📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۵ دی ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 15 January 2022
قمری: السبت، 12 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
#شیخ_رجبعلی_خیاط :
🌺اگر از دست نفس اماره راحت نشدي:
🌼🍃از خدا كمك بخواه و به ريسمان او چنگ بزن و توسل به اماما كن و اين آيه را بخوان:
⚜«إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي»⚜
-سوره ي يوسف –
آيه ي 53 🔱
💠وبدان اگر خدا نخواهد از دست نفس اماره راحت نمي شوي
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
خدا از چی درست شده؟ چه شکلیه؟
سوألى که براى اکثر مردم ، مسلمون و غیر مسلمون ، کوچیک و بزرگ حتما پیش اومده !؟اینه که خدا از کجا اومده ، الان کجاست ؟
از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده !؟؟
اگر شما هم دوست دارید جواب این سؤالها رو بگیرید باید بدونید عقل و درک و
فهم ما قادر نیست به اون مرحله برسه ولى امام على (ع) در مقابل سؤال کفار راجع به خداوند به زیبایی جواب دادند وهم ضعف و عدم درک ما از وجود خداوند را شرح دادند .👌🌺
سؤال کفار از امام على(ع)
در چه سال و تاریخى خدایت به وجود امد ؟
امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از وجودامدن زمان و تاریخ و هرچیزى که وجود داشته .
کفار گفتند
چه طور میشود؟ !
هرچیزى که به وجود أمده یا قبلش چیزى بوده که از او به وجود أمده ویا تبدیل شده !؟ ❗️
امام على (ع) فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟
گفتند ٢
امام پرسید قبل از عدد ٢ چه عددیست ؟
گفتند ١
امام پرسید و قبل از عدد ١ ؟
گفتند هیچ
امام فرمود چطورمیشود عدد یک که بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند که خود احد و واحد حقیقى است نمیشود چیزى نباشد ؟؟
کفار گفتند خدایت کجاست وکدام جهت قرار گرفته !؟ ❗️
امام فرمود همه جا حضور دارد
وبر همه چیز مشرف است .
گفتند چطور ممکن است که همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى !❗️
امام فرمود :
اگر شما در مکانى تاریک خوابیده باشید صبح که بیدار شوید روشنایی را از کدام طرف و کجا می بینید ؟
کفار گفتند همه جا و از همه طرف
امام فرمود پس چگونه خدایى که خود نور سماوات و ارض است نمیشود همه جا باشد؟؟
کفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشید است خدایت از چیست !؟
چطور میشود از چیزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟❗️
امام فرمود خداوند خودش خالق خورشید و نور است ایا شما قدرت طوفان و باد را ندیده أید؟ باد از چیست که نه دیده میشود نه از چیزى است در حالى که قدرت مند است خداوند خود خالق باد است.
گفتند :خدایت را برایمان توصیف کن
از چى درست شده ؟ ایا مثل آهن سخت است ؟
یا مثل آب روان ؟ ویا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟❗️
امام فرمود :
ایا تا به حال کنار مریضى در حال مرگ بوده أید و با او حرف زده أید ؟
گفتند : آرى بوده ایم و حرف زده ایم .
امام فرمود : آیا بعداز مردنش هم بااو حرف زدید ؟
گفتند نه چطور حرف بزنیم در حالى که او مرده ؟!
امام فرمود : فرق بین مردن و زنده بودن چه بود که قادر به تکلم وحرکت نبود؟؟
گفتند :روح ، روح از بدنش خارج شد .
امام فرمود شما اًنجا بودید و میگویید که روح از بدنش خارج شد و مُرد؛ حال آن روح را که جلو چشم شما خارج شده برایم توصیف کنید از چه جنس و چگونه بود !؟
همه سکوت کردند .
امام على (ع) فرمود: شما قدرت توصیف روحى که جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بیرون أمده را ندارید؛ چطور قادر به فهم و درک ذات أقدس احدیت و خداى خالق روح هستید
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
#ارسالی_اعضا #حبیبه
⭕️ @dastan9 🌺
🔻آیا می دانید گناهان_ڪبیره ڪدامند؟
✍🏻عبید بن زراره میگوید: از #امام_صادق علیه السلام پرسیدم: گناهان ڪبیره ڪدام اند؟
آن حضرت فرمود: گناهان ڪبیره در نوشتار امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام هفت چیز است؛
⇦کفر به خداوند،
⇦ڪشتن انسان،
⇦عاق پدر و مادر شدن،
⇦ربا گرفتن،
⇦خوردن مال یتیم بہ ناحق،
⇦فرار از جهاد و تعرب بعد از هجرت
🌸عرض ڪردم: شما ترڪ نماز را از گناهان ڪبیره بہ حساب نیاوردید.!!
حضرت فرمود: اولین چیزے ڪہ از گناهان ڪبیره برایت گفتم چه بود؟
عرض کردم: ڪفر بہ خداوند. حضرت فرمود: همانا تارڪ نماز ڪافر است.
📚:الکافی ج۲ ص۲۷۸
📚:بحار الانوار، ج۸۴
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
من و شهرزاد طبق نقشه باید وانمود به ترسیدن میکردیم و میرفتیم طرف عمارت. در عمارت باز شد و همراه با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت91
به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی.
