*یکی از منبریها پس از یک سخنرانی رفت منزل عارف بزرگ شیخ رجبعلی خیاط*
*به محض ورود شیخ با یک نگاه تندی به او نگاه کرد*
*شیخ گفت میخواهی پرونده اعمالت را ببینی؟*
*اون فرد واعظ و منبری گفت بله*
*شیخ تصرفی کرد و با دست خود پروندهاش را نشانش داد*
*دید الی ماشاءالله جرم و جنایت و قتل و دشمنی با دین و... در پرونده اعمالش هست*
*از شدت ناراحتی غش کرد*
*وقتی سر حال شد گفت یا شیخ این پرونده چیه ؟*
*من در عمرم یک سیلی به کسی نزدهام یک فحش ندادهام کوچکترین ظلمی نکردم فقط نوکری اهل بیت را کردم*
*شیخ رجبعلی به او گفت چرا امروز در سخنرانیت از رضا شاه تجلیل کردی و گفتی عجب امنیتی ایجاد کرده است؟*
*با تجلیل از او در تمام گناهانش شریک شدی*
*بعد شیخ رجبعلی ادامه داد که رضا شاه دشمن دین و دیانت و اهل بیت هست و اگر کار خاصی هم انجام داده در جهت منافع خودش و اربابانش بوده*
*تمجید تو یعنی تأیید او و شراکت در تمام جنایتها و دشمنیهایش با دین و اهلبیت*
📚 *کتاب کیمیای محبت - سرگذشت شیخ رجبعلی خیاط)*
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
همسر شهید نواب صفوی :
بعد از افطار به آقا گفتم :
دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
مرحوم نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟!
وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛
نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند!
وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 ،💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و گریم گرفت. آروم آروم حرف میزدم و اشک میریختم --خدایا خیلی ترسیدم و ف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت109
خندیدم
--باشه بابا تعریف نخواه.
کارشو شروع کرد و تقریباً یه ساعت و نیم بعد کارش تموم شد.
با دیدن مدل موم خندیدم
--ایــول یاسر!
خندید
--مگه نگفتم هندونه نزار.
خندیدم و به ته ریشی که با مدل خاصی روی صورتم بود خیره شدم و دقیق بررسیش کردم.
--پاشو حامد پاشو لباستو عوض کن....
یاسر داشت پاپیون رو مرتب میکرد که ساسان اومد و با دیدن من سوت کشید
--اووو مااای گاااد چه جیگری شدی تو پسر.
خندیدم و چشمک زدم
--نه باباااا؟!
اومد نزدیک من و محکم همدیگرو در آغوش گرفتیم.
--ایشالا خوشبت بشی رفیق.
--ایشالا واسه خودت.
تلخند زد و نشست رو صندلی
--آقا یاسر کارتو شروع کن که وقت داره میگذره.
یاسر دستشو گذاشت رو شونم و با اطمینان لبخند زد
--برو پسر انشاﷲ خوشبت بشین.......
خوشبختانه سالن محضر بغل آرایشگاه بود.
رفتم تو سالن و با باز کردن در خانما کل کشیدن.
رفتم سمت مردا و با تک تکشون دست دادم و خوش آمد گفتم.
سر به زیر و رسمی تر به خانما خوش آمد گفتم و آرمانو محکم بغل کردم و با ذوق گفت
--وااای داداشی خیلی خوشحالم که داری داماد میشی!
محکم گونشو بوسیدم و رفتم نشستم رو صندلی.
دقیق 5دقیقه بعد مامان و خاله و رستا شهرزاد رو آوردن و بهش کمک کردن نشست رو صندلی کنار من.
با صدای آرومی گفت
--سلام.
در اون لحظه فقط تونستم کلمه سلام رو بگم.
مضطرب قرآنو بوسیدم و باز کردم و گرفتم سمت شهرزاد و دوتامون شروع کردیم به خوندن.
یه تور بالاسرمون گرفتن و یه نفر شروع کرد قند سابیدن.
چند ثانیه بعد عاقد با اجازه از بزرگترا شروع کرد.
النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی.....
انقدر مضطرب بودم که نفهمیدم خطبه کی تموم شد و با صدای عاقد به خودم اومدم.
--برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه خانم شهرزاد وصال فرزند رضا آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه ی معلوم شمارا به عقد دائم آقای حامد رادمنش فرزند علی دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
قلبم واسه ی لحظه ای ایستاد
--با اجازه ی امام زمان(عج) علی آقا و مادرم... بلــه!!
