eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گر
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بعدش دیگه خبری نمی گرفتم. البته بعد فهمیدم ولی خب، من... مرد دوباره آمد وسط کلامش: - برات مهم نبود... پولش مهم بود که توی حسابت میومد! ترسیده بود؛ نه از مرد. از این که بقیه کارهایش هم لو برود. قبل از آنکه مرد حرفی بزند نالید: - من که گفتم خود دخترایی که می رفتن می خواستن برند دیگه! خودشون میومدن توی پارتیا! هرکدومشون چند تا دوست جنس مخالف داشتن. براشون هیچی مهم نبود! آزاد بودن ... برای رفتن هم کسی مجبورشون نمیکرد! قانونی میرفتن! همه اسنادش هست! ما غیر قانونی کاری نمی کردیم. حتی اونایی که سنشون کم بود با اجازه پدر می رفتن! - به چه عنوانی! درآمدزایی! شما چقدر از واقعیت رو بهشون میگفتید؟ زن نمی خواست متهم ردیف اول این قصه باشد. عصبی نالید: - خود احمقشون باید درست زندگی می کردند. کسی مجبورشون نکرده بود. اصلا نمی پرسیدن که اونجا می خوان چه کار کنن... فقط می خواستن آزاد باشن و پول باشه و مارک بپوشن و بچرخن... خودشون می خواستن.. ما همه کارامون قانونی بود... سکوت مرد را که دید و نگاه نافذش را، سرش را پایین انداخت و برای خودش انگار زمزمه کرد: - پول چیزی نیست که بشه ازش گذشت... من هم نمی تونستم از چیزی که مزه کرده بودم بگذرم... توی فضای ما باید پول باشه تا لذت ببری... خودشون احمق بودن... کسی مجبورشون نکرده بود! حالش از دروغ هایی که میگفت به هم می خورد. این چند سال به همه دروغ میگفت. حتی به دخترهایی که می رفتند دبی! همان حرف هایی را که فتانه میگفت را تکرار می کرد. یعنی خب شاید دروغ نمیگفت. اما راستش را هم نمیگفت. آن موقع عذاب وجدان نمی گرفت. اعتقادش شده بود که خودشان می خواهند، خب خودشان هم بدبختیش را بکشند. کسی را مقصر نمی دید. خودش را که اصلا. اما حالا چرا داشت دروغ میگفت. حالا که مجبور نبود. با دروغ و راستش هم، چیزی تغییر نمی کرد. دیگر فتانه ای نبود تا پولی به پایش بریزد. پول ها هم که به دردش نمی خورد. قبل و بعدی هم برایش معنا نداشت. جایگاهی که از دست برود، از دست رفته است دیگر. سرش را بالا آورد و در صورت خنثای آن دو نگاه کرد. از وقتی گفته بود نمیدونستم اونجا چه کار می کنند، لبخند تمسخر روی صورت مرد پاک  شده بود و ابروهاش در هم رفته بود. همین هم کلافه اش می کرد. یک طوری انگار تا ته وجودش را خوانده بود. سرش روی گردنش سنگینی می کرد و دلش قرص می خواست. آرام لب باز کرد: - البته من میدونستم توی دبی چه خبره. خود دخترهایی هم که از ایران می رفتند هم میدونستند... نه اینکه همه چی رو بدونند، خب نه. یعنی اینا خودشون می خواستن. ما فقط به آرزوشون میرسوندیمشون. و الا که کسی رو مجبور نمی کردیم. اینا از عکسایی که توی پیجشون میذاشتند، نشون میدادن که چه فکری دارن و چی می خوان ... بعد گروه ما با اینا ارتباط می گرفت، دوست می شد... یعنی خب گروه همین کارو میکرد. یکی از کاراش همین بود؛ اینا کم کم برای انقلاب و اغتشاش آموزش میدیدن! