eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌الله فِهری زنجانی می‌فرمودند: در مشهد، آیت‌الله العظمی بهجت را دیدار کردم، پرسیدم: یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه هم‌درس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید. ما که سید بودیم. چه می‌شد دست ما را هم می‌گرفتید؟! اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا علیه‌السلام برای من نگویید، از این‌جا نمی‌روم! آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند: یک‌ بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند. یکی این بود: مگر می‌شود، مگر می‌شود، مگر ممکن است کسی به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟؟!!😢😢 ⭕️ @dastan9 💐🌺
✅حکایت جوان خدا ترس ✍سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده : روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.یکی می گفت: دچار تشنج شده است. دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم. با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت 🔥که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است. 📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ ص۳۹۹ ‌ ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
--برگرد تو لونت! به حرفم توجه نکرد و شروع کرد آروم آروم بیاد جلو. دستامو روبه روش تکون دادم --نه نه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت87 از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه نایلون بزرگ برگشت --اینا چیه مامان؟ --یه خرده خوراکی و این جور چیزا گذاشتم ببری باغ. به اون دختر هم بده. --دستت دردنکنه مامان. یادت نره دعا کنی واسم. لبخند مهربونی زد --امیدت به خدا باشه خدا حافظی کردم و رفتم بیرون. وسایلم رو گذاشتم صندوق عقب و با سرعت رفتم طرف مرکز.... رفتم تو اتاق یاسر. --سلام. --سلاااام.آقا حامد چه خوشتیپ کردن. خندیدم --چیکار کنیم دیگه. به صورتم خیره شد --چته حامد انقدر عصبانی؟ نامرو گذاشتم رو میز --بخونش. نامه رو برداشت و با خوندنش اخماش حسابی رفت تو هم. --اینو کی به تو داده؟ --قبل از اینکه برم خونه پیک آروده بود. نفسشو صدادار بیرون داد و کنار پنجره ایستاد. --هک کم بود تهدیدم میکنه. --راستی موبایل شهرزاد چی شد؟ --یه روز قبل اینکه تو باهاش قرار بزاری موبایلمو هک کرده بودن سرهنگ میگه احتمال اینکه آتشسوزی هم کار همونا باشه خیلی بالاس. --الان باید چیکار کنیم؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون برداره گفت --نقطه اصلی شهرزاده. فکر کنم کار تو از بقیه سخت تر باشه. --یعنی چی؟ --با توجه به حرفایی که امروز شهرزاد گفت و این نامه به شهرزاد مثل به طعمه نگاه میکنن. غیرتی شدم --غلط کردن.....لا اله الا الله. --خیلی خب حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده. سرهنگ چندتا مامور بسیج کرده واسه محوطه بیرون باغ. --یاسر من به اون خانمه قول دادم. --میدونم. --اما الان.... --ببین حامد خیال ما از بابت شهرزاد هم هنوز کامل کامل راحت نشده. نباید تنها بمونه. --چجوری تنها نمونه. --باید یه چند وقتی بری باغ. چاره ای نیست. --مشکل منم همینه. --نگرانش نباش. سرهنگ حلش کرد. با تعجب گفتم --چیو حل کرد؟ --بلند شو برو اتاقش میفهمی....... با شنیدن حرفی که سرهنگ زد با تعجب گفتم --یعنی همینجا؟ --اره. --مطمئنید خانم وصال.... در اتاق باز شد و شهرزاد اومد تو اتاق و با صدای آرومی گفت --منم راضیم با بهت بهش خیره شدم. سرهنگ دستشو زد رو شونم و دم گوشم گفت --راضیش کردم اما به یه شرط. اونم اینه که محرمت باشه فقط واسه اینکه مواظبش باشی. تکیه گاهش باشی مثل یه برادر! خجالت زده و سربه زیر گفتم --چشم هرچی شما بگید. --برو تو اتاقت الان میام...... نشسته بودم رو صندلی روبه روی شهرزاد. حس میکردم اکسیژن هوا تموم شده و بدنم تو گرما داره میسوزه. بلند شدم و پنجره رو باز کردم. سوز هوا به صورتم چنگ زد اما ذره ای از گرمای وجودم کم نکرد. سرهنگ اومد تو اتاق. --عه حامد پنجره رو چرا باز گذاشتی!! به من اشاره کرد --بشین رو اون صندلی. نشستم رو صندلی کنار شهرزاد. یه کاغذ و خودکار گذاشت رو میز. --ببینید خانم وصال شما باید با حامد یه مبلغی رو به طور توافقی مشخص کنید. چون واسه این کار ضروریه. گونه هاش سرخ شده بود و با صدای بغض آلودی گفت --من هیچی نمیخوام. --این طوری که نمیشه. --نه جناب سرهنگ اقای رادمنش لطفای زیادی در حقم کردن و من نمیخوام بیشتر از این بهشون مدیون باشم. --هرجور مایلید. با گفتن بسم الله... شروع به خوندن آیه های عربی کرد. حال خوشی نداشتم و بغض به گلوم فشار میاورد. تنها آرزوم این بود که از مسیر شرطی که واسم گذاشته بود خارج نشم و بتونم مثل یه برادر واسش باشم. بعد از اینکه آیه ها خونده شد شهرزاد با صدای بغض آلودی که چیزی تا گریه نمونده بود --قَبِلْتُم. با شنیدن این کلمه دلم هری ریخت و بغضم بی صدا ترکید...... نزدیک به نیم ساعت بود که سرهنگ از اتاق رفته بود بیرون و من و شهرزاد بدون گفتن کلمه ای سرجامون نشسته بودیم. همین که من برگشتم صداش بزنم اونم برگشت تا حرفی بزنه. چشماش تو چشمام قفل شد بغضش ترکید و قطرات اشک روی گونش شذوع به باریدن کرد. با اشکی که روی گونم فرود اومد سرمو انداختم پایین تا اشکمو نبینه. بلند شدم و لب پنجره ایستادم. اشکام یکی بعد از دیگری بی صدا رو گونه هام فرود می اومد. اصلا فکرشم نمیکردم با این کار انقدر حالم گرفته بشه و حتی بخوام گریه کنم. با صدای لرزونی که خیلی نزدیک به من بود صدام زد --آقای رادمنش؟ سریع اشک چشممو پاک کردم و برگشتم --بله؟ --ببخشید واقعاً! میدونم که آرزوی هر پسریه که بخواد با دختری که از ته دل دوسش داره ازدواج کنه اما من نمیخوام اینو ازتون بگیرم! بخدا.... گریش گرفت و ادامه داد --بخدا مجبور شدم! همین طور که سرشو انداخته بود پایین اشکاش رو زمین میریخت. نه طاقت دیدن اشکاش رو داشتم نه میدونستم تو اون لحظه باید چیکار کنم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت87 از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه نایلون بزرگ برگشت
