ارسال شده از سروش+:
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Wednesday - 21 August 2019
قمری: الأربعاء، 19 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📚 رویدادهای این روز:
🔹روز بزرگداشت علامه مجلسی
🔹روز جهانی مسجد
📆 روزشمار:
یک روز تا ولادت امام موسی کاظم(ع)
11 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️20 روز تا عاشورای حسینی
▪️35 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️60 روز تا اربعین حسینی
امام مهدي از ديدگاه امام کاظم
«اذا قام قائمنا قال: يا معشر الفرسان! سيروا في وسط الطريق يا معشر الرجالة سيروا علي جنبي الطريق».
«هنگامي که قائم ما (عليهالسلام) قيام کند به سواران دستور مي دهد که از وسط راه حرکت کنند و به پيادگان دستور مي دهد که از دو طرف خيابانها بروند»
اثبات الهداة/ ج3/ ص455
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
جالبە بخوانید
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت: به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک بیاور. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد که گمان می کردند، جوان پیرمرد را بقتل رسانده، نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز، کسی مسلمان نمی شود!!!
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
💐 قابلتامل💐
ﺑﺎﻧﻮي ﻣﺤﺠﺒﻪ اي در ﯾﮑﯽ از ﺳﻮﭘﺮﻣﺎرﮐﺖﻫﺎي زﻧﺠﯿﺮﻩاي در ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮد.
ﺧﺮﯾﺪش ﮐﻪ ﺗﻤﻮم ﺷﺪ ﺑﺮاي ﭘﺮداﺧﺖ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪوق..
ﺻﻨﺪقدار ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎب و اﺻﺎﻟﺘﺎً ايراني ﺑﻮد.!
صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ از روي ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﺎرﮐﺪ اﺟﻨﺎس را ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ اﺟﻨﺎس او را ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮاﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ.!
اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎب، ﮐﻪ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ داﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮد ﺑﻮد و ﭼﯿﺰي ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ و اﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪوﻗﺪار ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﺸﻪ!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪوقدار ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎورد و ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮي ﻓﺮاﻧﺴﻪ ﺧﻮدﻣﻮن ﻫﺰار ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ و ﺑﺤﺮان دارﯾﻢ، اﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ روي ﺻﻮرﺗﺖ داري ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ و اﻣﺜﺎل ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ!
ﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ اوﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮاي زﻧﺪﮔﯽ و ﮐﺎر، ﻧﻪ ﺑﺮاي ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻦ دﯾﻦ و ﺗﺎرﯾﺦ!
اﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮاي دﯾﻨﺖ رو ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪي ﯾﺎ روﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮو ﺑﻪ ﮐﺸﻮر ﺧﻮدت..؟!!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ اﺟﻨﺎﺳﯽ رو ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد ﺗﻮي ﻧﺎﯾﻠﻮن ﮔﺬاﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪقدار ﮐﺮد، روﺑﻨﺪﻩ را از ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮداﺷﺖ و در ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪوقدار ﮐﻪ از دﯾﺪن ﭼﻬﺮﻩ اروﭘﺎﯾﯽ و ﭼﺸﻤﺎن رﻧﮕﯿﻦ او ﺟﺎ ﺧﻮردﻩ ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻓﺮاﻧﺴﻮي ﻫﺴﺘﻢ…
اﯾﻦ دﯾﻦ ﻣﻦ اﺳﺖ.
اﯾﻨﺠﺎ هم وﻃﻨﻢ هست…
ﺷﻤﺎ دﯾﻨﺘﻮن را ﻓﺮوﺧﺘﯿﺪ و ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪيم...!
#زود_خودتو_گم_نکن
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت45 خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سع
#پارت46
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:
–چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
–قابلی نداره.
دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد.
– وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد، خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم.
نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم:
–وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم.
لبخندی زدو گفت:
–وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید.
تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد.
از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمون سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد، نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم.
–با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم، الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه،
بعد آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ...
حرفم را بریدو گفت:
–چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
– با اجازتون من برم.
نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد،
این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.
– کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من.
این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال منم بهتر از او نبود.چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم:
–خدا حافظ و دور شدم.
کنار سعیده که رسیدم گفت:
–وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام.
ــ نه سعیده نیازی نیست.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت:
–زشته بابا.
ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا.
تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت:
– راحیل با خودت اینجوری نکن.
کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد.
پرسیدم:
–چی شد پس؟
–حالش خیلی گرفته بود.
همین که پشت فرمان جای گرفت گفت:
–راحیل دلم براش کباب شد.
با نگرانی پرسیدم:
– چرا؟
ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه.
دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم.
با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد.
بعد سرش راروی فرمون گذاشت و هق زد.