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت56 اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشون نکرده بود، خودشون رو نشون بدن، ولی گروه ما اول میگشت ببینه چه طرز فکری دارن. خب از عکساشون، مخصوصا عکسای شخصیشون و صفحه هایی که دنبال می کردن معلوم بود. بعد ارتباط می گرفتن و بعد هم خب ... خب پوشش میدادن طرفو... اول ارتباط می گرفتن، بعد قرار بیرون و... می آمدند پارتی، جشن تولد، گاهی هم کوه یا باغ و... می اومدن، دیگه بقیه بساط رو فتانه خیلی پشتیبانی می کرد. اینا هم آرزوشون این بود که برن یه جایی که خیلی آزاد باشن دیگه. دلشون می خواست همین لباسی رو که توی خلوت می پوشن تو خیابون هم بپوشن. آرامش روانی نداشتن، بیشتر اینا یا پدرمادرشون طلاق گرفته بودن یا خودشون مطلقه بودن. مرد حس میکرد چیزی درونش را به هم می زند. خشم بود و نبود. یک رگی که از گردنش نبض میگرفت تا پیشانیش. دختران ایران را به لجن کشیده اند و یک کلمه مطلقه هم سرش می کنند و تمام: - همه شون مطلقه و حتما بالای سی سال ؟  زن با شنیدن کلام مرد و لحن گفتنش خودش را کمی جمورید - نه من که نگفتم همشون... خب بینشون دانشجو هم زیاد بود... یعنی مخصوصا دانشجوهای شهرستانی که خوابگاهی بودن ... خب خودشون اومدن... من فقط عکس مکان تفریحی رو می فرستادم... یعنی فتانه میگفت من انجام می دادم ... خب پدر و مادر که نبودن اینا احساس آزادی میکردن و ... اصلا برای این از شهرستان می اومدن تهران یا شهر دیگه که هر کاری دلشون میخواد بکنن. مرد حس کرد اگر بماند یا رگ گردنش پاره می شود یا این زن را خفه می کند. بلند شد و از اتاق بیرون زد. خودش متوجه نبود که با چه حالی بیرون زده. اما دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که صدای امیر متوقفش کرد: - سینا! ایستاد و نفس گرفت. امیر مقابلش که قرار گرفت چشم بست: - ببخشید اومدم یه هوایی بخورم! - حالت خوبه؟ سرپایین انداخت: - خوبم! - اگه اذیت میشی برای امروز دیگه بسه ! سر تکان داد به نفی - نه یه وضو بگیرم برمیگردم! زن اما با رفتن مرد ترسیده لب زد: - خانوم من خودم هم دلم می سوخت به خدا! میدیدم پدر و مادرای اینا با هزار امید اینا رو می فرستادن برای درس خوندن... اما خب خودشون مقصر بودن ... خانوم من که مجبورشون نمیکردم عکس بذارن توی پیجشون ... یعنی از اون عکسا... اینا خودشون هم دلشون می خواست و الا که من اراده کسی رو دست نمیگرفتم. از خودشون بپرسید اگر اجبارشون میکردیم من معذرت خواهی میکنم! زن لبخند تلخی زد و بی اختیار گفت: - شما کسی رو مجبور نمیکردید اما این قدر وسوسه می کردید که طرف فکر میکنه اگر این کار رو نکنه هیچ لذتی نبرده و تنها لذت عالم همینه که شما میگی! اجبار اختیاری! بعد هم برای ناامن کردن ایران در آینده هم، آموزش میدادید. - قرار بود ایران به هم بریزه. قرار بود ما... قرار نبود دستگیر بشیم. به ما وعده داده بودن، ما دخترا رو با همین حرفا جمع کرده بودن. ما هم بقیه رو... البته بگما گاهی حتی پول هم میگرفتیم. مرد در را باز کرد و داخل آمد اما دیگر روی صندلی مقابل زن ننشست. حس میکرد صورت زن مثل یک خفاش است یا حتی گرگ. فقط ایستاد: - فقط شمال جمعشون میکردید؟ - نه یعنی خب اونایی که تور شده بودن و پا میدادن می بردیم شمال . اصل پارتی و برنامه رو توی همین تهران میگرفتیم. - فقط تهران؟ - نه خب من فقط مسئول تهران بودم بقیه برای شهر خودشون کار میکردن. - بیشتر توضیح بده.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت56 اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشو
ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن! کافی شاپم داشتیم. ولی همشون با اراده خودشون میومدن. نمی خواستن نمیومدن ! حتی خوردن و کشیدن مواد هم اجباری نبود. ما فقط تهیه می کردیم. برای امروز بس بود. کافی بود. این را تمام وجود سینا میگفت. لبش را گاز گرفت و تکیه به دیوار داد. ترجیح می داد تا به این لجنزار چوب نزند که بوی گندش خفه کننده نشود. - فتانه رفتن اینا رو به دبی برای همیشه راحت کرد. با گروه هماهنگ بود اونجا دیگه کلا زندگیشون پول و پورن بود. همینی که خواسته بودند. من، من از بعدش خبر ندارم. یعنی خب میدونم که پاسپورتاشون رو میگرفتن و دیگه بهشون نمیدادن تا فرار نکنن. یعنی اینا تو همون خونه و اتاق خودشون ساکن بودند. البته میتونستن توی شهر بچرخن و تفریح و خرید برند. ته آرزوشون خب برند پوشی بود و راحت گردی خب دیگه. کسی اینجا اجبارشون نکرده بود. پاسپورتم که گرفتن به خاطر این بود که خب اینا اونجا خیلی چیزا می دیدن که نباید جایی میگفتن و اذیت می شدن. سکوت زن این جا خوب نبود. سینا درجا پرسید: - اذیت؟ - گاهی بعضیشون زنگ می زدن، خیلی گریه میکردن. خیلی التماس میکردن، فتانه فقط گوش می داد که البته دیگه دفعه بعد تلفن اینها رو هم جواب نمیدادیم... دیگه انتخاب خودشون بود. باور کنید فیلم های موقع خداحافظی شون توی فرودگاه ایران هست. خودتون ببینید، خوشحال و راضیان. من دیگه... میشه من دیگه حرف نزنم. برای امروز بسه ! من هر وقت به حال و روز اینا فکر میکنم حالم بد میشه. همیشه فکر میکردم بدبخت تراز اینا خودشونن. اما حالا می بینم این بدبختی براشون کمه. خودم هم بدبختم. سینا حس کرد که دارد نقش بازی میکند و سوال را درک میکند، قبل از آنکه حرف دیگری بزند گفت: - غیر از سفارت خونه فرانسه دیگه با کدوم سفارت خونه ها ارتباط داشتی؟ شوکه از شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و نگاهش را در چشمان سخت مرد دوخت. زبان روی لبانش کشید و گفت: -سفارت خونه های ایتالیا و هلند دعوت کردند، اما من ترجیحم فرانسه بود و این دو تا را با شوق نرفتم.  بعد ساکت شد و قبل از آنکه مرد دوباره بپرسد برای منحرف کردن سوال گفت: - خیاط و آرایشگری هم که برای خودم داشتم، متد فرانسوی کار می کرد . مثل خودم بود. - آرایشگرهاتون هم جزو تیم خودتون بودند؟ توی سفرهای خارجی هم همراهتون میومدن؟ سری به تأیید تکان داد و گفت: - وقتی قرار بود یک سبک را در کل کشور و در فضای مجازی رواج بدیم اولین گروه همکار همین ها بودند، اما از بین همه این ها آرایشگاه تورا توی خیابان صفا پاتوقم بود. - چطور باهاتون همراه می شدند؟ - پولی که از ما می گرفتن دهنشون رو می بست. دیگه هرچی ما دیکته میکردیم رو بی کم و کاست انجام میدادن. از یک بیغوله رسیده بودن به یک ساختمان مجلل آن هم با پول مفت ، باید هم حلقه به گوش می شدن! تلخندی روی صورت مرد نشست. زن بی چاره وقتی سکوت می کرد یعنی در رویاهایش فرو رفته است. اما مرد دلش می خواست بگوید؛ فرانسه ای که در آن هر سه روز یک زن را می کشند، کعبه آمال توست ؟ که زنها برای نجات خودشان از دست ضرب و شتم ها نمی دانند به کجا پناه ببرند! اما می دانست این ها هیچ نمی بینند، جز آن چه که اربابانشان نشانشان می دهند. دیگر حرفی نزد. کسی که خودش را به خواب زده باشد را نمی شود به زور بیدار کرد. باید بگذارید خواب بماند... این همه تحقیر را تحمل می کند و بازهم دارد به همان سبک زندگی فکر می کند. حتی خیلی از اعترافاتش، مالیخولیاگونه بود: - من میلیونی پول می ریختم توی حلق "تور" تا دستی به موهام بکشه و... بی وجدان فقط پول فضای سالن و ست لباس شاگردا و پول دکور فرانسویش را می خورد.