--میشه گریه نکنید؟! اصلاً اون چیزی که شما فکر میکنید نیست! من راه زندگیم رو به خواسته ی خدا پیش میرم. بابت اتفاقی هم که امروز افتاد،مطمئن باشید صلاح بوده که اینطور بشه. با خجالت تو چشمام نگاه کرد --هرچی شما بگید. --پس دیگه از این حرفا نزنید. الانم بیاید بریم خونه...... توی راه هیچ کس حرفی نزد و سکوت ماشین موقعیت فکری من رو بالا برده بود. با خودم فکر میکردم که چجوری باید قضیه رو واسه عمو کریم و خاله سوری توضیح بدم؟! موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام حامد جان خوبی بابا؟ --سلام ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. هنوز نرسیدین باغ؟ با تعجب گفتم --شما از کجا میدونی؟ خندید --حمید(سرهنگ) گفت بهم. --اهان. مکث کرد و گفت --نگران نباش بابا! انشاالله که هرچی صلاحه پیش میاد. --انشاالله. --راستی عمو کریم اینا نمیان امروز. ناامید گفتم --چراااا؟ --انگار خاله سوری زیاد حالش خوب نبوده بردنش بیمارستان باید چند روز اونجا باشه. لبخند غمگینی زدم --ماشاالله حق من انقدر محفوظه که اصلاً نمیبینمش. --نگران نباش بابا!اینم یه امتحانیه از خدا! مهم اینه که تو بتونی نمره خوبی بگیری! --بله بابا. --خب حامد جان مراقب خودت و اون دختر باش. --چشم.... تماسو قطع کردم و به آسمون خیره شدم خورشید داشت غروب میکرد و فضای غمگینی رو به وجود آورده بود.... ماشینو بردم تو حیاط و در باغ رو قفل کردم. ساک و کیف لپ تاپم رو برداشتم و بردم تو اتاقم. شهرزاد هم رفت تو اتاقش و منم چندتا سوسیس از یخچال برداشتم و رفتم تو حیاط. جسی دوید و اومد با فاصله ازم ایستاد. سوسیسارو باز کردم و گذاشتم رو زمین...... نمازم و خوندم و رفتم حمام. دوش آب سرد خیلی بهم چسبید... بین لباسام مونده بودم کدومو بپوشم؟ بالاخره یه سوییشرت و شلوارست مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم. عطر مخصوصم رو زدم و از اتاق رفتم بیرون. همون موقع شهرزاد هم از پله ها اومد پایین. سارافون مشکی که امروز خریده بود رو با یه شال زرد پوشیده بود. از اینکه حتی بدون چادر هم حجابش کامل بود تو دلم کلی ذوق کردم. --آقای رادمنش؟ --بله؟ با کلی خجالت و مِن مِن کردن گفت --شما نظرتون راجب شام چیه؟ متفکر گفتم --نمیدونم انتخاب خودتون. --باشه پس من ماکارونی درست میکنم. -- منم سالاد درست میکنم.... دستامو تمیز شستم و وسایل سالاد رو گذاشتم رو میز و شروع کردم. کاهو هارو خرد کردم و شستم بعد خیار و گوجه و نخد فرنگی و... آماده کردم. ریختم تو ظرف و همرو باهم قاطی کردم و روشم با هویج تزئین کردم. همون موقع شهرزاد میخواست ماکارونی هارو آبکش کنه که دستش خورد به قابلمه. هیـــن بلندی کشید و قابلمه از دستش ول شد رو زمین. بلند شدم و نگران پرسیدم --چیشد دستتون؟ با اون یکی دستش روشو گرفته بود و اشک تو چشماش حلقه زد. --چیزی نیست. ببخشید توروخدا ماکارونیا حیف شد. اشکش جاری شد. با دیدن اشکاش کلافه شدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم --ماکارونی به درک! دستشو گرفتم و باز کردم با دیدن قرمزی کف دستش گفتم --به این میگید چیزی نیست؟ با گریه خجالت زده به دست من نگاه کرد با آرامش گفتم --ببخشید اما آدمو مجبور میکنید! آب سرد رو باز کردم و دستشو بردم زیر آب. --دستتون رو زیر آب نگه دارید تا بیام. رفتم و چند تا تکه یخ گذاشتم تو پلاستیک. --اینو بگیرید تو دستتون. یخ رو گرفت تو دستش و نشست رو صندلی. شیشه عسل رو باز کردم و یه قاشقش رو ریختم تو ظرف نشستم رو صندلی روبه روش. --یخارو بردارین. عسلارو با قاشق کف دستش پخش کردم. --اولش یکم میسوزه اما بعدش خوب میشه. همین جور که به یقه لباسم خیره شده بود گفت........... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
--میشه گریه نکنید؟! اصلاً اون چیزی که شما فکر میکنید نیست! من راه زندگیم رو به خواسته ی خدا پیش میر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت88 --ببخشید دسته قابلمه خیلی داغ بود. لبخند کم رنگی زدم --خیلی عادیه و ممکنه واسه هر کسی این اتفاق بیفته. ناراحتی منم واسه دستتون بود. با شنیدن این حرف صورتش گل انداخت و از رو صندلی بلند شد. پاش رفت رو ماکارونی ها و سُر خورد. همین که خواست از عقب بیفته رو زمین بلند شدم و دستاشو تو دستام گرفتم. با این کارم به قدری خجالت کشید که همین طور به زمین زل زده بود. ایستاد و با صدای ضعیفی گفت --ممنون. --خواهش میکنم. دستپاچه شده بود و خواست به بهانه ی دست شستن از آشپزخونه که بره بیرون که دم در دوباره سُر خورد و این بار سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه. از این کارش لبام به خنده کش اومد و شروع کردم بیصدا خندیدن. میزو جابه جا کردم و ماکارونی هارو به هر زحمتی بود از کف آشپزخونه جمع کردم و تی کشیدم. تو قابلمه آب ریختم و گذاشتم تا به جوش اومد. ماکارونی هارو آبکش کردم و بهشون روغن زدم. با چاشنی تزیین کردم و میز رو چیدم. رفتم دم راه پله و صدامو صاف کردم --بیاید پایین شام آمادس. چند لحظه صبر کردم اماصدایی نیومد با خیال اینکه خوابه خواستم برگردم که صدای شکستن وجیغ شهرزاد بلند شد. پله هارو به سرعت رفتم بالا و پشت در اتاق ایستادم و در زدم --مشکلی پیش اومده؟ صدایی نیومد. در رو باز کردم و باگفتن یاالله سرمو آوردم بالا بوی عطر آشنا و لذت بخشی که جدیداً باهاش آشنا شده بودم تو فضا پیچیده بود. تو چشمام خیره شد وگریش بیشتر شد. هر چیزو میتونستم تحمل کنم اما اشکاش رو نه!! رفتم نزدیکش و دوزانو زدم. --چیزی شده؟ صورتشو با طرفین تکون داد. جدی تر گفتم --پس چرا دارید گریه میکنید؟ سرشو انداخت پایین کلافه شدم و با دستم چونشو آوردم بالا --ببخشید میدونم زیاده رویه اما خب شما آدمو مجبور میکنید! --من..... من..... دوباره گریش گرفت. --شما چی؟! به شیشه عطر رو میز توالت اشاره کرد --اون تنها یادگاری بود که بهم داد! --منظورتون اون شیشه عطره؟ --بله. یه هدیه بود که خیلیم واسم ارزش داشت. امشب شیشه رو برداشتم اما یه دفعه از دستم افتاد و اینجوری شد. شیشه عطر روبرداشتم و دیدم چندتا ترک عمیق خورده. درست بود همون عطر. --جسارتا میتونم بپرسم هدیه از کی بود؟ --یه بار همون حاج خانمی که همسایم بود بهم هدیه داد. یادم به عطر خودم افتاد. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم --من این عطر رو دارم. مبهوت گفت --شما از کجا خریدین؟ شیشه رو گذاشتم رو میز و لبخند عمیقی زدم --نخریدم هدیس. ناامید گفت --اهان. --امامیتونیم یه کار بکنیم. --چی؟ --عطر من رو شما هم استفاده کنید تا یدونه واستون بخرم. اخم ریزی کرد --نه ممنون اون یه هدیس که انگار خیلی هم واستون مهمه. --مهم هست اما..... ادامه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین. --غذاتون یخ کرد. اینو گفتم و با سرعت ازپله ها اومدم پایین. سرمیز بدون کلمه ای حرف غذامون رو خوردیم و با هم میز رو جمع کردیم. --من ظرفارو میشورم. --اگه اجازه بدین خودم بشورم. آخه واسه دستتون خوب نیست........ شهرزاد رو میز دستمال کشید و خواست بره که صداش زدم --میشه چند دقیقه بمونید؟ برگشت و نشست رو صندلی. نشستم رو صندلی و جدی گفتم --نمیدونم سرهنگ بهتون گفته یا نه؟ اما تنها کسی که در حال حاضر میتونه در رابطه با موضوع جمشید عقرب وآتیشسوزی خونتون بهمون کمک کنه شمایید. تو چشماش نگاه کردم شما جمشید رومیشناسید؟ بعد از چند ثانیه سکوت که نشونه فکر کردن بود گفت --نه. راستش از وقتی با موبایلم تماس گرفته اولین باره اسمش رو شنیدم. نمی دونستم باید حرفش رو باور کنم یانه. نفسمو صدادار بیرون دادم...
