eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹 فضيل عياض شاگردان زيادى را تربيت كرد. شاگرد درس خوان و جوانش به حال افتاد. 🔹 فضيل بالاى سرش آمد، گفت: بگو: «لا اله الا الله» گفت: هم نمی گويم و هم از اين چيزى كه تو می گويى. 🔹 فضيل گفت: قرآن بياوريد تا سوره مباركه «» را بخوانم، شايد گرهش باز شود. 🌸 پيغمبر (ص) فرمود: « لكلّ شىء قلب و قلب القرآن يس » 🔹 گفت: نخوان، من از شنيدنش می كشم و مرد. استاد غرق در شگفتى شد. خيلى پی جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفت، هنگام مرگش به اين بلا دچار شد و بی دين مرد. 🔹 خيلى در فكر بود، تا يك شب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامت شده است. شاگردش را ديد كه در آتش است، گفت: چه شد كه وضع تو به اينجا كشيد؟ گفت: من دچار بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت؛ ⛔ گناه اول: بودم، هيچ نعمتى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم. ⛔ گناه دوم: من بودم ⛔ و گناه سوم من: سالى يكبار می خوردم. اگر كرده بودم، به اين بلا دچار نمی شدم. 📚 استاد انصاریان- سایت عرفان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
😞🌡️🚨📣 در یوسف آباد تهران، خانواده ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می رود. پس از گذشت چند ساعت، بچه ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه ها طول می کشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه ها می گیرد و بچه ها می گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می رود و پرس و جو می کند؛ ولی قصاب اظهار بی اطلاعی می کند. آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می رود و جریان را تعریف می کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی اطلاعی کرد. مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می بردند، رفتند. هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند. سرانجام با پیگیری های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که: این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی کرد و سر و سینه خود را نمی پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می لرزید، اما چاره ای نداشت. در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم. این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمی کرد که بدحجابی می تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد. اخر و عاقبت همچین زن هایی همینه ⭕️ @dastan9 🇮🇷
‍ ‍ ‍ 📛زنده شدن مفسر بزرگ قرآن داخل قبر ✅ قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردندو داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد. جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود; پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيلهايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود. اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد. دست راستش زيربدنش مانده بود. دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد. با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود. آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟ چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد رضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشت. سالها پشت سر هم گذشتند. به سرعت برق و باد! شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود; سادات آل زباره او را به سبزوار دعوت كردند. آنها با او نسبت فاميلي داشتند. دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد وسرانجام هم زنده به گور شد! چشمانش را باز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بارهواي داخل گور را به درون ريه هايش مي كشيد; سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش رافرا مي گرفت. آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود. در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاد. از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيزانجام چنين كاري را از او خواستار شده بود. هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند; كاري برايش پيش آمده بود. شيخ طبرسي وجود خدارا در نزديكي خودش احساس مي كرد. مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي با خودش زمزمه كرد: خدايا اگر نجات پيدا