داستانهای کوتاه و آموزنده
ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن!
شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر بود. شما هم پولا رو می ریختید توی کار اونا؟ - برای افتتاحیه آرایشگاش دعوت کرد از ساره و یه کلیپ هم ساخت و همه جا پخش کرد. کلی توی فضای مجازی ترکوند که دختراشو بی حجاب نشون داد. هیچ ارگانی هم کاریش نداشت. خب پول خرج کنی میتونی همه رو بخری دیگه! سینا از اتاق بازجویی که آمد یک راست رفت اتاق صدرا. کار تخلیه و بازخوانی تمام موبایل و هارد و لب تاب سوژه او تمام شده بود. شهاب و آرش هم بودند و سید که موردش زودتر از همه، اعتراف کرده بود داشت تطبيقهای نهایی را انجام می داد تا به جای امیر بماند و امیر راهی شهرهای دیگر بشود برای سرکشی. سید وقتی دید همه خیلی ساکت دارند مطالعه می کنند طاقت نیاورد. دستش را به هم کوبید و گفت: - من چند تا نکته بهتون بگم بعد شما الگوریتم متهمتون را بکشید. اول، همه شون تمام گناه رو گردن یکی دیگه میندازن مخصوصا فروغ و فتانه . دوم، همشون مجبور بودن و دلشون نمی خواسته و... سوم، همشون ننشون غريب بوده، بازیشون خوبه ! اما؛ اول، همشون سرتیم کار کشته هستند و حسابی هم برای شهراشون برنامه داشتن، البته دائم هم میگن پیج شخصی، فضای شخصی، عکس شخصی... شهاب با تمسخر دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت: - شخصی کار کردنشون دردسر شد برای ما، بدبختی شد برای جوونا! سینا دست کوبید روی پایش و گفت: - شخصی تبلیغ کردن اما جمعی به فساد کشیدن. مثل سلبريتيا... الآن نصف بیشتر اینستا پیج های ایناس، یا خودشون یا طرفداراشون... جالبه شما تو اینستا هرچی مطلب بذاری، مستقیما تو فیس بوکم امکان نمایشش هست... و اگر بخوای توش تجارت کنی باید جرینگی به اینستا پول بدی. سید گفت: - تعريف شخصی رو هم فهمیدیم؛ دار و ندارشون رو با تصویر می ریزن تو دست و پای مردم، جهانی به اشتراک میذارن؛ بعد هم میگن شخصيه! دوم، توی حساباشون پول آن قدر میومده که اگه آمریکا این پولا رو توی کشور خودش خرج میکرد الآن پنجاه میلیون فقیر نداشت. هشتاد درصد زیر ساختاش هم فرسوده نبود که نیاز به بازسازی داشته باشه. سوم ، خیلی خره که پولاشومیده ده تا زن که با شیرزنای ما بجنگن... چهارم، من چون بچه خوبی بودم و کارم رو زود تموم کردم، امیربهم مرخصی داد نصف روز؛ پس چی شد؟ الآن میرم خونه بعد میام جای امیرمیشم فرمانده ... به جان امیر اگر تا عصر تکلیف پرونده روشن بشه همتون رو می برم مشهد با ماشین خودم! سینا دست به سینه نگاه انداخت به صورت سید که زردتر از هر روز بود و نشان می داد که درد دارد و قیافه میگیرد - اول، ما مقابل شما که بازرس کارکشته ای توی قنداقیم. دوم، شما بعد از اون تصادفی که برات ساختن و جانباز تحویل ما دادنت، مگه ماشین خریدی؟ سوم، باور کن آقا امیر از دوربین تمام حرفاتو شنید، الآن... در باز شد و همه به احترام امیر بلند شدند. دست سید را گرفت و از اتاق کشاندش بیرون. - برو ولی تا شب این جا باش که من غروب بلیط شیراز دارم. خواهشا رفتی خونه ، نشین با بچه هات بازی کن. فقط ببینشون و بخواب. یه کم حالت مساعد بشه کارت دارم... ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖼 ؛ 🔅 امام سجاد (علیه السلام): 🔹 مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل الله تعالی فرجه) به سر می‌برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از مردمان همه زمان‌ها برترند، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است. 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۲۲ ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 16 March 2022 قمری: الأربعاء، 13 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️18 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️27 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️35 روز تا اولین شب قدر ⭕️ @dastan9 🌺💐
فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد"فرمود: ای کمیل! شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور. زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند. ای کمیل! شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل زنا، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید، عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند. وقتی خوب آنها را به دام انداخت، آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید. 📙بحارالانوار ، جلد 81 ، صفحه 226 ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... شادی وروح شهدا صلوات راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت57  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو تلخ می خورد فرناز، من همیشه با شیر و شکر می خوردم. فرناز از آخرین مدل لباس که قرار بود چند ماه بعد بیاد و در مرحله طراحی موفق بوده و فشن شویش در فرانسه راه می افتاد؛ میگفت. من هر وقت اسم مد می اومد فقط یک کشور توذهنم جا می گرفت؛ فرانسه. فرزانه می گفت من یک احمقم که آمریکا رو نمی بینم. من صنعت مد رو تو آمریکا می دیدم. کور نبودم؛ می دیدم که از خوردن و خوابیدن و پوشیدن و خریدن و همه اش رو صنعتی مدل سازی می کنند، هرچند صنعت روح آدما رو له میکنه . اما خب من دلم فرانسه رو بیشتر دوست داشت . افرناز از وقتی که توی مترو پام رفت توی مدفوع سگ وهمان کنار واگن روی کثافتا بالا آوردم، مدام تا اسم فرانسه رو می شنید نگام میکرد و می گفت: - فعلا که تو رو به گند کشیدن! من هم کم نذاشتم آن قدر نفرین کردم تا تو مترو پاش لغزید و اگه مسعود دستش رو نگرفته بود افتاده بود وسط همان گند سگی که با روش گذاشته بود... گفتم: - حالا يربه پرشدیم هردومون گند خوردیم. سینا حوصله قصة خيالی زن را نداشت: - ظاهر شما توی اجرای شوی خیابانی مردا خیلی سرت شلوغ بود؟ زن آب دهانش را قورت داد: - دستور بود که باید یک حرکت محسوس زده بشه . بعد از چندین ماه تمرین و بررسی اوضاع... ایران که اومدیم باید آموزشا رو پیاده سازی می کردیم. البته اول فقط یه باشگاه خصوصی بود و خاص برای مدلینگ ها. مدلینگ های مرد وزن می رفتند اون جا. یعنی خب فقط یه عده محدود بودیم و به باشگاه سمت شریعتی گرفتیم. بعد کم کم نیرو اضافه کردیم و برای اینکه لونریم جدا شدیم. برای اون شوی مردونه هم سرپرست گروه مدلینگ مردها هم اومده بود... مردا یه شوی خیابونی اجرا کردن. - اما شما برای اجرای این شو نرفته بودید آمریکا و ترکیه! می دانست ، این مرد همه چیز را می دانست. - رفته بودید ترکیه برای دوره آموزشی. تاکتیک های انقلاب رنگی روهمون جا توی دوره یک ماهه آموزش دیدید. این اولین مرحله بود. به تعداد خبرنگار و دو گروه موسیقی هم بودند! دیگر فقط می خواست تمام شود. چشمانش را بست و گفت: - شوی مردارو اول اجرا کردیم تا بعد فضا آماده بشه برای شوی دپارتمانی زن ها! فروغ خیلی دوندگی کرد؛ با فتانه یک هفته مثل آدم نخوابیدیم تا هماهنگیها درست از آب در بیاد، فروغ تونسته بود پرستوی یکی از مسئولین... بشه و از طريق اون راهکارای فرار از قانون رو پیدا کرده بود. به تعداد روزنامه و خبرنگار هم سو هم که توی دبی و ترکیه از طریق سفارت خونه ها آموزش دیده بودن، هماهنگ کرده بود. خبرنگارا از این سروصدا فیلم و عکس گرفتن و رسانه های آمریکا و فرانسه و بی بی سی هم خیلی کمک کردن؛ توی خیابون جردن، بیست تا مرد، همه خیلی خوش هیکل و آنکارد کرده، یک تیشرت پوشیده بودن با آرم ... راه رفتند... البته خیلی استرس داشت؛ اول کار که قرار شد به سری از ما زنها اون روزی توی خیابون باشیم و فۻا با ما باشه.