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت88 --ببخشید دسته قابلمه خیلی داغ بود. لبخند کم رنگی زدم --خی
با صدای زنگ مویابلم چشمامو باز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم گردنم درد گرفت. تازه یادم اومد دیشب رو میز نهار خوری خوابم رفته بود. گوشیمو برداشتم ساعت ۷صبح بود. به یاسر زنگ زدم --الو سلام. --سلام خوبی؟ --قربونت. --ببین حامد یه سری اطلاعات مهم از سرلک پیدا کردیم اما الان نمیتونم بهت بگم. امروز ساعت ۱۱باهم دیگه بیاین مرکز. --باشه اما به شهرزاد چی بگم؟ --غیر مستقیم واسش توضیح بده........ بلند شدم و بعد از انجام کارای شخصیم صبححونه آماده کردم. داشتم چایی میریختم که شهرزاد اومد تو آشپزخونه. --سلام. --سلام صبحتون بخیر. بشینید تا چایی بیارم. فنجون چایی رو گذاشتم جلوش و تازه نگاهم به دستش که باند پیچی بود افتاد. کنجکاو پرسیدم --چیزی شده؟ --نه فقط دیشب یکم درد داشت پماد زدم و روشو باند پیچ کردم. --اهان. زیرچشمی حواسم بهش بود. حس کردم لقمه گرفتن واسش سخته. لقمه کره و مربا درست کردم و گرفتم جلوش. --فکر کنم با دستتون سخته لقمه بگیرید. با خجالت لقمه رو گرفت و تشکر کرد. چندتا لقمه دیگه هم براش گرفتم و اون با حجم سنگینی از خجالت لقمه هارو میخورد..... بعد از اینکه میز رو جمع کردیم نشستم رو مبل و صداش زدم. --چند دقیقه بمونید باید یه موضوعی رو باهاتون در میون بزارم. نشست رو مبل تک نفره و کنجکاو به من خیره شد. --ببینید من امروز باید برم مرکز و شما هم باید بامن بیاید. مضطرب گفت --من واسه چی؟اتفاقی افتاده؟ --راستش من خودمم نمیدونم واسه چی باید برم اونجا. زیر لب گفت --انشاالله که خیر باشه. --نظرتون چیه الان بریم بیرون؟ --الان باید بریم مرکز؟ --نه اما خب میریم بیرون دور میزنیم. بعد میریم مرکز...... یه پیرهن یشمی با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده شونه زدم. داشتم عطر میزدم که یاد شهرزاد افتادم باخودم گفتم امروز باید این عطر رو واسش بخرم. همزمان با خروج من از اتاق شهرزادم از پله ها اومد پایین و نگاهم روی رنگ روسریش خیره موند. دقیق شبیه رنگ پیرهن من بود. اونم متوجه این تشابه شد و با گفتن ببخشید دوید سمت پله ها. حس ششم میگفت میخواد روسریش رو عوض کنه و از این بابت حالم گرفته شد. صداش زدم --خانم وصال؟ رو پله ایستاد و برگشت منو نگاه کرد با انگشتم به ساعت مچیم اشاره کردم --دیرمون میشه ها! به نظرم همین روسری هم بهتون میاد. چشماش از تعجب گرد شد و صورتش گل انداخت و خجالت زده گفت --چشم. تو حیاط یکم از غذای جسی رو ریختم تو ظرفش و گذاشتم نزدیک لونش. در باغ رو قفل کردم و سوار ماشین شدیم. با دقت به اطراف نگاه کردم و سرعت ماشینو بردم بالا. رفتیم شمال شهر و ماشینو روبه روی یه پاساژ پارک کردم....... رفتیم طبقه ای که موبایل فروشی ها اونجا بود تو یه مغازه و مدل موبایل مورد نظرم رو گفتم. موبایل سه رنگ بندی داشت. آروم به شهرزاد گفتم --به نظر شما کدوم رنگ بهتره؟ اولش یکم فکر کرد و بعدش به رنگ سفید اشاره کرد --این قشنگ تره. موبایلو خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون. ساعت ۹ و نیم بود. باهم دیگه رفتیم کافی شاپ وروی یه میز دو نفره نشستیم و دوتامون شیک خوردیم. موبایل رو از جعبش بیرون آوردم و سیم کارتشو فعال کردم. گذاشتمش روبه روی شهرزاد با لبخند ملیحی گفتم --مبارکتون باشه. چشماش گرد شد --این مال منه؟ --قابلتون رو نداره! از یه طرف ذوق کرده بود و از طرف دیگه خجالت کشیده بود. --ممنون! اما واقعاً نیاز نبود. --فکر کنم از امروز بیشتر بهش نیاز داشته باشید. --ببخشید واقعاً. شدم سربار شما! یه نمه اخم کردم --بهتون گفتم این حرف رو نزنید! چون اصلاً اینطور نیست....... ساعت یه ربع به یازده رسیدیم مرکز. دم در اتاق یاسر ایستادم که شهرزاد با صدای آرومی گفت --نمیشه من برم اتاق خودتون؟ همون موقع یه افسر خانم به شهرزاد لبخند زد --سلام. خانم وصال؟ --سلام. بله بفرمایید؟ --من مأمورم شمارو ببرم پیش خودم بفرمایید از این طرف. شهرزاد با تردید به چشمام نگاه کرد چشمامو با اطمینان بستم.... --بَــــــــه جناب دانشمند عزیز. خندیدم --سلام یاسر خوبی؟ --خوبم شکر. نشستم رو صندلی دیدم کنجکاو زل زده به من --چیشده یاسر؟ --پس خانم نصفه نیمتون کجاس؟ یکم بهم برخورد اما خندیدم --رفت پیش سرکار احمدی. --آهان. دوتا چایی ریخت و گذاشت رو میز......... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽ 📝 *اختلاط زن و مرد به بهانه ی آزادی...* ✍️به نقل از یکی از روحانیون: دختری *حدود 20 ساله* در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می‌گفت: من عاشق شده‌ام! گفتم: عاشق چه کسی؟ گفت: *عاشق شوهر خاله‌ام شده‌ام!* و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه *ازدواج* در میان است‼️ به خانمش که خاله من است گفته می‌خواهد زن دیگری بگیرد. گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه؟! گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود *60 سال* دارد ولی برای من هست! گفتم: حتما خیلی پولدار است؟ گفت: نه *راننده* مردم است! بعد با نگاهی طلبکارانه به من گفت: *حاج آقا!* حالا هم پیش شما نیامده‌ام به من بگویید *استغفرالله* و از این حرف‌ها، بلکه آمده‌ام که به من بگویید *مادرم* را چکار کنم❓ ⭕مادری که شنیده *شوهر خواهرش* می‌خواهد دوباره زن بگیرد *سکته ناقص* را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می‌میرد! گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری *بیست و یکی دو ساله* با مردی حدود *60 ساله* ازدواج کند؟ گفت: راستش را بخواهید نمی‌دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می‌رفتیم خیلی با شوهر خاله‌ام *راحت بودم* مثل پدرم بود والیبال بازی می‌کردم. توپ بر سر و کله من می‌زد و درد دل‌های خصوصی، پیام‌های *قشنگ و عاشقانه*، حتی پدر و مادرم می‌دانند که من با شوهرخاله‌ام راحتم اما خبر از *عشق* ما ندارند. خلاصه بعد از مدت طولانی *دختر گلم، دختر گلم‌هایش، تبدیل به همسر گلم* شد. 💠 *امیرالمومنین علی* علیه السلام درباره سخن گفتن با *زن نامحرم* فرمود: ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط *مردان با زنان نامحرم* سبب *نزول بلا و بدبختی* خواهد شد و *دل‌ها را منحرف* می‌سازد. و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می‌گرداند. عاقبت آزادی‌های بی قید و بند!* *به دستورات دینمان اسلام اعتماد کنیم*. 📚بحارالانوار، ج 74، ص 291 ⭕️ @dastan9 💐🌺
🍃خنجر از پشت 🔹عبدالمهدی نخست‌وزیر سابق عراق می گوید : قرار بود رأس ساعت ۸:۳۰ صبح روز حادثه در بغداد، میزبان باشم تا هم موضوعات مختلفی را بررسی کنیم. 🔹نیمه‌شب مشغول تدوین برخی نکات مهم برای مطرح کردن آن در جلسه بودم که به یکباره رئیس کل اطلاعات عراق به من خبر داد انفجاری مهیب در فرودگاه بغداد رخ داده و من نگران شدم. نمی‌دانستم چطور قرار است به بغداد بیاید اما دلشوره داشتم. 🔹تحولات فرودگاه بغداد را پیگیر شدم تا به یک‌باره تصویر دست شهید و انگشتر او را دیدم و تازه فهمیدم که و را هدف قرار داده‌اند. واقعا لحظه دشواری بود. بعد از حادثه آمریکایی‌ها مسئولیت ترور را گردن گرفتند. 🔹آمریکایی‌ها با من تماس گرفتند اما از فرط عصبانیت و ناراحتی تمام تماس‌های آن‌ها را قطع کردم. مسئولان کاخ‌سفید تلاش کردند با من صحبت کنند، اما نپذیرفتم؛ چون خنجر از پشت زدن آن‌ها را تحمل نمی‌کردم. این کار آن‌ها واقعا یک جنایت بود. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
با صدای زنگ مویابلم چشمامو باز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم گردنم درد گرفت. تازه یادم اومد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت89 --دیروز که بچه ها رفته بودن گشت، اتفاقی جمشیدو دیدن سرهنگ هم دستور داد تعقیبش کنن. ظاهراً از سفر برگشته بوده. کنجکاو گفتم --سفر؟ کجا؟ --تور ۱۰ روزه سفر به منزل. --یاسر جدی دارم میگم. --خب مگه من شوخی دارم؟ دقیق دوهفتس که ردیابا چیزی رو ردیابی نکردن. دیروزم که رفت خونش. --یعنی این ده روز خودشو پنهون کرده بوده؟ --دقیقاً! دیروزم واسه یه قرار داد با یه تاجر رفته بوده کافی شاپ که طرف تاجر نیومده. اما نرفتن طرف به نفع ما شد. --چرا؟ --چون جمشید فقط با طرف تلفنی حرف زده و هنوز از نزدیک اونو ندیده. و خبر بهتر اینکه تاجر قرارداد رو دوهفته عقب انداخته. --عجب. --حامد تو باید امشب ساعت ۱۱ بری سرقرار. یعنی ما تورو به جای اون طرف جا میزنیم. تنها شخصی که از عهده ی اینکار بر میاد تویی. --یعنی اگه من برم امشب میتونیم دستگیرش کنیم؟ --امیدوارم! --یاسر؟ --هوم؟ --شهرزاد چی؟ --حامد میدونم یکم مشکله اما شهرزاد رو هم باید ببری. --چـــــی؟ یاسر او دختر دستمون امانته! --میدونم. اما قرارم نیست فقط شما دوتا تنها برید. سرهنگ بچه هارو بسیج کرده مخفیانه میان دنبالتون. سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. --حامد --بله؟ --نگران نباش! خدابزرگه! --راست میگی هرچی خدا بخواد........ رفتم اتاق سرهنگ. احترام نظامی گذاشتم و سلام کردم. --سلام بشین. اومد نشست روبه روم رو صندلی --یاسر همه چیز رو گفت؟ --بله. --ببین حامد شجاعت تو به من ثابت شدس و بخاطر روحیه قوی که داری بهترین گزینه تو بودی. و اما درباره ی اون دختر خیالت راحت. میدونم که نگرانشی! سریع گفتم --نه خب بالاخره امانته دست... حرفمو قطع کرد و لبخند زد --میفهمم چی میگی. منم میخوام خیالتو راحت کنم. --به سرکار احمدی گفتم شهرزاد رو آماده کنه. خودتم برو اتاق یاسر بالاخره قلق تو رو اون بیشتر داره تا بقیه. خندیدم --چشم......