خم شدم تا صندلی باز کنم که یه قطره آب از رو موهام چکید پشت پلک چشمش.
بی رمق چشماش رو باز کرد و به چشمام خیره شد.
بدنم گر گرفت و قلبم به تکاپو افتاد.
دوباره چشماشو بست
صندلی رو خوابوندم و صداش زدم
--درزا بکشید لطفاً.
بدنش رو به عقب برد و دراز کشید.
کتم خیس شده بود و اگه تنش میموند سرما میخورد.
دکمه های کت رو باز کردم و کمکش کردم کت رو درآورد.
در طرف شهرزاد رو بستم و نشستم پشت رول.
اول بخاری ماشینو روشن کردم و بعد از تو داشبورد نایلونی که پر از شکلات بود رو برداشتم.
یه دونه شکلات باز کردم و گرفتم جلو دهنش.
--شهرزاد خانم میشه دهنتو باز کنی؟
شکلات رو گذاشتم تو دهنش.
--لطفاً اینو بخورید.
آروم آروم جویدشو به زور قورتش داد.
یه دونه شکلات دیگه گذاشتم تو دهنش.
شکلات دومی رو خورد.
با صدای نسبتاً بهتر از قبل گفت
--میشه بهم آب بدین؟
بطری رو از صندلی عقب برداشتم و درش رو باز کردم.
دستمو گذاشتم پشت کمرش تا راحت تر بتونه آب بخوره.
یکم آب خورد و دوباره دراز کشید رو صندلی.
--بهتر شدین؟
--بله خیلی ممنون.
ماشینو روشن کردم و با سرعت راه افتادم.
نزدیکای باغ دیدم بدنش لرزش خفیفی و زیر لب میگه سرده.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیش.
گرمای بدنس یکم زیاد بود و مطمئن بودم بیشتر میشه.
درجه ی بخاری رو تا آخر زیاد کردم و سرعت ماشینو بردم بالاتر.....
در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تا دم در خونه.
از ماشین پیاده شدم و در باغ رو بستم.
هوا سوز داشت و بارون هنوز بند نیومده بود.
تب شهرزادهم بالاتر رفته بود و باعث شده بود بیحال تر از قبل بشه.
--میتونید راه برید؟
از شدت تب و لرز متوجه حرفم نشد.
زیپ چکمه هاش رو باز کردم و پاهاشو از چکمه هاش دراوردم.
دستمو بردم زیر زانوهاش و از ماشین آوردمش بیرون.......
خوابوندمش رو تخت و چراغ اتاق رو روشن کردم.
پتو شو کشیدم روش.
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین و یه کاسه آب ولرم با یه دستمال پارچه ای برداشتم و ازتو یخچال شربت تب بر و قرص استامینوفن با یه لیوان آب و قاشق برداشتم و بردم اتاق شهرزاد.
نشستم کنار تختش و تبشو چک کردم.
یه قرص درآوردم و با دستم کمرشو نیم خیز کردم و قرص رو با آب بهش دادم.
یه قاشق شربت هم بهش دادم و سرشو آروم برگردوندم رو بالش.
دستمال نم روگذاشتم رو پیشونیش وچندین بار این کار رو تکرار کردم اما زیاد اثری نداشت.
رفتم یه تشت آب بردم تو اتاقش.
مردد بودم اما پاشویه بهتر تبش رو میاورد پایین.
تشت آب رو گذاشتم رو تخت و پاچه های شلوارش رو دادم بالا.
با تماس آب با پاهاش بدنش لرزید.
آروم آروم آب رو از مچ پاهاش تا پایین ریختم و چندبار این کار رو تکرار کردم......
ساعت ۳ نصف شب بود.
برای بار هزارم تبش رو چک کردم و دستمال رو پیشونیش گذاشتم.
پاشویه خیلی خوب عمل کرد اما از ترس اینکه دوباره تب کنه دستمال رو برنداشتم.
دستم رو گزاشتم رو پیشونیش و نفهمیدم کی چشمام گرم شد...........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت91 به سختی در ماشین رو بازکردم و شهرزاد رو گذاشتم رو صندلی.
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد.
دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهرزاد با تعجب به من و دستم نگاه میکرد.
دستمو برداشتم اما از بی حرکتی حسی نداشت.
صدای زنگ موبایل قطع شد و دوباره زنگ خورد.
شهرزاد دستشو برد تو جیبش و گوشیشو آورد بیرون.
با کنجکاوی به موبایل نگاه میکردم.
بی خبر تماس رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو.
--الو شهرزاد؟
انگشت اشارم رو گذاشتم رو دماغم و اخم کردم.
شهرزاد حرفی نزد.
--شهرزاد جان؟کجایی عزیزم؟ صدامو میشنوی؟
آرشم صدامو نمیشنوی؟
تماس قطع شد.
با حرفاش غیرتی شدم و با اخم شدید تری زل زدم تو چشمای شهرزاد.
با چشمای پر اشک به چشمام خیره شد و
با ترس و اضطراب میخواست حرف بزنه
--ب...ب...بخدا من فقط یه بار....
سعی در کنترل عصبانیتم داشتم
--تو چی هاااان؟
خودمم از صدای بلندم ترسیدم چه برسه شهرزاد.
