eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ! ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!.. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ . ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ ! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!! ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!... ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدا…! زندگی ذره كاهیست ، كه كوهش كردیم زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ، زندگی نیست بجز دیدن یار ، زندگی نیست بجز عشق ، بجز حرف محبت به كسی ، ورنه هر خار و خسی ، زندگی كرده بسی ، زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ، دو سه تا كوچه و پس كوچه و اندازه ی یك عمر بیابان دارد . ما چه کردیم در این فرصت کم ؟! 🌹 " سهراب سپهری "🌹 ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ 🌼تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند ✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود 📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹ ⭕️ @dastan9 🌺💐
💠 یار بد بدتر بود از مار بد 💠 🔥 زغالهای خاموش را، کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود... همنشینی اثر دارد. ✅ اگر کنار کسانی بنشینیم، که روشنند و نورانیت و حرارتی دارند، ما هم نورانیت و حرارتی میگیریم... میوه خراب را از میان میوه‌ها کنار می‌گذارند که دیگر میوه‌ها را فاسد نکند، همنشینی اثر دارد. 🚫 برای همین است که اهل جهنم دستان خود را میگزند و می‌گویند: "یا ویلتی لیتنی لم اتخذ فلانا خلیلا" وای برمن... ⛔️ ای کاش با فلانی رفیق نبودم و با او نمی نشستم، او تاریک بود و مرا مثل خود تاریک کرد. 📖 قران کریم سوره فرقان آیه 28 ‼️نگید رفیق بد اثر نمیگذاره، اثر میگذاره چه بخواهیم چه نخواهیم!!! 👈 اولین اثری که رفیق بد ناخداگاه در انسان میگذاره اینه که زشتی گناه رو در برابر انسان کمرنگ میکنه، و از جهت روانی زمینه رو برای آلوده شدن انسان فراهم میکنه، چون زمانی که زشتی گناه برای ما کمرنگ بشه، انگیزه برای انجامش چند برابر میشه. ⭕️ @dastan9 🌺💐
﷽ *📝لحظه‌اےباشهدا* خوابش رو دیدم گفتم چےاون‌دنیا خیلے *بدردتون‌* خورد؟ 👈🏻گفت تودنیاخیلےکارهاےخوب انجام‌دادم اماچیزےکہ‌خیلےبہ‌کارم‌اومد *خدمت‌بہ‌خلق‌بود* 😊 [ تا میتونید *گره* از کار *خلق* باز کنید ] +شهیدمحمدبلباسے♥️ ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
همیشه هم با اونا جلسه داشت که چه طور می ایرانی جماعت رو زیربکشه تا جایگاه قدرت آمریکا بالاتر بره. لب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت55 پنجه هایش را جمع کرد و مشت به دیوار کوبید. با این پنجه ها، با خود همین پنجه ها، خیلی وقت ها چنگ انداخته بود به صورت زنانی که فقط برای شهرت و زیبایی آمده بودند در مؤسسه . نمی خواستند مقابل دوربین هر طوری بپوشند. حتی نمی خواستند در پارتی ها به هر چیزی لب بزنند و هرکاری کنند. اما همین پنجه ها را گذاشته بود روی کمر و شانه هایشان و با لبخند و تشویق همراه خودش برده بودشان. الآن کجا بودند؟ وقتی خودش قید خانواده اش را زده بود، مهم نبود که زنهای کدام خانه هم، از خانواده جدا می شوند. صدای خنده اش تمام فضا را به هم ریخت. بلندتر خندید، انعکاس صدا در سرش پیچید، جیغ کشید و رد دردی را از پشت سرش تا گیجگاهش حس کرد! با پنجه هایش سرش را محکم فشار داد. این درد انعکاس درد کشیدن کدام خانواده بود؟ کدام دختری را از زندگی عادی محروم کرده بود با وعده و وعیدها! کدام زنی را از خانه بیرون کشیده بود و نسبت به همسرش سرد کرده بود؟ چند تا؟ به این بازپرس ها می شد دروغ گفت و همه چیز را گردن فتانه و فروغ انداخت، اما به خودش، به وجدانش که  نمی توانست دروغ بگوید. خودش خواسته بود و برای رسیدن به مقام بالاتر شده بود یک شیطان ! بوی پول را که می شنید دیگر هر کاری را حاضر بود انجام ابدهد... حتی، حتی خرید و فروش وطن و امنیت مردمش را... هرچند که باز هم خودشان می خواستند... خودشان... خود ملعونشان. لعنت بر این...
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت55 پنجه هایش را جمع کرد و مشت به دیوار کوبید. با این پنجه ها، با خو
شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گروه ۹ نفرتون جدا شدند و توی یک هفته ای که تور گردشی می برد و می آورد شما توی منطقه حفاظت شده، بیشتر سر دوره و کلاس و... بودید... حالا واضح تر توضیح بدید. - قرار بود بعد از سفر دیگه کارمون رو علنی و منسجم شروع کنیم. تا حالا تست زده بودیم و دخترا و پسرا رو کشیده بودیم و نتیجه گرفته بودیم. - این دخترا و پسرا کی بودن؟ - نمیدونم. نمی شناختمشون! مرد از سکوتش استفاده کرد و پرسید: - یعنی چی نه شما می شناختی نه اونا؟ پس چه جوری میومدن؟ با پول می شود هر نشدنی را شد کرد. با وعده لذت هم می شود هر بیداری را در خواب و رویا فرو برد. هر وقت فکر میکرد به برنامه هایی که در مجموعه ویلاهای صحرا داشتند بی اختیار می خندید: - دانشجو بودن. دانشجو بی هزینه ترین نیروییه که همیشه میشه ازش استفاده کرد. فتانه بهشون میگفت سرباز بی جیره و مواجب. اخم های مرد که در هم رفت لبخندش را جمع کرد. متوجه شد که مقابل فتانه ننشسته است که بخواهد هرطور حرفی بزند. صدای مرد وادارش کرد تا حرفش را ادامه بدهد - یعنی چی؟ یعنی با اختیار خودشون نمیومدن؟ هول شده جواب داد: - چرا چرا خودشون میومدن ! کسی رو زور نمی کردیم. خودشون می خواستن. ما فقط تور شمال میذاشتیم و خب چند نفر از بچه هایی که با ما آشنا بودن و توی خوابگاه ها بودن بچه ها رو تشویق می کردن، یعنی براشون از فضا و اینا میگفتن، خودشون می خواستن بیان... یعنی میدونید دانشگاه رفتن برای دخترا و پسرا مثل آزاد شدنه ! مخصوصا خوابگاهیا که دوری از خونه براشون یه فرصته! اینا خودشون با ذوق هم میومدن! - خانواده ها چی؟ - ما کاری نداشتیم. خودشون به خانوادهاشون میگفتن کلاس جبرانی دارن و نمی تونن آخرهفته رو برن خونه! میومدن شمال! - هزینه ها؟ - ماشین با خودشون بود اما ویلا و خورد و خوراک رو ما کمی ساپورت میکردیم! - چرا؟ - چون... خب ... به خدا من کارهای نبودم! فتانه همه برنامه ها رو با فروغ هماهنگ بود. - قسم نخور! - چشم چشم آقا به خدا من خودم بازی خوردم. این دختر پسرا هم که میومدن بازی می خوردن. ولی خودشون می خواستن. کور که... یعنی خب می فهمیدن که دارن چه کار می کنند. خودشون دلشون می خواست که پارتی بیان و ... - خیلی خب! می بردید کجا؟ ویلاهای شمال ؟ جشن تولدای دروغی مثل عروسی های دروغی؟ نگاه به مرد روبه رویش نمی کرد اما از اینکه سوال های پی در پیش را تمام کرده بود راضی بود. قبل از اینکه دوباره سوالی بپرسد گفت: - بله. فتانه و شوهرش خیلی سرحال بودند. همین شخصیتش هم بود که بقیه رو جذب میکرد. یک پرکاری خاصی داشت که همه رو هم دنبال خودش میکشوند. منوهم همین طور فریب داد. گفت به کار مشترک با خودش برام جور شده، که اگر قبول کنم تأمين تأمینم ! - کار مشترک؟ - برنامه ارسال دخترا به دبی، قبل از من هم بود، من از اون روز وارد کار شدم... من برنامه ریز نبودم، بعد از این که فتانه گفت، دیگه قرار شد برنامه رفتن دخترا به دبی رو من پیگیری کنم. قبلش خیلی نمیدونستم اونجا چه کار می کنند. صدای لبخند مرد ترس در دلش انداخت؛ - ندانسته کار رو قبول کردی؟
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گر
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بعدش دیگه خبری نمی گرفتم. البته بعد فهمیدم ولی خب، من... مرد دوباره آمد وسط کلامش: - برات مهم نبود... پولش مهم بود که توی حسابت میومد! ترسیده بود؛ نه از مرد. از این که بقیه کارهایش هم لو برود. قبل از آنکه مرد حرفی بزند نالید: - من که گفتم خود دخترایی که می رفتن می خواستن برند دیگه! خودشون میومدن توی پارتیا! هرکدومشون چند تا دوست جنس مخالف داشتن. براشون هیچی مهم نبود! آزاد بودن ... برای رفتن هم کسی مجبورشون نمیکرد! قانونی میرفتن! همه اسنادش هست! ما غیر قانونی کاری نمی کردیم. حتی اونایی که سنشون کم بود با اجازه پدر می رفتن! - به چه عنوانی! درآمدزایی! شما چقدر از واقعیت رو بهشون میگفتید؟ زن نمی خواست متهم ردیف اول این قصه باشد. عصبی نالید: - خود احمقشون باید درست زندگی می کردند. کسی مجبورشون نکرده بود. اصلا نمی پرسیدن که اونجا می خوان چه کار کنن... فقط می خواستن آزاد باشن و پول باشه و مارک بپوشن و بچرخن... خودشون می خواستن.. ما همه کارامون قانونی بود... سکوت مرد را که دید و نگاه نافذش را، سرش را پایین انداخت و برای خودش انگار زمزمه کرد: - پول چیزی نیست که بشه ازش گذشت... من هم نمی تونستم از چیزی که مزه کرده بودم بگذرم... توی فضای ما باید پول باشه تا لذت ببری... خودشون احمق بودن... کسی مجبورشون نکرده بود! حالش از دروغ هایی که میگفت به هم می خورد. این چند سال به همه دروغ میگفت. حتی به دخترهایی که می رفتند دبی! همان حرف هایی را که فتانه میگفت را تکرار می کرد. یعنی خب شاید دروغ نمیگفت. اما راستش را هم نمیگفت. آن موقع عذاب وجدان نمی گرفت. اعتقادش شده بود که خودشان می خواهند، خب خودشان هم بدبختیش را بکشند. کسی را مقصر نمی دید. خودش را که اصلا. اما حالا چرا داشت دروغ میگفت. حالا که مجبور نبود. با دروغ و راستش هم، چیزی تغییر نمی کرد. دیگر فتانه ای نبود تا پولی به پایش بریزد. پول ها هم که به دردش نمی خورد. قبل و بعدی هم برایش معنا نداشت. جایگاهی که از دست برود، از دست رفته است دیگر. سرش را بالا آورد و در صورت خنثای آن دو نگاه کرد. از وقتی گفته بود نمیدونستم اونجا چه کار می کنند، لبخند تمسخر روی صورت مرد پاک  شده بود و ابروهاش در هم رفته بود. همین هم کلافه اش می کرد. یک طوری انگار تا ته وجودش را خوانده بود. سرش روی گردنش سنگینی می کرد و دلش قرص می خواست. آرام لب باز کرد: - البته من میدونستم توی دبی چه خبره. خود دخترهایی هم که از ایران می رفتند هم میدونستند... نه اینکه همه چی رو بدونند، خب نه. یعنی اینا خودشون می خواستن. ما فقط به آرزوشون میرسوندیمشون. و الا که کسی رو مجبور نمی کردیم. اینا از عکسایی که توی پیجشون میذاشتند، نشون میدادن که چه فکری دارن و چی می خوان ... بعد گروه ما با اینا ارتباط می گرفت، دوست می شد... یعنی خب گروه همین کارو میکرد. یکی از کاراش همین بود؛ اینا کم کم برای انقلاب و اغتشاش آموزش میدیدن! ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت56 اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشون نکرده بود، خودشون رو نشون بدن، ولی گروه ما اول میگشت ببینه چه طرز فکری دارن. خب از عکساشون، مخصوصا عکسای شخصیشون و صفحه هایی که دنبال می کردن معلوم بود. بعد ارتباط می گرفتن و بعد هم خب ... خب پوشش میدادن طرفو... اول ارتباط می گرفتن، بعد قرار بیرون و... می آمدند پارتی، جشن تولد، گاهی هم کوه یا باغ و... می اومدن، دیگه بقیه بساط رو فتانه خیلی پشتیبانی می کرد. اینا هم آرزوشون این بود که برن یه جایی که خیلی آزاد باشن دیگه. دلشون می خواست همین لباسی رو که توی خلوت می پوشن تو خیابون هم بپوشن. آرامش روانی نداشتن، بیشتر اینا یا پدرمادرشون طلاق گرفته بودن یا خودشون مطلقه بودن. مرد حس میکرد چیزی درونش را به هم می زند. خشم بود و نبود. یک رگی که از گردنش نبض میگرفت تا پیشانیش. دختران ایران را به لجن کشیده اند و یک کلمه مطلقه هم سرش می کنند و تمام: - همه شون مطلقه و حتما بالای سی سال ؟  