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت89 --دیروز که بچه ها رفته بودن گشت، اتفاقی جمشیدو دیدن سرهنگ
رفتم اتاق یاسر و واسه نماز ظهر و نهار پیش یاسر بودم و باهم گپ زدیم. ساعت ۶ بعد از اینکه نمازمون تموم شد با هم رفتیم اتاقی که قرار بود بچها منو تغییر چهره بدن. اول از همه ریشامو سه تیغ کردن. مدل موهامو تغییر دادن و کلی ژل و تافت بهشون زدن. با لنز مشکی که چشمام یاد چشمای شهرزاد افتادم و حس کردم دلم براش تنگ شده و خودمم تعجب کرده بودم.... رفتم تو اتاق خودم و پیراهن مشکی و کت و شلوار دودی رو پوشیدم. داشتم کرواتم رو میبستم که یاسر اومد تو اتاق. نشست رو صندلی و نفسشو صدادار بیرون داد. همینطور که دستم به کرواتم بود نشستم رو صندلی --چیشده یاسر؟ لبخند غمگینی زد --هیچی رفیق نگرانتم.خیلی مراقب باش. خندیدم و به شوخی زدم رو پاش --نگران نباش بادمجون بم آفت نداره. خندید --اون که آره اما میترسم بادمجون کروات دار آفت داشته باشه. --ما چاکر تیکه پرونی شمام هستیم آقا یاسر. خندش جمع شد و با جدیت گفت --ببین حامد این جمشید بد مارمولکیه! خیلی تیزه! مراقب باش یه موقع سوتی موتی ندی. بعد از امضاء قرارداد بیا بیرون تا ما عملیات رو شروع کنیم.......... رفتم تو اتاق سرهنگ و همین که سرمو بلند کردم چشمام افتادبه یه جفت چشم آبی که به طوسی میزد. موهای کلاگیسی که از شالش زده بود بیرون با اینکه واقعی نبود اما خوشم نیومد و یه نمه اخم اومد رو پیشونیم. احترام نظامی گذاشتم سرهنگ خندید --نگا قیافشو! ماشاالله همه جوره خوشتیپی پسر! با خجالت خندیدم --شکسته نفسی نفرمایین..... با توضیحاتی که سرهنگ داد فهمیدم که قرارداد جمشید واسه قاچاق ارزه و قراره اون تاجر در طی دوماه مقدار ارزی که جمشید میخواد رو قاچاقی بهش بده. بعد از اتمام دوماه هم جمشید دوبرابر ارزی که واسش قاچاق کرده رو بهش برگردونه که قطعاً همچین کاری نمیکنه و خیلی راحت نفسشو میبره. نقش شهرزاد تبلیغ کار قاچاق اون تاجر و توضیحات قاچاق ارزبود. تو اتاقم نشسته بودم و داشتم به مأموریت امشبم فکر میکردم. ضربه ی آرومی به در اتاق خورد --بفرمایید. در اتاق باز شد و شهرزاد اومد تو اتاق. یه نگاه از سرتاپاش انداختم. یه مانتو حریر طوسی رنگ با روسری مشکی پوشیده بود و دور گردنش گره زده بود. چکمه های ساق بلند و شلوار مشکی. در آخر نگاهم روی صورتش خیره موند. شرمساریش رو میشد حتی تو چشم آبیشم دید. مدل لباساش بی حجاب نبود اما به من حس خوبی نمیداد. نگاهم رو موهای بیرون زده از روسریش خیره موند و اخم کردم و سرمو انداختم پایین. تازه فهمیدم سرپا ایستاده --ببخشید سرپا ایستادین! بفرمایید بشینید. نشست رو صندلی و سر به زیر به ناخناش خیره شده بود. حس کردم بغض کرده خواستم صداش بزنم که بین خانم وصال و شهرزاد خانم گیر کردم. ازدهنم درآومد و صداش زدم --شهرزاد با تعجب سرشو آورد بالا آب دهنم رو قورت دادم و سریع گفتم --خانم. نگاهم به حلقه اشک توی چشماش خورد نگران پرسیدم --خوبید؟ خجالت زده سرشو انداخت پایین و آروم گفت --بله. --ببخشید اینجوری صداتون زدم من... هول شده بودم --چون فامیلم خیلی طولانیه و... با دیدن اشکاش حرفمو خوردم --دارید گریه میکنید؟ اشکاش رو پاک کرد و سکوت کرد همون موقع چند ضربه به در اتاق خورد و رفتم دم در سرباز احترام نظامی گذاشت --جناب سرهنگ دستور دادن اینو بدم به شما. تشکر کردم. سینی غذارو گرفتم و در رو بستم.......... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
رفتم اتاق یاسر و واسه نماز ظهر و نهار پیش یاسر بودم و باهم گپ زدیم. ساعت ۶ بعد از اینکه نمازمون تمو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت90 محتویات سینی رو گذاشتم رو میز --بفرمایید از دهن نیفته. --ممنون. حین غذا خوردن وقتی نگاهم به موهاش میفتاد عذاب وجدان میومد سراغم و نمیدونستم چیکار باید بکنم....... بعد از شام ساعت ۹ونیم رفتیم تومحوطه و اعزام شدیم. قرار بر این بود که من و شهرزاد زودتر بریم. اولین بار بود مینشست صندلی جلو. از خجالت در حال آب شدن بود و هیچی نمیگفت. صبرم تموم شد و ماشینو یه گوشه پارک کردم. برگشت و به من خیره شد. دستمو زیر موهای مصنوعی بردم و فرستادمشون زیر روسری. مدل روسریش رو مرتب کردم. صدای قلبم تو وجودم طنین انداز شده بود و بدنم حسابی داغ بود. چشممو از چشمای متعجب و گونه های صورتیش گرفتم و به فرمون ماشین خیره شدم. --ببخشید اما اون مدل خیلی اذیتم میکرد. با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد --راستش منم اون مدل....رو دوس نداشتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم....... رسیدیم به محل قرار. با نگاه کلی فهمیدم که یه ویلا باغه. شهرزاد مضطرب گفت --محل قرار همینجاس؟ --اره. موبایلم زنگ خورد --برو حامد یاعلی. موبایلم رو رو سایلنت گذاشتم و تو جیب مخفی کتم جاسازیش کردم. --منم موبایلم رو بیصدا کنم؟ --بله. شهرزاد هم موبایلش رو گذاشت رو سایلنت و تو جیب مخفی مانتوش گذاشت. کلتم رو چک کردم و گذاشتم تو جاش. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در. به شهرزاد نگاه کردم --خانم ملکی؟ خجل خندید --آقای خرسند. دکمه آیفون رو فشار دادم. در باز شد و صدا اومد --بفرمایید آقای خرسند. با احتیاط راه میرفتیم و با احساس نبودن امنیت ایستادم و دست شهرزاد رو محکم گرفتم تو دستم. این کارم باعث شد تامطمئن تر کنارم راه بیاد. دم در عمارت یه نفر بهمون خوش آمد گفت و مارو به داخل هدایت کرد. دست شهرزاد رو محکم تر از قبل گرفتم و رفتم نشستیم رو یه مبل دونفره. بعد از چند دقیقه سرلک اتو کشیده و خندان به طرفمون اومد. --با سلام خدمت جناب آقای خرسند. لبخند دندون نمایی زدم و به نشونه احترام ایستادیم. دستشو به نشونه احترام فشردم --سلام آقای سرلک. خوشحالم میبینمتون. --ممنونم. به شهرزاد لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد --سلام خانم. شهرزاد خندید و به تکون دادن سر اکتفا کرد --سلام آقای سرلک. دلم تا اون موقع انقدر خنک نشده بود. جمشید دستشو کنار کشید و تظاهر به بی اهمیت بودن کرد و لبخند زد. --بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم....... بعد از پذیرایی مفصل مارو به یه اتاق هدایت کرد. اتاق نسبتاً برزگ بود و یه میز و صندلی چهار نفره داخلش بود. --خب آقای خرسند بنده از قبل بهتون گفتم که درخواستم از شما چیه. --بله در جریان هستم. اتفاقاً خانم ملکی واسه توضیحات بیشتر تشریف آوردن لبخند زد --بله حتماً. شهرزاد شروع به توضیح کرد و هرچیزی رو که از قبل مرور کرده بود موبه مو توضیح داد. سرلک تایید وار سرتشو تکون میداد و لبخند میزد. با هر لبخندش به شهرزاد دلم میخواست یه ضربه بزنم تو دهنش. توضیحات شهرزاد تموم شد. برگه ی قرار داد رو امضاء کردم و بعد از یه گپ کوتاه عزم رفتن کردیم. بلند شدم و دستمو به نشونه احترام دراز کردم --اجازه میدین؟ ایستاد و دستمو گرفت --ممنون لطف کردین. از عمارت رفتیم بیرون و همین که چند قدم از عمارت دور شدیم ایستادم و به شهرزاد خیره شدم. با اطمینان پلک زد. به یاسر بی سیم زدم و بی سیمم رو سرجاش برگردوندم. همون موقع چندتا از بچه ها از دیوار پریدن پایین......