کلافه بلند شدم و از اتاق بیرون.
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین و همینجور که دنبال موبایلم میگشتم یادم افتاد تو جیب کتم تو ماشینه.
رفتم تو ماشین و موبایلم رو برداشتم.
جسی دوید و اومد طرف من.
با حرکاتش فهمیدم غذاش تموم شده و گرسنس.
یکم غذاشو ریختم تو ظرفش و برگشتم تو خونه.
رفتم تو اتاقم و به یاسر زنگ زدم.
با صدایی که پر از خواب بود جواب داد
--بفرمایید؟
--سلام یاسر منم.
گیج پرسید
--تو کی هستی؟
در اوج عصبانیت خندم گرفت
--یاسرررر بابا منم حامد.
--آهان تو...
مکث کرد و عصبانی گفت
--حامد تو عقل نداری؟
--چرا؟
--حامد جان دلبندم ساعت۶ صبحه دیشب خیر سرم تا ۴ مأموریت بودم.
به ساعت نگاه کردم دیدم راست میگه
--ببخشید حواسم به ساعت نبود.
--خب حالا بگو ببینم چیکارم داری؟
--یاسر آرش از زندان آزاد شد؟
--آره دیروز.
--اطلاعات ازش گرفتین؟
--حسابـــــی دمش گرم خیلیییی بچه ی ترسو و تیتیشی بود!!
--یاسر حامد به شهرزاد زنگ زده بود.
--چـــــی؟!!!مگه تو تازه دیروز موبایل رو نخریدی؟
--چرا. امروز صبح زنگ زد.
--حامد نکنه حرفای اون پسره آرش درست باشه؟
--چه حرفی؟
--وقتایی که ازش بازجویی میکردن یه سری چرت و پرتایی بین حرفاش میگفت که ما زیاد جدی نمیگرفتیم.
--چی مثلاً؟
--مثلاً اینکه از روز اولی که شهرزاد رو دیده عاشقش شده و همزمان کامران هم تظاهر به دوست داشتن شهرزاد میکرده.
از عصبانیت نفس نفس میزدم و مطمئن بودم صورتم قرمز شده.
--حامد خوبی؟
--اره بگو
--یعنی خلاصشو بخوام بگم آرش جنایت های باباشو از بدو تولد تا الان رو یه جا گفت.
آخرشم تعهد داد که بعد از اینکه از زندان آزاد شد، خر شیطون رو به ابلیس آباد تبعید کنه.
--یعنی چی یاسر چی میگی تو؟
--حامد چته تو؟
تو اون لحظه میخواستم شهرزاد و آرش و کامران رو باهم خفه کنم.
--یاسر الان چیکار کنم؟
--اولین کاری که میکنی گوشیو تنظیمات کارخانه میکنی بعدش هم سیمکارتش رو درمیاری.
این جمشیدو خدا میشناسه.آرشم پسر همونه دیگه.
و اینکه امروز هرطور شده از زیر زبون شهرزاد از آرش حرف میکشی.
نفسمو صدادار دادم بیرون
--باشه.......
رفتم حمام و اول لنزارو از چشمام بیرون آوردم.
خداروشکر با خوابیدن اتفاقی نیفتاده بود.
دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.
یه یقه اسکی طوسی با شلوار مشکی پوشیدم و موهامو معمولی شونه زدم.
یکم عطر زدم و رفتم بیرون.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و داشت صبححونه آماده میکرد.
رفتم تو آشپزخونه و صدامو صاف کردم.
لباساش رو با یه شومیز طوسی که بلندیش تقریباً تا سرزانوش هاش میرسید و شلوار و شال مشکی عوض کرده بود.
این ست شدنا واقعاً جای تعجب داشت.
--سلام.
--سلام.
بشینید الان میز رو میچینم.
نشستم سر میز و یاد موبایل افتادم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و سوالی نگاهم کرد
--موبایلتون همراهتونه؟
--بله.
--باید تنظیمات کارخانه بشه.چون امکان داره مثل دفعه قبل هک شده باشه.
موبایلش رو از جیبش درآورد و گرفت سمت من.
--مرسی.
تغییر رنگ تصویر زمینه و قلم فونت و...
به رنگ صورتی و تصویر زمینه دخترونه تو این مدت کوتاه واسم جالب بود.
با دیدن به پیامک جدید بالای صفحه کنجکاو و مردد پیام رو باز کردم.
مخاطب پیام به اسم آرش ذخیره شده بود.
--شهرزاد چرا همچین کاری رو قبول کردی؟
تو که میدونستی جاسوسی واسه بابام چقدر پیچیدس....
تازه جاسوسی تو دار و دسته پلیس....؟
موبایل رو گذاشتم تو جیبم و از سرمیز بلند شدم.
--به نظرم فلش بشه بهتره من برم تو اتاقم.
با اضطراب گفت
--چقدر طول میکشه؟
--چون موبایل تازه استفاده شده زیاد طول نمیکشه.......
رفتم تو اتاقم و اولین کاری که کردم شماره آرش رو با پیام فرستادم رو موبایل خودم.
ادامه پیام رو خوندم
ببین شهرزاد نگاه به قیافه مظلوم و آروم این پسره حامد نکن.