دوباره صدای کل کشیدن و صلوات قاطی هم شد و مردا از سالن رفتن بیرون.
خالم گفت
--عه حامد جان خاله نمیخوای عروستو ببینی؟
ریز خندیدم و برگشتم سمت شهرزاد
شیفونش جوری بود که حجاب سر و صورت و دستاش رو میپوشوند.
آروم بند شیفونش رو باز کرد و با دستم به عقب هدایتش کردم.
واسه اولین بار بدون ترس و نگرانی به عمق چشمای مشکی رنگش نگاه کردم و لبخند زدم.
شهرزاد هم با لبخند به چشمام زل زده بود.
با صدای آرومی گفتم
--خیلی خوشگل بودی!
چشمک زدم
--خوشگل تر شدی!
خندید
--توام خیلی آقا بودی آقا تر شدی!
خالم با خنده گفت
--حامد جان خاله فرصت واسه دلبری زیاده ها!
همونجور که دست شهرزاد رو تو دستم قفل کرده بودم بلند شدیم ایستادیم و خاله با لبخند اول شهرزاد رو بوسید و بعدم من.
--قربون هر جفتتون برم! الهی خوشبخت بشید.
خندیدم
--ممنون خاله جان.
شهرزادم تشکر کرد و بعد از خاله مامان و به ترتیب عمه و زندایی و.... اومدن تبریک گفتن و بهمون کادو دادن.
حلقه هامون رو دست همدیگه کردیم.
مامان جام عسل رو گذاشت تو دست من.
دستمو دور گردن شهرزاد حلقه کردم و انگشت کوچیکم که آغشته به عسل بود رو بردم سمت دهنش.
عسلارو مکید و بعدش یه گاز کوچیک گرفت به دستم.
همه خندیدن و با نگاه خصمانه ای به انگشت شهرزاد نگاه کردم.
عسلارو مکیدم و یه بوسه ریز به دور از چشم بقیه به سر انگشتش زدم.....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت109 خندیدم --باشه بابا تعریف نخواه. کارشو شروع کرد و تقریباً
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که رفتیم تو ماشین..
بعد از اتمام ژستایی که عکاس میگفت سوار ماشین شدیم و وقتی فیلمبرداری توی راه تموم شد با سرعت پیچیدم تو یه جاده فرعی.
شهرزاد خندید
--انقدر کلافه کننده بود؟
خندیدم
--همین قدر!
اذان مغرب رو داشت میگفت.
--شهرزاد!
--بله؟
--تو وضو داری؟
--آره چطور؟
--موافقی بریم نماز بخونیم بعد بریم آتلیه چون هنوز نیم ساعت دیگه فرصت داریم.
خندید
--باشه بریم.....
یه نماز خونه توی مسیری که میرفتیم وجود داشت.
--شهرزاد؟
--بله؟
--اگه برات سخته با این لباس بگو بهم.
--نه بابا!
دستمو گرفت
--بریم.
ماشینو پارک کردم و به شهرزاد کمک کردم از ماشین پیاده شد.
شهرزاد رفت قسمت خانم ها و منم رفتم قسمت آقایون.
یه مکان کوچیک که بایه پرده از هم جدا شده بود.
حس کردم به جز من و شهرزاد هیچ کس اونجا نیست.
صداش زدم
--شهرزاد!
--جانم؟
با این کلمه دلم قنج رفت.
--تنهایی؟
--بلــه!
پرده رو کنار زدم و با لبخند صداش زدم
--شهرزاد.
برگشت و با لبخند بهم خیره شد.
--خیلی دوست دارم!
دستاشو قلب کرد
--منم دوست دارم!.....
بعد از نماز رفتیم بیرون و مسیر آتلیه رو در پیش گرفتم.
رسیدیم آتلیه و رفتیم تو باغ.
خوشبختانه فقط من و شهرزاد تنها زوج اونجا بودیم.
با اینکه شب بود اما محیط باغ با نور چراغا روشن شده بود.
گرفتن عکسا حدود دوساعت طول کشید و ساعت 8از آتلیه اومدیم بیرون.
شهرزاد مضطرب گفت
--وااای حامد دیر نرسیم!
خندیدم
--تا جت حامد هست از هیچی نترس!
با سرعت زیاد مسیر آتلیه تا باغ رو رفتم و رسیدیم.....
دم در باغ همه منتظر بودن.
بازم سر و کله خانم فیلمبردار پیدا شد و ژستای کلافه کننده.