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت57  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ تشکر کردن. فروغ خوشحال بود اما فتانه گفت: حداقل یه بلیط آنتالیا می دادن! فروغ هم سرش داد زد: خفه شو این تازه یه تست کلاسایی بود که به ماه آنتالیا رفتیا خیلیا آرزو دارن جای تو باشن! مرد غرید: - شما هم مسئول بودید که همه رو به آرزوشون برسونید؟ توی همون آنتالیا هم برنامه فروش هم جنسای خودت چی بود؟ اصل کار دست کی بود؟ لرزش بدی از این سئوال در وجودش نشست. نفرین ابدی دخترها اگر دنبالش نبود، نفرین کائنات حتما روزی یقه اش را می گرفت: - اسپانسر مالی این قصه اسمش فریدون بود. با فریدون سایت زده بودن و قیمت هر دختر و ویژگی ها را نوشته بودن. پنج درصد به دختر می رسید و نود و پنج درصد به فریدون. مادر فریدون پشتیبان تمام خلافاش بود. به زن مطلقه که بچه ای تربیت کرده بود به تمام معنا خراب . توی یکی دو کشور آموزش دیده بودند و البته یکی دو بار هم به خاطر خلافاش زندانی و جریمه شده بود. آدم کثیفی بود. خودش و مادرش ایران که بودن ، برای مسی علینژاد پیام همکاری میدادن، به نوع همکاری همین بود. کارها را فریدون تعریف می کرد. من معاونش بودم و پورسانتم رو میگرفتم. دیگه بعدش به من ربطی نداشت. بله خب ناموس په مملکت رو به فنا میدادید، پورسانتتون رو میگرفتید، به شما ربطی نداشت. - آقا ما کسی رو مجبور نمی کردیم. اون کسی که فضای مجازی رو خونه خودش میدونه و همه جوره خودش رو نشون میده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره . سینا فکر کرد که چرا نمی شود توی دهن این زنها زد؟ چرا این قدر  جنایت کردن برایشان آسان است و مردم با عضو بودن در کانال های این اراذل پشتیبانیشان می کنند؟ - چه سازوکاری داشتید برای فریب این زنها؟ - اول مدل زندگی اینا رو عوض میکردیم. یعنی باید به کاری می کردیم که برای کم نیاوردن جلوی دیگران، نیاز داشته باشند که پول و پله توی دست و بالشون زیاد باشه. این کار با رسانه و فضای مجازی همین الآن هم داره انجام میشه. مردم حتی غذای تراریخته رو هم با اختیار خودشون می خرن و براشون مهم نیست که چه بلایی سرشون میاد. این هم همین طور بود. من مسئول تبلیغات سایت بودم. یعنی فقط فضاسازی و راه انداختن با من بود. اتاق در سکوت مرگ باری فرو رفته بود. حرف ها در ذهنش منعکس می شد... کسی مجبورشان نکرده بود، فیلم قهقهه های زندگی در فرودگاه پخش می کردند، پاساژهای مجلل، امکانات پیشرفته، فضاهای گردشی کشورهای همسایه ... دیگر با خودشان بود که مرده این مدل زندگی نشوند که شده بودند. پول چشم و دلشان را پر کرده بود! - توی سیستان چرا فروش دختر رو راه انداختید؟ - سیما به اوضاع سیستان کمی اشراف داشت به خاطر توجیهی که شده بود. دستور این بود که کاری کنیم تا بین شیعه و سنی اختلاف بیفته! بحث لعن و وهابیت خوب بود اما برای اینکه سنی ها رو به نظام بدبین کنیم قرار شد که دخترهای سنی رو خرید و فروش کنیم. سیما تونسته بود چند تا دختر سنی رو با کمک یکی دو تا از به ظاهر مولوی هاتو مرز بفروشه. یعنی حدود شش تا فروخته بود. این مولوی ها از آنهایی بودند که به دستور بالا لباس مولوی پوشیده بودند و الا که از نیروهای تیم پاکزاد بودند و سبیلشون حسابی چرب میشد.