✍#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
میلادی: Thursday - 22 August 2019
قمری: الخميس، 20 ذو الحجة 1440
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️19 روز تا عاشورای حسینی
▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️59 روز تا اربعین حسینی
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
💜میلاد نور مبارک💜
مژده ى میلاد تو، نفحه ى باد صباست
رایحه ى یاد تو با دل ما آشناست
آمدى و باب هر حاجت دلها شدى
باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست
💕نثار روح امام کاظم(ع)
#پنج_صلوات
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🔴سرنوشت عجیب یکی از قاتلان آلالله
-یعقوب بن سلیمان مىگوید: شبى با عدهاى نشسته و درباره شهادت امام حسین(ع) صحبت مىکردیم، یکى از اهل مجلس گفت: همه کسانى که در قتل امام حسین(ع) شرکت کردند، دچار بلاى جانى یا مالى شده یا خانواده اش گرفتار بلایى شده است، پیرمردى که در آنجا حضور داشت، گفت: من نیز در قتل او شرکت داشتهام، ولى تاکنون هیچ حادثه ناگوارى ندیدهام، اهل مجلس سخت بر او خشم گرفتند.
ناگهان چراغ نفتى خراب شد، برخاست که درستش کند، انگشتانش آتش گرفت، انگشتانش را فوت کرد، ریشش هم آتش گرفت، بیرون رفت که آتش را با آب خاموش کند، خود را در رودخانه انداخت، ولى باز هم آتش بالاى سرش میچرخید و همین که سرش را از آب بیرون مىآورد، با آتش مىسوخت و به این ترتیب مرد، خدا لعنتش کند.
-قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: شخص زیبا و بسیار سفیدى از قبیله بنىدارم که شاهد قتل امام حسین(ع) بود را دیدم که سیاهرو شده بود، به او گفتم: به خاطر تغییر رنگ صورتت به زحمت تو را شناختم و گفت: مرد سفیدرویى از یاران حسین را که بر پیشانیش اثر سجده بود، کشته و سر او را به همراه بردم .
قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: در روزى که او را کشته بود، او را خوشحال و سوار بر اسب دیدم که سر او را به سینه اسب آویزان کرده بود و این سر مرتب به دستان اسب مىخورد، به پدرم گفتم: کاش کمى آن سر را بالا میبرد، بین دستان اسب با آن سر چه مىکند. پدرم گفت: فرزندم! بلایى که بر سر او آوردهاند، دردناکتر از این بوده است .
همان شخص خودش به من گفت: از وقتى که او را کشتهام، هر شب در خواب به سراغم مىآید، شانهام را گرفته و مىگوید: راه بیفت، مرا به جهنم برده و در آن مىاندازد تا صبح شود، یکى از همسران او که صدایش را هنگام خواب شنیده بود، مىگوید: شب تا صبح از فریاد او خوابمان نمىبرد.
قاسم بن اصبغ بن نباته مىگوید: با عدهاى از جوانان قبیله پیش همسرش رفتیم و از همسرش حالات او را پرسیدیم، او گفت: خودش همه چیز را گفته و راست گفته است .
-عمار بن عمیر تمیمى مىگوید: هنگامى که سر عبیدالله بن زیاد ملعون و یاران او را آوردند، در حالى رسیدم که مردم مىگفتند: آمدند، هنگامى که سرها را آوردند، دیدم مارى در میان سرها رفت و در بینى عبیدالله بن زیاد ملعون وارد شد، آنگاه بیرون آمده و وارد بینى دیگرى شد.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
مالك اشتر
(مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي (15) را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟
گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم (16)
2
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت46 دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم ها
#پارت47
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش.
صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.
ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد:
– هم من رو؟
باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست.
اخم کردم و گفتم:
–مگه من گفتم پسر بدیه؟
باحرفم آتشفشان شدوفریادزد:
–پس چته؟
سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت.
ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم.
ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد.
ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–خودت خود آزاری داری.
اوهم لبخندی زدو گفت:
–فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم.
سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
– شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا.
آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر.
متعجب نگاهم کردو گفت:
– گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم:
– ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب.
اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه.
ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگاهم کردو گفت:
–یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
–نمیدونستم اینقدر با استعدادی.
منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.
– خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟
ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم.
اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم.
آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا.
سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد.
وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت:
–نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش.
لپش رو کشیدم و گفتم:
– مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری.
خندیدو گفت:
–امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن.
باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم:
–یه مامور پردل و جرات. او هم خندید و
بعد خداحافظی کردیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
⛔#قابل_توجه_پدر_مادرها⛔
🖥 در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
😪 زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"
#دوستداشتید_فورواردکنبد_دیگران_هم_لذت_ببرند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+:
💐تصورات ذهنی💐
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...
راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!
خانم مسافر: ممنون.
راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.
راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!
خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت..
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط مي خواستم بگم..
تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..
#دوستداشتید_فورواردکنبد_دیگران_هم_لذت_ببرند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