زن با شنیدن کلام مرد و لحن گفتنش خودش را کمی جمورید - نه من که نگفتم همشون... خب بینشون دانشجو هم زیاد بود... یعنی مخصوصا دانشجوهای شهرستانی که خوابگاهی بودن ... خب خودشون اومدن... من فقط عکس مکان تفریحی رو می فرستادم... یعنی فتانه میگفت من انجام می دادم ... خب پدر و مادر که نبودن اینا احساس آزادی میکردن و ... اصلا برای این از شهرستان می اومدن تهران یا شهر دیگه که هر کاری دلشون میخواد بکنن. مرد حس کرد اگر بماند یا رگ گردنش پاره می شود یا این زن را خفه می کند. بلند شد و از اتاق بیرون زد. خودش متوجه نبود که با چه حالی بیرون زده. اما دو قدم بیشتر فاصله نگرفته بود که صدای امیر متوقفش کرد: - سینا! ایستاد و نفس گرفت. امیر مقابلش که قرار گرفت چشم بست: - ببخشید اومدم یه هوایی بخورم! - حالت خوبه؟ سرپایین انداخت: - خوبم! - اگه اذیت میشی برای امروز دیگه بسه ! سر تکان داد به نفی - نه یه وضو بگیرم برمیگردم! زن اما با رفتن مرد ترسیده لب زد: - خانوم من خودم هم دلم می سوخت به خدا! میدیدم پدر و مادرای اینا با هزار امید اینا رو می فرستادن برای درس خوندن... اما خب خودشون مقصر بودن ... خانوم من که مجبورشون نمیکردم عکس بذارن توی پیجشون ... یعنی از اون عکسا... اینا خودشون هم دلشون می خواست و الا که من اراده کسی رو دست نمیگرفتم. از خودشون بپرسید اگر اجبارشون میکردیم من معذرت خواهی میکنم! زن لبخند تلخی زد و بی اختیار گفت: - شما کسی رو مجبور نمیکردید اما این قدر وسوسه می کردید که طرف فکر میکنه اگر این کار رو نکنه هیچ لذتی نبرده و تنها لذت عالم همینه که شما میگی! اجبار اختیاری! بعد هم برای ناامن کردن ایران در آینده هم، آموزش میدادید. - قرار بود ایران به هم بریزه. قرار بود ما... قرار نبود دستگیر بشیم. به ما وعده داده بودن، ما دخترا رو با همین حرفا جمع کرده بودن. ما هم بقیه رو... البته بگما گاهی حتی پول هم میگرفتیم. مرد در را باز کرد و داخل آمد اما دیگر روی صندلی مقابل زن ننشست. حس میکرد صورت زن مثل یک خفاش است یا حتی گرگ. فقط ایستاد: - فقط شمال جمعشون میکردید؟ - نه یعنی خب اونایی که تور شده بودن و پا میدادن می بردیم شمال . اصل پارتی و برنامه رو توی همین تهران میگرفتیم. - فقط تهران؟ - نه خب من فقط مسئول تهران بودم بقیه برای شهر خودشون کار میکردن. - بیشتر توضیح بده.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے قسمت56 اینستا جای خوبی برای زندگی نیست، ولی همه دارن، کسی که اول مجبورشو
ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن! کافی شاپم داشتیم. ولی همشون با اراده خودشون میومدن. نمی خواستن نمیومدن ! حتی خوردن و کشیدن مواد هم اجباری نبود. ما فقط تهیه می کردیم. برای امروز بس بود. کافی بود. این را تمام وجود سینا میگفت. لبش را گاز گرفت و تکیه به دیوار داد. ترجیح می داد تا به این لجنزار چوب نزند که بوی گندش خفه کننده نشود. - فتانه رفتن اینا رو به دبی برای همیشه راحت کرد. با گروه هماهنگ بود اونجا دیگه کلا زندگیشون پول و پورن بود. همینی که خواسته بودند. من، من از بعدش خبر ندارم. یعنی خب میدونم که پاسپورتاشون رو میگرفتن و دیگه بهشون نمیدادن تا فرار نکنن. یعنی اینا تو همون خونه و اتاق خودشون ساکن بودند. البته میتونستن توی شهر بچرخن و تفریح و خرید برند. ته آرزوشون خب برند پوشی بود و راحت گردی خب دیگه. کسی اینجا اجبارشون نکرده بود. پاسپورتم که گرفتن به خاطر این بود که خب اینا اونجا خیلی چیزا می دیدن که نباید جایی میگفتن و اذیت می شدن. سکوت زن این جا خوب نبود. سینا درجا پرسید: - اذیت؟ - گاهی بعضیشون زنگ می زدن، خیلی گریه میکردن. خیلی التماس میکردن، فتانه فقط گوش می داد که البته دیگه دفعه بعد تلفن اینها رو هم جواب نمیدادیم... دیگه انتخاب خودشون بود. باور کنید فیلم های موقع خداحافظی شون توی فرودگاه ایران هست. خودتون ببینید، خوشحال و راضیان. من دیگه... میشه من دیگه حرف نزنم. برای امروز بسه ! من هر وقت به حال و روز اینا فکر میکنم حالم بد میشه. همیشه فکر میکردم بدبخت تراز اینا خودشونن. اما حالا می بینم این بدبختی براشون کمه. خودم هم بدبختم. سینا حس کرد که دارد نقش بازی میکند و سوال را درک میکند، قبل از آنکه حرف دیگری بزند گفت: - غیر از سفارت خونه فرانسه دیگه با کدوم سفارت خونه ها ارتباط داشتی؟ شوکه از شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و نگاهش را در چشمان سخت مرد دوخت. زبان روی لبانش کشید و گفت: -سفارت خونه های ایتالیا و هلند دعوت کردند، اما من ترجیحم فرانسه بود و این دو تا را با شوق نرفتم.  بعد ساکت شد و قبل از آنکه مرد دوباره بپرسد برای منحرف کردن سوال گفت: - خیاط و آرایشگری هم که برای خودم داشتم، متد فرانسوی کار می کرد . مثل خودم بود. - آرایشگرهاتون هم جزو تیم خودتون بودند؟ توی سفرهای خارجی هم همراهتون میومدن؟ سری به تأیید تکان داد و گفت: - وقتی قرار بود یک سبک را در کل کشور و در فضای مجازی رواج بدیم اولین گروه همکار همین ها بودند، اما از بین همه این ها آرایشگاه تورا توی خیابان صفا پاتوقم بود. - چطور باهاتون همراه می شدند؟ - پولی که از ما می گرفتن دهنشون رو می بست. دیگه هرچی ما دیکته میکردیم رو بی کم و کاست انجام میدادن. از یک بیغوله رسیده بودن به یک ساختمان مجلل آن هم با پول مفت ، باید هم حلقه به گوش می شدن! تلخندی روی صورت مرد نشست. زن بی چاره وقتی سکوت می کرد یعنی در رویاهایش فرو رفته است. اما مرد دلش می خواست بگوید؛ فرانسه ای که در آن هر سه روز یک زن را می کشند، کعبه آمال توست ؟ که زنها برای نجات خودشان از دست ضرب و شتم ها نمی دانند به کجا پناه ببرند! اما می دانست این ها هیچ نمی بینند، جز آن چه که اربابانشان نشانشان می دهند. دیگر حرفی نزد. کسی که خودش را به خواب زده باشد را نمی شود به زور بیدار کرد. باید بگذارید خواب بماند... این همه تحقیر را تحمل می کند و بازهم دارد به همان سبک زندگی فکر می کند. حتی خیلی از اعترافاتش، مالیخولیاگونه بود: - من میلیونی پول می ریختم توی حلق "تور" تا دستی به موهام بکشه و... بی وجدان فقط پول فضای سالن و ست لباس شاگردا و پول دکور فرانسویش را می خورد.