كنم; تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت. مرا از اين تنگنانجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم. شيخ طبرسي در حال خفه شدن بود. پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود. ت كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ شد. بيلي در دست داشت. به سمت قبرشيخ طبرسي رفت. بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد. وقتي به سنگهاي لحد رسيد; يكي از آنها را برداشت. صورت شيخ طبرسي نمايان شد. نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت. صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي.... منبع👈شیعه نیوزگزارش 598 به نقل از خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس، ❌❌ادامه دارد ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
‍ ‍ ♨️زنده شدن مفسر بزرگ قرآن داخل قبر آیامرا می‌شناسی شناسي؟ بله مي ... شناسم! شما شيخ ط...طبرسي هستيد. امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست ... دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخت; پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي رابيرون آورد. در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت. مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد. شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت: آن را هم بردار. به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت. خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟ بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است. اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش راندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم. از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد. آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد: از كدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم. جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمارآن دوخته بودوخدارا شکر میگفت. علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان را به اتمام رساندند...... منبع👈شیعه نیوزگزارش 598 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📚 😞🌡️🚨📣 در یوسف آباد تهران، خانواده ای بود که مرد خانواده، کارمند اداره بود، و همسرش رعایت حجاب و شئون اسلامی را نمی کرد. روزی طبق معمول، مرد به اداره می رود و زن نیز پس از دادن صبحانة بچه ها به قصد خرید گوشت، از خانه بیرون می رود. پس از گذشت چند ساعت، بچه ها از بازی خسته شده و شروع به گریه می کنند و تا آمدن مرد به خانه، ناآرامی بچه ها طول می کشد. مرد خانه، سراغ همسر خود را از بچه ها می گیرد و بچه ها می گویند که مادر برای خرید گوشت از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته، مرد سراغ قصاب محله می رود و پرس و جو می کند؛ ولی قصاب اظهار بی اطلاعی می کند. آن مرد پس از تلفن به اقوام و آشنایان سراغ پاسگاه نیروی انتظامی می رود و جریان را تعریف می کند. مأموران پس از تحقیقات اولیه، سراغ قصاب رفته و از وی پرسش می کنند اما قصاب با قاطعیت تمام، اظهار بی اطلاعی کرد. مأمورین به تفحص در مغازه پرداختند. سپس به زیرزمین که گوسفندان را پس از ذبح به آن جا می بردند، رفتند. هنگام خارج شدن، مأمورین مقداری مو می یابند که موها، موی گوسفند نیست و قصاب برای بازجویی بیشتر به پاسگاه بردند. سرانجام با پیگیری های دقیق، قصاب به جنایت خود اعتراف کرد که: این زن، همسایة ما بود ولی رعایت پاکدامنی را نمی کرد و سر و سینه خود را نمی پوشاند. و از جمال خوبی هم برخوردار بود. آن روز که به مغازه آمد به گونه ای به خودش رسیده بود که نفس اماره مرا وادار کرد کامی از آن زن بگیرم. او را برای دیدن گوشت بهتر به داخل مغازه دعوت کردم و به او گفتم گوشت خوب و مورد پسند شما، پشت یخچال است. وقتی پشت یخچال رفت او را به زیرزمین کشاندم و با کاردی که در دست داشتم او را تهدید کردم و از او خواستم تن به زنا بدهد، بیچاره می لرزید، اما چاره ای نداشت. در پایان که از او کامی گرفتم. افکار شیطانی مرا واداشت برای آن که کسی از ماجرا باخبر نشود، او را بکشم اما باز افکار شیطانی مرا رها نکرد و گوشت زن را جدا کرده، همراه گوشت گوسفندان چرخ کردم و فروختم و استخوانها را نیز در فلان منطقه خاک کردم. این داستان از بدحجابی زن سرچشمه گرفت. شاید هیچگاه آن زن فکر نمی کرد که بدحجابی می تواند پایانی چنین تلخ و پرگناه