داستانهای کوتاه و آموزنده
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ
شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و تاریکی اتاق را هم تحمل کند. شهاب غرزد: - امیر کی میاد؟ سید تو چرا هیچی نمیگی؟ سینا پاشو چراغ رو روشن کن حالم از سیاهی داره به هم می خوره . سینا دست گذاشت روی پیشانی شهاب و گفت: - من تب کردم اما توکه تب نداری چرا این طوری میکنی؟ سید گفت: - پارسال که پیاده رفتم اربعین، همه سه روزه می رفتن، اما حاجی به من گفته بود باید سر سه روز ایران باشم. سکوت اتاق و تن صدای خوب سید هردوتا را آرام کرده بود. - رفتم تا فرودگاه امام خمینی که حاجی زنگ زد. گفت برگرد. نرفته برگشتم. باز هم سکوت و انتظار ادامه حرف سید که سینا گفت: - خب! - اهنوز بیدارید که؟ برای بچم که قصه میگم خوابش می بره! شما دو تا چرا نخوابیدید؟ باب شوخی باز شده بود. کمی گفتند و خندیدند تا خوابشان برد. خوابی که با صدای مناجات سید به بیداری صبح رسید. دوباره صبح و متهمانی که لب باز کرده بودند برای بیان جنایاتشان... آن موقع ها هم مثلا آزاد بود، مسیر هر روزش تکراری بود. از آپارتمان تا مؤسسه . در مؤسسه با دخترها چک و چانه می زد که روبه روی او می خواستند خودی نشان بدهند و گزارش کار میداد به آن وری ها که پنهان بودند و فقط خوب پول می فرستادند و خوب دستور می دادند. مسیرهرروزش تکراری بود. با فربد می رفت سراغ آپارتمان مخصوص که هربار چند نفر را می برد به بهانه مانکن و ژورنال و عکاسی فربد و تیمش! سراغ بعضی بازیگرهای سینما رفتن و تعریف و تمجید و پول یامفت به پایشان ریختن تا در روند مدل سازی همراه شوند. بازیگرها خودشان را خیلی آدم حساب می کردند. مردم برایشان غش و ضعف می رفتند و بهترین گزینه برای فساد می شدند. غرورشان می شد یک وسیله برای استفاده! زود کلاه سرشان می رفت و تن به خیلی کارها می دادند و بعد هم الگوی جوانان می شدند. شهرت چیز خوبی برای خرابی است. خیلی موقعیت خوبی است! انواع ژست ها و لباس ها. هر صدتا عکسی که می گرفت یکی اش هم به درد ژورنال نمی خورد. بیشتر پخش اینستا و تلگرام می شد اما اصل کار انجام می شد. از خیل زنهای شیفته جذابیت، در تهران و شیراز و کرج و... همه اش ده نفر انتخاب می شدند. اما آن چیزی که برایشان مهم بود مدیریت این زنها برای راه اندازی شوهای خیابانی بود. دستور بود که روند کار طوری باید پیش برود که زنها از ازدواج و بچه داری بیزار شوند و اولویت شان اندام و زیبایی بشود. تعداد بالای آموزش دیده ها، آن ور آبی ها را راضی میکرد. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