داستانهای کوتاه و آموزنده
ما خب یه خونه هایی داشتیم که توش پارتی میگرفتیم دخترا و پسرا هم میومدن. یعنی خب باید با هم میومدن!
شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر بود. شما هم پولا رو می ریختید توی کار اونا؟ - برای افتتاحیه آرایشگاش دعوت کرد از ساره و یه کلیپ هم ساخت و همه جا پخش کرد. کلی توی فضای مجازی ترکوند که دختراشو بی حجاب نشون داد. هیچ ارگانی هم کاریش نداشت. خب پول خرج کنی میتونی همه رو بخری دیگه! سینا از اتاق بازجویی که آمد یک راست رفت اتاق صدرا. کار تخلیه و بازخوانی تمام موبایل و هارد و لب تاب سوژه او تمام شده بود. شهاب و آرش هم بودند و سید که موردش زودتر از همه، اعتراف کرده بود داشت تطبيقهای نهایی را انجام می داد تا به جای امیر بماند و امیر راهی شهرهای دیگر بشود برای سرکشی. سید وقتی دید همه خیلی ساکت دارند مطالعه می کنند طاقت نیاورد. دستش را به هم کوبید و گفت: - من چند تا نکته بهتون بگم بعد شما الگوریتم متهمتون را بکشید. اول، همه شون تمام گناه رو گردن یکی دیگه میندازن مخصوصا فروغ و فتانه . دوم، همشون مجبور بودن و دلشون نمی خواسته و... سوم، همشون ننشون غريب بوده، بازیشون خوبه ! اما؛ اول، همشون سرتیم کار کشته هستند و حسابی هم برای شهراشون برنامه داشتن، البته دائم هم میگن پیج شخصی، فضای شخصی، عکس شخصی... شهاب با تمسخر دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت: - شخصی کار کردنشون دردسر شد برای ما، بدبختی شد برای جوونا! سینا دست کوبید روی پایش و گفت: - شخصی تبلیغ کردن اما جمعی به فساد کشیدن. مثل سلبريتيا... الآن نصف بیشتر اینستا پیج های ایناس، یا خودشون یا طرفداراشون... جالبه شما تو اینستا هرچی مطلب بذاری، مستقیما تو فیس بوکم امکان نمایشش هست... و اگر بخوای توش تجارت کنی باید جرینگی به اینستا پول بدی. سید گفت: - تعريف شخصی رو هم فهمیدیم؛ دار و ندارشون رو با تصویر می ریزن تو دست و پای مردم، جهانی به اشتراک میذارن؛ بعد هم میگن شخصيه! دوم، توی حساباشون پول آن قدر میومده که اگه آمریکا این پولا رو توی کشور خودش خرج میکرد الآن پنجاه میلیون فقیر نداشت. هشتاد درصد زیر ساختاش هم فرسوده نبود که نیاز به بازسازی داشته باشه. سوم ، خیلی خره که پولاشومیده ده تا زن که با شیرزنای ما بجنگن... چهارم، من چون بچه خوبی بودم و کارم رو زود تموم کردم، امیربهم مرخصی داد نصف روز؛ پس چی شد؟ الآن میرم خونه بعد میام جای امیرمیشم فرمانده ... به جان امیر اگر تا عصر تکلیف پرونده روشن بشه همتون رو می برم مشهد با ماشین خودم! سینا دست به سینه نگاه انداخت به صورت سید که زردتر از هر روز بود و نشان می داد که درد دارد و قیافه میگیرد - اول، ما مقابل شما که بازرس کارکشته ای توی قنداقیم. دوم، شما بعد از اون تصادفی که برات ساختن و جانباز تحویل ما دادنت، مگه ماشین خریدی؟ سوم، باور کن آقا امیر از دوربین تمام حرفاتو شنید، الآن... در باز شد و همه به احترام امیر بلند شدند. دست سید را گرفت و از اتاق کشاندش بیرون. - برو ولی تا شب این جا باش که من غروب بلیط شیراز دارم. خواهشا رفتی خونه ، نشین با بچه هات بازی کن. فقط ببینشون و بخواب. یه کم حالت مساعد بشه کارت دارم... ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖼 ؛ 🔅 امام سجاد (علیه السلام): 🔹 مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل الله تعالی فرجه) به سر می‌برند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از مردمان همه زمان‌ها برترند، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است. 📚 بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۲۲ ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۵ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 16 March 2022 قمری: الأربعاء، 13 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️18 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️27 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️32 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️35 روز تا اولین شب قدر ⭕️ @dastan9 🌺💐
فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد"فرمود: ای کمیل! شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور. زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند. ای کمیل! شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل زنا، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید، عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند. وقتی خوب آنها را به دام انداخت، آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید. 📙بحارالانوار ، جلد 81 ، صفحه 226 ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ماجرای تکان‌دهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم... عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد... شادی وروح شهدا صلوات راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت57  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو تلخ می خورد فرناز، من همیشه با شیر و شکر می خوردم. فرناز از آخرین مدل لباس که قرار بود چند ماه بعد بیاد و در مرحله طراحی موفق بوده و فشن شویش در فرانسه راه می افتاد؛ میگفت. من هر وقت اسم مد می اومد فقط یک کشور توذهنم جا می گرفت؛ فرانسه. فرزانه می گفت من یک احمقم که آمریکا رو نمی بینم. من صنعت مد رو تو آمریکا می دیدم. کور نبودم؛ می دیدم که از خوردن و خوابیدن و پوشیدن و خریدن و همه اش رو صنعتی مدل سازی می کنند، هرچند صنعت روح آدما رو له میکنه . اما خب من دلم فرانسه رو بیشتر دوست داشت . افرناز از وقتی که توی مترو پام رفت توی مدفوع سگ وهمان کنار واگن روی کثافتا بالا آوردم، مدام تا اسم فرانسه رو می شنید نگام میکرد و می گفت: - فعلا که تو رو به گند کشیدن! من هم کم نذاشتم آن قدر نفرین کردم تا تو مترو پاش لغزید و اگه مسعود دستش رو نگرفته بود افتاده بود وسط همان گند سگی که با روش گذاشته بود... گفتم: - حالا يربه پرشدیم هردومون گند خوردیم. سینا حوصله قصة خيالی زن را نداشت: - ظاهر شما توی اجرای شوی خیابانی مردا خیلی سرت شلوغ بود؟ زن آب دهانش را قورت داد: - دستور بود که باید یک حرکت محسوس زده بشه . بعد از چندین ماه تمرین و بررسی اوضاع... ایران که اومدیم باید آموزشا رو پیاده سازی می کردیم. البته اول فقط یه باشگاه خصوصی بود و خاص برای مدلینگ ها. مدلینگ های مرد وزن می رفتند اون جا. یعنی خب فقط یه عده محدود بودیم و به باشگاه سمت شریعتی گرفتیم. بعد کم کم نیرو اضافه کردیم و برای اینکه لونریم جدا شدیم. برای اون شوی مردونه هم سرپرست گروه مدلینگ مردها هم اومده بود... مردا یه شوی خیابونی اجرا کردن. - اما شما برای اجرای این شو نرفته بودید آمریکا و ترکیه! می دانست ، این مرد همه چیز را می دانست. - رفته بودید ترکیه برای دوره آموزشی. تاکتیک های انقلاب رنگی روهمون جا توی دوره یک ماهه آموزش دیدید. این اولین مرحله بود. به تعداد خبرنگار و دو گروه موسیقی هم بودند! دیگر فقط می خواست تمام شود. چشمانش را بست و گفت: - شوی مردارو اول اجرا کردیم تا بعد فضا آماده بشه برای شوی دپارتمانی زن ها! فروغ خیلی دوندگی کرد؛ با فتانه یک هفته مثل آدم نخوابیدیم تا هماهنگیها درست از آب در بیاد، فروغ تونسته بود پرستوی یکی از مسئولین... بشه و از طريق اون راهکارای فرار از قانون رو پیدا کرده بود. به تعداد روزنامه و خبرنگار هم سو هم که توی دبی و ترکیه از طریق سفارت خونه ها آموزش دیده بودن، هماهنگ کرده بود. خبرنگارا از این سروصدا فیلم و عکس گرفتن و رسانه های آمریکا و فرانسه و بی بی سی هم خیلی کمک کردن؛ توی خیابون جردن، بیست تا مرد، همه خیلی خوش هیکل و آنکارد کرده، یک تیشرت پوشیده بودن با آرم ... راه رفتند... البته خیلی استرس داشت؛ اول کار که قرار شد به سری از ما زنها اون روزی توی خیابون باشیم و فۻا با ما باشه.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت57  - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ تشکر کردن. فروغ خوشحال بود اما فتانه گفت: حداقل یه بلیط آنتالیا می دادن! فروغ هم سرش داد زد: خفه شو این تازه یه تست کلاسایی بود که به ماه آنتالیا رفتیا خیلیا آرزو دارن جای تو باشن! مرد غرید: - شما هم مسئول بودید که همه رو به آرزوشون برسونید؟ توی همون آنتالیا هم برنامه فروش هم جنسای خودت چی بود؟ اصل کار دست کی بود؟ لرزش بدی از این سئوال در وجودش نشست. نفرین ابدی دخترها اگر دنبالش نبود، نفرین کائنات حتما روزی یقه اش را می گرفت: - اسپانسر مالی این قصه اسمش فریدون بود. با فریدون سایت زده بودن و قیمت هر دختر و ویژگی ها را نوشته بودن. پنج درصد به دختر می رسید و نود و پنج درصد به فریدون. مادر فریدون پشتیبان تمام خلافاش بود. به زن مطلقه که بچه ای تربیت کرده بود به تمام معنا خراب . توی یکی دو کشور آموزش دیده بودند و البته یکی دو بار هم به خاطر خلافاش زندانی و جریمه شده بود. آدم کثیفی بود. خودش و مادرش ایران که بودن ، برای مسی علینژاد پیام همکاری میدادن، به نوع همکاری همین بود. کارها را فریدون تعریف می کرد. من معاونش بودم و پورسانتم رو میگرفتم. دیگه بعدش به من ربطی نداشت. بله خب ناموس په مملکت رو به فنا میدادید، پورسانتتون رو میگرفتید، به شما ربطی نداشت. - آقا ما کسی رو مجبور نمی کردیم. اون کسی که فضای مجازی رو خونه خودش میدونه و همه جوره خودش رو نشون میده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره . سینا فکر کرد که چرا نمی شود توی دهن این زنها زد؟ چرا این قدر  جنایت کردن برایشان آسان است و مردم با عضو بودن در کانال های این اراذل پشتیبانیشان می کنند؟ - چه سازوکاری داشتید برای فریب این زنها؟ - اول مدل زندگی اینا رو عوض میکردیم. یعنی باید به کاری می کردیم که برای کم نیاوردن جلوی دیگران، نیاز داشته باشند که پول و پله توی دست و بالشون زیاد باشه. این کار با رسانه و فضای مجازی همین الآن هم داره انجام میشه. مردم حتی غذای تراریخته رو هم با اختیار خودشون می خرن و براشون مهم نیست که چه بلایی سرشون میاد. این هم همین طور بود. من مسئول تبلیغات سایت بودم. یعنی فقط فضاسازی و راه انداختن با من بود. اتاق در سکوت مرگ باری فرو رفته بود. حرف ها در ذهنش منعکس می شد... کسی مجبورشان نکرده بود، فیلم قهقهه های زندگی در فرودگاه پخش می کردند، پاساژهای مجلل، امکانات پیشرفته، فضاهای گردشی کشورهای همسایه ... دیگر با خودشان بود که مرده این مدل زندگی نشوند که شده بودند. پول چشم و دلشان را پر کرده بود! - توی سیستان چرا فروش دختر رو راه انداختید؟ - سیما به اوضاع سیستان کمی اشراف داشت به خاطر توجیهی که شده بود. دستور این بود که کاری کنیم تا بین شیعه و سنی اختلاف بیفته! بحث لعن و وهابیت خوب بود اما برای اینکه سنی ها رو به نظام بدبین کنیم قرار شد که دخترهای سنی رو خرید و فروش کنیم. سیما تونسته بود چند تا دختر سنی رو با کمک یکی دو تا از به ظاهر مولوی هاتو مرز بفروشه. یعنی حدود شش تا فروخته بود. این مولوی ها از آنهایی بودند که به دستور بالا لباس مولوی پوشیده بودند و الا که از نیروهای تیم پاکزاد بودند و سبیلشون حسابی چرب میشد.