داشته باشد و به تجاوز، قتل، یتیم شدن فرزندان و سرگردانی همسرش بینجامد و نیز چنین عواقبی برای قابل خود در پی داشته باشد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🌷🌷🌷 کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعه‌اش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشت‌زده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد به‌وسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. فردای روز حادثه کالسکه‌ای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشراف‌زاده‌ای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود. کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشراف‌زاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار می‌کنی. پس از سال‌ها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغ‌التحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان به‌عنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنی‌سیلین مشهور شد. سال‌ها بعد پسر همان اشراف‌زاده به ذات‌الریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود. ⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️🌺
👌کتابے ڪہ من را نجات داد 🔸جوان اروپایی می گفت: خانه و خودروی لوکس، سفرهای خارجی و اقداماتی از این دست نه تنها من را به آرامش نرساند بلکه کم کم منجر به افسردگی من شد😭 🔹 تا اینکه روزی در اوج نا امیدی، چشمم به کتابی افتاد که آن را یکی از دوستانم در زمان دانشجویی به من داده بود📚 🔸 با بی حوصلگی کتاب را از وسط باز کردم و چند دقیقه ای مشغول به مطالعه آن شدم، اما هر چقدر که میخواندم عطشم برای مطالعه آن بیشتر و بیشتر می شد! 🔹پس از مطالعه صفحاتی، با خود گفتم نویسنده‌ی چنین مطالبی نمی تواند انسانی عادی باشد‼️ 🔸 پس باید حتما با نویسنده آن آشنا شوم؛ خوشبختانه پس از مدتی با یکی از نمایندگان جامعه المصطفی آشنا شدم و از او درباره «علی» پرسیدم. 🔹او گفت «علی» را فقط می توانی در ایران پیدا کنی و بشناسی، تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم تا آتشی که در دلم مشتعل شده بود را خاموش کنم.🇮🇷 🔸پس از حضور در ایران، به مدرسه علمیه المهدی(عج) قم رفتم تا زبان فارسی را در آنجا بیآموزم؛ اما غربت و گرمای شدید هوا سبب شد تا در میانه راه منصرف شوم و عزم بازگشت به کشورم را کنم؛ اما پس از تجربه ی شیرین زیارت حضرت معصومه از تصمیمم منصرف شدم... 🔹بنظر من «نهج البلاغه» ظرفیتی عظیم جهت شناساندن اسلام به جهانیان است ، امام علی(ع) معجزه الهی و کتابش نیز پرتویی از همان اعجاز است. 🔸 نهج البلاغه را به هر کدام از اطرافیان خود میدادم پس از مدتی شیعه شده و بدین ترتیب نزدیک به ۴۰ نفر از اقوام من شیعه شدند. ✅اگر حضرت عیسی(ع) مردگان را زنده می کرد معجزه امیر المومنین(ع) این است که قلب انسان ها را زنده می کند و این در مرتبه ای بالاتر قرار دارد. ⭕️ @dastan9 💐🌺
📘 ✍حتما بخوانید 🔻بعد از ۶۰ سال زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان با همسرم تنها زندگی می کنم و ۴ فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان... یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام . اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم . همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود با کلی تدارک . من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود ، دیروقت رسیدم خونه. دیدم همسرم گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و... پرسیدم چی شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟ گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می کنم. بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره؛ می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما راضیش کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم. گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند. گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن. راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و... به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت: تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟ پسرم گفت چطور مگه ؟ همسرم گفت: راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست. پسرم مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟ همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش می کنند و مراسم هم که ممنوعه و... منم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشون، ببینیم چه کار می کنند.! حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ می زدند و احوال منو از مادرشون می پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست. آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند: احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟! ایشون هم گفت: نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم! بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت: نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، اومدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و... گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم. وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و... یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها که جوونن نیومدن که بگیرن. یکی از دامادا گفت: خدا رحمتش کنه، حمیدجان دیر وقته، اون برگه ها را نشون مامان بدید...! یکی از دخترا ناراحت شد و گفت: حالا چه وقت این کارهاست و... هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند...!!! همسرم گفت؛ حداقل بذارید کفن خدابیامرز خشک بشه و... تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و خدمت همه شون رسیدم... وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونای پفیوز» بزرگ کردم، همونجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره... ✍️ امیرستار نصیریانی[نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد] 💖 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 💖 💖 Splus.ir/dastan9 💖
📚 📚 ✍ در شهر خوی بیمارستانی خیریه ای احداث شده که به نام آیت‌الله خویی نام‌گذاری شده است. 🔰 یکی از معتمدین نقل می‌کند: پدرم سال 1386 یکی از باغ‌های خود را به مبلغ 130 میلیون تومان فروخت و برای ساخت این بیمارستان خیریه تقدیم کرد. 🔰 بعد از چند سال از فوت پدرم، او را در عالم رؤیا دیدم که در بیرون همان باغ، غمگین نشسته است پرسیدم: پدر چرا غمگین هستی؟ گفت : باغ مرا از من گرفته‌اند؟! 🔰 گفتم: «پدر! یاد دارم این باغ را تو به بیمارستان هدیه کرده بودی و کسی از تو نگرفته است؟» پدرم گفت: «بلی ولی در این دنیا از من نپذیرفتند؛ به اندازه‌ی کف دستی آب دادن به یک حیوان، برای من ثواب نداشت.» 🔰 اینجا (آخرت) به من گفتند: «تو این بیمارستان را از روی ارادتی که به نام آیت‌الله خویی داشتی بخشیدی. 🔰 تو برای کسب رضایت (خدا) ما و درمان بیماران نیازمند نبخشیدی بلکه به این نیت بخشیدی که بیمارستانی که به نام اوست سریع تکمیل و آنجا منطقه‌ای شود و شهر‌تان توسعه بیابد . ✅ در این دنیا هر نیت و عملی که بخاطر جلب رضایت الهی نباشد ، ذره‌ای بها و ارزش ندارد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 🏴
📚 📚 ✍روزی در یک ماهنامه کشوری داستان زیبا و عمیقی خواندم که تا چند روز فقط به آن می‌اندیشیدم 🔰 دوستی نقل می‌کرد که در یک روز زمستانی برف سنگینی باریده بود و من دوم دبیرستان بودم، با مرحوم پدرم (ره) در پشت‌بام برف‌ها را پارو می‌کردیم 🔰 کت کهنه‌ای داشتم که زیر بغل آن به اندازه‌ی چهارانگشت پاره بود ، مواظب بودم زمان پاروی برف‌ها زیاد دستم بالا نرود که پدرم ببیند و غصه بخورد 🔰 پدرم کارگر فصلی در شهر کوچکی بود که اکثر وقت‌ها کاری برای کارکردن نداشت. آنچه نباید اتفاق می‌افتاد ، افتاد و پدرم کتِ پاره مرا دید. 🔰 مرا نزد خود صدا کرد و با حالت ناراحت پرسید: پسرم دست خود را بالا ببر من نمی‌خواستم پدرم ببیند، دستم را کمی بلند کردم پدرم گفت: کت‌ات پاره شده است، چرا به من نگفتی؟ به دروغ گفتم : الان پاره شد. ولی هر کسی بود از محل پارگی می‌توانست کهنه یا تازه‌بودن آن را بفهمد 🔰 اشک در چشمان پدرم جمع شد و گفت: برو از مشهدی خلیلِ لباس‌فروش کاپشنی بخر، بگو: پدرم پولش را می‌دهد. 