فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استاد شجاعی: این احمقانهترین حرفه که بگی من وقت نمیکنم به امام زمانم برسم و در این مسیر کار کنم...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 04 February 2022
قمری: الجمعة، 2 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🔆 #پندانه
✍ یکهای ناچیز
🔹گاهی با یک کلمه انسانی نابود میشود.
🔸گاهی با یک کلام قلبی آسوده میشود.
🔹گاهی با یک قطره لیوانی لبریز میشود.
🔸گاهی یک لبخند، تمام زمستان، یک فرد را گرم نگه میدارد.
🔹گاهی یک پیامک محبتآمیز، محبتی را از تو
شعلهور میسازد.
🔸گاهی یک نگاه تمسخرآمیز، غرور انسانی را ویران میکند.
🔹گاهی با یک بیمهری، دلی میشکند.
🔸گاهی یک جرقه، یک ساختمان را به آتش میکشد.
🔹گاهی با ارسال یک داستان کوتاه برای دوستی، گرهی باز میشود.
🔸گاهی با یک کار ساده، درهای بهشت به روی آدم گشوده میشود.
🔰مراقب بعضی یکها باشیم؛ در حالی که ناچیزند، همه چیزند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
﷽
*📝کشور از دو گروه ضربه خورد*
❌ 1️⃣ *سلبریتی ها*
⭕خبرنگار مشرق:
یک شب در سونای زعفرانیه در جمع تعدادی از *سلبریتیهای پرحاشیه* پرسیده شد: «شما که میگویید ایران خراب شده و جهنم است چرا اینجا مانده اید؟!»
*معروف ترینشان* پاسخ داد: «گنج همیشه در خرابه است»
"مثل مار چمپره زدن رو گنج ایران و برای ما نسخه مهاجرت میپیچند!"‼️
❌ 2️⃣ *اصلاح طلبان (غربگراها)*
⭕با قرارداد ترانزیتی که *رئیسی* تو سفر روسیه بست ۲۰ میلیارد دلار گیر ایران آمد، یعنی هر ایرانی ۲۵۰ دلار از این سفر سود کرد؛
حالا *اصلاح طلبها نشستن راجع به *آدامس پوتین* بحث میکنن‼️😐
شما حساب کن کشور هشت سال دست این موجودات بوده!
*بیخود نیست وضع مملکت به اینجا رسیده...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
راز قبر امیرکبیر در کربلای معلی
آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب #امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: #هدیه ی_مولایم_حسین (ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
همیشه برایم سوال بود که #امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
📒 منبع: کتاب آخرین گفتار
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
.
📚سه وصیت جوان معصیت کار
نجيب الدين نقل فرموده است : يك شب در قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مى آيند و يك جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مى رسد كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد.
گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پير زنى جلو آمد، گفتم : اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كرده است :
1- چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بى انداز و مرا در خانه بكش و بگو: خدايا اين همان بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آورده ام به او رحم كن.
2- جنازه ام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند واز جنايات من ياد نكند تا عذاب شوم.
3- اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام واز كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيت هاى مرا انجام بده.
وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت : ألا إن أولياء الله هم الفائزون، با بنده گنه كار ما اين طور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم.
خوشحال شدم كه توبه اش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتيم همين كه خواستم لحد را بچينم، آيه اى را شنيدم كه: (ألا إن أولياء الله لا خوف عليهم ...)
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شده است و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد اهانت قرار گيرد.
📚 قصص التوابين ، ص 110 .