داستانهای کوتاه و آموزنده
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ
شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و تاریکی اتاق را هم تحمل کند. شهاب غرزد: - امیر کی میاد؟ سید تو چرا هیچی نمیگی؟ سینا پاشو چراغ رو روشن کن حالم از سیاهی داره به هم می خوره . سینا دست گذاشت روی پیشانی شهاب و گفت: - من تب کردم اما توکه تب نداری چرا این طوری میکنی؟ سید گفت: - پارسال که پیاده رفتم اربعین، همه سه روزه می رفتن، اما حاجی به من گفته بود باید سر سه روز ایران باشم. سکوت اتاق و تن صدای خوب سید هردوتا را آرام کرده بود. - رفتم تا فرودگاه امام خمینی که حاجی زنگ زد. گفت برگرد. نرفته برگشتم. باز هم سکوت و انتظار ادامه حرف سید که سینا گفت: - خب! - اهنوز بیدارید که؟ برای بچم که قصه میگم خوابش می بره! شما دو تا چرا نخوابیدید؟ باب شوخی باز شده بود. کمی گفتند و خندیدند تا خوابشان برد. خوابی که با صدای مناجات سید به بیداری صبح رسید. دوباره صبح و متهمانی که لب باز کرده بودند برای بیان جنایاتشان... آن موقع ها هم مثلا آزاد بود، مسیر هر روزش تکراری بود. از آپارتمان تا مؤسسه . در مؤسسه با دخترها چک و چانه می زد که روبه روی او می خواستند خودی نشان بدهند و گزارش کار میداد به آن وری ها که پنهان بودند و فقط خوب پول می فرستادند و خوب دستور می دادند. مسیرهرروزش تکراری بود. با فربد می رفت سراغ آپارتمان مخصوص که هربار چند نفر را می برد به بهانه مانکن و ژورنال و عکاسی فربد و تیمش! سراغ بعضی بازیگرهای سینما رفتن و تعریف و تمجید و پول یامفت به پایشان ریختن تا در روند مدل سازی همراه شوند. بازیگرها خودشان را خیلی آدم حساب می کردند. مردم برایشان غش و ضعف می رفتند و بهترین گزینه برای فساد می شدند. غرورشان می شد یک وسیله برای استفاده! زود کلاه سرشان می رفت و تن به خیلی کارها می دادند و بعد هم الگوی جوانان می شدند. شهرت چیز خوبی برای خرابی است. خیلی موقعیت خوبی است! انواع ژست ها و لباس ها. هر صدتا عکسی که می گرفت یکی اش هم به درد ژورنال نمی خورد. بیشتر پخش اینستا و تلگرام می شد اما اصل کار انجام می شد. از خیل زنهای شیفته جذابیت، در تهران و شیراز و کرج و... همه اش ده نفر انتخاب می شدند. اما آن چیزی که برایشان مهم بود مدیریت این زنها برای راه اندازی شوهای خیابانی بود. دستور بود که روند کار طوری باید پیش برود که زنها از ازدواج و بچه داری بیزار شوند و اولویت شان اندام و زیبایی بشود. تعداد بالای آموزش دیده ها، آن ور آبی ها را راضی میکرد. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت58 نگاهش لحظاتی بود که مات انگشتان درهم پیچیده روی میز بود، دیگرنه بغض داشت نه توانی برای مقاومت. توی دلش یک چیزی قلمبه شده بود که درد داشت. باید خلاص میکرد خودش را از این درد. باید حرف می زد. هر وقت این طور می شد حرف می زد، فرناز میگفت ور بزن تا خفه نشوی. هق زد بی صدا و قبل از آنکه اشکش جاری شود، بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: - همراه گروه توی زامبیا کلی آموزش دیدیم توی دو هفته. اگر می شد اجرا کنیم توی ایران حتما الان شما زندانی بودید و ما زندان بان! سینا نتوانست پوزخند نزند! چه فکر کرده اند اینها؟ زن حرص زده نگاه گرفت و بدون آنکه بخواهد از آموزش هایی که در زامبيا دیده بود حرف بزند، شروع کرد به ادامه حرف هایش: - خیلی قبل از سفر زامبیا، کارمون رو در ایران شروع کرده بودیم ! - کجا؟ - توی خیابون ! ما کارناوال راه می انداختیم. قرار هم این بود که درگیر نشیم. کسی هم کارمون نداشت. پوشش رسانه ای دیده بودیم که عکس و فیلم پخش کنه. فقط یه بار توی بزرگاه امام علی یه ماشین ال نود پیچید جلوی یکی از عروس و دومادا. عروس لباس دکلته تنش بود و شنلش رو هم در آورده بود. اینا هم وقتی دیده بودند هوا پسه زودی شنل رو پوشیدند و از فرعی دوم پیچیدن و تمام شد! نباید تو تله می افتادیم. نیروی انتظامی و مردم کاری با ما نداشتند و خب مدل سازی خوبی بود برای بقیه که واقعا عروس و داماد بودند؟ و در ذهنش ادامه داد: زن ها را راحت می شود زیرو رو کرد. هم زود خوب می شوند، هم زود فریب می خورند. فقط باید مهلت نداد که فکر کنند. سرشان را باید گرم کرد. یک مدت مد شود عمل کردن بینی، یک مدت مژه و تتو، یک مدت مدل آرایش،  پاساژگردی ها و بالا بردن سطح خواسته هایشان. زنها را باید خیابان گرد کرد تا خانه هایشان پر از گرد و غبار شود؛ زن ها را باید از مادری جدا کرد به فروشندگی، کارمندی، منشیگری، به آرایشگاه ها سرگرم کرد. زنها را باید از لذت آرامش خانه کشاند به هیجان کاذب خریدها، تجملها، تلذذها... - بیژن طرفدار آزادی زن بود. عقیده اش این بود که ارسطو و افلاطون هم گفته اند زن انسان نیست، موجودی است بین حیوان و انسان. فقط مرد انسان است. بعدها در اینستایش فیلمی گذاشت از زنی که خریده بود و قلاده سگ گردنش انداخته بود. در قفس سگ می خواباندش، غذای سگ مقابلش میگذاشت. این عقیده همه بود. عقیده بهنودها هم بود. زن جنس دست دوم است. جنس است اصلا، انسان نیست که روح و فکر داشته باشد. صدای گریه زوزه مانندی از اتاق بلند می شود. سینا به دیوار تکیه داده و چشم بسته است از اعترافات زن. دلش برای مادرش تنگ شده است و فرار از فضای سلول را می خواست. برود خانه ، اول دست مادرش را ببوسد که او و خواهرانش را درست تربیت کرده و بعد هم سجده کند مقابل همسرش که این همه عزتمند دارد زندگی می کند. یادش باشد تمام لوازم آرایشیهای ملیحه را دور بریزد. احالش بدتر از این حرف هاست. از اتاق بازجویی بیرون زد و خودش را روی صندلی اتاق امیر رها کرد. دست امیر شانه هایش را ماساژ داد و شربت زعفران خنکی مقابلش گذاشت. این مرد غیرتمند را دوست داشت، که پای تمام زن های ایران ایستاده بود!
