📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۵ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 16 March 2022
قمری: الأربعاء، 13 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️18 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️27 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️32 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️35 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد"فرمود:
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل زنا، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید، عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت، آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
📙بحارالانوار ، جلد 81 ، صفحه 226
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
شادی وروح شهدا صلوات
راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
شما هم که از حلقوم خودتون نمیدادید، چه می رفتید ترکیه و دبی و فرانسه، چه نمی رفتید، به دلار حساب پر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت57
- با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا.
قهوه رو تلخ می خورد فرناز، من همیشه با شیر و شکر می خوردم.
فرناز از آخرین مدل لباس که قرار بود چند ماه بعد بیاد و در مرحله طراحی موفق بوده و فشن شویش در فرانسه راه می افتاد؛ میگفت.
من هر وقت اسم مد می اومد فقط یک کشور توذهنم جا می گرفت؛ فرانسه. فرزانه می گفت من یک احمقم که آمریکا رو نمی بینم.
من صنعت مد رو تو آمریکا می دیدم. کور نبودم؛ می دیدم که از خوردن و خوابیدن و پوشیدن و خریدن و همه اش رو صنعتی مدل سازی می کنند، هرچند صنعت روح آدما رو له میکنه .
اما خب من دلم فرانسه رو بیشتر دوست داشت .
افرناز از وقتی که توی مترو پام رفت توی مدفوع سگ وهمان کنار واگن روی کثافتا بالا آوردم، مدام تا اسم فرانسه رو می شنید نگام میکرد و می گفت:
- فعلا که تو رو به گند کشیدن!
من هم کم نذاشتم آن قدر نفرین کردم تا تو مترو پاش لغزید و اگه مسعود دستش رو نگرفته بود افتاده بود وسط همان گند سگی که با روش گذاشته بود...
گفتم:
- حالا يربه پرشدیم هردومون گند خوردیم.
سینا حوصله قصة خيالی زن را نداشت:
- ظاهر شما توی اجرای شوی خیابانی مردا خیلی سرت شلوغ بود؟
زن آب دهانش را قورت داد:
- دستور بود که باید یک حرکت محسوس زده بشه .
بعد از چندین ماه تمرین و بررسی اوضاع... ایران که اومدیم باید آموزشا رو پیاده سازی می کردیم.
البته اول فقط یه باشگاه خصوصی بود و خاص برای مدلینگ ها. مدلینگ های مرد وزن می رفتند اون جا. یعنی خب فقط یه عده محدود بودیم و به باشگاه سمت شریعتی گرفتیم.
بعد کم کم نیرو اضافه کردیم و برای اینکه لونریم جدا شدیم. برای اون شوی مردونه هم سرپرست گروه مدلینگ مردها هم اومده بود... مردا یه شوی خیابونی اجرا کردن.
- اما شما برای اجرای این شو نرفته بودید آمریکا و ترکیه! می دانست ، این مرد همه چیز را می دانست.
- رفته بودید ترکیه برای دوره آموزشی. تاکتیک های انقلاب رنگی روهمون جا توی دوره یک ماهه آموزش دیدید. این اولین مرحله بود. به تعداد خبرنگار و دو گروه موسیقی هم بودند!
دیگر فقط می خواست تمام شود. چشمانش را بست و گفت:
- شوی مردارو اول اجرا کردیم تا بعد فضا آماده بشه برای شوی دپارتمانی زن ها! فروغ خیلی دوندگی کرد؛ با فتانه یک هفته مثل آدم نخوابیدیم تا هماهنگیها درست از آب در بیاد، فروغ تونسته بود پرستوی یکی از مسئولین...
بشه و از طريق اون راهکارای فرار از قانون رو پیدا کرده بود. به تعداد روزنامه و خبرنگار هم سو هم که توی دبی و ترکیه از طریق سفارت خونه ها آموزش دیده بودن، هماهنگ کرده بود.
خبرنگارا از این سروصدا فیلم و عکس گرفتن و رسانه های آمریکا و فرانسه و بی بی سی هم خیلی کمک کردن؛ توی خیابون جردن، بیست تا مرد، همه خیلی خوش هیکل و آنکارد کرده، یک تیشرت پوشیده بودن با آرم ... راه رفتند... البته خیلی استرس داشت؛ اول کار که قرار شد به سری از ما زنها اون روزی توی خیابون باشیم و فۻا با ما باشه.