آلانشو نبین حاضرم پای تک تک گندکاریاش تو گذشته ای نه چندان دورش قسم بخورم.
هرجور شده از اون باغ بیا بیرون.
امروز ساعت ۷ عصر میام دنبالت.
مراقب خودت باش عزی
زدلم❤️
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
باصدای زنگ موبایل چشمامو باز کردم و همزمان شهرزاد هم چشماشو باز کرد. دستم هنوز رو پیشونیش بود و شهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت92
کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم بود.
هم از دست گذشته خودم و بیشتر از اون از دست شهرزاد عصبانی بودم.
منطقی فکر میکردم فهمیدن یه همچین موضوعی در طی چند روز طبیعی بود.
اما حجم احساساتم سعی در جلودار منطقم بود.
موبایل شهرزاد رو تنظیمات کارخانه کردم و سیم کارتش رو درآوردم.
چند ضربه به در خورد
--بله؟
شهرزاد در رو باز کرد
--کارتون تموم نشد؟
با دیدنش کل عصبانیتم فروکش کرد.
چندثانیه خیره به چشماش موندم.
باور کاری که شهرزاد انجام داده بود و اون حجم معصومیت توی چشماش مثل دو قطب موافق بود.
هیچ کدوم زیر بار جذب اون یکی نمیرفت.
از رو تخت بلند شدم
--بله بریم.
میز صبححانه مفصل و رنگارنگی چیده بود که با دیدنش لبام به لبخند کش اومد
نشستم رو صندلی و با لبخند به میز اشاره کردم
--چقدر زحمت کشیدین!
گونه هاش گل انداخت
--ممنون.بفرمایید نوش جون.
نشست سرمیز و سرشو انداخت پایین.
--چیزی شده؟
--نه فقط....
ببخشید واقعا نمیدونم چطور باید بهتون بگم.
--چیو چطور بگین؟
--بابت دیشب....متاسفم ببخشید حالم یه دفعه بد شد.
لبخند زدم
--من وظیفمو انجام دادم پس دیگه جای تشکر نمیمونه.
الانم بیاین صبحمونمون رو بخوریم که از دهن نیفته.....
میز صبححونه رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
صداش زدم
--شهرزاد خانم
--بله؟
--میخواید بریم تو باغ بگردیم؟
--باشه.
--پس پاستیل و ژله و لواشک و هرچی خودتون دوست دارید بردارید.
شهرزاد رفت تو اتاقش و با یه بافت برگشت.
--به نظرم شمام یه لباس گرم بپوشید.
سوییشرتم رو پوشیدم و باهم رفتیم بیرون.
خونه وسط باغ بود و پشت سرش یه فضای باز بود که وی یویه خیلی قشنگی داشت.
باهم رفتیم اونجا و نشستیم رو تنه درختایی که به جای صندلی بود.
درختا بدون برگ بود.
خورشید خجالت میکشید و هی پشت اَبرا قایم میشد.
نفس عمیقی کشیدم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--به نظر شما خورشید از کی خجالت میکشه؟
متعجب گفت
--خورشید؟
--اره دیگه هی میره پشت اَبرا.
خندید
--آهــــــان.
خب شاید از این فصل خجالت میکشه.
--یعنی از ماه آذز خجالت میکشه؟
متفکر به آسمون خیره شد
--بله. شاید خورشید خودش رو اضافی میدونه.
آخه هوای پاییز هوای آبری و بارونیه و این وسط خورشید معذب میشه.
--چه تشابه جالبی.
--به نظر من هرچیزی به وقتش خوبه.
بارون تو پاییز خوبه.
برف تو زمستون خوبه.
شربت خنک تو اوج گرمای تیرماه خوبه.....
آدما هم همینطورن.
مثلاً یه دختر تو سن نوزده سالگی دوس داره با همسن و سالی های خودش بره بیرون.
درس بخونه و در کنارش شیطنت های دخترونش رو هم داشته باشه.
واسه یه دختر داشتن لباسای رنگی رنگی با شکل و شمایل هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشه اما برای اون ذوق برانگیزه خیلی لذت بخشه.
واسه یه دختر و حتی یه پسر داشتن پدر ومادر خیلی مهمه.........
با سکوتش به نیم رخ صورتش خیره شدم.
--شهرزاد خانم؟
برگشت و با چشمای اشکی به صورتم خیره شد.
با تعجب گفتم
--داری گریه میکنی؟
تلخندی زد و اشکشو پاک کرد.
--ببخشید من یکم زود احساساتی میشم.
بلند شدم و نشستم رو تنه ی درختی که بینمون فاصله انداخته بود.
--ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
--نــــه! شما منو ناراحت نکردین.
بهم حق بدین از دست دادن پدر و مادر تو مدت زمان کم خیلی سخته.
همون موقع رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن کرد.
--واقعاً متاسفم. نمیدونم چی بگم اما....
اما میتونید واسه هرچیزی رو من حساب کنید.
قول میدم کمکتون کنم.
--ممنون. لطف شما در حق من تموم شدس.
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
--چه خواهشی؟
--لطفاً همیشه بخندین.
خجالت زده خندید.