با ورودمون به باغ چندتا فشفشه همزمان روشن شد و نور زرد رنگی رو به وجود آورد.
باهم رفتیم قسمت زنونه و شهرزاد موند اونجا من برگشتم تو حیاط و با بابا به مهمونا و دوستای دعوتیم و بچه های مرکز خوش آمد گفتیم و نشستیم سر میز..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
تازه یادم افتاد گل شهرزاد تو ماشینه از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی نمیتونستم حرفی بزنم تا وقتی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات 💗
110
جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم.
حس میکردم زود تر از قبل دلم واسه شهرزاد تنگ میشه.
دل تو دلم نبود که شهرزاد رو ببینم و بالاخره اون زمان از راه رسید.
آخر شب مهمونا بعد از تبریک و کادوهایی که آورده بودن رفتن و موندن فامیلای نزدیک.
هوا سرد بود اما محیط باغ چون بسته بود سرما زیاد حس نمیشد.
آرمان با ذوق گفت
--خب دیگه داداش باید بریم عروس کشون.
همه حرفشو تایید کردن و قرار شد از مسیر باغ تا خونمون همه با ماشیناشون دنبالمون بیان.
سوار ماشین شدیم و با لبخند به شهرزاد نگاه کردم.
--خوبی؟
خندید
--آره اما تو انگار خوب نیستی!
خندیدم
--بله دیگه 4ساعته ندیدمت دلم برات تنگ شد!
گونه هاش رنگ به رنگ شد و خجالت کشید.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
شروع کردم پشت سرهم بوق زدن و بقیه ماشینا به تبعیت از من شروع کردن پشت سرهم بوق میزدن.
بعضی هاشون میخواستن از ماشین من سبقت بگیرن.
فکر شیطنت آمیزی به ذهنم خطور کرد.
با شیطنت گفتم
--شهرزاد!
--جانم؟
--توام از بوق بوق خسته شدی نه؟
خندید
--آره.
پیچیدم تو یه مسیر فرعی و تا هیچکس دنبالمون نیاد.
شهرزاد با تعجب گفت
--عه پس بقیه ماشینا کجان؟
خندیدم
--موشه بُرد.
از کارم خندم گرفته بود و با شهرزاد به کار من میخندیدیم.
میدونستم حالا مامان داره به بابا میگه کله شقه مثل خودت...
داشتم با سرعت میرفتم که یه ماشین کنارم بوق زد
شیشه رو دادم پایین و با دیدن ساسان و یاسر خندیدم
--عه شما؟
یاسر خندید
--بقیه هم دارن میان داداش تا من هستم از این فکرا به سرت نزنه.
دوباره بوق بوق تا رسیدن به خونه.
دم در آپارتمان خاله سینی اسپند دستش بود و هی نت دود اسپندو میبرد بالا و صلوات میفرستاد.
مامان با بغض من و شهرزاد رو بوسید
--الهی خوشبخت بشین مامان!
به من نگاه کرد
--مواظب دخترم باشیا!
خندیدم
--چشم مامان جان!
شهرزاد رو مخاطب قرار داد
--دیگه سفارش پسرمو نکنما!
شهرزاد خندید
--چشم.
بابا هم من و شهرزاد رو بوسید و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت
--مراقب همدیگه باشید......
با آسانسور رفتیم بالا و در خونه رو باز کردم.
اول شهرزاد رفت و بعدش من.
یه لحظه برگشتم به چند ماه گذشته زندگیم و صداش زدم
--شهرزاد!
برگشت و با لبخد گفت
--جانم؟
رفتم نزدیکش و با دستام صورتشو قاب گرفتم
--مرسی که شدی فرشته ی نجات من!
بعد پیشونیش رو عمیق بوسیدم......
با ذوق و شوق از مرکز برگشتم.
همینجور که داشتم میرفتم تو خونه واسه خودم آواز میخندم.
--شهــرزاد؟ شهرزاد خانم؟
از اتاق اومد و با لبخند گفت
--سلام.
چشمک زد
--چی انقدر شادت کرده؟
خندیدم.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
--اول باید واسم چایی بیاری با شکلات.
--چشممم.
چاییارو گذاشت رو میز و نشست.
با لبخند به صورتش زل زدم.
۵ماه از ازدواجمون میگذشت و هر روز بیشتر عاشقش میشدم.
دستاشو گرفتم و کمی فشردم.
--دیگه نگران هیچی نباش.
--نگران چی حامد؟
--نگران اتفاقای گذشته.
