریش به تو ربطی نداره.
یه مواقعی مثل امروز
خندیدم و گفتم
--آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟
خندید و با شیطنت گفت
--فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟!
--چرا اتفاقاً........
از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
رفتم تو.
مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن.
با لبخند رفتم پیششون
--سلام بر مادر و داداش گرامی!
--سلام حامد.
--سلام داداشی
نشستم رو صندلی
--چیشد مامان کارتون حل شد؟
--اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم.
--خب خداروشکر.
--راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا.
--چشم.
اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم.
با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم.
آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد.
دستامو زدم به کمرم و ایستادم
به آرمان چشمک زدم
--چه اتاق قشنگی شد.
خندید و خجالت زده گفت
--بله. دستتون درد نکنه عمو علی.
بابام لپشو کشید
--قابلی نداره پسر.....
میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم.
بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم.
نمیدونستم باید چی بگم.
مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم
--سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟
متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم
--سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟
گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه.
با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم.
با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم.
--سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید.
آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم.
میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت78 --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت79
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
یاسر با عصبانیت داد زد
--الو و زهررررمااار!
--چیشده یاسر چرا فحش میدی؟
--حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟
با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم
--چــــی؟
زدم تو پیشونیم
--آخه الان وقت خوابیدن بود؟!
--از خودت بپرس.
مضطرب گفتم
--الان چیکار کنم یاسر؟
--خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند!
هول شدم
--باشه خداحافظ.
تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام
تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم.
یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم.
کاپشنمو برداشتم.
عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون.
خداروشکر هیچ کس تو هال نبود.
نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین.
توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد.
یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود.
باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم.....
روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته.
رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم.
با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد.
دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت.
با صدای آرومی بهم سلام کرد
--سلام.حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز.
--واقعا متاسفم خیلی معطل شدین.
به ساعت مچیش نگاه کرد
--تازه 5دقیقس اومدم.
چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟
یه حسی بهم گفت سرکاریه.
تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم.
اما نباید نشون بدم!
--خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه.
همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد.
--خب زوج محترممون چی میل دارن؟
گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید.
حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت.
اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم.
--امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین.
بعد از چند لحظه مکث گفت
--نه اینطور نیست.
--میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
--بله.
--شما از محل زندگیتون راضی هستین؟
با تردید گفت
--خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه.
غیرتی شدم و پرسیدم
--چه مزاحمتی؟
از لحنم ترسید
--نه بخدا مزاحمت خاصی نیست.
با لحن آروم تری پرسیدم
--خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟
یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت
--خدا هیچ دختری رو تو این دنیا......
صداش لرزید و ادامه داد
--تنها نکنه!
سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت.
بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی
--ببخشید من احساساتی شدم.
--نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم.
فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش
--بفرمایید.
--ممنون.
--نوش جان.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
یه بسته گذاشت جلوم
--ببخشید اگه دیر شد.
--این چیه؟
--کرایه چند ماه عقب مونده خونه.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
--بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه......
حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم
--میدونم.
اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده.
--پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم.
با تعجب پرسیدم
--چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟
--بله.
عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم.
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون.
کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود.
قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم.
با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود.
با این رفتارش منو کنجکاو کرد.
سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت
--بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم!
من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم.
با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من.
سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین.
بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️#داستان
📚دگر بينى
امام حسن عليه السلام گويد: يك شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مومن با ذكر نام آنها دعا مى كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند در خواست مى كند اما براى خود دعا نمى كند.
عرض كردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى كنى همان گونه كه براى ديگران دعا مى كنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسايه بعد اهل خانه .
📚علل الشرايع ، ج 1، باب 145.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ردشدن به خاطر پیشداوری
فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند.
نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد.
شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است."
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت79 با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت80
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد.....
توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من.
پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم.
شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود.
با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه.
--الو حامد؟
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو.
تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی!
--چشم جناب سرهنگ.
دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم.
بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد
--ببخشید من خوابم برد.
--خواهش میکنم.
با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت
--ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست....
با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
--الو حامد کجایی؟
--دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم.
--خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه.
--چشم جناب سرهنگ.....
با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد.
باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه.
--خانم وصال؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟
اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت
--آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه.
پس لطفاً نپرسید!!
تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم.
نفس صداداری کشیدم
--بله قطعاً همینطوره........
رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم.
خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم.
همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم.
رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد.
اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود.
بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه.
جلوش ایستادم و با جدیت گفتم
--شما نباید برید تو خونه.
با بغض و خشم جیغ زد
--چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد.
حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد.
--میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟
خواست از کنارم عبور کنه.
دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم
--خواهش میکنم خانم وصال.
نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت.
موبایلشو در آورد
--باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم.
دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم
--معذرت میخوام.
--آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟
خونه ی من آتیش گرفته!
دیگه جایی واسه موندن ندارم!
وسایل خونم همشون نابود شده.....
با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد
--می فهمید اینو؟
کلافه تو موهام دست کشیدم.
--خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟
اخم کرد و با جدیت گفت
--منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم.
تنها راه چاره سرهنگ بود.
شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد
--بفرمایید اینم پلیس!
با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت.
چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه.
همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب.
با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد.
شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد.
همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم
--خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین.
سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!
هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم.
اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم.
دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین.
بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر.
به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم
--دستاتو بزار رو سرت!
با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت80 خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت81
--تویــــی یاسر؟
--نه پس عمه یاسرم!