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
بخاطر همین جعبه پاستیلارو باز کردم و گرفتم جلوش
--بفرمایید.
خواست یدونه برداره جعبه رو گرفتم عقب و با شیطنت گفتم
--نه دیگه همشو بگیرید.
جعبه رو گرفت و با ولع شروع کرد پاستیلارو خوردن.
یه دونه لواشک برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
حواسم نبود داشتم لواشک رو با صدا و ملچ و ملوچ میخوردم.
شهرزاد با تعجب نگاهم میکرد
--چیزی شده؟
خندید
--نه. ولی فکر کنم خیلی لواشک دوس دارید.
خجل خندیدم
--بله.
یه لواشک گرفتم سمتش
--شما هم بخورید.
لواشک رو گرفت و تشکر کرد.
بارون نم نم میبارید و سرمای هوارو لذت بخش تر میکرد.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت92 کل متن یه طرف قلبی که آخر پیام فرستاده بود بدجوری رو مخم ب
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟
--اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه.
--باشه پس من برم چایی بیارم.
شهرزاد با تکرار گفت
--نه! نه! خودم میرم شما بمونید.
--باشه پس شکلات تلخ هم بیارید.
--چشم.
رفتنش خیلی طول کشید.
دویدم و رفتم تو خونه.
خواستم صداش بزنم که دیدم صداش از تو آشپزخونه داره میاد
-- آقا آرش توروخدا! دست از سر زندگی من بردارید!
بخدا من جاسوس نیستم.
من فقط......
از آشپزخونه اومد بیرون و همینجور که با دستش تلفن رو نگه داشته بود،سینی رو با اون یکی دستش گرفته بود.
سرشو آورد بالا و با دیدن من هیـــــن بلندی کشید و موبایل و سینی از دستش ول شد.
قبل از اینکه حرفی بزنه موبایل رو از رو زمین برداشتم و تماس رو قطع کردم.
با ترس به چشمام زل زده بود
با اخم و صدای تقریباً بلندی گفتم
--چیــــه از من میترسید؟
منفی وار دستشو تکون داد
--ن..ن...نه به....به..خدا من فقط...
انگشت نشونم رو آوردم بالا و تهدید وار جلو صورتش تکون دادم.
--از امروز هر اطلاعاتی که با اون پسره رد و بدل کردی رو موبه مو به من میگی.
از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که با صدای لرزونی گفت
--بمونید.
بی اهمیت به حرفش یه قدم دیگه برداشتم که با جیغ و گریه داد زد
--توروخدااااا بمـــون!!
برگشتم و خیره بهش نگاه کردم.
صورتش خیس اشک بود و با چشمای باز گریه میکرد.
سرشو به طرفین تکون داد
--اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
من.....بخدا من جاسوس نیستم!
به جون مادرم قس...
دستمو به نشونه ایست بالا بردم.
--باشه آروم باشید حرف میزنیم.
با گریه داد زد
--نمیتــونم آروم باشم.
من معنی نگاهاتون رو میفهمم!
بخدا اونجوری که شما فکر میکنید نیییستتت.
نشست رو زمین و دستاشو گذاشت کف زمین و با گریه نالید
--اگه خونواده داشتم که حال و روزم این نبود.
حالم از خودم به هم میخوردکه باعث گریه هاش شده بودم.
پا تند کردم و زانومو هائل بدنم گذاشتم رو زمین و نشستم کنارش.
با صدای آروم و مهربونی صداش زدم
--شهرزاد خانم.
نگاهشو آورد بالا و به یقه لباسم خیره شد.
با دستام صورتش رو قاب گرفتم و اشکاشو با انگشت شستم پاک کردم.
بهش لبخند زدم.
--دیگه اینجوری گریه نکن. باشه؟
سرش پایین بود و گونه هاش سرخ شده بود
سرمو بردم پایین و به چشماش نگاه کردم.
خندیدم
--باشه؟
لبخند محوی زد و با بغض لب زد
--باشه.
بلند شدم و دستمو جلوش دراز کردم
--پاشو بشینیم رو مبل حرف میزنیم.
با خجالت دستمو گرفت و ایستاد.
فاصله بینمون زیاد نبود و چشمامون از همدیگه جدا نمیشد.
قلبم هشدار منفجر شدن میداد و جیوه ی دماسنج بدنم شکسته بود.
چند ثانیه طول کشید تا چشم ازش برداشتم و دستشو گرفتم باهم نشستیم رو مبل.
با شرمندگی گفتم
--ببخشید اون موقع سرتون داد زدم.
--اشکالی نداره منم جای شما بودم همین کار رو میکردم.
راستش من فقط دوبار آرش رو دیدم.
یه بار تویه یه مهمونی اومد پیش کامران.
یه بارم اون روزی که به زور سوار ماشینم کرد.
اما امروز موبایلم زنگ خورد و وقتی جواب دادم گفت جون مادرت قطع نکن.
من بهت علاقه دارم و میخوام از اون باغ بیارمت بیرون.
جون شمارو تهدید کرد و گفت اگه نرم هر بلایی که تا الان دلش میخواسته و سرتون نیاورده رو سرتون میاره.
بغضش ترکید
--بخدا من نمیخوام اتفاقی واسه شما بیفته.