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت57 - با فرناز نشسته بودیم کنار ساحل. همان مجتمع صحرا. قهوه رو
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه.
همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ تشکر کردن. فروغ خوشحال بود اما فتانه گفت: حداقل یه بلیط آنتالیا می دادن!
فروغ هم سرش داد زد: خفه شو
این تازه یه تست کلاسایی بود که به ماه آنتالیا رفتیا خیلیا آرزو دارن جای تو باشن!
مرد غرید:
- شما هم مسئول بودید که همه رو به آرزوشون برسونید؟
توی همون آنتالیا هم برنامه فروش هم جنسای خودت چی بود؟ اصل کار دست کی بود؟
لرزش بدی از این سئوال در وجودش نشست. نفرین ابدی دخترها اگر دنبالش نبود، نفرین کائنات حتما روزی یقه اش را می گرفت:
- اسپانسر مالی این قصه اسمش فریدون بود. با فریدون سایت زده بودن و قیمت هر دختر و ویژگی ها را نوشته بودن.
پنج درصد به دختر می رسید و نود و پنج درصد به فریدون. مادر فریدون پشتیبان تمام خلافاش بود.
به زن مطلقه که بچه ای تربیت کرده بود به تمام معنا خراب .
توی یکی دو کشور آموزش دیده بودند و البته یکی دو بار هم به خاطر خلافاش زندانی و جریمه شده بود. آدم کثیفی بود. خودش و مادرش ایران که بودن ، برای مسی علینژاد پیام همکاری میدادن، به نوع همکاری همین بود.
کارها را فریدون تعریف می کرد. من معاونش بودم و پورسانتم رو میگرفتم. دیگه بعدش به من ربطی نداشت.
بله خب ناموس په مملکت رو به فنا میدادید، پورسانتتون رو میگرفتید، به شما ربطی نداشت.
- آقا ما کسی رو مجبور نمی کردیم. اون کسی که فضای مجازی رو خونه خودش میدونه و همه جوره خودش رو نشون میده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .
سینا فکر کرد که چرا نمی شود توی دهن این زنها زد؟
چرا این قدر
جنایت کردن برایشان آسان است و مردم با عضو بودن در کانال های این اراذل پشتیبانیشان می کنند؟
- چه سازوکاری داشتید برای فریب این زنها؟
- اول مدل زندگی اینا رو عوض میکردیم. یعنی باید به کاری می کردیم که برای کم نیاوردن جلوی دیگران، نیاز داشته باشند که پول و پله توی دست و بالشون زیاد باشه.
این کار با رسانه و فضای مجازی همین الآن هم داره انجام میشه.
مردم حتی غذای تراریخته رو هم با اختیار خودشون می خرن و براشون مهم نیست که چه بلایی سرشون میاد. این هم همین طور بود.
من مسئول تبلیغات سایت بودم. یعنی فقط فضاسازی و راه انداختن با من بود.
اتاق در سکوت مرگ باری فرو رفته بود. حرف ها در ذهنش منعکس می شد...
کسی مجبورشان نکرده بود، فیلم قهقهه های زندگی در فرودگاه پخش می کردند، پاساژهای مجلل، امکانات پیشرفته، فضاهای گردشی کشورهای همسایه ... دیگر با خودشان بود که مرده این مدل زندگی نشوند که شده بودند. پول چشم و دلشان را پر کرده بود!
- توی سیستان چرا فروش دختر رو راه انداختید؟
- سیما به اوضاع سیستان کمی اشراف داشت به خاطر توجیهی که شده بود. دستور این بود که کاری کنیم تا بین شیعه و سنی اختلاف بیفته!
بحث لعن و وهابیت خوب بود اما برای اینکه سنی ها رو به نظام بدبین کنیم قرار شد که دخترهای سنی رو خرید و فروش کنیم.
سیما تونسته بود چند تا دختر سنی رو با کمک یکی دو تا از به ظاهر مولوی هاتو مرز بفروشه.