پیامبر اسلام (صلى الله علیه وآله) فرمودند: هیچ چیزى نزد خدا محبوب تر از توبه جوان نیست.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📚نگاهی متفاوت به ماجرای ضامن آهو
داستان ضامن آهو آنگونه که بین عموم مردم مشهور شده در منابع قدیم تا حدی متفاوت و جالبتر است. روایت اصلی این داستان را شیخ صدوق(ره) بیش از هزارسال پیش در کتاب «عیون اخبار الرضا (ع)» آورده است. وی تنها با دو واسطه از ابومنصور محمد بن عبدالرزاق (متولی شاهنامه ابومنصوری) که از قدرتمندان و زورمندان روزگار بوده نقل می کند:
در جوانی برای اهالی مشهدِ رضا (ع) و زائرانی که با آنجا می رفتند مزاحمت ایجاد می کردم و تا اینکه یکبار که با یک یوزپلنگِ (آموزش دیده) برای شکار آهو به آن حوالی رفته بودم یوز شکاری ام ، را دنبال آهویی فرستادم و آهو تا نزدیک دیوار محوطه زیارتگاه رضا (ع) رفت ولی یکباره هر دو در مقابل آن ایستادند. گاهی که آهو به سوی دیگری می رفت ، یوز به دنبالش می دوید ولی وقتی به محوطه زیارتگاه پناه می برد ، یوز از دنبال کردنش دست بر می داشت. بالاخره آهو به یکی از اتاقهای زیارتگاه وارد شد و هنگامی که به دنبالش رفتم آن را نیافتم. از ابونصر مقری (که در محوطه بود) پرسیدم: آهویی که وارد محوطه شده بود کجاست؟ گفت: من ندیده ام.
از آن روز نذر کردم که دیگر زائران رضا (ع) را آزار ندهم و راهشان را نبندم. همچنین از آن به بعد هرگاه حاجتی داشتم به زیارتش می آمدم و حاجتم روا می شد. یکبار از خدا خواستم که فرزند پسری به من ببخشد که چنین شد. هنگامی که پسرم به بلوغ رسید و کشته شد ، مجددا به مشهد الرضا (ع) رفتم و باز هم فرزند پسری از خدا خواستم که خداوند برای بار دوم پسری به من داد و هیچ حاجتی را در آنجا از خدا نخواسته ام مگر اینکه روا شده است.
📚منابع: عیون اخبار الرضا (ع) ، تالیف
شیخ صدوق ره ، ج۲ ، ص۲۸۶
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت12 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت13
اولین دعوای اساسی ما آن روز اتفاق افتاد ، برعکس همیشه نتوانستم خودم را کنترل کنم ، با بلندترین صدای ممکن هرچه دلم خواست گفتم :
_مسعود خیلی وقته که داری با کارات پشیمونم میکنی ، تویی که به هیچی اعتقاد نداشتی چرا منو گرفتی؟
به راحتی با خانوم ها صحبت می کنی
به راحتی باهاشون دست میدی
به راحتی با دوست دختر سابقت در رفت و آمدی ، نصفه شب میری پیشش
الان هم آوردیش تو شرکتت
تو منو چی فرض کردی؟
دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم ، با هق هق گریه گفتم:
متاسفم برای همه ی اعتمادی که بهت داشتم.
ریحانه گریه می کرد
من هم گریه می کردم و روی زمین نشسته بودم.
و مسعود هاج و واج نگاهمان می کرد.
+چی داری میگی برای خودت؟
اعتقاد چیه؟
چه راحت انگ می زنی خانوم معتقد...
بعد رفت ریحانه را برداشت و تند تند تکانش میداد :
+ عزیزم...بابایی...جان...جانم...
بعد با تحکم گفت :
+شیرین یکبار برای همیشه بهت می گم مسائلو باهم قاطی نکن. عاطفه دخترخاله ی منه ، اگر می خواستمش باهاش عروسی می کردم...
اما بهش مدیونم...
کل این شرکت ایده ی اون بود...
حالا گیر افتاده...
نیاز به کمک داره...
باااید کمکش کنم تا از زیر دینش در بیام
فهم این موضوع اینقدر سخت نیست.
حرف هایش برایم ارزشی نداشت ، داشت توجیه می کرد ، من زن هستم و حس ششم خوبی دارم ، کاملا خواستن را در عاطفه دیده بودم و حرف های مسعود تغییری در تفکرم ایجاد نکرد .
با همون حالم گفتم :
اون شب تو ویلا چی؟
چشم هایش گرد شد ...
یک لحظه ازش ترسیدم
+ کدوم شب؟...
آها...
همون شب که غش کردی؟
پس بگو...
خانوم برای خودش خیال بافی کرده
محض اطلاعت باید بگم که وقتی از بیرون برگشتیم ویلا عاطفه گفت راجع به کار باید باهم حرف بزنیم ، منم که اخلاق گند تو رو می دونستم گفتم آخر شب صحبت کنیم.