با آرامش گفتم
--نگران نباشید. آرش هیچ کاری نمیتونه بکنه.
از شناختی که من ازش دارم فقط بلده حرف بزنه.
با کنجکاوی گفت
--مگه شما آرش رو میشناسید؟
خنده تلخی زدم و سرمو انداختم پایین.
--بله. سر یه تجربه ی خیلی بد توی گذشتم چندبار دیدمش.
--آهان.
--میشه خواهش کنم بامن صادق باشید و هرچی رو که میدونید بهم بگید؟
--چشم.
--شما اسمی به اسم اَبرام لنگی شنیدین؟
رنگ چهرش عوض شد و ترسیده به دیوار زل زد.............
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃یک هدیه جالب...!
یکی از فرماندهان روسی به #حاج_قاسم خیلی علاقهمند شده بود. هر بار سری به مقر میزد و میدید سردار سلیمانی نیست، ناراحت میشد. به بچهها سپرده بود هر وقت ژنرال سلیمانی آمد، او را باخبر کنند یا به سردار بگویند که او سراغش را گرفته است.
یک بار که #حاج_قاسم آمد، به سردار گفتیم، فلانی جویای احوالت بوده و اصرار داشته شما را ملاقات کند.
اول حاجی چندان جدی نگرفت. اما وقتی از اصرار او برای ملاقات شنید، گفت برویم لاذقیه به دیدارش. او در لاذقیه سوریه مستقر بود. سردار سلیمانی گفت که چون سوغاتی برایش نیاوردم، نمیشود دست خالی برویم. از بچهها پرسید که چند فرزند دارد. بعد، هدیهای برای خانوادهاش تهیه کرد؛ شامل یک گردنبند برای خانمش و مقداری طلا برای دخترش.
جلسه فرمانده روسی با #حاج_قاسم برگزار شد و بعد از پایان جلسه حاج قاسم به بچهها گفت که من که رفتم، شما هدیه را به او بدهید.
جالب اینجا بود که افسر روسی، مسلمان نبود، اما وقتی #حاج_قاسم قرار بود به خانه آنها در لاذقیه برود، همه را جمع میکرد. حاجی که خداحافظی کرد، بچهها هدیه را به افسر روسی دادند.
او با دیدن هدیه خیلی متعجب شده بود. چرا که تصور نمیکرد #حاج_قاسم با آن ابهت که یک فرمانده نظامی و مقتدر است، چنین هدیهای بیاورد..!
خود افسر روسی تعریف میکرد که وقتی هدیه را به همسر و دخترم دادم، هر دو در کنار خوشحالی، متعجب شدند و گفتند:
واقعا ژنرال سلیمانی چنین هدیهای داده است؟
#حاج_قاسم با این کار، هم خود افسر روسی و هم خانواده او را تحت تأثیر قرار داد؛ تا جایی که افسر روسی حتی به نیروهای #حاج_قاسم در سوریه گفته بود که میخواهم هدیهای به ژنرال سلیمانی بدهم. به نظر شما چه چیزی مناسب است و خوشحالش میکند؟
خلاصه اصرار میکند و میگوید که او هر چه بخواهد ما میدهیم.
این اصرار به گوش ح#حاج_قاسم میرسد و سردار سلیمانی هم چون همیشه به فکر دفاع از مظلومان بود، به جای اینکه برای خودش چیزی طلب کند، برای جبهه مقاومت از افسر روسی چیزی خواست.
#حاج_قاسم به بچهها گفته بود، بگویید ۱۰۰۰ موشک کروز لازم داریم..!
شما این موشکها را به ما بدهید تا از شما بخریم.
افسر روسی هم در جواب درخواست #حاج_قاسم گفته بود که ۱۴۰ تا موشک کروز داریم که ۱۰۰ تا را به شما میدهیم و ۴۰ تا را برای خودمان نگه میداریم.
او این موشکها را که هر کدام ۷۰ هزار دلار قیمت داشت، به #حاج_قاسم هدیه داد و روسیه هیچ پولی بابت این موشکها دریافت نکرد.
یعنی هفت میلیون دلار. با این اقدام، نیروهای مقاومت مسلح شدند و رژیم صهیونیستی دیگر جرأت جولان دادن نداشت.
این افسر روسی که اکنون فرمانده هوافضای ارتش روسیه است،
زمانی که #حاج_قاسم به شهادت رسید، در کنار همسر و فرزندش با عکسی از سردار سلیمانی عکسی انداخته و آن را فرستاده بود تا از این طریق از شهادت حاج قاسم ابراز تأسف کرده باشد؛ به طوری که در زیر عکسشان نوشته بود:
«...ما هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم، اما ما را در غم خود شریک بدانید».
✅مصاحبه با حسن رونده
مشاور اسبق فرمانده نیروی قدس
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
🍃#موسیقی
🎵 در كتاب دعائم الاسلام آمده است كه مردى از امام صادق علیه السلام درباره گوش دادن به غنا سؤال كرد.
امام علیه السلام وى را از اين كار باز داشت و اين آيه را تلاوت كرد:
إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا
《بىگمان گوش و چشم و دل، همه آنها مسئول هستند》.