یعنی حدود شش تا فروخته بود. این مولوی ها از آنهایی بودند که به دستور
بالا لباس مولوی پوشیده بودند و الا که از نیروهای تیم پاکزاد بودند و سبیلشون حسابی چرب میشد.
داستانهای کوتاه و آموزنده
چون ظاهرا سرو صدا نداشت نیروی انتظامی هم نمی تونست کاری کنه. همون شب از آمریکا تماس گرفتن و از فروغ
شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و تاریکی اتاق را هم تحمل کند.
شهاب غرزد:
- امیر کی میاد؟
سید تو چرا هیچی نمیگی؟
سینا پاشو چراغ رو روشن کن حالم از سیاهی داره به هم می خوره .
سینا دست گذاشت روی پیشانی شهاب و گفت:
- من تب کردم اما توکه تب نداری چرا این طوری میکنی؟
سید گفت:
- پارسال که پیاده رفتم اربعین، همه سه روزه می رفتن، اما حاجی به من گفته بود باید سر سه روز ایران باشم.
سکوت اتاق و تن صدای خوب سید هردوتا را آرام کرده بود.
- رفتم تا فرودگاه امام خمینی که حاجی زنگ زد. گفت برگرد. نرفته برگشتم. باز هم سکوت و انتظار ادامه حرف سید که سینا گفت:
- خب!
- اهنوز بیدارید که؟
برای بچم که قصه میگم خوابش می بره! شما دو تا چرا نخوابیدید؟
باب شوخی باز شده بود. کمی گفتند و خندیدند تا خوابشان برد.
خوابی که با صدای مناجات سید به بیداری صبح رسید. دوباره صبح و متهمانی که لب باز کرده بودند برای بیان جنایاتشان...
آن موقع ها هم مثلا آزاد بود، مسیر هر روزش تکراری بود. از آپارتمان تا مؤسسه .
در مؤسسه با دخترها چک و چانه می زد که روبه روی او می خواستند خودی نشان بدهند و گزارش کار میداد به آن وری ها که پنهان بودند و فقط خوب پول می فرستادند و خوب دستور می دادند.
مسیرهرروزش تکراری بود. با فربد می رفت سراغ آپارتمان مخصوص که هربار چند نفر را می برد به بهانه مانکن و ژورنال و عکاسی فربد و تیمش!
سراغ بعضی بازیگرهای سینما رفتن و تعریف و تمجید و پول یامفت به پایشان ریختن تا در روند مدل سازی همراه شوند.
بازیگرها خودشان را خیلی آدم حساب می کردند.
مردم برایشان غش و ضعف می رفتند و بهترین گزینه برای فساد می شدند. غرورشان می شد یک وسیله برای استفاده!
زود کلاه سرشان می رفت و تن به خیلی کارها می دادند و بعد هم الگوی جوانان می شدند. شهرت چیز خوبی برای خرابی است. خیلی موقعیت خوبی است!
انواع ژست ها و لباس ها. هر صدتا عکسی که می گرفت یکی اش هم به درد ژورنال نمی خورد.
بیشتر پخش اینستا و تلگرام می شد اما اصل کار انجام می شد. از خیل زنهای شیفته جذابیت، در تهران و شیراز و کرج و... همه اش ده نفر انتخاب می شدند.
اما آن چیزی که برایشان مهم بود مدیریت این زنها برای راه اندازی شوهای خیابانی بود.
دستور بود که روند کار طوری باید پیش برود که زنها از ازدواج و بچه داری بیزار شوند و اولویت شان اندام و زیبایی بشود. تعداد بالای آموزش دیده ها، آن ور آبی ها را راضی میکرد.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
شهاب خوابش نمی برد. سینا و سید هم. آرش ترجیح داده بود اصلا دراز نکشد چه برسد به این که بخواهد سکوت و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت58
نگاهش لحظاتی بود که مات انگشتان درهم پیچیده روی میز بود، دیگرنه بغض داشت نه توانی برای مقاومت.
توی دلش یک چیزی قلمبه شده بود که درد داشت. باید خلاص میکرد خودش را از این درد. باید حرف می زد.