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت90 محتویات سینی رو گذاشتم رو میز --بفرمایید از دهن نیفته. --م
من و شهرزاد طبق نقشه باید وانمود به ترسیدن میکردیم و میرفتیم طرف عمارت. در عمارت باز شد و همراه با ما دوتا از نیرو ها هم اومدن تو،دست شهرزاد رو گرفتم و رفتیم عقب.مستخدم ها هم دستاشون رو بالا برده بودن و با ترس به مأمورا نگاه میکردن. سرلک با ترس از پله ها اومد پایین --چیشده؟ یکی از بچه ها گفت --شما باید همراه ما بیاید. از پله ها اومد پایین و تظاهر به بی خبری کرد. دستشو برد طرف جیبش و کلتش رو درآورد. نزدیکش بودم و این کارش از چشمم دور نموند. مچشو گرفتم و کلتمو گذاشتم رو سرش --بندازش رو زمین. برگشت و با تعجب به من زل زد یکی از بچها دوید و به سرلک دستبند زد. برگشتم و خواستم دست شهرزاد رو بگیرم که دیدم یکی از پشت سر داره بهش نزدیک میشه. همین که دستشو دراز کرد تا مانتو شهرزاد رو بگیره با قنداقه کلت زدم رو دستش و با لگد هولش دادم عقب. بقیه بچه ها ریختن تو عمارت. دست شهرزاد رو گرفتم و دویدیم از در بیرون. نزدیک در با فریاد یاسر دست شهرزاد رو کشیدم. گلوله به در برخورد کرد و صدای خیلی بدی پیچید. شهرزاد گریش گرفت فرصت دلداری نبود. دستشو گرفتم و از باغ رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و با سرعت زیاد راه افتادم. گریش قطع نمیشد و سکوت ماشین رو شکسته بود. ماشینو کنار خیابون پارک کردم. --میشه نگاهم کنید؟ برگشت و سرش رو انداخت پایین. همچنان گریه میکرد چونشو با دستم آوردم بالا --ببخشید تقصیر من بود. سرشو به طرفین تکون داد --نه به خدا. مقصر شما نیستین. ناراحت گفتم --پس بخاطر امشب ترسیدین؟ --نه بخاطر خاطره ی بدیه که از صدای گلوله تو ذهنم مونده. با یادآوری چیزی چشماشو بست و سرشو گرفت بین دستاش و شدت گریش بیشتر شد. اشکاش دیوونم میکرد. از ماشین پیاده شدم و دستامو گذاشتم رو سرم. چند لحظه بعد برگشتم تو ماشین و دیدم شهرزاد هنوزم داره گریه میکنه. بطری آب رو از صندلی عقب برداشتم و ماشین رو دور زدم. در طرف شهرزاد رو باز کردم و صداش زدم --شهرزاد خانم؟ سرشو آورد بالا و با چشمای پر اشکش بهم خیره شد. در بطری رو باز کردم و گرفتم سمتش --میشه یکم از این آب بخورین؟ بطری رو گرفت و یکم آب خورد. با صدای گرفته ای تشکر کرد. --بیاید یکم قدم بزنیم حالتون بهتر شه. از ماشین پیاده شد و با گره کردن دستاش دور بدنش فهمیدم سردشه. کتمو درآوردم و گرفتم سمتش. --اینو بپوشید. --نه ممنون. خودتون بپوشید. --من سردم نیست. کنارهم راه افتادیم و راه برگشت رو در پیش گرفتیم. دوطرف جاده درخت بود و ستاره ها آسمون شب رو روشن کرده بودن. --میشه بگین ناراحتی امشبتون به خاطر چی بود؟ --شاید بهتره نگم ولی شما تنها کسی هستین که این ماجرا رو میفهمه. راستش.... چشماش پر اشک شد راستش مامان من به قتل رسید. با تعجب گفتم --شما که گفتین.... حرفمو قطع کرد و گفت --بله من قبلاً بهتون گفتم که مامانم مرد ولی..... قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد --درست یک هفته بعد از فوت بابا یه شب من رفتم از داروخونه داروهای مامانم رو بگیرم. وقتی اومدم خونه... گریش شدت گرفت و دستشو جلو دهنش گذاشت. ایستاده بودیم و اون حرف میزد. تو اوج ناراحتی بودم و کاری نمیتونستم بکنم. یکم آروم شد --وقتی رسیدم دم خونه صدای گلوله و بعدش..... زانوهاش خم شد و نشست رو زمین. سرشو گذاشت رو زانوهاش و شروع کرد هق هق کردن. کلافه تو موهام دست کشیدم و خم شدم --حالتون خوب نیست. میخواین برگردیم؟ همون موقع گریش قطع شد و افتاد رو زمین. با نگرانی روبه روش زانو زدم وصداش زدم --شهرزاد خانم؟ صدامو میشنوی؟ بی رمق چشماشو باز کرد و با صدای خیلی ضعیفی گفت --بله. --میتونید بلند شید؟ --نه خیلی خوابم میاد. با وجود خستگی یه دفعه ای حدس زدم دچار ضعف بدنی شده باشه. موبایلم رو از جیب کتم برداشتم تا به آمبولانس زنگ بزنم اما اصلاً آنتن نداشت. همون موقع بارون نم نم شروع به باریدن کرد. روسریش رو کشیدم روی پیشونیش و دکمه های کت رو بستم تا سرمانخوره. دستمو بردم زیر زانوهاش و با دست دیگم کمرش رو بلند کردم. تند تند راه میرفتم تا زودتر به ماشین برسم و بارونم هر لحظه شدید تر میشد........ 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✳ مهدی(عج) نیاید، فلسفه‌ی خلقت مشکل پیدا می‌کند 🔻 مهدی (عج) از همان ابتدا جزء پروژه‌ی خدا و جمله‌ی نهایی پروژه‌ی خداوند بود. بنابراین، وقتی صحبت از ظهور مهدی (عج) می‌شود، معرفتی نسبت به واقعیت است، نه یک آرزو و نه یک پیش‌بینی محتمل بر اساس حدسیات که اگر حجیت استقرا خراب شد، حجیت این عقیده هم زیر سوال برود. مهدویت، یک اساسِ خِلقی دارد؛ یعنی اگر مهدی نیاید، نه فلسفه‌ی تاریخ، بلکه فلسفه‌ی خود خلقت انسان هم لک برمی‌دارد و مشکل پیدا می‌کند. 👤 📚 کتاب مهدی(عج)، ده انقلاب در یک انقلاب صفحه ۱۳ ⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۵ دی ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 15 January 2022 قمری: السبت، 12 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺
: 🌺اگر از دست نفس اماره راحت نشدي: 🌼🍃از خدا كمك بخواه و به ريسمان او چنگ بزن و توسل به اماما كن و اين آيه را بخوان: ⚜«إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي»⚜ -سوره ي يوسف – آيه ي 53 🔱 💠وبدان اگر خدا نخواهد از دست نفس اماره راحت نمي شوي ⭕️ @dastan9 🌺
خدا از چی درست شده؟ چه شکلیه؟ سوألى که براى اکثر مردم ، مسلمون و غیر مسلمون ، کوچیک و بزرگ حتما پیش اومده !؟اینه   که خدا از کجا اومده ، الان کجاست ؟  از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده !؟؟  اگر شما هم دوست دارید جواب این سؤالها رو بگیرید باید بدونید عقل و درک و  فهم ما قادر نیست به اون مرحله برسه ولى امام على (ع) در مقابل سؤال کفار راجع به خداوند به زیبایی جواب دادند وهم ضعف و عدم درک ما از وجود خداوند را  شرح دادند .👌🌺 سؤال کفار از امام على(ع)  در چه سال و تاریخى خدایت به وجود امد ؟  امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از وجودامدن زمان و تاریخ و هرچیزى که وجود داشته .  کفار گفتند   چه طور میشود؟ ! هرچیزى که به وجود أمده یا قبلش چیزى بوده که از او به وجود أمده ویا تبدیل شده !؟ ❗️ امام على (ع) فرمود :  قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟ گفتند ٢  امام پرسید قبل از عدد ٢ چه عددیست ؟  گفتند ١  امام پرسید و قبل از عدد ١ ؟ گفتند هیچ  امام فرمود چطورمیشود عدد یک  که بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند که خود احد و واحد حقیقى است نمیشود چیزى نباشد ؟؟ کفار گفتند خدایت کجاست وکدام جهت قرار گرفته !؟ ❗️ امام فرمود همه جا حضور دارد  وبر همه چیز مشرف است . گفتند چطور ممکن است که همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى  !❗️ امام فرمود :  اگر شما در مکانى  تاریک خوابیده باشید صبح که بیدار شوید روشنایی را از کدام طرف و کجا می بینید ؟  کفار گفتند همه جا و از همه طرف  امام فرمود پس چگونه خدایى که خود نور سماوات و ارض است نمیشود همه جا باشد؟؟   کفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشید است خدایت از چیست !؟ چطور میشود از چیزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟❗️ امام فرمود خداوند خودش خالق خورشید و نور است ایا شما قدرت طوفان و باد را ندیده أید؟ باد از چیست که نه دیده میشود نه از چیزى است در حالى که قدرت مند است خداوند خود خالق باد است.  گفتند :خدایت را برایمان توصیف کن  از چى درست شده ؟ ایا مثل آهن سخت است ؟  یا مثل آب روان ؟ ویا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟❗️ امام فرمود :  ایا تا به حال کنار مریضى در حال مرگ بوده أید و با او حرف زده أید ؟ گفتند : آرى  بوده ایم و حرف زده ایم . امام فرمود : آیا بعداز مردنش هم بااو حرف زدید ؟  گفتند نه چطور حرف بزنیم در حالى که او مرده ؟!  امام فرمود : فرق بین مردن و زنده بودن چه بود که قادر به تکلم وحرکت نبود؟؟ گفتند :روح  ، روح از بدنش خارج شد . امام فرمود شما اًنجا بودید و میگویید که روح از بدنش خارج شد و مُرد؛ حال آن روح را که جلو چشم شما خارج شده برایم توصیف کنید از چه جنس و چگونه بود !؟  همه سکوت کردند . امام على (ع) فرمود: شما قدرت توصیف روحى که جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا  بیرون أمده را ندارید؛ چطور قادر به فهم و درک  ذات أقدس احدیت و خداى خالق روح هستید ⭕️ @dastan9 🌺
🔻آیا می دانید گناهان_ڪبیره ڪدامند؟ ✍🏻عبید بن زراره می‏گوید: از علیه السلام پرسیدم: گناهان ڪبیره ڪدام اند؟ آن حضرت فرمود: گناهان ڪبیره در نوشتار امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام هفت چیز است؛ ⇦کفر به خداوند، ⇦ڪشتن انسان، ⇦عاق پدر و مادر شدن، ⇦ربا گرفتن، ⇦خوردن مال یتیم بہ ناحق، ⇦فرار از جهاد و تعرب بعد از هجرت 🌸عرض ڪردم: شما ترڪ نماز را از گناهان ڪبیره بہ حساب نیاوردید.!! حضرت فرمود: اولین چیزے ڪہ از گناهان ڪبیره برایت گفتم چه بود؟ عرض کردم: ڪفر بہ خداوند. حضرت فرمود: همانا تارڪ نماز ڪافر است. 📚:الکافی ج۲ ص۲۷۸ 📚:بحار الانوار، ج۸۴ ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