با یه اخم ریز ادامه دادم
--یعنی اینکه هیچکس دیگه نمیتونه به تو تهمت بزنه و تو هیچ گناهی نداری.
--منظورت از قضیه ی جمشید و...
--آره.
با بغض لبخند زد
--پس یعنی...
دستشو نرم بوسیدم.
--آره عزیزم! دیگه نگران نباش.
--مرسی حامد!
--واسه چی من؟
--چون تو خیلی تلاش کردی!
لبخند زدم
--تو نگران باشی منم نگرانم...
خوشحال باشی...خوشحالم...
کلاً سیمام وصله به تو شهرزاد...
از تشبیهم خندم گرفت و دوتایی زدیم زیر خنده........
*******************
با فریاد گفتم
--چیــــــــی؟
چی داری میگی تو یاسر!
با تشر گفت
--اولاً صداتو بیار پایین.
ثانیاً همیشه دم عمارت سرلک بچها نگهبانی میدن.
امروزم گفتن که شهرزاد خانم رفته اونجا.
کلافه دستمو کردم تو موهام.
--خیلی خب حالا آروم باش.
برگشتم
--چجوری آروم باشم؟ هـــان؟
بغض بدی بیخ گلومو گرفته بود.
--یاسر.
--هان؟
--آرش هنوز اونجاست؟
--چرا میپرسی؟
--بگو اونجاست یانه.
--آره دیگه مادرش اونجاس.
به شهرزاد اعتماد داشتم اما آرش بهم ثابت شده بود.....
یه دفعه ایستادم و از اتاق رفتم بیرون.
ساعت کاریم تموم شده بود و ساعت 8شب بود.
رفتم گلزار شهدا.
حرف زدن با رفیقم کمی آرومم کرد اما نگران بودم.
با ذهنی درگیر و عصبانی رفتم خونه و در رو باز کردم.
شهرزاد با شنیدن صدای در از اتاق اومد و با چهره ای مضطرب سلام کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از یه مکث گفتم
--سلامت.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات 💗 110 جشن عروسی واقعاً کلافم کرد و به زور لبخند میزدم. حس میکردم زو
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم.
داشتم میرفتم تو اتاق که با بغض صدام زد
--حامد!
بی توجه به حرفش داشتم میرفتم تو اتاق که دستمو گرفت.
با صدای لرزونی گفت
--بخدا برات توضیح میدم.
برگشتم سمتش و یه قدم رفت عقب.
با اخم گفتم
--چیو توضیح میدی؟
--ب...ب...بخدا...
انگشتمو تهدید وار تکون دادم
--قسم خدارو نخور.
--خب بزار منم حرف بزنم.
--حرف بزن.
با مشت کوبیدم به دیوار.
--خاک بر سر من! من بی غیرت باید از بقیه بشنوم تو رفتی اونجا!
با بغض گفتم
--چرا بهم نگفتی شهرزاد!
فریاد زدم
--چرا خودت بهم نگفتـــــی؟!
اشکام روونه گونه هام شده بود.
با گریه لب زد
--حامد گریه نکن بخدا من رفتم اونجا....
سکوت کرد
--خب رفتی اونجا که چی؟
--رفتم تا زن سرلکو ببینم.
یه دفعه صداش بالا رفت
--حامد بخدا من نمیخواستم ازت...
چهرش درهم شد و نشست رو زمین.
نگران نشستم روبه روش و صداش زدم
--شهرزاد! شهرزاد!
بیهوش شده بود.
زیر لب خدارو صدا زدم.
یه قطره اشک از چشمم سر خورد
--شهرزاد غلط کردم توروخدا جواب بده!
رفتم تو اتاق و یه مانتو و شال برداشتم وبهش پوشوندم.
با یه حرکت از رو زمین بلندش کردم و از پله ها رفتم پایین.
خوابوندمش صندلی عقب و با سرعت به طرف بیمارستان حرکت کردم.
تو راه هی به خودم بد و بیراه میگفتم و تمام حرصمو رو فرمون خالی میکردم.....
دم بیمارستان پرستارا یه تخت آوردن و خوابوندمش رو تخت و بردنش تو یه اتاق.
چند دقیقه بعد یه خانم دکترمیانسال از اتاق اومد بیرون.
ایستادم
--حالش خوبه خانم دکتر؟
لبخند زد
--حالش خوبه اما از این به بعد بیشتر مراقبش باشی.
--چرا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
--اتفاق که افتاده اما زیادم ترسناک نیست.