هر وقت این طور می شد حرف می زد، فرناز میگفت ور بزن تا خفه نشوی. هق زد بی صدا و قبل از آنکه اشکش جاری شود، بدون آنکه سرش را بلند کند گفت:
- همراه گروه توی زامبیا کلی آموزش دیدیم توی دو هفته. اگر می شد اجرا کنیم توی ایران حتما الان شما زندانی بودید و ما زندان بان!
سینا نتوانست پوزخند نزند!
چه فکر کرده اند اینها؟
زن حرص زده نگاه گرفت و بدون آنکه بخواهد از آموزش هایی که در زامبيا دیده بود حرف بزند، شروع کرد به ادامه حرف هایش:
- خیلی قبل از سفر زامبیا، کارمون رو در ایران شروع کرده بودیم !
- کجا؟
- توی خیابون !
ما کارناوال راه می انداختیم. قرار هم این بود که درگیر نشیم. کسی هم کارمون نداشت.
پوشش رسانه ای دیده بودیم که عکس و فیلم پخش کنه. فقط یه بار توی بزرگاه امام علی یه ماشین ال نود پیچید جلوی یکی از عروس و دومادا.
عروس لباس دکلته تنش بود و شنلش رو هم در آورده بود. اینا هم وقتی دیده بودند هوا پسه زودی شنل رو پوشیدند و از فرعی دوم پیچیدن و تمام شد! نباید تو تله می افتادیم.
نیروی انتظامی و مردم کاری با ما نداشتند و خب مدل سازی خوبی بود برای بقیه که واقعا عروس و داماد بودند؟
و در ذهنش ادامه داد:
زن ها را راحت می شود زیرو رو کرد. هم زود خوب می شوند، هم زود فریب
می خورند. فقط باید مهلت نداد که فکر کنند. سرشان را باید گرم کرد.
یک مدت مد شود عمل کردن بینی، یک مدت مژه و تتو، یک مدت مدل آرایش،
پاساژگردی ها و بالا بردن سطح خواسته هایشان.
زنها را باید خیابان گرد کرد تا خانه هایشان پر از گرد و غبار شود؛
زن ها را باید از مادری جدا کرد به فروشندگی، کارمندی، منشیگری، به آرایشگاه ها سرگرم کرد.
زنها را باید از لذت آرامش خانه کشاند به هیجان کاذب خریدها، تجملها، تلذذها...
- بیژن طرفدار آزادی زن بود. عقیده اش این بود که ارسطو و افلاطون هم گفته اند زن انسان نیست، موجودی است بین حیوان و انسان. فقط مرد انسان است.
بعدها در اینستایش فیلمی گذاشت از زنی که خریده بود و قلاده سگ گردنش انداخته بود.
در قفس سگ می خواباندش، غذای سگ مقابلش میگذاشت. این عقیده همه بود. عقیده بهنودها هم بود. زن جنس دست دوم است.
جنس است اصلا، انسان نیست که روح و فکر داشته باشد.
صدای گریه زوزه مانندی از اتاق بلند می شود. سینا به دیوار تکیه داده و چشم بسته است از اعترافات زن.
دلش برای مادرش تنگ شده است و فرار از فضای سلول را می خواست. برود خانه ، اول دست مادرش را ببوسد که او و خواهرانش را درست تربیت کرده و بعد هم سجده کند مقابل همسرش که این همه عزتمند دارد زندگی می کند.
یادش باشد تمام لوازم آرایشیهای ملیحه را دور بریزد.
احالش بدتر از این حرف هاست. از اتاق بازجویی بیرون زد و خودش را روی صندلی اتاق امیر رها کرد. دست امیر شانه هایش را ماساژ داد و شربت زعفران خنکی مقابلش گذاشت.
این مرد غیرتمند را دوست داشت، که پای تمام زن های ایران ایستاده بود!
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت58 نگاهش لحظاتی بود که مات انگشتان درهم پیچیده روی میز بود، دیگرنه
سرمایه گذار مردا کی بود؟
راحیل مدیریت کارشان را داشت
سرمایه گذاری بخش مردها را خودش قبول کرده بود. ایران نمی آمد، همان ترکیه و دبی و اطراف تمام دیزاین و دستورها را می فرستاد، گروه مدلینگ شاداب، با تز راحیل خوب کار میکرد.