🔰 توانِ دیدنِ اشک‌های پدرم را نداشتم حدقه‌ی چشمانم را بزرگ کردم تا اشکِ چشمانم سرازیر نشود و سریع از پشت‌بام به زیرزمین خانه رفتم. درب حمام را به روی خود بستم و زار گریه کردم 🔰 گفتم : خدایا ! تو شاهدی من نمی‌خواستم پدرم کتِ پاره مرا ببیند. او اهل نسیه‌خریدن نیست اگر داشته باشد می‌خورد و نداشته باشد نمی‌خورد. آبرودار و مؤمن است چرا من باعث شوم برود نسیه بردارد؟!! مدت یک هفته گذشت من برای خریدن کاپشن مغازه مشهدی خلیل نرفتم. تا این‌که شبی پدرم خودش خرید و آورد 🔰 سال‌ها گذشت و بعد از لیسانس، خداوند عنایت کرد استخدام شدم. بلافاصله ازدواج کردم. خداوند بعد از دو سال پسری به ما بخشید. برای کسب حقوقِ زیاد به جنوب کشور انتقالی گرفتم 🔰 چون باید سریع پس‌انداز می‌کردم و اولِ زندگی خانه‌ای می‌خریدم. هر ماه 120 هزار تومان حقوق می‌گرفتم و ماهانه 100 هزار تومان را بانک مسکن پس‌انداز می‌کردم تا وام مسکنی بگیرم و خانه‌ای نقلی بخرم از نظر معیشت در تنگنا بودم 🔰 شب‌ها آخرِ وقت به میوه‌فروش محل می‌رفتم، تا از میوه‌های ته‌مانده‌ی سبد که ارزان‌تر بود میوه بخرم شبی رفتم سیب بخرم. پسرم سه سال داشت که همراهِ من بود 🔰 ناگاه دیدم نجوایی زیر لب می‌کند، نشستم تا صدای آرام و نازش را بشنوم. دیدم گفت: «بابا اگر انار ارزان است دو تا بخر، اگر ارزان نیست نمی‌خواهم.» مات و مبهوت شدم، گیج بودم، انگار فرزندم بیش از بیست سال داشت که با من حرف می‌زد 🔰 گفتم: خدایا ! این بچه از کجا می‌داند من دستم تنگ است؟!! مگر می‌شود بچه خوراکی دلش بخواهد و اصرار بر خریدن آن توسط والدین نکند؟!! 🔰 جوان چهل ساله پدرش را به دیوار چسبانده و علی‌رغم دیدن فقر پدرش می‌گوید: از هر جا هست تأمین کن 🔰 قطعاً این پسرِ من نیست که چنین جمله می‌گوید، بلکه لطف و عنایت توست. یک کیلو انار خوب خریدم در راه که با پسرم می‌آمدم، آرام گریه می‌کردم که با شنیدن صدای گریه‌ی من متوجه من نشود 🔴 یقین داشتم چنین فرزندی عنایت خداست نه تربیت من !!! ناخودآگاه یادِ آن روز برفی افتادم که جیب پدرم را درک کردم و راضی نشدم به خاطر من نسیه بگیرد......... ✅ آری! خداوند هرگز هیچ کار خیری را بدون پاداش دنیوی رها نمی‌کند. شک نکنیم و بخصوص اگر این کارِ خیر در محبّت به والدین و احسان به آن‌ها و درک موقعیت مالی و توان مالی‌شان باشد. اگر می‌خواهیم فرزندانی داشته باشیم که جیب ما را درک کنند پس در جوانی جیب والدین خود را درک کنیم. ✨📖✨رَبِّ لا تَذَرْنی‏ فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ. (89 سوره انبیاء) خدایا (با بخشیدن فرزند صالح) مرا تنها مگذار که تو بهترین وارثان هستی. ✅ طبق آیه‌ی فوق، فرزند نیک را فقط خداوند می‌تواند به انسان هدیه کند و اگر کسی فرزند صالح نداشته باشد، حتی با داشتنِ فرزندان زیاد هم تنها و بی‌وارث است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🏴 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🏴 🏴 https://splus.ir/joinchannel/lTu9fqQzDKIVGbJXc3d7PoLZ 🏴
✍️ 🍃عنایت اهل بیت علیهم السلام 👓 زندگی را با همسرم در یک خانه کلنگی آغاز کردیم. بقدری اوضاع خونه بد بود که هرکسی از فامیل، همسرم را می‌دید می‌گفت توی نوعروس چطور حاضر شدی توی این خونه زندگی کنی؟ 🔹 دهه محرم سال دوم زندگی‌مان بود که یک روز دیدم یکی از دیوارهای خانه تَرَک بزرگی برداشته و ممکنه فرو بریزه. مستأصل شدم که خدایا اینجا نمیشه زندگی کرد. من هم یک میلیون پول پیش بیشتر ندارم. کجا برم؟ ❗️ همونجا به اهل بیت متوسل شدم. در حد نجوا در دل. شب در هیأت کوچکی که سخنران بودم. بعد از مراسم یکی از بازاری‌های متدین و شریف گفت حاج آقا میشه شمارتون را داشته باشم فردا یک عرض مختصری دارم هماهنگ میکنم. فردا زنگ زد و قرار گذاشتیم و یک میلیون به من داد که به عنوان وجوهات به دفتر مرجعش بدم و رسید براش بگیرم. آخر سر گفت: حاج آقا کاری چیزی داشتید حتما بگید. گفتم عرضی نیست. فقط اگر جایی خونه برای اجاره سراغ داشتید خبرم کنید. حرفی هم از مبلغ و اینها نزدم که پول دارم یا ندارم و ... عصرش زنگ زد گفت: حاج آقا اگه یه منزل نوساز ولی طبقه دوم بی‌آسانسور باشه مشکلی نیست؟ گفتم خیلی هم خوبه. 🔹 رفتیم در منزل که با حاجی بازاری عزیز بریم خونه را ببینیم دست ما را گرفت و برد طبقه دوم خونه اش و کلید را داد به من و گفت: خونه را تازه ساختم، وضعم هم خیلی خوب نیست ولی تو هرچی تونستی پول پیش و اجاره تعیین کن من قبول دارم. همسرم که هیچ! کل فامیل متعجب بودند چطور از فرش به عرش رفتیم... نبود جز عنایت امامی که همیشه هوای ما را داشته و داره حتی در وقتی ما ازش غافلیم... 💬 محب بقیة الله و کمترین سربازش 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