آنگاه فرمود:
گوش از آنچه شنيده و دل از آنچه بدان دل بسته و چشم از آنچه ديده، مورد سؤال قرار خواهد گرفت".
📚منابع فقه شيعه، ج22، ص: 427.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
میخواید بریم تو خونه چایی بخوریم؟ --اگه اشکالی نداره همینجا چایی بخوریم آخه تو این هوا چایی میچسبه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت93
با ترس به صورتم خیره شد.
--توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
با تعجب پرسیدم
--چرا؟
--نمیدونم شما خبر دارین یانه؟ اما مامان من قبل از ازدواج با پدر من همسر سابق این آقا بوده.
راستش خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم اما مامانم حتی از شنیدن اسمشم میترسید.
میگفت اون یه نامرد به تمام معنا بود.
--دلیل ترس شما چیه؟
--یه بار غلام اومد خونه ما. اون روز بابام نبود.
اومد و مامانم رو تهدید کرد.
تهدیدش این بود که یا من با کامران ازدواج کنم یا اینکه با یه پرونده قطور مامانم رو میفرسته زندون و میگه که تو اِبرام رو کشتی.
با بغض ادامه داد
--ممانعت مامانم سر این موضوع به به قتل رسیدن خودش توسط جمشید ختم شد.
--پس شما به خاطر قتل مادرتون از صدای گلوله میترسی؟
لبخند غمگینی زد
--اون شب وقتی از داروخونه برگشتم دیدم در حیاط بازه. ترسیدم و دویدم تو خونه
اما باز کردن در همراه شد با گلوله ای که به قلب مامانم شلیک شد و همون موقع مرد.
بخاطر همین خاطره ی بد از صدای گلوله خیلی میترسم و ذهنمو درگیر میکنه.
نفس عمیقی کشیدم
--چه بد.واقعا متاسفم.............
نماز ظهرم رو خوندم و رفتم تو هال.
شهرزاد تو آشپزخونه بود و بوی غذا پیچیده بود.
رفتم دم آشپزخونه
--چه بوی خوشمزه ای. کمک نمیخوای؟
لبخند زد
--نه. اما پیشنهاد میکنم سالاد درست کنید چون سالاد اون روز خیلی خوشمزه بود.
خندیدم
--چشــــم.
همون موقع صدای آیفون اومد.
حس بدی پیدا کردم که گواه بد به دلم میداد.
شهرزاد با کنجکاوی پرسید
--منتظر کسی بودید؟
--نه.
رفتم و آیفون رو برداشتم
--کیه؟
--باز کن حامد.
--یاسر تو اینجا؟
با صدای آروم و کلافه جواب داد
--حامد با شهرزاد بیا دم در همین الان.
--باشه.
آیفون رو گذاشتم.
--کی بود؟
--باید بریم دم در.
--چرا؟
--نمیدونم.
--باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم.
با شهرزاد رفتیم دم در و در رو باز کردم.
یاسر با یه سرکار بود.
--بــَــه آقا یاسر.
غمگین به چشمام نگاه کرد و بی توجه به حرفم گفت
--خانم وصال شما باید همراه ما بیاید.
با تعجب پرسیدم
--یعنی چی یاسر؟
--ما حکم بازداشت داریم.
خانم احمدی ببریدشون.
قلبم واسه لحظه ای ایستاد
سرکار اومد جلو و خواست به دستاش دستبند بزنه.
دست شهرزاد رو گرفتم و جلوش ایستادم.
--من نمیزارم.
یاسر با ناراحتی گفت
--به شما ربطی نداره. لطفاً موضوع رو پیچیده تر از این نکنید.
خانم احمدی چرا معطلین.
سرکار دوباره اومد طرف شهرزاد که این بار فریاد زدم
--داریـــــن چیکار میکنین؟
یاسر با یه حرکت من رو کشید کنار و دستامو گرفت.
--سرکار ببریدش........
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت93 با ترس به صورتم خیره شد. --توروخدا حرفی از اون مرد نزنید.
بارون شدیدی میبارید و جاده لغزنده بود.
با سرعت رانندگی میکردم و چندبار نزدیک نبود تصادف کنم.......
ماشینو روبه روی مرکز پارک کردم و رفتم تو...
دم در اتاق سرهنگ ایستادم و در زدم.
--بفرمایید.
رفتم تو و احترام نظامی گذاشتم.
--سلام جناب سرهنگ.
کنجکاو به صورتم خیره شد و نگران پرسید
--سلام. خوبی؟
--بله.
--بشین رو صندلی.
نشستم و سرمو انداختم پایین.
نشست کنارم وصورتمو آورد بالا
--تو گریه کردی؟
خندیدم
--نه چطور؟
--قیافت داد میزنه میگی نع؟؟!!
سرمو انداختم پایین و خندم محو شد.
--حامد به من نگاه کن.
سرمو بردم بالا و همین که چشمم به چشم سرهنگ افتاد بغضم شکست و یه قطره اشک از گوشه چشمم اومد پایین.
--ببخشید. یکم حالم خوب نیست.
خندید و زیر لب گفت
--ای پادشه خوبان.....داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد...وقت است که باز آیی
به همین زودی جا زدی آقا حامد؟
دل تو یه ساعت به جان آمد؟هوم؟
با دستش به شونم ضربه زد.