من و شهرزاد طبق نقشه باید وانمود به ترسیدن میکردیم و میرفتیم طرف عمارت. در عمارت باز شد و همراه با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت91 به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی. خم شدم تا صندلی باز کنم که یه قطره آب از رو موهام چکید پشت پلک چشمش. بی رمق چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد. بدنم گر گرفت و قلبم به تکاپو افتاد. دوباره چشماشو بست صندلی رو خوابوندم و صداش زدم --درزا بکشید لطفاً. بدنش رو به عقب برد و دراز کشید. کتم خیس شده بود و اگه تنش میموند سرما میخورد. دکمه های کت رو باز کردم و کمکش کردم کت رو درآورد. در طرف شهرزاد رو بستم و نشستم پشت رول. اول بخاری ماشینو روشن کردم و بعد از تو داشبورد نایلونی که پر از شکلات بود رو برداشتم. یه دونه شکلات باز کردم و گرفتم جلو دهنش. --شهرزاد خانم میشه دهنتو باز کنی؟ شکلات رو گذاشتم تو دهنش. --لطفاً اینو بخورید. آروم آروم جویدشو به زور قورتش داد. یه دونه شکلات دیگه گذاشتم تو دهنش. شکلات دومی رو خورد. با صدای نسبتاً بهتر از قبل گفت --میشه بهم آب بدین؟ بطری رو از صندلی عقب برداشتم و درش رو باز کردم. دستمو گذاشتم پشت کمرش تا راحت تر بتونه آب بخوره. یکم آب خورد و دوباره دراز کشید رو صندلی. --بهتر شدین؟ --بله خیلی ممنون. ماشینو روشن کردم و با سرعت راه افتادم. نزدیکای باغ دیدم بدنش لرزش خفیفی و زیر لب میگه سرده. ماشینو یه گوشه پارک کردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیش. گرمای بدنس یکم زیاد بود و مطمئن بودم بیشتر میشه. درجه ی بخاری رو تا آخر زیاد کردم و سرعت ماشینو بردم بالاتر..... در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تا دم در خونه. از ماشین پیاده شدم و در باغ رو بستم. هوا سوز داشت و بارون هنوز بند نیومده بود. تب شهرزادهم بالاتر رفته بود و باعث شده بود بیحال تر از قبل بشه. --میتونید راه برید؟ از شدت تب و لرز متوجه حرفم نشد. زیپ چکمه هاش رو باز کردم و پاهاشو از چکمه هاش دراوردم. دستمو بردم زیر زانوهاش و از ماشین آوردمش بیرون....... خوابوندمش رو تخت و چراغ اتاق رو روشن کردم. پتو شو کشیدم روش. پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و یه کاسه آب ولرم با یه دستمال پارچه ای برداشتم و ازتو یخچال شربت تب بر و قرص استامینوفن با یه لیوان آب و قاشق برداشتم و بردم اتاق شهرزاد. نشستم کنار تختش و تبشو چک کردم. یه قرص درآوردم و با دستم کمرشو نیم خیز کردم و قرص رو با آب بهش دادم. یه قاشق شربت هم بهش دادم و سرشو آروم برگردوندم رو بالش. دستمال نم روگذاشتم رو پیشونیش وچندین بار این کار رو تکرار کردم اما زیاد اثری نداشت. رفتم یه تشت آب بردم تو اتاقش. مردد بودم اما پاشویه بهتر تبش رو میاورد پایین. تشت آب رو گذاشتم رو تخت و پاچه های شلوارش رو دادم بالا. با تماس آب با پاهاش بدنش لرزید. آروم آروم آب رو از مچ پاهاش تا پایین ریختم و چندبار این کار رو تکرار کردم...... ساعت ۳ نصف شب بود. برای بار هزارم تبش رو چک کردم و دستمال رو پیشونیش گذاشتم. پاشویه خیلی خوب عمل کرد اما از ترس اینکه دوباره تب کنه دستمال رو برنداشتم. دستم رو گزاشتم رو پیشونیش و نفهمیدم کی چشمام گرم شد...........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت91 به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی.
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد. دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد. دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت. صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد. شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون. با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم. بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. --الو شهرزاد؟ انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم. شهرزاد حرفی نزد. --شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟ آرشم صدامو نمیشنوی؟ تماس قطع شد. با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد. با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه --ب...ب...بخدا من فقط یه بار.... سعی در کنترل عصبانیتم داشتم --تو چی هاااان؟ خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد. کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون. پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه. رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم. جسی دوید و اومد طرف من. با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس. یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه. رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم. با صدایی که پر از خواب بود جواب داد --بفرمایید؟ --سلام یاسر منم. گیج پرسید --تو کی هستی؟ در اوج عصبانیت خندم گرفت --یاسرررر بابا منم حامد. --آهان تو... مکث کرد و عصبانی گفت --حامد تو عقل نداری؟ --چرا؟ --حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم. به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه --ببخشید حواسم به ساعت نبود. --خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟ --یاسر آرش از زندان آزاد شد؟ --آره دیروز. --اطلاعات ازش گرفتین؟ --حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!! --یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود. --چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟ --چرا. امروز صبح زنگ زد. --حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟ --چه حرفی؟ --وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم. --چی مثلاً؟ --مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده. از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده. --حامد خوبی؟ --اره بگو --یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت. آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه. --یعنی چی یاسر چی میگی تو؟ --حامد چته تو؟ تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم. --یاسر الان چیکار کنم؟ --اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری. این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه. و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی. نفسمو صدادار دادم بیرون --باشه....... رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم. خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود. دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون. یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم. یکم عطر زدم و رفتم بیرون. شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد. رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم. لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود. این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت. --سلام. --سلام. بشینید الان میز رو میچینم. نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و سوالی نگاهم کرد --موبایلتون همراهتونه؟ --بله. --باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه. موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من. --مرسی. تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و... به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود. با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم. مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود. --شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟ تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس.... تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟ موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم. --به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم. با اضطراب گفت --چقدر طول میکشه؟ --چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه....... رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم. ادامه پیام رو خوندم ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن. آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم. هرجور شده از اون باغ بیا بیرون. امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت. مراقب خودت باش عزی زدلم❤️ 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد. دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت92 کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود. هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم. منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود. اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود. موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم. چند ضربه به در خورد --بله؟ شهرزاد در رو باز کرد --کارتون تموم نشد؟ با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد. چندثانیه خیره به چشماش موندم. باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود. هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت. از رو تخت بلند شدم --بله بریم. میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم --چقدر زحمت کشیدین! گونه هاش گل انداخت --ممنون.