من خر حواسم به حال و روز توعه ، اونوقت تو...
متاسفم برای خودم...
گریه ی ریحانه بند نمی آمد ، بچه را در بغلم گذاشت ، کتش را برداشت و رفت.
کجا رفت؟
خب معلومه شرکت
کدام شرکت؟
همان شرکتی که عاطفه منتظرش بود.
با این افکار داشتم دیوانه می شدم
ساعتی با خودم کلنجار رفتم ، طاقت نداشتم ، باید میرفتم شرکت
لباس پوشیدم و بچه را برداشتم و راه افتادم.
وارد شرکت که شدم خانم ها دورم جمع شدند تا ریحانه را ببینند.
نگاهم به اتاق مسعود بود اما درش باز نشد.
عاطفه از اتاق دیگری آمد ، مثل یک عروس آرایش کرده بود با موهای سشوار کشیده و لباس های شیک...
ریحانه را بوسید و تبریک گفت،من فقط تشکر کردم.
ریحانه را دادم به خانم ها و بعد به اتاق مسعود رفتم ، مسعود نگاهم کرد و از پشت میز آرام گفت:
برای چی اومدی اینجا؟
تا آمدم جواب بدهم با چنان غیضی نگاهم کرد که ترسیدم.
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت13 اولین دعوای اساسی ما آن روز اتفاق افت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت14
+ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ...
محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم
هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه ترسناک شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست.
باید راهی پیدا می کردم .
چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم.
هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم،به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود.
در شرکت با عاطفه کارینداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم.
ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش.
بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد.
مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد.
بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد.
اما چیزی تغییر کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود.
با مسعود خوب شدم ...
گرم شدم ...
حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در ظاهرم اتفاق افتاد...
بهانه آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه...
در درونم رقابت عجیبی با عاطفه راه انداختم.
زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم.
جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم.
باید زیبا تر از عاطفه می شدم
باید مهربان تر از او می شدم
و این روش جدید من بود.
پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه یمن بیشتر بود
از هرطرف که به مسعود نگاه می کردم برایم خواستنی ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم.
مسعود هم متعجب بود،اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد....
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خواهرم_حجاب_تاج_بندگیست
#خواهرم_ارزان_و_دردسترس_نباش
⛔️هر روز شالهایتان عقب تر
⛔️مانتوهایتان چسبان تر
⛔️ ساپورتتان تنگ تر
⛔️رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خدایید؟🔴
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟🔴
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟🔴
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را در آوردید؟🔴
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴
❓چند زن را به فکرانداختهاید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴
❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟🔴
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟🔴
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴
⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥 🔥
🚫چطور؟
🔥بازهم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟
🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️
🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم،شما نفس نکشید؟
⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟ ⛔️
#یافاطمه🌸
کپی حلال ✨ خوشحال میشیم کپی کنید ❤️
https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
✍پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
*عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا:
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
📙کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت14 +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت15
... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم .
یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید.
شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند.
طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد.
خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود.
من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق پیشرفت نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم.مسعود سال به سال کم حرف تر و ساکت تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد.
همین موضوع هم باعث شده بود احساس قدرت بیشتری کنم.
از هر لحاظ خودم را برنده ی رقابت با عاطفه می دانستم.
عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفیکه داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم.
در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد.
مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوستدارد
از نوع نگاهش مشخص بود ...
اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ...
عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود.
نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت...
او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود.
شب تولد ریحانه مادر و پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت :اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست.
با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در انتخاب من تاثیر بگذارد.
من باید طوری زندگی می کردم که مسعود دوست دارد و باید مطابق میل او می شدم تا شوهرم به سمت دیگری میل نکند.
هرکاری می کردم برای حفظ زندگی ام بود.
کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم.
آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود.
یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند
همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند.
مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد.
جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم
_مسعود ببین چه خوشگل شدم...
+خوب شدی عشقم...
فقط ...
شیرین نیستی...
انگار یه غریبه جلومه
چشمکی زدم
_بهتر یه تنوعی هم میشه برات ...
اخمی کرد و گفت :
+من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کار هاتو درک نمی کنم...