تبریک میگم پسرم خانمت بارداره.
با بهت گفتم
--چـــی؟
لبخند زد
--البته هنوز خیلی کوچولوعه اما مراقبتاش کوچولو نیست.
اینو گفت و من رو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت.....
پرستار اومد
--شما همراه خانم وصال هستین؟
--بله.
--برید تو اتاق خانمتون به هوش اومده....
از نگاه کردن به شهرزاد خجالت میکشیدم.
سربه زیر رفتم تو اتاق و بدون اینکه سرمو بلند کنم نشستم رو صندلی کنار تخت.
با بغض گفت
--حامد؟
سکوت کردم.
--بخدا نمیخواستم....
بغضش شکست و شروع کرد گریه کردن.
سرمو آوردم بالا و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم اروم گفتم
--گریه نکن شهرزاد!
--چرا نگام نمیکنی؟
--چون.....
--ببین حامد امروز زیبا زن جمشید بهم زنگ زد و گفت برم پیشش میخواد منو ببینه.
بعد از زن سابقش زیبا همیشه باهام مهربون بود و هیچوقت بهم بدی نکرد.
بخاطر همینم دلم نیومد بهش نه بگم.
با موبایلت تماس گرفتم اما خاموش بود.
ببخشید حامد اشتباه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به چشماش زل زدم..................
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 امام خمینی (رحمةاللهعلیه)
🔸 انتظار فرج عمل است...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۱ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 21 January 2022
قمری: الجمعة، 18 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️11 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️12 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️21 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
همانا ابلیس که به زمین فرو آورده شد گفت:
خدا مرا در زمین فرستادی و مرا رانده شده قرار دادی،
👌 پس برای من خانه ای قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ حمام (خانه ی توست)
👌 گفت: برای من جایی برای نشستن قرار بده،
خداوند فرمود: ⇦ بازارها و محل جمع شدن مردم در راه ها
👌 گفت: برای من غذایی قرار بده ،
فرمود: ⇦ آنچه اسم خدا بر آن برده نشود.
👌 گفت: برای من نوشیدنی قرار بده،
فرمود: ⇦ هر مست کننده ای
👌 گفت: برای من موذنی قرار بده،
فرمود: ⇦ غنایی که با نی نواخته می شود
👌 گفت: برای من یک چیز خواندنی قرار بده،
فرمود: ⇦ شـعــر
👌 گفت: برای من نوشته ای قرار بده،
فرمود : ⇦ خال کوبیدن
👌 گفت: برای من سخنی قرار بده،
فرمود: ⇦ دروغ
👌 گفت: برای من فرستاده ای قرار بده،
فرمود: ⇦ کهانت(غیب گویی از روی ستاره ها)
👌 گفت: برای من توری برای شکار قرار بده،
فرمود: ⇦ زنــان
📙احادیث الطلاب حدیث 984
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
سلام علیکم
💫بعد اینهمه شبهاتی که درمورد حقوق زن در اسلام تو فضای مجازی دیدم این متن واقعا زیبا را تقدیم میکنم با عشق به تمام خانمهای بسیار عزیزگروه
من یک بانوی مسلمانم✅
🌹ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هرچه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر ﺍﺳﺖ ...
🌹ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...
🌹ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ 🌸گل🌸 ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع)آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان...
🌹وقتی ازدواج کردم،وظیفه ی سنگین جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...
🌹خداوند برایم حق مهریه و نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد...
از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
🌹ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
🌹ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘم.
🌹پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند و آزاری نبینم چراکه پیامبرش گفته است:
زنان مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...
🌹وقتی مادر شدم خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...
🌹ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ
اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ
🌹به مسلمان بودنم افتخار میکنم که پیامبرش گفته است :
💐چه فرزند خوبی است دختر پرمحبت، کمک کار، مونس و همدم، پاک و علاقه مند به پاکیزگی
🔵(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)♦️♦️
❌ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم
🌹من ریحانه ام جایگاهم فراتر ازین حرفهاست
من یک زنم ...🔸
خالقم سوره ای به نامم نازل کرد!من یک زنم...🔸
خالقم طواف نساء را واجب کرده که بدون آن زندگی مرد دچار مشکل می شود.من یک زنم....🔸
خالقم به تو دستور داده که حجراسماعیل را نیز طواف کنی،جایی که یک زن،
هاجردر آن دفن است.
من یک زنم...🔸
و خالقم گفته باید هفت بار
پا در جای پای یک زن،
هاجر بگذاری
و آنقدر سعی کنی
تا خدایت تو را بپذیرد.