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت58 نگاهش لحظاتی بود که مات انگشتان درهم پیچیده روی میز بود، دیگرنه
سرمایه گذار مردا کی بود؟ راحیل مدیریت کارشان را داشت سرمایه گذاری بخش مردها را خودش قبول کرده بود. ایران نمی آمد، همان ترکیه و دبی و اطراف تمام دیزاین و دستورها را می فرستاد، گروه مدلینگ شاداب، با تز راحیل خوب کار میکرد. - و بهنود؟ - طرح لباس های جدید از طرف بهنود می آمد. نیما بهنود، پسر مسعود بود. مسعود توی ایران روزنامه نگار بود و با نظام آخوندی ایران خوب نبود. تا ایران بود، توی روزنامه های داخلی مقاله می نوشت و نقد نظام و حکومت را می کرد، سر جنگ داشت. سال ۸۱ هم که اومد انگلیس، رفت توی تیم بی بی سی ! پول خوبی میگرفت بابت مصاحبه ها و نوشته هایی که بر علیه ایران داشت؟ شما فکر میکنید که فقط ما جلوی نظام ایران وایسادیم و داریم برای براندازی کار میکنیم. شما فکر می کنید فقط ما پول گرفتیم. نه به خدا خب برید بقیه رو هم ببینید. اصلا همین خبرنگارایی که دارند شناسایی میشن و قراره برای آموزش برن ترکیه! یا اون گروه عکاسای خبری! اصلا توی همین صدا و سیما فکر می کنید چند تا کارگردان هستند که حسابشون رو پر دلار میکنن یا همین جشنواره فجرا چرا به من گیر دادید؟ به خاطر چهار تا دختر که فرستادم اونور؟ من که زور نمی کردم، خودشون می خواستن! این همه دختر کف خیابون ولون من که کاریشون ندارم! خبر ندارید، شایدم عمدا ساکت می مونید تا من حرف بزنم. خبر دارید به عده شدن بت اینتسا و موج درست می کنند؟ همین سلبريتيا! گناه اونا که از من کمتر نیست. اصلا ما با هم هماهنگ کار میکنیم . برید ببینید با چه پشتوانه ای کار میکنن؟ چرا به ما زور میگید؟ سینا آرام تکیه به دیوار داده و گذاشت زن خودش را خالی کند. اما وقتی سکوتش طول کشید گفت: - داشتی از نیما میگفتی. زن کمی آب خورد و گفت: - لعنت بر نیما و پدرش! الآن اون باید این جا باشه نه من! اون لعنتی توی آمریکا... همون جا یک مؤسسه طراحی مد و فشن زد با برند «نیمایی». خیلی حساب شده طراحی می کنند. طراحی هاشون در اصل یک اعتراض جمعی و خیابانیه! - این جاکی تولید میکنه؟ - تولیدی های مشخصی که باهاشون قرارداد بسته شده بود و پورسانت به دلار می گرفتن سرخط بهنود بودن. طرح نستعلیق و تکه های روزنامه و نمادهای ایرانی روی لباسا زد. کارش خارق العاده بود. حتی نیاز نبود که ما تبلیغ کنیم. من اسماشونو بلد نیستم! فروغ بلده! فروغ باهاشون ارتباط داشت و قرارداد می بست! بعد هم توی مغازه های مشخصی اول پخش می شد. یعنی ما هم پشتیبانی فضای مجازیشو داشتیم و شوهای خیابانی و عکس و... بعدش دیگه توی یه مدت کوتاه خیلی از آدم هایی که ظاهر متدین هم داشتن این مدل رو دوختن و پوشیدن. یعنی از توی خیابونا تا توی خونه ها رفت. خونه هایی که اگه میدونستن پشتوانه طرح از طرف کجا و کیه دور می انداختن.  اما این برد بهنود بود. با علائق ایرانی جماعت شروع می کرد، وقتی برند مشهور می شد با علائق خودش همون اندیشه خودش رو تن همه می کرد. بعدها کرد متن انگلیسی، طرح روزنامه ای ... اصلا خود متن انگلیسی زدن برنامه ما بود برای اینکه زبان فارسی رو کم ارزش کنیم. یا همین ساپورت؛ اول برای فاحشه خونه ها وزن های کاباره ها بود، موفقیت ما بود که تن تمام زنهای ایران کردیم! لبخند زشتی روی لبهایش نشست. سینا چشم ریز کرد و گفت: - زنای غافل پوشیدند نه همه زنهای ایران! - خیابونا پر از زنایی که حتی دست تو دست شوهراشون لباسی پوشیدند که بدن رو جلوه میده! پر از زنایی که عقل ندارن! سینالب می بندد. این زن حیا نداشت و باید میگذاشت طبق روال خودش جلو برود و الا لجن درونش همه جا را به گند میکشید. اصلا برای امروز بس بود. راست میگفت زن؛ لعنت بر نیما و پاکزاد که زن ما را وسيله عیش می خواهد نه مایه عزت و افتخارا..
صدای خنده اش آرام آرام بلند شد. - گرمای محبت ، سرمای عکس... خندید، حالا بلندتر می خندید. دریچه باز شد، زن طولانی تر خندید و رو به چشمانی که از دریچه نگاهش میکرد گفت: - عکس که محبت نمیکنه؟ میکنه؟ این جوری نگام نکن... من سردمه، خیلی سردمه ! خیلی روزا سردم بود، همیشه سردم بود. دلم می خواست برگردم به بچگیم! خونه مون گرم بود... صدایش قطع شد. خودش لب بست تا صدایش بیرون نرود. نمی خواست گرمایی که داشت حس میکرد را از دست بدهد. چشمانش را هم بست. خیال گرما هم، گرمش می کرد. دوست داشت برگردد به گذشته، خودش می دانست که دیگر خیلی از خیالاتش را دنبال نمی کند... خیال تا خیال است، لذت دارد و هوس انگیز است ، اما وقتی می شود واقعیت یک مرداب متعفن است، ظاهرش زیباست اما پا که می گذاری درونش، موذیانه تورا فرو می برد، میکشد و غرقت میکند!  دست و پا بزنی، بیشتر فرو می روی، حرف بزنی باز هم بیشتر فرو می روی... ساکت هم بمانی، قانون مرداب این است؛ خفه ات می کند... حالا نمی دانست که فرو رفته است یا نه ! اما فقط دلش می خواست که گرم شود تک تک سلول های یخ زده اش! انگلیس که بود برای یک دوره چند ماهه ! آپارتمان شخصی داشت. روزها و هفته های اول خیلی سرش شلوغ بود. کلاس و تمرین و اجرا؛ شب ها از خستگی دلش می خواست بمیرد اما باز هم شب هایی که زودتر کارش تمام می شد و تنهایی را حس می کرد، برای فرار از فکر مرداب و خفه شدن با قرص خوردن می خوابید؟ حتی سرمای فضای پیجش هم فراریش میداد! تلویزیون سرد است. موبایل سرد است... اصلا آن فضا سرد بود، وقتی دید که زنها و مردهای همسایه اش سگ دارند، فکر کرد که تنهایی را می شود با کمک و همراهی یک حیوان برطرف کرد! یک هفته گشت مایک را پسندید و خرید! باز هم خوب بود با هم گشت می زدند و برایش حرف می زد و مجبور بود برای غذا و تمیز کردن کثافت هایش کمی وقت بگذارد و مشغول می شد. حتی برای اینکه یادش بدهد برود دستشویی، کلی انرژی گذاشت ! اما.... باز هم حیوان بود؛ برایش حرف می زد و او حتی نگاهش نمیکرد! یک دو جمله جواب بدهد! یک همدلی کند! با سگ خوشحال بود و کنارش بیچاره! یک بچه اگر داشت همین قدر زحمت برایش میکشید اما حداقل بزرگ می شد و همزبانش... سرگردان شده بود بین حال و هوای خودش و مدل زندگیش! دوباره پناه برد به پیجش به فالوورهایی که آرزو داشتند جای او باشند... نمی دانست آن ها هم همراهش می سوزند یا هنوز در رویاهایی که برایشان ساخته زندگی میکنند. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 17 March 2022 قمری: الخميس، 14 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️17 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️26 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️31 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️34 روز تا اولین شب قدر ⭕️ @dastan9 🌺💐
🌷 آیت الله جاودان : ☘ اگر گناه روی دل آدم بماند ، گرفتاری بار می‌آورد. نشانه‌اش این است که نیم ساعت در روضه می‌نشینیم ولی گریه نمی‌کنیم. 👌 این نشان می‌دهد که گرد و خاک روی دل ما نشسته و اگر نه ساختمان دل اینگونه است که با روضه بسوزد. 🌿 اگر کسی هویٰ و هوس را کنار بگذارد، با اینکه بشر است، ولی ساختمانش عوض می‌شود. 📜 امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) می‌فرماید : ✍ «اجر کسی که قدرت بر گناه بیابد و عفت پیشه کند، کمتر از اجر مجاهد در راه خدا نیست. کسی که عفت پیشه کند، نزدیک است که جزء فرشتگان شود.» ⭕️ @dastan9 💐🌺
هنگامی که ابوذر به بلال گفت: "حتی تو هم ای پسر زن سیاه اشتباه مرا می‌گیری؟.." بلال سرگشته و خشمگین برخاست و گفت: "به خدا سوگند برای این توهین از تو نزد پیامبر خدا (ﷺ) شکایت خواهم کرد.." چهره‌ی پیامبر (ﷺ) از شنیدن این جریان دگرگون شد و گفت: "ای ابوذر!.. آیا او را بخاطر مادرش سرزنش کرده‌ای ؟ تو کسی هستی که هنوز آثار جاهلیت در تو دیده می‌شود..." در این حال ابوذر به گریه افتاد و گفت: "ای رسول خدا برایم طلب آمرزش کن " سپس با حالت گریه از مسجد بیرون آمد و به نزد بلال رفت و در مقابل او چهره‌اش را بر خاک گذاشت و گفت: "ای بلال! به خدا سوگند چهره‌ام را از روی خاک بلند نمیکنم ، مگر آنکه تو با پایت آن را لگد‌مال کنی ، چون تو بزرگواری و من پست و بی‌ارزش... اشک از چشمان بلال سرازیر شد، نزدیک ابوذر آمد، خم شد و چهره‌ی ابوذر را بوسید و گفت: " به خدا سوگند من چهره‌ی کسی که حتی یک بار هم در برابر خدا سجده کرده باشد را لگد‌مال نمی‌کنم..." سپس هر دو برخاستند همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. *من از شما عزیزان بخاطر هر اشتباه یا سخنی که احساسات شما را جریحه‌دار کرده است عذرخواهی می‌کنم...* *خواهش می کنم مرا ببخشید وحلال فرمائید. ممنونم* از خداوند برای دنیا و آخرتمان طلب بخشش و سلامت دین ‌دنیای خود مي کنم . ⭕️ @dastan9 🌺💐
🔸گذرگاه ‌مرصاد ♨️گذرگاه مرصاد محل رسیدگی به حق الناس است. اگر کوچکترین ‌حقی از مردم بر گردن داشته باشی از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری.... [همه این ها موجب گرفتاری تو میشود] گروهی غمگین و افسرده در حالیکه زانوی غم در بغل داشتند روی زمین نشسته بودند و بواسطه سنگینی زنجیری که برگردن داشتند قادر به حرکت نبودند.. عده ای نیز بوسیله زنجیری که بر گردن داشتند توسط ماموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند .. ❌برخی نیز بلاتکلیف در بیابان چرخه می‌زدند و حق عبور از جاده را نداشتند [هراز گاهی صدای ماموران در فضا می پیچید که فلان کس آزاد است و می‌تواند عبور کند] و آن شخص پس از مدت ها گرفتاری با خوشحالی تمام به مسیر خود ادامه می‌داد... بحارالانوار ج ۷ ص ۲۱۳ در سوره فجر از مرصاد نام برده شده است و در روایت داریم که مرصاد گذرگاهی است در عالم آخرت . کسی از آن عبور نمی‌کند اگر حقی به گردن دیگری داشته باشد و مدیون کسی باشد یعنی صاحبان حق باید راضی باشند تا از آن گردنه و گذرگاه عبور کنیم [ آنجا دیگر رضایت به یک کلمه ی حلالم کن معمولی تمام نمیشود] ❌او را به همین مرصاد می آورند صاحبان حق که حقی را از آنها ضایع کرده آبرویی ریخته و اذیتی کرده است و مالی از آنها خورده می آورند و باید رضایت بگیرد و در این حالت از کیسه خیرات فرد بر می‌دارند و به دیگران می‌دهند تا راضی شوند اگر اعمال خیر او تمام شد ازگناه و بار دیگران بر روی دوش انسان می‌گذارند. 🔸استاد عالی ⭕️ @dastan9 🌺💐
💙🍃 🍃🍁 نمازویژه_ روزپنجشنبہ ✍🏻آیت‌الله بهجت رحمه‌الله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه می‌کرد و می‌فرمود: «آیت‌الله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را می‌خواند، هدیه‌اے براے او می‌رسید» چهار رڪعت (دو نماز دورکعتی) 👈🏻💎در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید 👈🏻💎در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید 👈🏻💎در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید 👈🏻💎در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید ✨بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند ✨ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه می‌خواهد از خدا درخواست کند. ✨پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند✨ ⭕️ @dastan9 🌺💐
🕊🌹🕊 محتاج منم،عاشق بیتاب تویے تو لب تشنہ منم،آنڪہ پے آب تویے تو سرمست شده هر آنڪہ از جام تو نوشید مخمور شرابم و مے ناب تویے تو با نور تو گمگشته شب هاے ضلالت بہ ره آید من نیز پے نورم و مهتاب تویے تو سلام اے جان جانانم✋♥️ 🌱 🌱 sapp.ir/dastan9