مثل همیشه لباس رسمی پوشید.
موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من زیباترین مرد عالم می آمد.
دست هایش را گرفتم
_ اگر بدونی چقدر دوستت دارم...
+می دونم خانومم ..
_نمیدونی...
اگر می دونستی حال منو درک می کردی ...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت15 ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مجاهد💗
قسمت16
+آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش...
من همون شیرین ساده ی خودم رو دوست دارم...
_گفتم که نمی تونی درکم کنی ...
+ ولش کن اصلا الان باز دعوامون میشه هرجور راحتی همون طور باش ...
آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد.
عاطفه آخرین نفری بود که رسید.
انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من ملکه زیبایی بودم.
شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل شیرین رنگ کن.
مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد.
عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت.
موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن دستشان به برهنگی کمرم خورد ...
تمام بدنم تیر کشید.
هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی عادت نکرده بودم.
همه ی مهمانها رفتند .
مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم .
انگار جای دستان مردان غریبه روی کمرم داغ شده بود.
ازخودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد.
احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ...
دلم برای خودم تنگ شده بود...
دلم برای خدای خودم تنگ شده بود...
رفتم سراغ کشوی جانماز هایم
چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن.
همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم.
چند سالی می شد که یک رکعت نماز هم نخوانده بودم.
آن شب هم نخواندم...
دائم با خودم می گفتم که
خدایا من اینکاره نیستم ...
خودت نجاتم بده ...
خودت آرومم کن...
نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌎امتحان شیعیان در آخرالزمان
✍امامصادق(علیه السلام)، درباره شدت فتنه
های زمان غیبت میفرمایند: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...»
«به خدا سوگند شما خالص میشوید. به خدا سوگند شما از یکدیگر_جدا میشوید.به خدا سوگند شما غربال خواهید شد. تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر. دراین میان کسانی نجات خواهندیافت که: خود را در زمان غیبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نزدیک و نزدیکتر کنند؛ خود را از رذایلاخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند.
شناخت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.»
📚منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 05 February 2022
قمری: السبت، 3 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام هادی علیه السلام، 254ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️10 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️12 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️22 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️23 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
#فقط به عشق امیرالمومنین (ع)
✔️امام صادق علیه السلام:
از امام سؤال نمودند:آیا برای مرده نماز بخوانند اثر دارد یا نه؟فرموند:آری،گاهی میت در فشار بوده بعد به او گفته می شود: اینکه برای تو گشایشی حاصل شده و در وسعت قرار گرفته ای از برکت نمازی است که فلان شخص،فلان برادر دینی،برای تو انجام داده است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
🌼با عمل خود، مردم را دعوت كنید
✍استاد قرائتی: گروهى نزد پیامبر اكرم(ص) آمدند و گفتند: تا ما به همه احكام عمل نكنیم، امر به معروف نمى كنیم. حضرت فرمود: امر به معروف كنید؛ گرچه به همه آنچه مى گویید، عمل نمى كنید و نهى از منكر كنید گرچه از همه منكرات دورى نمى كنید.
سؤال: اگر مردم مخالفت كردند، چه كنیم؟
پاسخ: اولاً سنت و برنامه خداوند بر آزاد گذاشتن مردم است. لذا پیامبر مى فرماید: من وكیل شما نیستم. بنابراین، معناى تذكر شما، قبول حتمى مردم نیست. ثانیاً باید به مردم فرصت داد. زیرا كسانى كه مدت ها در راهى رفته اند، یكدفعه نمى توانند از راه خود دست بردارند. ثالثاً گاهى باید صبر كنیم تا حساسیت طرف از بین برود، درست مثل دندانپزشكى كه اگر دندان درد كند، آن را نمى كشد.
💥رابعاً ممكن است اگر شیوه را عوض كنیم، او بپذیرد.و فراموش نكنیم كه اگر مردم اعتنایى نكنند، پاداش ما در نزد خداوند محفوظ است.