با بهت گفتم
--آخه من چیکار کنم از دست تو!
متفکر گفت
--به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره!
یاد گلوله افتادم و نگران گفتم
--پاتو چیکار میکنی حالا!
یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد
--خندش به کجاس؟
--به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی.
سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم.
از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد.
درمونده پرسیدم
--یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟
خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم
--استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق!
ناباورانه گفتم
--یعنی ماموریتا نتیجه داد؟
--بله!
با خوشحالی به یاسر نگاه کردم
--خیلــــی خوبی یاسر!
صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم
--خوبی از خودته آقا حامد.
سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم.
--سلام سرهنگ. ممنونم!
مردونه به کمرم ضربه زد
--آفرین پسر!
دستشو به طرف یاسر دراز کرد
--بلند شو.
یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد.
--چی شده یاسر؟
موبایل سرهنگ زنگ خورد
روبه من گفت
--حامد به یاسر کمک کن من باید برم.
--چشم
بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر
--حامد فکر کنم پام پیج خورده!
--نمیتونی بلند شی!
--نه.
--چیکار کنیم؟
--چرا خودتو میزنی به خنگی!
خب جاش بنداز.
--چی میگی یاسر!
--خب عزیز من مگه آموزش ندیدی!
--آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم.
--خب الان انجام بده.
--یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان.
--حامد رو حرف من حرف نزن.
کلافه گفتم
--باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم.
چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد.
چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم.
ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین.
با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم.
بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم.
صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد.
نفسو صدادار بیرون دادم
--بشین.
نشست و به پاش نگاه کرد.
--نــــه میبینم کارتو بلدی!
با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
--حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه.
--اره اتفاقا منم همین حسو دارم.
تازه یاد شهرزاد افتادم.
نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم.
با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد
با شیطنت خندید
--نترس رفیق.جاش امنه!
خودمو به اون راه زدم
--چی میگی یاسر؟
--عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم.
اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم
--شهرزاد!؟
--نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم!
خندیدم
با خنده گفت
--چه کیفشم کوکه.
رسیدیم به ماشین.
--حامد!
--بله؟
--اجازه که ندادی بره تو خونه!
--نه.
--خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد.
--مگه تحقیقات کامل نشده؟
--بیا بریم تو ماشین میگم بهت.....
توی راه یاسر ادامه داد
--چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه.
--به شخص خاصی مشکوکین؟
--هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره.
ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده.
--یعنی فرار کرده؟
--نقطه اصلی اینجاس.
خونه یه در خروجی بیشتر نداره!
دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده.
--یعنی هنوز تو خونس؟
--در حال حاضر این فقط یه فرضیس!
بی مقدمه پرسیدم
--پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟
--تکلیف شهرزاد که روشنه!
منظورش رو فهمیدم
-- آخه........
حرفمو قطع کرد و دستوری گفت
--حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی.
کلافه گفتم
-- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم!
--حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم.
تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........
همین که رسیدیم اذان شد..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت81 --تویــــی یاسر؟ --نه پس عمه یاسرم! با بهت گفتم --آخه من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت82
نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر.
لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه.
تماس رو قطع کرد.
--قبول باشه.
--قبول حق باشه.
از پشت میزش بلند شد
--منم برم نمازم رو بخونم.....
فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود.
ضربه ای به در خورد
--بفرمایید.
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ با شما کار دارن.
--باشه بریم.
رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم.....
--خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست.
ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه.
اتاقت که از قبل آماده بود.
لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره.
و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم.
--چشم.....
رفتم تو اتاق کارم.
دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم.
لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ.
تحسین آمیز نگاهم کرد
--حالا شد!
درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد.
ضربه ای به سر شونم زد.
--موفق باشی پسر!
--همه رو مدیون شمام!
--نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم.
خندید گفت
--الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه.
خندیدم
--چشم.......
رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم.
نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم.
چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو.
--سلام. شخص مورد نظر رو آوردم.
-- بگین بیاد داخل.
--بفرمایید خانم وصال.
از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد.
با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد
--سلام. استوار رادمنش شمایید!
--سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم روی صندلی روبه روش.
--حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
سربه زیر گفتم
--ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم.
--نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا.
مکث کرد و سوالی صدام زد
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟
--باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم.
ناامید گفت
--که اینطور.
--اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟
لبخند تلخی زد
--قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم.
اما الان.......
آهی کشید و گفت
--نه.
--خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟
--نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار.........
حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
--واسه تحقیقات پلیس لازمه.
--آهان.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم.
حس میکردم هوای اتاق خفس.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره.
چند ثانیه بعد پنجره رو بستم.
برگشتم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال!
سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد.
با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت.
ملتمس گفتم
--میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
--بفرمایید.
--به من اعتماد کنید.
--منظورتون رو متوجه نمیشم.
--من میدونم که حالتون خوب نیست.
حقم دارین.
اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید.
پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست.
اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم.
از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم.
چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست.
میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم.
غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده.
سرشو آورد بالا
--ممن........
حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ازش بخواه»
👤 استاد #رائفی_پور ؛ دکتر صدر
🤲 اگه مشکلی داری از امام زمان بخواه حلش کنه، یهجوری کار کنید که اگه مُردید بگن این پاکار امام زمان بود.
🏢 ماجرای عنایت امام زمان برای پیدا کردن دفتر سه طبقه...
🔺 جوانها و نوجوانها حتما ببینند
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۳ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 13 January 2022
قمری: الخميس، 10 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 ،🌺💐