من زنم....🔸
بهشت زیر پای مادر است...
روح انسان از درون من به او دمیده میشود...
🛢️هر روز پاسداری من از کودکم،
ثوابی عظیم دارد.
اگر یک ساعت همسرم، با محبت و انس با من باشد،
و به من خدمتی کند
برای او برابر با هزار سال عبادت است..
🛢️سرشت و صفات انسانها
از شیر من است...
🛢️عفت من
سرمایه الهی من است.
🛢️من چرک نویس هیچ احساسی نمیشوم!!!
من همان زنم🔸
که نجابتم
قیمتم را از همه دنیا بالاتر میبرد.
🟪من عاشق سوره کوثرم...
سوره اي كه گواهي ميدهد نسل پيامبر نسلي است كه از سلاله يك زن است .
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
اولين كساني كه وارد بهشت ميشوند سه نفر اند:
١-شهيد
٢-بنده مملوك:
در دنيا بنده بود اما اين بنده بودن اورا از عبادت خدا منع نميكرد .
٣-فقير با تقوا
فقيري كه مال ندارد ولي گناه نميكند ، دزدي نمي كند.حتي به زبان نمي اورد كه من فقيرم
و اولين كساني كه وارد جهنم ميشونده سه نفر اند:
١-اميري كه بر مردم مسلط است.
٢-افراد پولداري كه حق خدارا از اموالشان ندادند
٣-فقيري كه گناه ميكند
فقير است اما جنايت ميكند،دزدي ميكند،فسق و فجور ميكند
(بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني)
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐
#سوژه_سخن_طنز
بابام داشت نماز میخوند یهو داد زد: الله اکبر، الله اکبر
دویدم گفتم چیه بابا در میزنن؟... الله اکبر
😳
گوشیت زنگ خورد؟... الله اکبر
😳
مهرت گم شد؟... الله اکبر
😳
کسی طوریش شده؟... الله اکبر
😳
بو سوختنی میاد؟... الله اکبر
😳
جک جونور دیدی؟... الله اکبر
😳
گفتم خب بابا یکم راهنمایی کن..!!
با عصبانیت داد زد:
الله اکبر..😡😡😡
(دستشم به نشونه ی خاک بر سرت تکون داد)
بعد که نمازش تموم شد گفت:خاک توسر نفهمت یه ساعته دارم میگم نزن یه کانال دیگه، دارم اخبار گوش میدم ببینم امروز چند تا کرونایی کشته شدن😅😂
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠آيت الله العظمی آقای بهجت قدس الله نفسه الزکیه کلامی دارند درباره حضور قلب در نماز، مفاد کلامشان این است که در مسئله حضور قلب یک ورود داریم یک توقف.
ورود چیست؟ ببینید یک وقت افکار خودشان می آیند، ورود افکار دست ما نیست،مولوی این افکار را به زنبور تشبیه کرده، زنبور خودش می آید تو که دعوتش نکرده ای. شما فردا مهمان دارید، ده پانزده نفر را دعوت کرده اید، حالا دارید نماز میخوانید این فکر مهمانی مثل زنبور می آید وارد مغز میشود،"فردا مهمان دارم"، ولی توقف با خودت است، میتوانی توقف نکنی، وقتی آمد "راست میگوید ها، مهمان داریم ، سالادش چه طور باشد، به کدام مهمانخانه بگویم،چطور باشد .." اینها با خودت است، دیگر خراب نکن، ایشان میفرمودند که اینها که بی اختیار می آید مضر نیست،اما توقف دست ماست،آنجا دیگر فکرت را عوض کن و ادامه نده.
بعضی ها روی فکری که می آید متوقف میشوند، مثلا "من فردا بروم پیش فلان کس پول قرض بگیرم"،خب این می آید،[روی فکر متوقف میشود] یکوقت میبیند دارد میگوید السلام علیکم، در دفتر این آقا است! دارد برایش چک مینویسد، همه نمازش شد همین، این نشد.
یادتان باشد آیت الله بهجت درباره حضور قلب در نماز میفرمایند، ورود دست ما نیست اما توقف در اختیار ماست.
بنده این مطلب را به این فرمایش آیت الله بهجت(ره) حاشیه میزنم و آن این است که اگر به این فرمایش آیت الله بهجت(ره) عمل شود ممکن است به تدریج افکاری که بدون اختیار می آیند کمتر شوند و آن حال حضور و توجه تمام نماز را بگیرد.»
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