📚 کتاب ده درس امر به معروف و نهی از منکر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨
✅همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد
✍روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
#چالش
سلام
من متاهلم اما به دختران حتی پسران مجرد میگم به هیچ کسی تو مجازی اعتماد نکنید
ادمای مجازی ادمای واقعی نیستن
هر کسی کمبود ها ،عقده ها شو تو مجازی دنبال میکنه
دیده شده فردی از خانواده با فرهنگ و معتقد تو این فضا فاسد بودن
پس نگو پروفایل و ایدیش مذهبیه ادم خوبیه
خیلی ها با همین فکرها گرفتار افراد فاسد شدن
جسارت نمیکنم به مذهبی های عزیز
میگم کسی که میخواد به شما ازاری برسونه خودشونو شبیه کسی میکنه که هیچ کس فکر نمیکنه میخواد ازار برسونه
بقول معروف گرگ میره تو لباس بره
پس گول حرف زدن افراد ،پروفایل،ایدی را نخورید
#ارسالی_اعضا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
بزرگی می گوید :
🍂موفقیت نتیجه سه عبارت است:
🌱تجربه دیروز
🌱استفاده امروز
🌱امید به فردا ...
🍂ولی اغلب ما با سه عبارت دیگر زندگی می کنیم:
🌱حسرت دیروز
🌱اتلاف امروز
🌱ترس از فردا....
🍂در حالی که آفریدگار مهربان
🌱گذشته را عفو ...
🌱امروز را مدد....
🌱و فردا را کفایت می کند.
#ارسالی_اعضا
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مجاهد💗 قسمت16 +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت17
آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم.
+شیرین...
پاشو...
پاشو دیر شد...
تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته.
اعصابم از دستش خورد بود
یا نمی دانم شاید از دست خودم عصبانی بودم ، گفتم:
_تو برو به کارا برس من دیرتر میام.
کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم .
با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت :
+ امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم .
یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود.
تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم.
مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد.
اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و دعوا رو هم نداشت.
دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند.
می دانستم که آن ها مذهبی هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد.
کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم.
از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم .
اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد.
نزدیک نهار بود که عاطفه در زد و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد.
موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم :
_جانم؟کاری مونده؟
+کاری که نه ، اما...
خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون.
از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم:
_بعد از ساعت کاری بیا اتاقم
مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده.
+باشه حتما میام پیشتون.
ناهار را تنها خوردم.
مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم .
تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود.
مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم.
جوابی نداشتم که به پیامش بدهم.
دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! "
اما...
نتوانستم...
شاید حوصله اش را نداشتم.
وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد.
پریشان بود ...
خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت.
+شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه.
در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی.
_بفرما در خدمتم
+راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم.
_یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ...
حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟
نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت :
_این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم .
+خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه.
+ممنون فقط میمونه...
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت17 آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به نام مهربانترین ...
💗خاطرات یک مشاوره💗
قسمت 18
سرش پایین بود
_چی می مونه؟
+فقط می مونه مسعود...
یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟
نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم
_مسعود ؟ مسعود چی؟
حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده .
مسعود چی ؟
چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟
منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم...
در حالی که اشک می ریخت گفت :
_ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید.
دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا همدلی.
در جوابش چیزی نگفتم.
+ازتون می خوام ...
یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟
حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود #وقیحانه پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد .
چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید.
_ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم .
همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه.
تند و محکم حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود.
عاطفه آرام فقط سری تکان داد.
+باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما...
خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم
_نه من اینجوری راحت ترم ...
لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود
اما عاطفه عکس العملی نشان نداد.
بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، زنگ خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد.
می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ...
می شناختمش ...
دقیق
باهوش و حساب شده حرف می زد .
صحبت امروز قطعا مقدمه ای بود که باید منتظر عواقب بعدیش می بودم .
باید با مسعود صحبت می کردم
حس می کردم طوفانی در راه است...
اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم.
❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
آجرک الله یا بقیه الله
تقدیم به ساحت مقدس #امام_هادی علیه السلام
آقا از اینکه اینهمه تنها شدی ببخش
از اینکه خرج مردم دنیا شدی ببخش
مظلومی مقام تو تقصیر دشمن است
اما غریب بین احبّا شدی ببخش...