- و بهنود؟
- طرح لباس های جدید از طرف بهنود می آمد. نیما بهنود، پسر مسعود بود. مسعود توی ایران روزنامه نگار بود و با نظام آخوندی ایران خوب نبود.
تا ایران بود، توی روزنامه های داخلی مقاله می نوشت و نقد نظام و حکومت را می کرد، سر جنگ داشت.
سال ۸۱ هم که اومد انگلیس، رفت توی تیم بی بی سی !
پول خوبی میگرفت بابت مصاحبه ها و نوشته هایی که بر علیه ایران داشت؟
شما فکر میکنید که فقط ما جلوی نظام ایران وایسادیم و داریم برای براندازی کار میکنیم.
شما فکر می کنید فقط ما پول گرفتیم. نه به خدا خب برید بقیه رو هم ببینید. اصلا همین خبرنگارایی که دارند شناسایی میشن و قراره برای آموزش برن ترکیه! یا اون گروه عکاسای خبری!
اصلا توی همین صدا و سیما فکر می کنید چند تا کارگردان هستند که حسابشون رو پر دلار میکنن یا
همین جشنواره فجرا چرا به من گیر دادید؟
به خاطر چهار تا دختر که فرستادم اونور؟ من که زور نمی کردم، خودشون می خواستن!
این همه دختر کف خیابون ولون من که کاریشون ندارم!
خبر ندارید، شایدم عمدا ساکت
می مونید تا من حرف بزنم.
خبر دارید به عده شدن بت اینتسا و موج درست می کنند؟
همین سلبريتيا!
گناه اونا که از من کمتر نیست. اصلا ما با هم هماهنگ کار میکنیم . برید ببینید با چه پشتوانه ای کار میکنن؟
چرا به ما زور میگید؟
سینا آرام تکیه به دیوار داده و گذاشت زن خودش را خالی کند.
اما وقتی سکوتش طول کشید گفت:
- داشتی از نیما میگفتی.
زن کمی آب خورد و گفت:
- لعنت بر نیما و پدرش! الآن اون باید این جا باشه نه من!
اون لعنتی توی آمریکا... همون جا یک مؤسسه طراحی مد و فشن زد با برند «نیمایی».
خیلی حساب شده طراحی می کنند. طراحی هاشون در اصل یک اعتراض جمعی و خیابانیه!
- این جاکی تولید میکنه؟
- تولیدی های مشخصی که باهاشون قرارداد بسته شده بود و پورسانت به دلار می گرفتن سرخط بهنود بودن. طرح نستعلیق و تکه های روزنامه و نمادهای ایرانی روی لباسا زد.
کارش خارق العاده بود. حتی نیاز نبود که ما تبلیغ کنیم. من اسماشونو بلد نیستم! فروغ بلده!
فروغ باهاشون ارتباط داشت و قرارداد می بست!
بعد هم توی مغازه های مشخصی اول پخش می شد. یعنی ما هم پشتیبانی فضای مجازیشو داشتیم و شوهای خیابانی و عکس و...
بعدش دیگه توی یه مدت کوتاه خیلی از آدم هایی که ظاهر متدین هم داشتن این مدل رو دوختن و پوشیدن. یعنی از توی خیابونا تا توی خونه ها رفت.
خونه هایی که اگه میدونستن پشتوانه طرح از طرف کجا و کیه دور می انداختن.
اما این برد بهنود بود. با علائق ایرانی جماعت شروع می کرد، وقتی برند مشهور می شد با علائق خودش همون اندیشه خودش رو تن همه می کرد.
بعدها کرد متن انگلیسی، طرح روزنامه ای ... اصلا خود متن انگلیسی زدن برنامه ما بود برای اینکه زبان فارسی رو کم ارزش کنیم.
یا همین ساپورت؛ اول برای فاحشه خونه ها وزن های کاباره ها بود، موفقیت ما بود که تن تمام زنهای ایران کردیم!
لبخند زشتی روی لبهایش نشست. سینا چشم ریز کرد و گفت:
- زنای غافل پوشیدند نه همه زنهای ایران!
- خیابونا پر از زنایی که حتی دست تو دست شوهراشون لباسی پوشیدند که بدن رو جلوه میده! پر از زنایی که عقل ندارن!
سینالب می بندد. این زن حیا نداشت و باید میگذاشت طبق روال خودش جلو برود و الا لجن درونش همه جا را به گند میکشید.
اصلا برای امروز بس بود.
راست میگفت زن؛ لعنت بر نیما و پاکزاد که زن ما را وسيله عیش می خواهد نه مایه عزت و افتخارا..
صدای خنده اش آرام آرام بلند شد.
- گرمای محبت ، سرمای عکس...
خندید، حالا بلندتر می خندید.
دریچه باز شد، زن طولانی تر خندید و رو به چشمانی که از دریچه نگاهش میکرد گفت:
- عکس که محبت نمیکنه؟
میکنه؟
این جوری نگام نکن... من سردمه، خیلی سردمه !
خیلی روزا سردم بود، همیشه سردم بود. دلم می خواست برگردم به بچگیم! خونه مون گرم بود...
صدایش قطع شد. خودش لب بست تا صدایش بیرون نرود. نمی خواست گرمایی که داشت حس میکرد را از دست بدهد. چشمانش را هم بست. خیال گرما هم، گرمش می کرد.
دوست داشت برگردد به گذشته، خودش می دانست که دیگر خیلی از خیالاتش را دنبال نمی کند... خیال تا خیال است، لذت دارد و هوس انگیز است ، اما وقتی می شود واقعیت یک مرداب متعفن است، ظاهرش زیباست اما پا که می گذاری درونش، موذیانه تورا فرو می برد، میکشد و غرقت میکند!
دست و پا بزنی، بیشتر فرو می روی، حرف بزنی باز هم بیشتر فرو می روی... ساکت هم بمانی، قانون مرداب این است؛ خفه ات می کند...
حالا نمی دانست که فرو رفته است یا نه ! اما فقط دلش می خواست که گرم شود تک تک سلول های یخ زده اش!
انگلیس که بود برای یک دوره چند ماهه ! آپارتمان شخصی داشت. روزها و هفته های اول خیلی سرش شلوغ بود.
کلاس و تمرین و اجرا؛ شب ها از خستگی دلش می خواست بمیرد اما باز هم شب هایی که زودتر کارش تمام می شد و تنهایی را حس می کرد، برای فرار از فکر مرداب و خفه شدن با قرص خوردن می خوابید؟
حتی سرمای فضای پیجش هم فراریش میداد! تلویزیون سرد است.
موبایل سرد است... اصلا آن فضا سرد بود، وقتی دید که زنها و مردهای همسایه اش سگ دارند، فکر کرد که تنهایی را می شود با کمک و همراهی یک حیوان برطرف کرد!
یک هفته گشت مایک را پسندید و خرید!
باز هم خوب بود با هم گشت می زدند و برایش حرف می زد و مجبور بود برای غذا و تمیز کردن کثافت هایش کمی وقت بگذارد و مشغول می شد.
حتی برای اینکه یادش بدهد برود دستشویی، کلی انرژی گذاشت ! اما.... باز هم حیوان بود؛ برایش حرف می زد و او حتی نگاهش نمیکرد!
یک دو جمله جواب بدهد!
یک همدلی کند!
با سگ
خوشحال بود و کنارش بیچاره! یک بچه اگر داشت همین قدر زحمت برایش میکشید اما حداقل بزرگ می شد و همزبانش... سرگردان شده بود بین حال و هوای خودش و مدل زندگیش!
دوباره پناه برد به پیجش به فالوورهایی که آرزو داشتند جای او باشند... نمی دانست آن ها هم همراهش می سوزند یا هنوز در رویاهایی که برایشان ساخته زندگی میکنند.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1527948182.mp3
2.45M
🔷 ثقلین در دوران غیبت امام عصر ارواحنا فداه
🔶تجلی سوره حمد در عصر ظهور
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 17 March 2022
قمری: الخميس، 14 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️17 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️26 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️31 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️34 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