بفرمایید نوش جون. نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین. --چیزی شده؟ --نه فقط.... ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم. --چیو چطور بگین؟ --بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد. لبخند زدم --من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه. الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته..... میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست. صداش زدم --شهرزاد خانم --بله؟ --میخواید بریم تو باغ بگردیم؟ --باشه. --پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید. شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت. --به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید. سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون. خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت. باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود. درختا بدون برگ بود. خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد. نفس عمیقی کشیدم --شهرزاد خانم؟ --بله؟ --به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟ متعجب گفت --خورشید؟ --اره دیگه هی میره پشت اَبرا. خندید --آهــــــان. خب شاید از این فصل خجالت میکشه. --یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟ متفکر به آسمون خیره شد --بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه. آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه. --چه تشابه جالبی. --به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه. بارون تو پاییز خوبه. برف تو زمستون خوبه. شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه..... آدما هم همینطورن. مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون. درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه. واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه. واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه......... با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم. --شهرزاد خانم؟ برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد. با تعجب گفتم --داری گریه میکنی؟ تلخندی زد و اشکشو پاک کرد. --ببخشید من یکم زود احساساتی میشم. بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود. --ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم. --نــــه! شما منو ناراحت نکردین. بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته. همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد. --واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما.... اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید. قول میدم کمکتون کنم. --ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس. --میشه یه خواهش ازتون بکنم؟ --چه خواهشی؟ --لطفاً همیشه بخندین. خجالت زده خندید. خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش --بفرمایید. خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم --نه دیگه همشو بگیرید. جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن. یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم. حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم. شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد --چیزی شده؟ خندید --نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید. خجل خندیدم --بله. یه لواشک گرفتم سمتش --شما هم بخورید. لواشک رو گرفت و تشکر کرد. بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت92 کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم ب
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه. --باشه پس من برم چایی بیارم. شهرزاد با تکرار گفت --نه! نه! خودم میرم شما بمونید. --باشه پس شکلات تلخ هم بیارید. --چشم. رفتنش خیلی طول کشید. دویدم و رفتم تو خونه. خواستم صداش بزنم که دیدم صداش از تو آشپزخونه داره میاد -- آقا آرش توروخدا! دست از سر زندگی من بردارید! بخدا من جاسوس نیستم. من فقط...... از آشپزخونه اومد بیرون و همینجور که با دستش تلفن رو نگه داشته بود،سینی رو با اون یکی دستش گرفته بود. سرشو آورد بالا و با دیدن من هیـــــن بلندی کشید و موبایل و سینی از دستش ول شد. قبل از اینکه حرفی بزنه موبایل رو از رو زمین برداشتم و تماس رو قطع کردم. با ترس به چشمام زل زده بود با اخم و صدای تقریباً بلندی گفتم --چیــــه از من میترسید؟ منفی وار دستشو تکون داد --ن..ن...نه به....به..خدا من فقط... انگشت نشونم رو آوردم بالا و تهدید وار جلو صورتش تکون دادم. --از امروز هر اطلاعاتی که با اون پسره رد و بدل کردی رو موبه مو به من میگی. از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که با صدای لرزونی گفت --بمونید. بی اهمیت به حرفش یه قدم دیگه برداشتم که با جیغ و گریه داد زد --توروخدااااا بمـــون!! برگشتم و خیره بهش نگاه کردم. صورتش خیس اشک بود و با چشمای باز گریه میکرد. سرشو به طرفین تکون داد --اونطوری که شما فکر میکنید نیست! من.....بخدا من جاسوس نیستم! به جون مادرم قس... دستمو به نشونه ایست بالا بردم. --باشه آروم باشید حرف میزنیم. با گریه داد زد --نمیتــونم آروم باشم. من معنی نگاهاتون رو میفهمم! بخدا اونجوری که شما فکر میکنید نیییستتت. نشست رو زمین و دستاشو گذاشت کف زمین و با گریه نالید --اگه خونواده داشتم که حال و روزم این نبود. حالم از خودم به هم میخوردکه باعث گریه هاش شده بودم. پا تند کردم و زانومو هائل بدنم گذاشتم رو زمین و نشستم کنارش. با صدای آروم و مهربونی صداش زدم --شهرزاد خانم. نگاهشو آورد بالا و به یقه لباسم خیره شد. با دستام صورتش رو قاب گرفتم و اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم. بهش لبخند زدم. --دیگه اینجوری گریه نکن. باشه؟ سرش پایین بود و گونه هاش سرخ شده بود سرمو بردم پایین و به چشماش نگاه کردم. خندیدم --باشه؟ لبخند محوی زد و با بغض لب زد --باشه. بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم --پاشو بشینیم رو مبل حرف میزنیم. با خجالت دستمو گرفت و ایستاد. فاصله بینمون زیاد نبود و چشمامون از همدیگه جدا نمیشد. قلبم هشدار منفجر شدن میداد و جیوه ی دماسنج بدنم شکسته بود. چند ثانیه طول کشید تا چشم ازش برداشتم و دستشو گرفتم باهم نشستیم رو مبل. با شرمندگی گفتم --ببخشید اون موقع سرتون داد زدم. --اشکالی نداره منم جای شما بودم همین کار رو میکردم. راستش من فقط دوبار آرش رو دیدم. یه بار تویه یه مهمونی اومد پیش کامران. یه بارم اون روزی که به زور سوار ماشینم کرد. اما امروز موبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم گفت جون مادرت قطع نکن. من بهت علاقه دارم و میخوام از اون باغ بیارمت بیرون. جون شمارو تهدید کرد و گفت اگه نرم هر بلایی که تا الان دلش میخواسته و سرتون نیاورده رو سرتون میاره. بغضش ترکید --بخدا من نمیخوام اتفاقی واسه شما بیفته. با آرامش گفتم --نگران نباشید. آرش هیچ کاری نمیتونه بکنه. از شناختی که من ازش دارم فقط بلده حرف بزنه. با کنجکاوی گفت --مگه شما آرش رو میشناسید؟ خنده تلخی زدم و سرمو انداختم پایین. --بله. سر یه تجربه ی خیلی بد توی گذشتم چندبار دیدمش. --آهان. --میشه خواهش کنم بامن صادق باشید و هرچی رو که میدونید بهم بگید؟ --چشم. --شما اسمی به اسم اَبرام لنگی شنیدین؟ رنگ چهرش عوض شد و ترسیده به دیوار زل زد............. 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃یک هدیه جالب...! یکی از فرماندهان روسی به خیلی علاقه‌مند شده بود. هر بار سری به مقر می‌زد و می‌دید سردار سلیمانی نیست، ناراحت می‌شد. به بچه‌ها سپرده بود هر وقت ژنرال سلیمانی آمد، او را باخبر کنند یا به سردار بگویند که او سراغش را گرفته است. یک بار که آمد، به سردار گفتیم، فلانی جویای احوالت بوده و اصرار داشته شما را ملاقات کند. اول حاجی چندان جدی نگرفت. اما وقتی از اصرار او برای ملاقات شنید، گفت برویم لاذقیه به دیدارش. او در لاذقیه سوریه مستقر بود. سردار سلیمانی گفت که چون سوغاتی برایش نیاوردم، نمی‌شود دست خالی برویم. از بچه‌ها پرسید که چند فرزند دارد. بعد، هدیه‌ای برای خانواده‌اش تهیه کرد؛ شامل یک گردن‌بند برای خانمش و مقداری طلا برای دخترش. جلسه فرمانده روسی با برگزار شد و بعد از پایان جلسه حاج قاسم به بچه‌ها گفت که من که رفتم، شما هدیه را به او بدهید. جالب اینجا بود که افسر روسی، مسلمان نبود، اما وقتی قرار بود به خانه آنها در لاذقیه برود، همه را جمع می‌کرد. حاجی که خداحافظی کرد، بچه‌ها هدیه را به افسر روسی دادند. او با دیدن هدیه خیلی متعجب شده بود. چرا که تصور نمی‌کرد با آن ابهت که یک فرمانده نظامی و مقتدر است، چنین هدیه‌ای بیاورد..! خود افسر روسی تعریف می‌کرد که وقتی هدیه را به همسر و دخترم دادم، هر دو در کنار خوشحالی، متعجب شدند و گفتند: واقعا ژنرال سلیمانی چنین هدیه‌ای داده است؟ با این کار، هم خود افسر روسی و هم خانواده او را تحت تأثیر قرار داد؛ تا جایی که افسر روسی حتی به نیروهای در سوریه گفته بود که می‌خواهم هدیه‌ای به ژنرال سلیمانی بدهم. به نظر شما چه چیزی مناسب است و خوشحالش می‌کند؟ خلاصه اصرار می‌کند و می‌گوید که او هر چه بخواهد ما می‌دهیم. این اصرار به گوش ح می‌رسد و سردار سلیمانی هم چون همیشه به فکر دفاع از مظلومان بود، به جای اینکه برای خودش چیزی طلب کند، برای جبهه مقاومت از افسر روسی چیزی خواست. به بچه‌ها گفته بود، بگویید ۱۰۰۰ موشک کروز لازم داریم..! شما این موشک‌ها را به ما بدهید تا از شما بخریم. افسر روسی هم در جواب درخواست گفته بود که ۱۴۰ تا موشک کروز داریم که ۱۰۰ تا را به شما می‌دهیم و ۴۰ تا را برای خودمان نگه می‌داریم. او این موشک‌ها را که هر کدام ۷۰ هزار دلار قیمت داشت، به هدیه داد و روسیه هیچ پولی بابت این موشک‌ها دریافت نکرد. یعنی هفت میلیون دلار. با این اقدام، نیروهای مقاومت مسلح شدند و رژیم صهیونیستی دیگر جرأت جولان دادن نداشت. این افسر روسی که اکنون فرمانده هوافضای ارتش روسیه است، زمانی که به شهادت رسید، در کنار همسر و فرزندش با عکسی از سردار سلیمانی عکسی انداخته و آن را فرستاده بود تا از این طریق از شهادت حاج قاسم ابراز تأسف کرده باشد؛ به طوری که در زیر عکس‌شان نوشته بود: «...ما هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم، اما ما را در غم خود شریک بدانید». ✅مصاحبه با حسن رونده مشاور اسبق فرمانده نیروی قدس ⭕️ @dastan9 🌺
🍃 🎵 در كتاب دعائم الاسلام آمده است كه مردى از امام صادق علیه السلام درباره گوش دادن به غنا سؤال كرد. امام علیه السلام وى را از اين كار باز داشت و اين آيه را تلاوت كرد: إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا 《بى‏گمان گوش و چشم و دل، همه آن‏ها مسئول هستند》. آن‏گاه فرمود: گوش از آنچه شنيده و دل از آنچه بدان دل بسته و چشم از آنچه ديده، مورد سؤال قرار خواهد گرفت". 📚منابع فقه شيعه، ج‏22، ص: 427. ⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید. با تعجب پرسیدم --چرا؟ --نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده. راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید. میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود. --دلیل ترس شما چیه؟ --یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود. اومد و مامانم رو تهدید کرد. تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی. با بغض ادامه داد --ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد. --پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟ لبخند غمگینی زد --اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد. بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه. نفس عمیقی کشیدم --چه بد.واقعا متاسفم............. نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال. شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود. رفتم دم آشپزخونه --چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟ لبخند زد --نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود. خندیدم --چشــــم. همون موقع صدای آیفون اومد. حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد. شهرزاد با کنجکاوی پرسید --منتظر کسی بودید؟ --نه. رفتم و آیفون رو برداشتم --کیه؟ --باز کن حامد. --یاسر تو اینجا؟ با صدای آروم و کلافه جواب داد --حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان. --باشه. آیفون رو گذاشتم. --کی بود؟ --باید بریم دم در. --چرا؟ --نمیدونم. --باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم. با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم. یاسر با یه سرکار بود. --بــَــه آقا یاسر. غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت --خانم وصال شما باید همراه ما بیاید. با تعجب پرسیدم --یعنی چی یاسر؟ --ما حکم بازداشت داریم. خانم احمدی ببریدشون. قلبم واسه لحظه ای ایستاد سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه. دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم. --من نمیزارم. یاسر با ناراحتی گفت --به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید. خانم احمدی چرا معطلین. سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم --داریـــــن چیکار میکنین؟ یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت. --سرکار ببریدش........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
بارون شدیدی میبارید و جاده لغزنده بود. با سرعت رانندگی میکردم و چندبار نزدیک نبود تصادف کنم....... ماشینو روبه روی مرکز پارک کردم و رفتم تو... دم در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم. --بفرمایید. رفتم تو و احترام نظامی گذاشتم. --سلام جناب سرهنگ. کنجکاو به صورتم خیره شد و نگران پرسید --سلام. خوبی؟ --بله. --بشین رو صندلی. نشستم و سرمو انداختم پایین. نشست کنارم وصورتمو آورد بالا --تو گریه کردی؟ خندیدم --نه چطور؟ --قیافت داد میزنه میگی نع؟؟!! سرمو انداختم پایین و خندم محو شد. --حامد به من نگاه کن. سرمو بردم بالا و همین که چشمم به چشم سرهنگ افتاد بغضم شکست و یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد پایین. --ببخشید. یکم حالم خوب نیست. خندید و زیر لب گفت --ای پادشه خوبان.....داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد...وقت است که باز آیی به همین زودی جا زدی آقا حامد؟ دل تو یه ساعت به جان آمد؟هوم؟ با دستش به شونم ضربه زد. --مواظب خودت باش پسررر! راهی که توش پا گذاشتی بیشتر از اینکه شیرین باشه تلخه..... با خودم گفتم. یعنی من عاشق شدم؟؟ سرهنگ خندید و گفت --بله آقا حامد. عاشق شدی اونم چه جووور! اما نمیدونم چرا همین اول راهی باید طعم غربت بچشی. --جناب سرهنگ میشه بهم بگید جرمش چیه؟ تاسف وار سرش رو تکون داد --خودمم نمیدونم. از یه طرف حرفایی که سرلک تو بازجویی زده و از طرف دیگه حرفای شهرزاد.... واقعاً نمیدونم کی درست میگه. --یعنی چی؟ طبق اطلاعاتی که در طی بازجویی از سرلک دریافت کردیم تو زیر زمین خونه ای که شهرزاد زندگی میکرد یه اتفاقایی میفتاده که سرلک میگه شهرزاد ازشون خبر داشته. --چطور ممکنه؟ با دستش به صورتش دست کشید. --نمیدونم خودمم موندم. --جناب سرهنگ. الان شهرزاد کجاس؟ --نگران نباش بردنش اتاق بازجویی. سرمو گرفتم بین دستام و کلافه به موهام چنگ زدم. --کی تموم میشه؟ --تازه شروع شده.نهایت نیم ساعت دیگه. منتظر پشت در اتاق ایستادم تا یاسر از اتاق بازجویی بیاد. چند دقیقه بعد یاسراومد بیرون و با دیدن من تاسف وار سرش رو تکون داد. دنبالش رفتم تو اتاقش. --چیشد یاسر؟ --حامد خیلی ساده ای! رفتم نزدیک میزش ایستادم --یعنی چی یاسر؟ --آخه داداش....رفیق....دوست.....الاغ.... تو چطور تو این مدت نفهمیدی که شهرزاد جاسوسی تو میکرده! با تعجب گفتم --چـــــی؟ جاسوسی من؟ --بله جاسوسی تو! درمونده گفتم --یاسر جون من درست حرف بزن. --درست ترش اینه که تو زیر زمین خونه خانم شهرزاد وصال ارز رد و بدل میشده. --چیییی؟ قاچاق ارز؟ --اره قاچاق ارز. و مهم تر از اون اینه که شهرزاد هم پابه پای اونا هرکاری میگفتن میکرده. اخم کردم --یعنی چی؟ --یعنی اینکه واسه بستن قراردادای مختلف واسه خرید ارز هرکاری که تاجرا میخواستن واسشون انجام میداده. غیرتی شدم و داد زدم --این مزخرفارو کی گفته؟ --همون خانمی که به خاطرش داری داد و فریاد میکنی. --از کجا معلوم دروغ نگفته باشه؟ --مدارک موجوده برو ببین. --امکان نداره! اینبار یاسر فریاد زد --امکان داره عزیز من! قاچاق ارز....رد و بدل مواد مخدر.....آدم ربایی.....فساد اخلاقی....بازم بگم؟؟ اینا همه جنایتاییه که شهرزاد توشون دست داشته. و علاوه بر اون جاسوسی پلیس. اینارو بشنو و باور کن حامد. امروز بچه ها واسه جست و جو میرن خونه شهرزاد میگم تورو هم ببرن از نزدیک ببینی. سردرد عجیبی دچارم شد و باعث شد چشمم تار شه و نشستم رو صندلی. --خوبی حامد؟ --آره یهو سرم درد گرفت. پس چرا اینارو به خودم نگفت؟ چرا ازم پنهون کرد یاسر؟ --نمیدونم میتونی ازش بپرسی. --الان کجاس؟ --بازداشت گاه. --میتونم ببینمش؟ بی توجه به سوالم صدام زد --حامد. --بله؟ --از ریشه دربیار این نهال عشقو. اونجوری که تو درمورد شهرزاد فکر میکنی نیست. سکوت کردم و سرمو انداختم پایین. --میخوای ببینیش؟ --میتونم؟ --اره برو هماهنگ کن میگم بیارنش......... افسر خانمی که شهرزاد رو آورده بود احترام نظامی گذاشت و رفت بیرون. برگشتم و به صورتش خیره شدم. --من.... دستمو اوردم بالا --بشین. نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین. نشستم رو صندلی روبه رو و به صورتش خیره شدم. --الان بگو. سرشو آورد بالا و برای لحظه ای به چشمام نگاه کرد. --ح..ح...حامد من. با شنیدن اسمم از زبونش دلم لرزید و قلبم ضربان گرفت. --تو چی؟چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا این حروفارو به خودم نزدی؟ با صدایی که رگه هایی از بغض توش بود فریاد زدم --چرااااااااا؟ بغضش شکست و گریش صدادار شد. گریش از قبل کلافه ترم کرده بود و میخواستم سرم رو بزنم تو دیوار. کلافه گفتم --گریه نکن. به حرفم توجه نکرد. بلند تر فریاد زدم --گریـــــه نکن لعنتـــی گریه نکن...........!!! 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