تا قبل از این برای تو کاری نکرده ایم
مظلوم بی وفا شدن ما شدی ...ببخش
تقصیر ماست حُرمتتان را شکسته اند
زخمی بی تفاوتی ما شدی ببخش
✨اللّهمَّ صلِّ علی فاطمهَ و أُمِّهاو أبیها و بَعلِها و بَنیها و السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بهِ عِلمُک✨
⭕️ @dastan9 💐🌺
🔻پدرم مرا اجاره میدهد!
🔹اجاره همسر و فرزند در ژاپن پدیدهای رایج و معمولی است. ژاپنیها برای فرار از تنهایی و افسردگی میتوانند برای یک روز یا چند ساعت خانواده اجاره کنند. فقط کافی است گوشی تلفن را بردارید و به یکی از شرکتهایی که انواع مردان و زنان و دختران و پسران را اجاره میدهند تماس بگیرید. البته باید بدانید که مشتریان فقط میتوانند دوست یا همسر اجارهای را بغل کنند یا دستش را بگیرند و داشتن رابطه جنسی یا بوسیدن ممنوع است.
🔸«کازوشیگه نیشیدا» یکی از افرادی است که از خدمات این شرکتها استفاده کرده است. او در مصاحبهای گفته همسرم فوت شده و دخترم مرا تنها گذاشته است، من هم تنها بودم و این تنهایی باعث افسردگی من شده بود. میخواستم مانند قبل کسی کنارم باشد. با یکی از شرکتها تماس گرفتم و درخواست یک همسر و یک فرزند دختر کردم تا با آنها به رستوران بروم، آنها هم مشخصات همسر و دخترم را پرسیدند و برایم ارسال کردند.
🔹نیشیدا میگوید وقتی به رستوران رفتیم آنها از من پرسیدند اخلاق خانوادهات چطور بود تا ما هم مانند آنها با تو رفتار کنیم. نیشیدا آنقدر از رفتار آن زن و دختر راضی بود که کلید منزلش را به آنها داد و از آنها خواست تا قبل از او به خانه بروند، چراغهای خانه را روشن کنند و بوی غذا هم بیاید. نیشیدا میداند این اجارهها به صورت ساعتی و روزانه است و بعد از تمام شدن مدت آن، دیگر نه همسری میماند و نه فرزندی ...
🔸برخی از شهروندان حتی چند خانواده به عنوان قوم و خویش اجاره میکنند تا جای خانواده و اقوام از دست رفتهشان را پر کنند. اجاره خانواده در ژاپن سود خوبی دارد، برخی مردان از اینکه همسر و فرزندشان را اجاره بدهند بدشان نمیآید. افزایش خودکشی و افسردگی در ژاپن باعث شده است تا ژاپن پس از انگلیس دومین کشوری باشد که دارای «وزیر تنهایی» است./ برهوتتیوی
⭕️ @dastan9 🌺💐
.
📚همین امشب توبه کنیـد،فردا دیـره
یکـی از آفتهای امروز و فـردا کـردن برای آدم شدن در این روایت بسیار زیبا آمده:امام صـادق علیه السلام میفرمایند:
《فتدارک ما بقی من عـمرک و لا تقل غداً أو بعد غد، فإنّما هلک من کان قبلک بإقامتهم علی الأمانی و التسویف حتی أتاهم أمرالله بغته و هم غافلون؛》 پس مـا بقی عمـر خویش را دریاب و مگـو فـردا یا پس فردا؛ زیـرا کسانی که قبل از تو میزیستند، به سبب دو چیز هلاک شدند:
1_باقی ماندنشان بر آرزوهـا،
2_و دیگری امروز و فردا کردنهـا،
تا اینکه مرگ و امر خدا ناگهانی آنان را گرفت؛
در حالی که آنان در غفلت به سر میبردند.
📚الکافی، ج۲، ص۱۳۶
ای جـوانی ڪه میگـی فردا، هفته دیگه، ماه دیگه، بعـد از دانشگـاه.... توبه میکنم، آیا یقین داری که طلوع صبح فـردا رو میبینی؟ قبـرستانها مملو هست از جوانانی که میخـواستن فردا توبه کنن ولی به فردا نرسیدن... اگه واقعـا میخوای توبه کنـی از همین الان حرکت کن کـه تضمین برای فــردا نیست...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