eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
1.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 جان باختن پسر غیور سبزواری بعد از مزاحمت اراذل و اوباش برای دو سبزواری، مردی که در آن نزدیکی حضور داشته برای کمک به دو دختر وارد صحنه شده اما اراذل و اوباش با چاقو به قفسۀ سینه، قلب و پشت سر این فرد زدند و او بر اثر شدت جراحات جانش را از دست داد. پلیسِ خراسان رضوی این اراذل و اوباش را بازداشت کرده است. ❌دخترای خوب خداروشکر کنید غیرت هنوز زندست هنوز خیلی ها غیرت دارن کاری نکنید با کشتن غیرت اولین کسی که آسیب میبینه خود شما هستید ❌ 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
💬 اسفند ماه بود که موقع برگشت به خونه دیدم یه خانمه تو خیابون جلوی یه آزمایشگاهی داره گریه می‌کنه.. اول رد شدم و رفتم، اما چند قدم که جلو رفتم دلم نیومد بی‌تفاوت باشم، برگشتم و بهش گفتم چی شده؟ میتونم کمکتون کنم؟ همون‌طور که گریه می‌کرد گفت: تشخیص بدخیمی تومور، قطعی هستش. با شناختی که داشتم، یه تیم پزشکی خوب رو بهش معرفی کردم و دلداریش دادم..از اون جایی که حالش خوب نبود گوشیش رو داد تا شماره‌م رو بزنم براش..خیلی زود پیگیر شد و درمان رو شروع کرد.. امروز با یه حال خیلی خوب و خوشحال، بهم زنگ گفت همه چیز عالی پیش رفت و حالم خیلی خوبه.. واقعا از خوشحالیش، حالم خوب شد..طوری دعام می‌کرد که حس کردم دنیا تو مُشتمه.. حال خوب این خانم، رزقِ قشنگی بود که خدا روزیم کرد.. اینارو نوشتم بگم از خوبی‌ها هر چند کوچیک غافل نشیم.. یه دلجویی به نظر ساده ممکنه گره از کار کسی باز کنه..🌹 ✍️ طلوع 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
‍ 🔻من این عکس رو پایین نمیارم! 🔹کرمانشاه، محله وکیل‌آقا، ابتدای خیابون مسیرنفت «اسم‌ها، اسم‌های بین مردم است نه اسم رسمی» دکانی هست که لبنیات محلی و خشکبار و خنزل پنزل میفروشه، صاحب مغازه «آحسین» همون آقا حسین قبل از انقلاب در این محله مغازه‌دار بوده و پدربزرگم از همون سال‌ها مشتریش بوده، کاسب حلال خوری که پدرم و ما هم از همین خوش انصافیش مشتریش شدیم و هر وقت می‌ریم کرمانشاه سری بهش می‌زنیم برای خرید روغن حیوانی و کره و تخم مرغ محلی و... این بار که رفتیم بابا به آحسین گفت رضا از کربلا برگشته، اشک تو چشم‌هایش حلقه زد و بغلم کرد. 🔹احوال پرسی کردم چشمم افتاد به عکس امام و اقا که معلوم بود سال‌های زیادی که همون‌جای دیوار جا خوش کرده است. 🔹ازش پرسیدم آحسین با این عکسایی که به دیوار زدی ایام اغتشاشات اذیتت نکردن؟ گفت چرا اتفاقا خیلی اذیت کردن، بارها تهدیدم کردن به این که مغازه رو خراب می‌کنیم. 🔹چند لحظه‌ای به تاسف ساکت شد و گفت: یبار خیلی جدی اومدن جلوی مغازه گفتن یا عکسارو بیار پایین یا مغازه رو آتیش می‌زنیم. منتظر بودم که ادامه بده، چشماش دوباره اشکی شد و حرفی زد که ساعت‌ها منو مبهوت خودش کرد، گفت: منم گفتم اینجا از خیمه‌های امام حسین عزیزتر که نیست، آتیش بزنید! من این عکس رو پایین نمیارم! 🔹برای درک عظمت این حرف بهتره بدونید پیرمردی که بیشتر از ۸۰ سال از عمرش گذشته و روزی خودش رو از همین مغازه در میاره در لحظه حساس و پر اضطرابی که باید انتخاب کند بین اینکه تابلو امام رو پایین بیاره یا مغازش خاکستر بشه، کل زندگیش را قمار می‌کنه. 🔹هرچند که مغازه‌دارهای همسایه جلوی اراذل و اوباش رو میگیرن، ولی تو اون لحظه این پیرمرد انتخاب می‌کنه، انتخابش خمینی بود. 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 @dastan9 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه رمان؛ "تقدیم به صبر و مقاومت بی‌بی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام سرزمین عزیزم " بسم الله الرحمن الرحیم در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان می‌نمایاند. آیه‌های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره‌مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « »، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن که با سر بی تن می‌روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه و ما تازند عاقلانه عشق می‌ورزند و عاشقانه می‌اندیشند . و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر می‌بخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص‌کنان به سوی معشوق می‌شتابند تا در حریم هیچ طواف نکند و در ننشینید و خود در "لبا المرصاد" کفر و را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به در هستند تا دخترکان معبد عشق بخوابند. خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98 ** بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم! را بچسب بانو که اگر چادرت را ببرد، بسیاری را باد میبرد... روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی‌اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ +آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌ش به‌ خاطر ... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته‌اند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه می‌شناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی‌هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوت‌های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بی‌جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیز بابا... دخترکم! آماده‌ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده‌ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم،..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