--مواظب خودت باش پسررر! راهی که توش پا گذاشتی بیشتر از اینکه شیرین باشه تلخه.....
با خودم گفتم.
یعنی من عاشق شدم؟؟
سرهنگ خندید و گفت
--بله آقا حامد. عاشق شدی اونم چه جووور!
اما نمیدونم چرا همین اول راهی باید طعم غربت بچشی.
--جناب سرهنگ میشه بهم بگید جرمش چیه؟
تاسف وار سرش رو تکون داد
--خودمم نمیدونم.
از یه طرف حرفایی که سرلک تو بازجویی زده و از طرف دیگه حرفای شهرزاد....
واقعاً نمیدونم کی درست میگه.
--یعنی چی؟
طبق اطلاعاتی که در طی بازجویی از سرلک دریافت کردیم تو زیر زمین خونه ای که شهرزاد زندگی میکرد یه اتفاقایی میفتاده که سرلک میگه شهرزاد ازشون خبر داشته.
--چطور ممکنه؟
با دستش به صورتش دست کشید.
--نمیدونم خودمم موندم.
--جناب سرهنگ. الان شهرزاد کجاس؟
--نگران نباش بردنش اتاق بازجویی.
سرمو گرفتم بین دستام و کلافه به موهام چنگ زدم.
--کی تموم میشه؟
--تازه شروع شده.نهایت نیم ساعت دیگه.
منتظر پشت در اتاق ایستادم تا یاسر از اتاق بازجویی بیاد.
چند دقیقه بعد یاسراومد بیرون و با دیدن من تاسف وار سرش رو تکون داد.
دنبالش رفتم تو اتاقش.
--چیشد یاسر؟
--حامد خیلی ساده ای!
رفتم نزدیک میزش ایستادم
--یعنی چی یاسر؟
--آخه داداش....رفیق....دوست.....الاغ....
تو چطور تو این مدت نفهمیدی که شهرزاد جاسوسی تو میکرده!
با تعجب گفتم
--چـــــی؟ جاسوسی من؟
--بله جاسوسی تو!
درمونده گفتم
--یاسر جون من درست حرف بزن.
--درست ترش اینه که تو زیر زمین خونه خانم شهرزاد وصال ارز رد و بدل میشده.
--چیییی؟ قاچاق ارز؟
--اره قاچاق ارز. و مهم تر از اون اینه که شهرزاد هم پابه پای اونا هرکاری میگفتن میکرده.
اخم کردم
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه واسه بستن قراردادای مختلف واسه خرید ارز هرکاری که تاجرا میخواستن واسشون انجام میداده.
غیرتی شدم و داد زدم
--این مزخرفارو کی گفته؟
--همون خانمی که به خاطرش داری داد و فریاد میکنی.
--از کجا معلوم دروغ نگفته باشه؟
--مدارک موجوده برو ببین.
--امکان نداره!
اینبار یاسر فریاد زد
--امکان داره عزیز من!
قاچاق ارز....رد و بدل مواد مخدر.....آدم ربایی.....فساد اخلاقی....بازم بگم؟؟
اینا همه جنایتاییه که شهرزاد توشون دست داشته.
و علاوه بر اون جاسوسی پلیس.
اینارو بشنو و باور کن حامد.
امروز بچه ها واسه جست و جو میرن خونه شهرزاد میگم تورو هم ببرن از نزدیک ببینی.
سردرد عجیبی دچارم شد و باعث شد چشمم تار شه و نشستم رو صندلی.
--خوبی حامد؟
--آره یهو سرم درد گرفت.
پس چرا اینارو به خودم نگفت؟
چرا ازم پنهون کرد یاسر؟
--نمیدونم میتونی ازش بپرسی.
--الان کجاس؟
--بازداشت گاه.
--میتونم ببینمش؟
بی توجه به سوالم صدام زد
--حامد.
--بله؟
--از ریشه دربیار این نهال عشقو.
اونجوری که تو درمورد شهرزاد فکر میکنی نیست.
سکوت کردم و سرمو انداختم پایین.
--میخوای ببینیش؟
--میتونم؟
--اره برو هماهنگ کن میگم بیارنش.........
افسر خانمی که شهرزاد رو آورده بود احترام نظامی گذاشت و رفت بیرون.
برگشتم و به صورتش خیره شدم.
--من....
دستمو اوردم بالا
--بشین.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم رو صندلی روبه رو و به صورتش خیره شدم.
--الان بگو.
سرشو آورد بالا و برای لحظه ای به چشمام نگاه کرد.
--ح..ح...حامد من.
با شنیدن اسمم از زبونش دلم لرزید و قلبم ضربان گرفت.
--تو چی؟چرا زودتر بهم نگفتی؟
چرا این حروفارو به خودم نزدی؟
با صدایی که رگه هایی از بغض توش بود فریاد زدم
--چرااااااااا؟
بغضش شکست و گریش صدادار شد.
گریش از قبل کلافه ترم کرده بود و میخواستم سرم رو بزنم تو دیوار.
کلافه گفتم
--گریه نکن.
به حرفم توجه نکرد.
بلند تر فریاد زدم
--گریـــــه نکن لعنتـــی گریه نکن...........!!!
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