👇 ❌عروس 16 ساله مشهدی شب عروسی از آرایشگاه فرار کرد❌ محدثه داستان خود را در اداره پلیس اینچنین تعریف کرد: در خانه ما غوغایی به پا بودو همه آماده شدند تا جشن عروسی ام را برگزار کنند اما غم بزرگی روی دلم سنگینی می کرد و فقط به دیگران نگاه می کردم . من نمی توانستم با هیچ کس درد دل کنم ولی دوست داشتم فریاد بزنم و به همه بگویم نمی خواهم با فرشاد ازدواج کنم. نزدیک غروب همراه خواهر شوهر و و خواهرم راهی آرایشگاه شدیم تا برای برپایی جشن آماده شوم اما من تصمیم خودم را گفتم و با خودم گفتم اگر الان دست به کار نشوم یک عمر بدبخت و فلک زده خواهم شد . برای همین هم به محض این که وارد آرایشگاه شدیم به بهانه صحبت کردن با یکی از دوستانم گوشی تلفن همراهم را به دست گرفتم و از سالن بیرون آمدم. من دوان دوان خودم را به سرکوچه رساندم وبا کرایه یک خودرو سواری خیلی سریع به پایانه مسافربری رفتم . حال خوبی نداشتم و نمی دانستم کار درستی انجام داده ام یا نه ! من سوار اتوبوس شدم و بدون آن که برنامه مشخصی داشته باشم به تهران رفتم. ساعت حدود 9:30 صبح بود که در یکی از پارک های نزدیک پایانه مسافربری تهران قدم می زدم . دقایقی بعد من با پسرجوانی به نام پدرام آشنا شدم . او وقتی فهمید فراری هستم مرا همراه خود به خانه ای برد اما هنوزیک ساعت نگذشته بود که متوجه انحرافات اعتقادی این پسر جوان شدم . او شیطان پرست بود و با حرف هایی که می زد می خواست مرا هم به دام بیندازد. دوباره فرار کردم: عروس 16 ساله افزود: من خیلی زود فهمیدم عجب غلطی کرده ام و اگر دست به کار نشوم هستی و تمام وجودم را از دست خواهم داد . برای همین هم در فرصتی مناسب از آن خانه لعنتی فرار کردم و بدون آن که فکر دیگری به سرم بزند مستقیم به پایانه مسافربری رفتم و بلیط گرفتم . من دوباره به مشهد برگشتم اما با توجه به آبروریزی که به بار آمده بود می ترسیدم به خانه بروم چون می دانستم خانواده ام در بدر دنبالم می گردند و اگر مرا پیدا کنند بلا به سرم خواهند آورد. چند ساعتی توی خیابان ها پرسه می زدم که با تاریک شدن هوا به گشت پلیس مراجعه کردم و از ماموران انتظامی کمک خواستم. «محدثه» در دایره جتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد با صدایی بغض گرفته در باره علت فرار خودش گفت: پدرو مادرم با توسل به زور مرا به عقد پسر عمویم درآوردند. شوهرم در یکی از شهرهای جنوبی کار می کند و درآمد بسیار خوبی هم دارد. او هر 35 روز یک هفته به مشهد می آید ولی افسوس که مثل بت زهر مار، مغرور و بی عاطفه است و نمی شود با او یک کلمه حرف زد. نامزدم همیشه به چشم تحقیر آمیزی به من نگاه می کرد و هر وقت می خواستم نظری بدهم یا چیزی بگویم پا برهنه حرفم را قطع می کرد و می گفت: زن جماعت اگر رو ببیند قابل کنترل نخواهد بود . او نسبت به همه حرکات و رفتارم شک و سوء ظن داشت و همیشه تهدیدم می کرد که اگرروزی بفهمم به من خیانت کرده ای خرخره ات را با چاقو می برم و ... ! این جوان پر غرور حتی در دوران نامزدی خواسته های غیر معقولی داشت و آن قدر در روابط زناشویی مان خشونت به خرج می داد که ترس عجیبی پیدا کرده بودم و نسبت به تمام مردان احساس تنفر داشتم. من از نامزدم می ترسم: محدثه در ادامه بیان داشت: متاسفانه پدر و مادرم هیچ فرصتی به من ندادند تا بتوانم با آن ها درد دل کنم و مشکلم را بگویم. آنها فقط می گفتند چون پسر عمویت وضع مالی و درآمد ماهیانه خوبی دارد باید کلاه خودت را بالابیندازی که با تو ادواج کرده است و ... ! درشرایطی که همه چیز داشت به کام دل و طبق خواسته های غیر منطقی پسر عمویم پیش می رفت در شب عروسی ام دست های همه را توی حنا گذاشتم و فرار کردم. اگر چه فهمیدم فرار از خانه نه تنها مشکلی را حل نمی کند بلکه هزار تا مشکل دیگر برای آدم به وجود می آورد. به اینجا پناه آورده ام تا کمکم کنید . می خواهم به نامزدم بگویم تو حتما خودت روابط نامشروع زیادی داشته ای که به همه چیز و همه کس بدبین و مظنون هستی و از طرفی من با زنان فاسدی که در فیلم های مستهجن نقش کثیفی را بازی می کنند خیلی متفاوت هستم .دوست ندارم در خانه بنشینم و با شوهرم تصاویر زشت و شرم آور نگاه کنم و ... ! تعجب می کنم پسر عمویم با 30 سال سن اطلاعات بسیار کم و نادرستی از همسرداری و روابط زناشویی دارد و در این رابطه بسیار خشن ، سرد و عصبانی است. اعتراف می کنم که از شوهرم می ترسم و او را دوست ندارم در پایان از تمام پدران و مادران خواهش می کنم به خواسته ها و نظرات فرزندان خود اهمیت بدهند وجوانان نیز سعی کنند مطالعه و مشاوره نکات لازم زناشویی را فرا گیرند .چون نحوه برخوردمنطقی با همسر و آگاهی از روابط صحیح زناشویی بسیاری از مشکلات ر حل خواهد کرد. https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw